مبارزه‌ی فلسطین

پویان صادقی

در نوشته‌ی پیشین با عنوان «پرسش اسرائیل» کوشیده شد آغاز حیات موجودیتی به نام اسرائیل با عطف توجه به مسأله‌ی یهود و دگردیسی در سنخ‌های امپریالیسمْ وارسیده شود و مختصات مبارزه‌ی تاکنونی با آن قید گردد. تأکید شد که با لحاظ‌داشت طفیلیِ امپریالیسمِ آمریکایی بودنِ موجودیت اسرائیل، مبارزه‌ی فلسطینیان با آن واجد دقیقه‌ی “ضدِّامپریالیسم آمریکایی” است و طبقه‌ی کارگر، که منطقاً “ضدِّامپریالیست” است، می‌باید وظیفه‌ی طبقاتی خود را در این مبارزه به‌جا آرد.

هم‌چنین در نوشته‌های پیشین[1] مفهوم “امپریالیسم” و “دوران” و تطور “سنخ‌های” امپریالیستی و میان‌پرده‌ی “افول هژمونی” و جابه‌جایی امپریالیستی تبیین شد. تأکید شد که تنها با نظرداشتِ سنخ امپریالیسم هر “دوران” است که می‌توان به «چه باید کردِ؟» صحیح در مبارزه‌ی طبقاتی دست یازید. اِبرام شد که امپریالیسمْ هم‌بسته‌ی کاپیتالیسم است و تاریخ کاپیتالیسم تاریخ ظهور و حیات و افول پی‌اندرپیِ سنوخ امپریالیستی گوناگون نیز هست. با تعمیق و تکامل کاپیتالیسم گلوبال، در نقطه‌ی سرحدی آن، امپریالیسم مستقر کفایتِ خود را از دست داده و عصری از آشوب و “ازجادررفته‌گی‌ها” حادث می‌شوند و از درون این شرایط است که: جهان کهنه به‌سوی “راست افراطی” و در نهایت فاشیسم گرایش می‌یابد، جهان نو که در زهدان جهان کهنه در حال نُضج است به‌سوی امپریالیسم نوین گرایش دارد و پرولتاریا به‌سوی کمونیسمْ توانِش. این تریادْ گرایش‌ها و توانش کلان وضعیت را نمودار می‌سازد، لیکن راه‌های زیادی با خودویژگی‌ها و شاخصه‌های خودْ در این سه راستا امتداد خواهند یافت. ضابطه‌های اساسی منطق ارزش و کاپیتالیسم گلوبال حُکم به مرگ جهان کهنه می‌دهند و زایش آبستنی را تدارک دیده‌اند. لیکن هیچ ضابطه‌ی ازپیشی‌ای برای کمونیسم پرولتاریا وجود ندارد؛ وساطتِ توانش کمونیستی پرولتاریا پیش‌بردن مبارزه‌ی طبقاتی است. بحران سرمایه‌داری، تنها بحران سرمایه‌دارها نیست، بحران عمومی تمامیت جامعه است. پرولتاریا تنها زمانی می‌تواند برای خودش برزمد که پاسخِ بحران تمامیت جامعه، در مبارزه‌اش مضمر باشد. پرولتاریا جامعه را از انسداد کاپیتالیستی‌اش بازمی‌رهاند و آن را به سطح اجتماع می‌رویاند؛ و جز این باشد هژمونی پرولتری معنایی ندارد. گرایش‌های بورژوایی و توانش پرولتری که بر بستر افول هژمونی می‌فِسُرند و می‌بالند، توأمان‌اند. رمز پیروزی پرولتاریا و کمونیسم‌اش این است که با دو گرایش برزمد؛ لیکن تغیّر و تبدّل فرم و محتوای رزم، با نظرداشت زمان‌بندی‌ای لنینیستی پیش می‌رود. زمان حال، دیالکتیک زمان سپری‌شده‌ـ‌گذشته و زمان در حالِ آمدن‌ـ‌آینده است. دررسیدن آن دقیقه‌ای که تعیین‌کنندگی آینده بر زمان حال به آستانه‌های ایجابی گذر کرده باشد، نقطه‌ی عطف زمان‌بندی لنینیستیِ سیاست طبقاتی است.

مارکسیسم غایت‌گرا و افول هژمونی

غایت‌گرایی مارکسیستیْ قِسمی تلقّی تکامل‌گرایانه از مسیر تحول کاپیتالیسم است که بنا بر آن گویا مقرر است لحظه‌ای برناگذشتنی برای سرمایه‌داری و سیادت سیاسی آن حادث شود و لذا فروپاشی کاپیتالیسم ناگزیر. چنین تلقی‌ای بر این است که سفینه‌ی منطق ارزش و کاپیتالیسم به صخره‌ی تلوس برخورد کرده و رستاخیزی درمی‌رسد. یعنی یک ماتریالیسم خام اکونومیستیْ وَرِ دیالکتیکی خود را در درکی الهیاتی از “عمل” برمی‌سازد.

گذشته از اکونومیسم امثال کائوتسکی و برنشتاین که حامل فهمی پوزیتیویستی‌ـ‌روشنگری‌محور از تکامل تاریخی و سرمایه‌داری و بنابراین غایت‌باورانه بودند، الگوی بوخارین از سرمایه‌داری متأخر و تبدّل سرمایه‌داری ابتنایافته بر رقابت آزاد به سرمایه‌داری مونوپولیستیک و یا ارزیابی لوگزامبورگ از فراشد سرمایه‌داری به‌مثابه فرآیندی که با جهان‌گیریِ جغرافیایی‌اش به سرحدات خود می‌رسد، دایر بر همان فهم تلِئولوژیک از سرمایه‌داری‌اند. در این معنا، الهیات پارلمانتاریستی کائوتسکی یا الهیات جنبشی برنشتاین چندان با الهیات انقلابی بوخارین و رزا تنافر ندارد. اگر پارلمان و جنبشْ پیشاپیشْ درونی سرمایه‌داری‌اند، دیالکتیک رقابت آزاد و تمرکز‌ـ‌تراکم نیز وهله‌ای از وهله‌های منطق ارزش است و نیز تاریخ سرمایه‌داری ثابت کرد که جهان‌گیریِ سرمایه‌داری به‌خودیِ‌خود انسدادی غایت‌گروانه را هویدا نمی‌سازد. لذا خبط تلوس‌باوری، معرفت مبارزه‌ی طبقاتی را مخدوش می‌سازد. هستی سرمایه‌داری فرآیند “بی‌کرانگی کاذبی” است که توسط انسدادها نشانه‌گذاری شده است و آمایش و تدارک پرولتری، دقیقاً برای خارج ساختن قطار تاریخ از ریل “بی‌کرانگی کاذب” در این نقاط انسداد است.

افول هژمونی نمی‌بایست به‌منزله‌ی یک فکت و داده‌ا‌ی معصوم درک گردد که معنای خود را سرراست برای سوژه بازنمایی می‌کند. جریان‌های مختلف بورژوایی و راست به انحای گوناگون آن را تدلیل و فهم می‌کنند و بسته به هستی و خودویژگی‌هایشان مسیرهای متضارب و مُورّبی را در مواجهه با آن می‌پیمایند. افول هژمونی وضعیتی‌ست مادی که خصلتاً می‌تواند برای فاهمه‌ی بورژوایی به‌صورت آپوکالیپتیک و آخرالزمانی تداعی شود. «نگرشی که تاریخ جهانی را در نظر نمی‌گیرد و همواره به کلیت فرآیند تاریخی رجوع نمی‌کند، به‌ناگزیر باید چرخش‌های تعیین‌کننده‌ی تاریخ را به فاجعه‌های بی‌معنی بدل سازد، زیرا علل این چرخش‌ها را در بیرون از حوزه‌ای قرار می‌دهد که در آن معلول‌های‌شان به فاجعه‌آمیزترین صورت جلوه‌گر می‌شوند.[2]»

امپریالیسم هم‌بسته‌ی کاپیتالیسم است که در تطوّرش از یک سنخ به سنخ دیگر درمی‌گذرد و دوران‌های مشخص تاریخی را برمی‌سازد. افول هژمونی آن وقفه‌ای در این پیوستار و امتداد است که هم‌چنان‌که تداومِ پیوستار را در طرازی عالی‌تر ممکن می‌کند، گسست پرولتری از این پیوستار نیز به‌لحاظ مادی به‌صورت یک توانشْ در آن تعبیه شده است؛ چنین است وحدت دیالکتیکی اضداد در مسیر هستیِ تاریخی سوژه‌ی اتونوم ارزش. وقفه‌ی پیوستار همان‌طور که در ذهنیت راست می‌تواند آپوکالیپتیک تداعی شود، در ذهنیت مارکسیسم غایت‌گرا می‌تواند هم‌چون جوری تلوس فهم شود، یک آشوب متداوم که کاپیتالیسم گلوبال یارای بازتولید کلان خود را به تمامی و برای اعصار از دست داده است؛ “عدم تعین استراتژیکِ”‌ بی‌پایان و وقفه‌ای برناگذشتنیْ در امتداد زمان: «من تصور نمی‌کنم که هیچ منطقه‌ای بتواند مکان بعدی در زنجیره‌ی تاریخی گسترده از ونیز تا هلند، از هلند تا انگلستان و از انگلستان تا ایالات متحده را به خود اختصاص دهد، همان زنجیره‌ی تاریخی که مارکس […] توصیف کرده است. […] این امر به معنای آن است که دوره‌ی تلاطم جهانی که مشخصه‌ی بازار جهانی سرمایه‌داری پس از “عصر طلایی” بوده است، یعنی همان دوره‌ای که بلافاصله بعد از پایان جنگ دوم جهانی آغاز شد، ممکن است به مدت نامحدودی ادامه یابد.[3]» آن دریافتی که چنین آشوب ممتدی را زمینی مناسب برای عروج مبارزه‌ی طبقاتی می‌داند، ارزیابی درستی دارد، لیکن وقفه‌ی افول هژمونی را “ازجادررفته‌گی‌ای” ممتد و نامحدود می‌انگارد و لذا هستی لایه‌مند و طرازهای هستی‌شناختیِ ظهورین سرمایه‌داری را نمی‌بیند و دچار خبطی معرفت‌شناسانه می‌شود که مبارزه‌ی طبقاتی را خدشه می‌اندازد. مهم فهم تکلیف و فهم اضطرار تکلیف طبقاتی است و به‌جا آوردن آن: دوره‌ی افول هژمونی و جابه‌جایی هژمونیک امپریالیستی، دوره‌ای که توانش پرولتری‌ـ‌کمونیستی دارد، یک فرجه است و در پسِ آن شرایطِ پراتیک سیاسی‌ـ‌طبقاتی دشوارتر می‌شود. «کُندراتی‌یِف […] آغاز کُند یک رونق را “بهار”، قسمت صعودیِ پرشیب منحنی را “تابستان” و پاره‌خط بدون شیب آغازِ سرپایینیِ کساد را “خزان” و اگر شیب نزولی حادتر باشد آن را “زمستان” می‌نامد. ما از اواسط دهه‌ی 1970 در خزان به‌سر برده‌ایم. اکنون یکی از زمستان‌های طولانی و نادر سرمایه‌داری آغاز شده است. […] این زمستان، زمستانی طولانی و سخت خواهد بود. مهم‌تر این‌که از آن نوعی خواهد بود که با آهنگی آهسته، اما مطمئن و انفجارآمیز، باعث خیزش چنان مقاومتی در جهان خواهد شد که همانندش از نظر گستره و عمق را هیچ مبارز انقلابی‌اندیشی در هیچ نقطه‌ای از جهانِ امروزی هرگز شاهدش نبوده است.[4]» دیگر، این “زمستان” یا همان فرجه‌ی “افول هژمونی” دررسیده است و می‌ماند برای یک کمونیستْ فهم تکالیف و اضطرار تکالیف و مایه‌گذاری‌اش برای مبارزه‌ی طبقاتی.

امپریالیسم هم‌بسته‌ی کاپیتالیسم است و چنین نیست که افول هژمونی در امتداد نامحدود زمان گسترش یابد. پس لاجرم در پسِ افول هژمونی، یک جابه‌جایی امپریالیستی و تکوین سنخ نوینی از امپریالیسم در میان خواهد بود. افول هژمونی تبارز عدم هم‌خوانیِ کاپیتالیسم گلوبالِ تکامل‌یافته‌تر با امپریالیسم موجود است. «زیرا این دوره، ظهور اصلی برتر را در درون آن [دوران قبل از زوال و افول] نشان می‌دهد که نفی‌کننده‌ی اصل خود آن است.[5]» این عدم هم‌خوانیْ وضعیت مستقر را دچار انسدادی گفتمانی، معنایی و سیاسی می‌کند و جامعه را به‌مثابه تمامیتْ دچار بحران. یکی از رموز هژمونی سنخ نوین امپریالیستی رفع بورژوایی انسدادهاست. یعنی دشواره‌ای که وضعیت را منسدد کرده و می‌تواند حولش مبارزه‌ی پرولتاریا را به‌میان‌جیِ پاسخش به سوی انکشافی گسترده‌تر موجب شود، توسط سنخ امپریالیسم نوین پاسخ می‌گیرد؛ و یکی از این دشواره‌هاست مبارزه‌ی فلسطین.

مبارزه‌ی فلسطین

گفته شد که اسرائیلْ موجودیتی طفیلیِ امپریالیسم آمریکاست و مبارزه‌ی فلسطینیان با آن واجد وهله‌ی “ضدِّامپریالیسم آمریکایی”. مبارزه‌ی فلسطینیان را نه می‌توان جنبشی ملی دانست، چرا که آن‌ها، با التفات به ماهیت اسرائیل، با دولت‌ـ‌ملت اسرائیل طرف نیستند. اگر چنین بود مسأله در دوران “امپریالیسم مبتنی بر بورژوازی‌های ملی” آمریکایی پاسخی سرراست و درونیِ امپریالیسم آمریکایی داشت: تأسیس دولت‌ـ‌ملت فلسطینی که با فراز و فرودی چند ممکن می‌شد و تاکنون حل شده بود. نیز مبارزه‌ی فسطینیان را نمی‌توان جنبشی ضدِّاستعماری دانست. چرا که آن‌ها، با التفات به ماهیت اسرائیل، با مستعمره‌نشینی به نام اسرائیل طرف نیستند.[6]

اگر اسرائیل مخمصه‌ی امپریالیسم آمریکاست، فلسطین لکنت آن است. پاسخ مفروض و بدیهی جهان آمریکایی به مبارزه‌ی فلسطینیان تأسیس دولت‌ـ‌ملت فلسطینی است که متحقق نمی‌گردد و تحقق آن، درواقع، می‌شود همان “دولت” کرانه‌ی باختری که هیچ نیست جز زائده‌ای اداری‌ـ‌امنیتی بر اسرائیل. “جنبشی مثل کردستان” که در نزاع با دولت‌ـ‌ملت‌هاست پاسخ خود را درون امپریالیسم آمریکایی دارد و نسبت امپریالیسم نیز با آن مشخص است. در این‌جا انسدادی منطقی وجود ندارد و تحقق یا عدم تحقق ایده‌ی دولت‌ـ‌ملت کُردی مشمول فراز و فرودهایی‌ست، لیکن هیچ سطحی از انکشاف مبارزه‌ی طبقاتی را موجب نمی‌شود که هیچ، ضابطه‌ی سیاسی پیش‌بُرد مبارزه‌ی طبقاتی تقابل با این جنبش است. تنافر بین “جنبش کردستان” و مبارزه‌ی  فلسطینیان در این است که اولی هر چه که پیش برود بیش‌تر به امپریالیسم آمریکایی نزدیک می‌شود و هرچه بیش‌تر به این سنخ امپریالیسم نزدیک گردد اهدافش قریب می‌شود و تاریخ احزاب کُردی راوی این امر است؛ دومی هر چه بیش‌تر پیش رود از امپریالیسم آمریکایی دورتر می‌شود و هر چه بیش‌تر به این سنخ امپریالیسم نزدیک گردد، محتوایش بعید می‌شود و تاریخ سازمان فتح راوی این امر است. پس از آن‌جاکه مبارزه‌ی فلسطینیان واجد وهله‌ی “ضدِّامپریالیسم آمریکایی” است، لذا پاسخ امپریالیسم آمریکایی نیز کفاف مبارزه‌ی فلسطینیان را ندارد. پس انسدادی مشخص در میان است و واضع دو قاعده: اولاً مبارزه‌ی فلسطینیان توان دریافت پاسخ در “دوران” امپریالیسم آمریکایی ندارد و از این‌جاست که در میان فلسطینیانِ مبارزْ کمونیسمِ ‌تاکنون ‌بر عهد فلسطین پای‌بند مانده می‌روید. برای فهم اکونومیستی‌ـ‌ورکریستیْ این موضوع قابل فهم نبوده و نخواهد بود، یعنی زایش کمونیسم از جایی که بی‌واسطه نزاع کار مزدی‌ـ‌سرمایه قابل ردیابی نیست، هرچند که فلسطینی کارگر و سرمایه‌دار موجودند؛ ثانیاً از آن‌جا که مبارزه‌ی فلسطینیان علیه اسرائیل واجد دقیقه‌ی “ضدِّامپریالیسم آمریکایی” است با تمام موجودیت‌های ضدِّامپریالیستی و نیز خارج از مدار امپریالیسم آمریکایی رزونانس می‌کند، هم‌چنان‌که با مبارزه‌ی طبقاتی پرولتاریا. این است دلیل نسبت فلسطین با شوروی ضدِّامپریالیست، ناصریسم ضدِّامپریالیسم استعماری؛ این است دلیل این‌که دولت بورژوایی مخروج از مدار امپریالیسم آمریکایی هم‌چون جمهوری اسلامی به‌تبع نسبت تخاصم‌آمیزش با اسرائیل وارد دخل و تصرف در مبارزه‌ی فلسطینیان می‌شود.

از آمیختگی قاعده‌ی اول و مباحث بالاتر در خصوص تطور دوران‌ها و سنوخ امپریالیستی، این نیز منتج می‌شود که انسدادی که در دوران یک سنخ امپریالیستی پاسخی ندارد، اتفاقاً در درون سنخ بعدی دارد. این بدین‌معناست که مبارزه‌ی واجد دقیقه‌ی “ضدِّامپریالیسم آمریکاییِ” فلسطینیانْ در فرآیند صیرورت جهانی جابه‌جایی هژمونیکْ دقیقاً می‌تواند پروامپریالیسمِ نوین شود. جنبش‌های ناسیونالیسم رهایی‌بخش در کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره واجد وهله‌ی ضدِّامپریالیسم استعماری بودند که توانش اعتلای سوسیالیستیْ مکنون‌شان بود و هدف بخش پرولتری‌ـ‌کمونیستیِ این جنبش‌ها پراتیک این اعتلا تا سرحداتش. با ظهور امپریالیسم آمریکایی و پاسخ بورژوایی امپریالیسم آمریکا به انسداد سیاسی “امپریالیسم مبتنی بر استعمار نظام‌مند” نه‌تنها بخش بورژوایی در بسیاری از این جنبش‌ها دست بالا یافتند بل‌که «در دوره‌ی بعد از جنگ جهانی دوم … بسیاری از احزاب کمونیست به جمع حامیان این اقدام امپریالیستی (مدرنیزه کردن) پیوستند. حالا دیگر این احزاب می‌خواستند با بورژواهای “مترقی” … متحد شوند.[7]» پس رفع وضعیت منسدد در فلسطین، یا به‌دست پرولتاریای خاورمیانه صورت می‌گیرد یا امپریالیسم نوین و بورژوازی در بستر منطقه‌ایِ حاصل از تبارز حدود نهایی افول هژمونی و در زمینه‌ی نوینِ پساافول و ظهور جهان نوین کاپیتالیستی پاسخی به آن داده و پرسش اسرائیل را بلاموضوع خواهد کرد: یک کنش ویتگنشتاینی اصیل.

نتیجه‌ی مبارزات فلسطینی‌ها علیه اسرائیل در یک بستر کلان مبارزه‌ی طبقاتی‌ای، که در یک‌سو جهان‌های بورژواییِ کهنه و نو قراردارند و در سوی دیگر پرولتاریای جهانی و منطقه‌ی خاورمیانه قرار دارد، تعیین خواهد شد. هر چه پرولتاریا در مسیر نبرد با بورژوازی خودی و گرایش‌های منطقه‌ای بورژوایی در خاورمیانه قرار گیرد، همان‌قدر نیز مبارزات فلسطینی‌ها در یک بستر انترناسیونالیسم منطقه‌ای تعیین تکلیف خواهد شد و هر چه بورژوازی نوینِ منطقه‌گرا پیش‌تر برود، همان‌قدر نیز مبارزات فلسطینی‌ها در دولت‌ـ‌ملتِ ممزوج بورژوازی منطقه‌گرا تعیین تکلیف خواهد شد.

زمان حال، دیالکتیک “زمانی که رفته است” و “زمانی که دارد می‌آید” است. در پیوستار شکست سیاسی امپریالیسم آمریکا و بازوی نظامی‌اش ناتو در “جنگ بازیابی هژمونی” سوریه و تبارز شکست نظامی امپریالیسم آمریکا و بازوی نظامی‌اش ناتو از پس عملیات ویژه و “جنگ ضدِّبازیابی هژمونی” روسیه در اکراین است که عملیات 7 اکتبر 2023 ضربه‌ی سیاسی سهم‌گین فهم می‌شود؛ وگرنه اسرائیل در جنگ 1973 نزدیک 3000 کشته و 9000 زخمی داد. ساختار با گام‌های سنگین خود پیش می‌رود. زنجیره‌ی دولت‌های بورژوایی ضدِّهژمون و کانون‌های نزاع در حال رخ نمودن‌اند و می‌رود که تعیین‌کنندگی آینده بر حال از گذشته پیشی گیرد. آینده دق‌الباب می‌کند. همان‌گونه که حال به‌سوی آینده پیش می‌رود، آینده نیز به‌درونِ حال پس می‌آید. مبارزه‌ی طبقاتی در زمانِ اکنون، با درنظر گرفتن دیالکتیک زمان حال، مسیر را برای پرولتاریا رو به آینده باز می‌کند. یکی از رموز هژمونی پرولتاریای خاورمیانه در آینده، از مسیر پاسخ به بحران عمومی تاریخی‌ـ‌اجتماعی تمامیت خاورمیانه، همان لکنت فلسطین، و پراتیک آن پاسخ می‌گذرد.


[1] به‌ویژه بنگرید به «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سنخ‌شناسی، تکرار افول و فعلیت خاص انقلاب)»، به قلم نگارنده، منتشره در فضای مجازی.

[2] تاریخ و آگاهی طبقاتی، جرج لوکاچ، محمد جعفر پوینده، نشر تجربه، چاپ دوم، 1378، ص 593.

[3] جهانی‌سازی (چهار الگو و یک رویکرد انتقادی) (2006)، تونی اسمیت، فروغ اسدپور، نشر پژواک، چاپ اول، 1391، صص 6-315.

[4] زمستان داغ و طولانی سرمایه‌داری شروع شده است (2005)، جک بارنِز، مسعود صابری، نشر طلایه‌ی پُرسو، چاپ اول، 1388، صص 8-117.

[5] عناصر فلسفه‌ی حق، گئورگ ویلهلم فردریش هگل، مهبد ایرانی‌طلب، نشر قطره، چاپ دوم، 1393، بند 347، ص 398.

[6] این نکته به‌جاست گفته شود که کسانی چون دومینیکو لوسوردو، ایلان پاپه، آدام هنیه، نوئل بامِن و … اسرائیل را کشوری استعماری می‌فهمند.

[7] آمریکا در سراشیب سقوط، ریموند لوتا با همکاری فرانک شانون، ترجمه‌ی منیر امیری، ص 117، نشر مجازی.