مستند تسویه حساب در غروب زمستانی دهه شصت!

ناصر بابا میری

نزدیکیهای غروب یک روز سرد زمستانی سال ۱۳۶۴ که برف جاده ها، درختها، بامها و دو تپه که آبادی ما تکانتپه وسط آن واقع شده را فرا گرفته، به آبادی جلوه ای بسیار تماشایی داده بود. خصوصا دود از دود کش خانه های آبادی بیرون می زد، و بر فراز خانه ها تودهایی شبیه به ابر را در آسمان بحرکت در آورده، غروب زمستانی آنروز را دو چندان دلپذیر کرده بود. ما نواجوانان در این ایام سال پس از مدرسه و کلی برف بازی روزانه، وسط آبادی به مغازه همیشگی که پاتوق جوانان و نوجوانان بود می رفتیم، تا کمی بیاسایم و به روال معمول گپی در آنجا بزنیم. در ساعات مانده به غروب آنروز بر روی یکی از تپه های مشرف به روستا، که پایگاه نظامی رژیم واقع شده بود، می دیدیدم روی خاکرریز پایگاه، حدود بیست نفری پاسدار و افرادی از اهالی روستا که به زور برای نگهبانی آنجا کشانیده بودند، حلقه زده و سرگرم صحبت و دید زدن پائین بودند! چند دقیقه ای گذشت از اینکه که تیپی نوجوان وارد مغازه عباس آقا شدیم. جلو در مغازه، فرزند تازه آزاد شده از زندان یکی از مزدوران رژیم به اسم رسول که پدرش مزدور و عضور”شورای اسلامی” آبادی هم بود و او هم پائین تر از مغازه، قهوه خانه داشت، رو به پایگاه ایستاده بود. داخل مغازه گفته هایی میان جمع ما جوانان و نوجوان درباره زندانی تازه آزاد شده رسول کاک الله زاده، رد و بدل شد. در گرماگرم صحبت دیدیدم غریبه ای که بادگیری شیری رنگ و زیر آن فرم پیشمرگ برتن داشت و کلاشینکفی بر دوش خواست وارد مغازه شود، رسول که هم پدرش و هم برادرش علی شوانه از مزدوران منفور آبادی بودند، جلوش را گرفت و سوال کرد که میشه خودش را معرفی کند؟! آن شخص مسلح هم در نهایت خونسری گفت:«با کمال میل، از گروه ضربت حمامیان آمده و …»، رسول هم راه را باز کرد و فرد نظامی وارد مغازه شد. چهره ای بسیار صمیمی داشت، که در همان نگاه اول، با آنچه در معرفیش با فرزند مزدور رد و بدل شد، کمتر همخوانی داشت! ما هم نوجوانانی بشدت کنجکاو و کم و بیش هم ماجراجو از سر تا نوک پا وراندازش کردیم. و ایشان از مغازه دار بسته ای سیگار “شیراز یا بهمن” خواست. سیگار را گرفت و نخی را میان انگشتان فشرد، و همانجا درون مغازه روشنش کرد. یکی دو پوک عمیق به سیگار زد و صورت گلگونش زیر نور لامپ مغازه و از میان دود سیگار بیشتر سیمایش را در ذهن حک کرد! 

ما سه نفر از نوجوانان داخل مغازه، گفتیم بریم بیرون آخرین قدمهای غروب را به روال معمول بزنیم. از مرکز آبادی بسمت شمال شاید صد متری و یا بیشتر حرکت کرده بودیم، که ناگاه صدای دو الی سه تک تیر در هوای برفی پیچید. اما بدلیل زمستان برفی و انعکاس صوت، نتوانستیم دقیقا تشخیص بدهیم از کدام مسیر صدای شلیک بلند شد. به خاکریز پایگاه نگاه کردیم، معلوم بود از آنجا نبوده، چون جمعیت روی خاکریز رو به آبادی بدون واکنش هاج و واج خیره شده بودند! ما بسرعت برگشتیم بسوی مرکز آبادی و مغازه عباس آقا و قهوه خانه مزدور رژیم. نزدیک مغازه آقا عباس که شدیم، دیدیدم همان شخص نظامی از جلو قهوه خانه و مغازه رد شد و در ابتدای کوچه ای که بسمت مسجد منتهی میشد رو به پایگاه و پشت به آن کوچه چند شلیک هوایی کرد و برگشت و در پیچ کوچه گم شد! ما سه نوجوان و بقیه جمعیت حاضر در آنجا متوجه آتش و دود داخل قهوه خانه شدیم و سریعا خودمان را رساندیم جلو در قهوه خانه، که احمد کاک الله زاده مزدور و عضو “شورای اسلامی” آبادی صاحبش بود. دیدیدم با تنی خون آلود افتاده زیر میزها و چراغ نفتی هم واژگونه شده. چند نفری بزرگتر از ما آتش را خاموش کردند. در این اثنا صدای دو شلیک دیگر در حوالی مسجد به گوش رسید. ما دیگر صحنه را با شتاب هر چه بیشتر ترک کردیم. در کسری از دقیقه در مسیر برگشت به خانه راه افتادیم، تا لحظات آخرین واقعه را هم از سر کنجکاوی نزد خودمان رصد کنیم. جلو مسجد، دیدیدم یکنفر دیگر بادگیر خاکستری به تن که ایشان هم کلاشینکفی بدوش داشت از پله های مسجد پائین آمد و با همان فرد نظامی درون مغازه عباس آقا بهمدیگر ملحق شدند. خطاب به ایشان گفت منم کار مزدور دیگر را یکسره کردم. معلوم گشت، ایشان هم محمد یاسین پرست مزدور و عضو دیگر از “شورای اسلامی” آبادی را در مسجد به گلوله بسته بود. در حین اینکه اسلحه هایشان را بدوش داشتند هر دو با خونسردی از آبادی دور شدند، پایگاه هم در این ماجرا بهیچ وجهه دخالتی نکرد و تماما بدون واکنش ماند.

حاج محمد یاسین پرست و احمد کاک الله زاده دو شورای مزدور آبادی که بارها از سوی سازمان چریک های فدائی و کومله تذکر شفاهی و کتبی گرفته بودند، مبنی بر اینکه دست از مزدوری برای رژیم و اذیت و آزار مردم آبادی و منطقه بردارند، و گر نه دستگیر و زندانی میشوند، این تذکرات را هر بار  پشت گوش انداخته، تا نهایتا در آن غروب زمستانی طرح کشتنشان عملیاتی میگردد. لازم به ذکر است هر چند بعد از تاسیس حکا موضع اعدام انقلابی بطور رسمی از سیاست حزب و کومله کنار گذاشته شد. اما هنوز گرایشی درون کومله موجود بود، در برابر این سیاست کمونیستی، مقاومت می کرد و بر سیاست اعدام انقلابی کماکان مصر بود و بخشا در بعضی موارد به نقض خط مسلط در حکا انجامید، اما سیاست اعدام انقلابی نهایت از دستور کار خارج شد. 

دقایقی بعد از این رویداد، رسول فرزند آن شورای مزدور، بسرعت خود را به پایگاه می رساند و درخواست اسلحه میکند، اما بعدها معلوم شد، فرمانده پایگاه در پاسخ به او گفته: «این غیر ممکن است و ما تا از مقامات بالاتر دستور نگیریم حتی خودمان هم اجازه دخالت در این شلیکها که خطری متوجه پایگاه و افراد ما نکرده است نداریم». 

خبر کشتن دو مزدور بسرعت در تمام روستا پیچید. ساعتی بعد از گریه و فریاد دو خانواده مزدور رژیم، سکوتی سنگین، آنشب بر آبادی بال کشید و یک حکومت نظامی اعلام نشده حکفرما گشت. اکثر اهالی آبادی ناخشنود از این واقعه نبودند. چرا که هر کدام از خانواده ها یا بستگان و نزدیکانشان بارها و بارها بنوعی از سوی این دو مزدور و دو پسر مزدورشان علی شوانه و علی یاسین پرست، مورد اهانت یا اذیت و آزار قرار گرفته بودند. اما کمتر خانواده ای بود آنشب در آبادی، نگران این نباشد، که فرزندان این مزدوران، بعید نیست امشب سوراغ خانواده هایی را بگیرند که فرزندانشان در احزاب و سازمانهای سیاسی فعال هستند! خصوصا خانواده یکی از پیشمرگان کومله که بارها از سوی این مزدوران مورد اذیت و آزار قرار گرفته بودند. ساعت دور و بر دوازده شب، یکهو صدای شلیک چندین گلوله سکوت شبانه را دگرباره شکست! نگرانیهای اکثریت آبادی از اینکه برای خانواده هایی که در احزاب و سازمانها فعالند انگار داشت، نشانه های واقعی آن نمایان می شد. شبی طولانی تر از شب یلدا را تجربه کردیم، آنشب تا به سپیده دم رسید. اهالی آبادی همه سحرخیز بودند، تا بدانند پرده های آخری واقعه دیشب به کجا ختم شده است. دقیقا آنچه مایه نگرانی گشته بوقوع پیوسته بود. مزدوران دقیقا آنشب از میان خانواده هایی که فرزندانشان در احزاب و سازمانهای سیاسی فعال بودند، سراغ پدر زحمتکش و رنجدیده ای می روند، که بارها فرزند بزرگش کریم به اتهام سمپات به کومله تحت تعقیب و گریز و شکنجه و اذیت و آزار بوده، و اتفاقا زمان وقوع این حادثه در زندان بسر می برد، و فرزند دیگرش رحیم عضو حزب کمونیست ایران و پیشمرگ کومله بود. آنشب «محمود ره ش» و خانواده اش اعم از همسر مثل بقیه اهالی آبادی دست مزدوران رژیم را خوانده بودند، که بعید نیست سراغشان بیایند. به همین خاطر در خانه خودشان نمی مانند. زنده یاد محمود رادمنش همسر و فرزند کوچکش را توصیه میکند، تا آب از آسیاب می افتد بروند یکجایی پنهان شوند، و خودش هم به خانه همسایه محمدامین عزیزی پدر زنده یاد احمد عزیزی پناه می برد! مزدوران نزدیک به نصف شب خانه محمود رادمنش را به محاصره در آورده، و وارد خانه میشوند و در و دیوار و پنجره خانه را به رگبار بسته و کسی را در خانه پیدا نمی کنند. اما از طریق یکی از همسایه ها رد «محمود ره ش» را میگیرند. از دیوار خانه محمدامین عزیزی که در آنجا پناه گرفته بود، بالا می روند وارد حیاط خانه می شوند. برغم اعتراض شدید خانواده محمدامین عزیزی به این تعرض آشکارا، مزدوران رژیم به شیوه بسیار وحشیانه محمود رادمنش را جلو چشم خانواده به رگبار گلوله می بندند. 

همسر و پسرش آنشب زمستانی سرد کومه ای را در حاشیه آبادی پیدا میکنند، و شب را با سختیهای غیر قابل وصفی درون آن به روز می رسانند. صبح وقتی از کومه بیرون می زنند، زنی که خانه اش در آن حوالی واقع بوده، فورا آنها را به خانه خود برده، و ضمنا داستان اعدام همسرش را به او خبر میدهد. بعدا در فضای بشدت امنیتی آبادی با همه دشواریهای سر راه، آنها می توانند خود را به شهر بوکان نزد خانواده کریم رادمنش که خود در زندان رژیم بسر می برد برسانند. 

پس از این واقعه مردم آبادی برایشان غیرمنتظره نبود فرزندان این دو مزدور جری تر از قبل گردند. دقیقا هم چنین شد، علی یاسین پرست با گروه ضربتش متشکل از سایر مزدوران محلی وارد آبادی شدند، و چه اهانتها که به زنان و مردان آبادی نکردند. و اعدام بزدلانه زنده یاد محمود رادمنش را وقیحانه انتقام سخت از مردم روستا دانسته و بقیه خانواده های سیاسی را نیز به شیوه وحشیانه تهدید به مرگ کردند.

یکروز بعد از واقعه جنازه های آن دو مزدور را در گورستان تکانتپه زیر خاک کردند. و جنازه زنده یاد محمود ره ش را نیز تحت فشارهای امنیتی که تنها اجازه شرکت چهار نفر در تشیع جنازه را داده بودند، در کنار گورستان عمومی آبادی به خاک سپردند. 

زنده باد یاد و خاطره پدر زحمتکش محمود رادمنش!   

بهمن ۱۴۰۲ برابر با فوریه ۲۰۲۴         از میان مجموعه آرشیو ناصر بابامیری