خدامراد فولادی -لنین و فلسفه چرا لنین مارکسیست نبود؟ بخش سوم

خدامراد فولادی
لنین و فلسفه
چرا لنین مارکسیست نبود؟
بخش سوم

لنین نمی دانست دیالکتیک ِ تضاد و دگرگونی (دگرگشت) در وحدت ِ مادی – سیستمی ِ طبیعت و جامعه هستی ِ بالفعل یا بالقوه دارد و هیچ رویدادی در طبیعت و جامعه اتفاق نمی افتد که خارج از این وحدت ِ مادی – سیستمی ِ یک و بسیار ِ تضادمند باشد.
لنین یا نمی دانست یا می دانست و قبول نداشت تاریخ یعنی هستی ِ اجتماعی ِ انسان به طور ِ کلی و به طور ِ عام. انسانی که وحدت ِ نوعی اش محدوده ی جغرافیایی ندارد. نیروی پدیدآورنده و محرکه ی تاریخ یا هستی ِ اجتماعی ِ این وحدت نوعی نیز کار یعنی نیروی تولیدگر ِ اجتماعن لازم ِ همین انسان است. کار درواقع حل کننده و تخفیف دهنده ی تضاد ِ انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز با طبیعت است. این نیروی تولیدگر در یک مرحله از حیات ِ اجتماعی اش دچار ِ انشقاق ِ طبقاتی گردیده و در نتیجه تضاد ِ طبقاتی یعنی تضاد ِ انسان با انسان به مثابه تضادی فرعی – تاریخمند و گذرا – به تضاد ِ اصلی ِ انسان با طبیعت اضافه گردیده است. بنابراین از آن زمان دو تضاد در تاریخ پدیدار گردیده، یک تضاد یا تقابل ِ عام و همیشگی ِ انسان ِ کارورز ِ شعورمند و اندیشه مند با نیروهای کور و ناشعورمند ِ طبیعت، و یک تضاد ِ موقتی ِ انسان ِ فاقد ِ مالکیت – یا سلب ِ مالکیت شده – با انسان ِ صاحب ِ مالکیت. این هر دو تضاد تاکنون بر هم منطبق و هر دو تعیین کننده ی مسیر ِ حیات و تکامل ِ جامعه ی انسانی اند. از سوی دیگر این حیات ِ زیستی – اجتماعی، به طور ِ عام و تاریخی رو به رشد، پیشرفت و تکامل است. این را نه لنین و نه هیچ ایده آلیستی نمی تواند انکار کند. چراکه اگر چنین نبود، انسان هنوز در همان دوران ِ سنگ ِ چخماق درجا می زد. بنابراین، جامعه ی انسانی یک وحدت ِ همبسته و انداموار است که رو به پیشرفت و تکامل دارد، و اگرچه تکامل در اندام های مختلف این وحدت ناهمسطح است اما همچون حرکت ِ قانونمند ِ مایعات در ظروف ِ ناهمسطح مرتبط، از بالا به پایین، یعنی در آن بخش یا جزیی از وحدت ِ انداموار ِ همبسته اتفاق می افتد که در سطح ِ عالی تری قرار دارد و شرایط ِ مادی برای گذار به مرحله ی بالاتر در آن فراهم شده است، نه در آنجا که هنوز در سطح ِ نازل قرار دارد و شرایط ِ مادی ِ گذار را ندارد. با فراروی و اعتلای اندام یا جزء پیشرفته تر به مرحله ی عالی تر، اندام و جزء ناهمسطح ِ پست تر به دلیل ِ همبستگی ِ مادی – سیستمی ِ موجودیت اش با دیگر اندامواره ها و کلیت ِ ارگانیسم، ناگزیر به مرحله ی عالی تر فراخواهد رفت. در حالی که بخش ِ عقب مانده نه تنها چنان توانشی برای فرابرد ِ کلیت را ندارد بلکه حتا اگر چنین ادعایی بکند، خود به مانعی بر سر ِ راه ِ تکامل ِ کلیت تبدیل خواهد شد. همچنانکه تجربه ی شوروی و دیگر جامعه های عقب مانده ی نوع شوروی نشان داد.
اما، شرایط ِ مادی ِ گذار چیست؟ حرکت ِ تضادمند ِ نیروهای تولیدی شامل ِ انسان ها و ابزار ِ تولید در یک سوی تضاد، و مناسبات ِ حقوقی – مالکیتی ِ برآمده از سازوکارهای این نیروها و ابزار در سوی دیگر تضاد.
در دوران ِ ما – یعنی دوران ِ سرمایه داری – پس از شناخت ِ این سازوکارها توسط ِ مارکس و انگلس بود که معلوم گردید آن شرایط ِ مادی که می تواند جامعه ی انسانی را تکامل دهد و به مرحله ی (دوران ِ) عالی تر از آنچه هست فراببرد، صنعت ِ بزرگ ِ سرمایه داری و پرولتاریای در اکثریت، و مناسبات مبتنی بر این صنعت یعنی رابطه ی تضادمند ِ کار ِ اجتماعی ِ پرولتاریا و مالکیت ِ خصوصی ِ سرمایه داران بر ابزار ِ تولید است. شناخت یا آگاهی از این سازوکار ِ تضادمند که همان شناخت ِ مارکسیستی ِ ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی است، پرولتاریا را در پیشرفته ترین کمیت و کیفیت ِ آن به هستی ِ اجتماعی و تاریخی ِ خود آگاه ساخته و او را به عنوان ِ نماینده ی کل ِ جامعه ی انسانی پیشتاز ِ ایجاد دگرگونی در وضعیت ِ موجود و فرابردن ِ آن به وضعیت عالی تر می نماید.
لنین یا این قوانین و اصول ِ عام تکامل را نمی دانست یا اگر می دانست به دلایلی که پیش تر گفته ایم و باز خواهیم گفت به آن اعتقادی نداشت و یا انکار می کرد. اگر غیر از این بود، انسان ِ تاریخی را به روسی و غیرروسی، تحولات ِ اجتماعی – تاریخی یک دوران ِ معین را تابع مسائل فرعی نظیر تضاد ِ امپریالیسم و خلق نمی کرد و بدتر از آن روسیه ی عقب مانده را پیشتاز ِ جامعه های پیشرفته ی صنعتی در انقلاب پرولتاریایی قلمداد نمی نمود. یعنی کل را تابع ِ جزء، پیشرفته را تابع ِ عقب مانده و عینی را تابع ذهنی (اراده ی معطوف به قدرت ِ بلشویک ها) نمی کرد.
با توجه به این گفت آمدها، آنچه برای ما مسلم است و نوشته ها و به ویژه نظریه پردازی های سیاسی ِ او نشان می دهد، لنین نه تنها دیالکتیک ِ ماتریالیستی را قبول نداشت بلکه در برابر ِ آن موضع ِ مخالف هم داشت. چراکه اولن: به وحدت ِ مادی و سیستمی ِ طبیعت و جامعه اعتقاد نداشت، ثانین از این رو، به قوانین ِ حاکم بر حرکت و دگرگونی ِ پدیده ها پای بندی نداشت، و ثالثن در نتیجه ی چنین نگرش ِ ناقانونگرایی به اراده ی معطوف به قدرت ِ فردی – فرقه ای خویش چنان اهمیت تعیین کننده ای داد که آن را تنها نیروی دگرگون ساز ِ تاریخ آنهم در گذار به عالی ترین مرحله ی حیات ِ آن دانست.
تفاوت ِ مارکس و لنین، یا درواقع اختلاف ِ لنین با مارکس در نگرش ِ متفاوت و ناهمجهت شان به تاریخ و تحولات ِ آن یعنی تفاوت ِ نگرش ِ علمی – ماتریالیستی ِ مارکس و نگرش ِ غیرعلمی و اراده گرایانه ی لنین به این تحولات است. برای لنین فلسفه راهنمای پراتیک همجهت با تکامل نیست، بلکه دستمایه ی انکار ِ تکامل و عمل ِ معطوف به قدرت ِ فردی – فرقه ای است. حال آنکه برای مارکس فلسفه ی ماتریالیستی دیالکتیکی راهنمای عمل ِ اجتماعی همسو با تکامل است.
به عنوان ِ مثال: گروندریسه هم دربرگیرنده ی جهان بینی و شناخت ِ علمی – فلسفی ِ مارکس است و هم بیانگر ِ راهبردها و راهکارهای سیاسی و اقتصادی ِ او در عرصه ی فعالیت ِ اجتماعی در چارچوب همین شناخت ِ علمی – فلسفی.
مارکس در حرف نبود که دیالکتیک ِ هگل را روی دو پا قرار داد. در عمل هم پای بندی ِ خود به اصول و قوانین ِ دیالکتیک را نشان داد. یعنی حرف و عمل ِ او منطبق بر هم و هر دو منطبق بر دیالکتیک ِ ماتریالیستی بود. چراکه نه منافع ِ کوتاه مدت ِ فردی – فرقه ای ِ خود، بلکه نیازهای ِ راهبردی – تاریخی ِ پرولتاریا به طور ِ خاص، و انسان به طور ِ عام را در نظر داشت و چراغ راهنمای اش بود.
فلسفه ی مارکس هم تاریخی است و هم تاریخمند. به این معنا که: هم برآمده از پراتیک و اندیشه ورزی ِ تاریخی ِ نوع ِ انسان است، و هم راهنمای پرولتاریا در دوران ِ مشخص ِ سرمایه داری برای فرابرد ِ نوع ِ انسان به دوران ِ عالی تر ِ سوسیالیسم و کمونیسم.
فلسفه ی لنین اما، فاقد چنین خصوصیت ِ عام و خاص ِ تاریخی است: نه راهنمای پرولتاریا به طور خاص برای تحقق ِ سوسیالیسم است و نه راهبر ِ انسان به طور ِ عام برای تحقق ِ کمونیسم. آموزش های او چنان ظرفیت تئوریک عام ِ راهبردی را ندارد.
وقتی لنین مصمم بود قوانین ِ عام ِ دیالکتیک را در تحلیل و تفسیرهای اجتماعی – سیاسی ِ خود دخالت ندهد و حتا انکارشان کند، هرچه می خواهد خود را مارکسیست بنامد و در حرف از ماتریالیسم و دیالکتیک بگوید و بنویسد.
بی دلیل نبود که زمانی پلخانف مارکسیست ِ بزرگ ِ روس لنین را نه مارکسیست، بلکه در کنار ِ «نیچه ای ها و ماخ گرایان» قرار داد و به او توصیه نمود که بهتر است به گفته های مارکس و انگلس بیاندیشد البته اگر «این ابرمردگرا توانایی ِ اندیشیدن را از دست نداده باشد». لنین با تحریف ِ مارکسیسم با هدف ِ سازگار نمودن ِ آن با نظرهای غیرمارکسیستی ِ خود، درک ِ مارکسیستی از رابطه ی حزب با طبقه و فرد با جامعه را که درکی وحدت گرا با همپوشی و همکوشی ِ متقابل است، به درک ِ نیچه ای تبدیل میکند که در آن حزب به ارباب ِ طبقه و فرد (حاکم مستبد) به ابرمرد یا ابرانسان ِ مافوق ِ جامعه تبدیل می گردد. درواقع به همان اندازه که ناهمخوانی ِ لنین با مارکس در نظر و عمل زیاد است، همخوانی و همنظری ِ او با نیچه زیاد است به گونه ای که می توان همچون پلخانف لنین را نیچه ایست نامید و نه مارکسیست.
لنین: مارکسیست نه، نیچه ایست:
افزون بر دلایلی که تاکنون در خصوص ِ مارکسیست نبودن ِ لنین ارائه نموده ایم، می توان باز هم در این باره دلیل و سند در نوشته های او یافت و ارائه داد. بحث ِ لنین در «ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم» علیه ماخیست های خداساز بود، اما نه از جایگاه ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی بلکه از موضع ِ خداناباوری (آته ایستی). در تفاوت ِ این دو جایگاه نکته ی بسیار دقیقی وجود دارد که بی توجهی به آن هر فلسفی اندیشی را دچار خطای فهم و نظر می کند، و آن از این قرار است: خداناباوری لزومن به معنای اعتقاد به ماتریالیسم ِ دیالکتیک نیست، در حالی که ماتریالیسم ِ دیالکتیکی لزومن خداناباور است. به این دلیل که: خداناباوری که به دیالکتیک ِ ماتریالیستی باور ندارد یعنی دیالکتیک ِ تضاد، خود حرکتی، خودگردانی و عام بودن ِ این دیالکتیک را در ساز و کارهای جهانِ واقعن و حقیقتن موجود و پدیده های گونه گون ِ آن دخالتمند، تعیین کننده و دگرگون ساز نمی داند، چه بخواهد چه نخواهد سرانجام باید نیرویی مافوق ِ جهان ِ مادی را در این سازوکارها دخالت دهد تا بتواند آنرا قابل ِ توضیح و توجیه نماید. دیالکتیک ِ حاکم بر جهان است که آنرا بی نیاز از آفریننده و گرداننده، و ازلی و ابدی می کند، و فقدان ِ دیالکتیک، جهان را نیازمند ِ به حرکت درآورنده و گرداننده از آغاز تا پایان می سازد. چراکه جهان ِ فاقد ِ حاکمیت و عامیت ِ دیالکتیک، نه بی آغاز و پایان یا ازلی و ابدی، بلکه به دلیل ِ تقدم ِ زمانی و حاکمیت اراده ی آفریننده بر آن در کردوکار ِ خود هم آغاز و هم پایان خواهد داشت.
دیالکتیک بنابر کارکرد مادی ِ قانونمند و نظام مندش: خودکردار، خودبسنده، نافی غیر، بی آغاز و پایان در کلیت ِ جهانشمول ِ خود، و خود گردان و بی نیاز از غیر در جزئیت اش در تعین های تشخص یافته ی پدیده ها از خرد تا کلان در طبیعت و جامعه ی انسانی از آغاز تا پایان ِ موجودیت ِ زمانمند ِ آنها است.
آغاز و پایان در پدیده های معین ِ مادی، آغاز و پایان ِ ناقانونمند ِ ساده و بی تغییری نیست، حرکت و دگرگونی (تکامل) از ساده به پیچیده در تمام ِ اشکال ِ هستی ِ ماده ی در حرکت است.
خداناباوری ِ در عین ِ حال بی اعتقاد به تکامل ِ قانونمند ِ از ساده به پیچیده ی لنین، چیزی غیر از آن ماتریالیسم ِ ساده انگار ِ ابتدایی نیست که انگلس در «لودویگ فویرباخ و پایان ِ فلسفه ی کلاسیک ِ آلمانی» درباره اش نوشت: «فویرباخ [بخوان: لنین] ماتریالیسم را که یک جهان بینی ِ عام است و بر نگرش ِ معینی از رابطه ی میان ماده و روح [اندیشه، شعور، ذهن] استوار است با شکل ِ خاصی از این جهان بینی [= آته ایسم] که در مرحله ی تاریخی ِ معینی در سده ی هژدهم ابراز شده است مخلوط [و مغلوط] می کند. فویرباخ [و لنین] ماتریالیسم را با آن شکل ِ سطحی و عامیانه ای که ماتریالیسم قرن ِ هژدهم تا به امروز در مغز ِ طبیعت پژوهان و پزشکان وجود دارد – شکلی که در سال های پنجاه سده ی نوزدهم از سوی بوخنر، وُگت و موله شات موعظه می شد – یک کاسه می کند. ولی درست به همانگونه که ایده آلیسم مراحل ِ چندی را از سر گذرانده، ماتریالیسم نیز چنین مراحلی را طی کرده است. ماتریالیسم با هر کشف ِ دوران سازی، حتا در حوزه ی علوم ِ طبیعی باید شکل ِ خود را تغییر دهد و از آن پس که تاریخ [= تکامل ِ اجتماعی] نیز تحت ِ بررسی ِ ماتریالیسم قرار گرفت، راه ِ تکاملی ِ تازه ای در این حوزه نیز گشوده شده است [یعنی درست همان دیدگاهی که لنین آن را به منشویک ها نسبت می داد و نه به اندیشه ی عام و کلی نگر ِ مارکس – انگلس]. در ماتریالیسم ِسده ی هژدهم، نگرش ِ مکانیکی سلطه داشت [دقیقن همچون نگرش ِ لنین در ماتریالیسم و امپیریو کریتی سیسم در بحث اش با ماخیست ها]، چراکه در آن زمان از میان ِ همه ی علوم ِ طبیعی، تنها مکانیک و در حقیقت فقط مکانیک ِ اجسام ِ نسبتن و ظاهرن ثابت ِ فضایی و زمینی و خلاصه مکانیک ِ جاذبه به نتیجه ی معینی رسیده بود. محدودیت خاص ِ این ماتریالیسم، ناتوانی اش در درک ِ جهان به صورت یک فرایند، به منزله ی ماده ی دستخوش ِ تکامل ِ تاریخی ِ بی وقفه است [یعنی همان درکی که لنین آن را درک ِ ساده و دانش آموزی ِ منشویک ها می داند!]. این برداشت ِ مکانیکی از ماتریالیسم با سطح ِ نازل ِ علوم ِ طبیعی و شیوه ی فلسفی اندیشی ِ متافیزیکی یعنی ضد ِ دیالکتیکی ِ متناظر با آن هماهنگ است.» (لودویگ فویرباخ و پایان ِ فلسفه ی کلاسیک ِ آلمانی. ترجمه ی: پرویز بابایی. ص. ٣٤ – ٣٢. توضیحات درون ِ کروشه از من است.).
حال، خواننده متوجه می شود وقتی می گوییم لنین با مخاطب قرار دادن ِ منشویک ها برای انکار ِ فرایند ِ تکامل درواقع مارکس و انگلس را مخاطب قرار داده یعنی چه و چه هدفی داشته است.
لنین از ماتریالیسم تنها انکار ِ خالق را برداشت می کرد و نه وحدت ِ مادی – سیستمی ِ جهان را به مثابه فرایندی ازلی و ابدی در تمام ِ اشکال ِ هستی ِ آن در طبیعت و جامعه ی انسانی. ماتریالیسم غیر ِ دیالکتیکی ِ ظاهرن خداناباور ِ تناقضداری که با یک دست آفریدگار را از در بیرون می کرد، و برای بیرون آوردن ِ خود از تناقض ِ حرکت و سکون و تغییراتی که پیش ِ چشمان اش جریان داشت، ناچار بود آن را مخفیانه از همان خداسازان ِ ایده آلیست قرض بگیرد تا بتواند تناقض ِ موجود در بی اعتقادی به دیالکتیک ِ ماتریالیستی از یک سو، و ناباوری به محرک ِ نخستین ِ دگرگون ساز را از سوی دیگر لاپوشانی و توجیه نماید.
یک تناقض این است: خداناباور ِ درعین حال منکر ِ پیوستار ِ نظام مند ِ رو به صعود ِ تکاملی ِ پدیده های مادی چگونه می خواهد پیدایش ِ ماده ی زیستمند (جاندار) و شعورمند از ماده ی نازیستمند و ناشعورمند را توضیح دهد جزآنکه ناگزیر است به فاعلی غیر از خود ِ ماده ی در حرکت توسل جوید.
ماتریالیسم ِ دیالکتیک عبارت است از دو جزء همبسته و همپیوند که یکی بی آن دیگری ناقص و ناکارآمد است.
ماتریالیسم یعنی تقدم ِ ماده بر شعور، ذهن، روح. اما این تقدم به تنهایی نمی تواند ازلی و ابدی بودن ِ جهان را توضیح دهد. تقدم ِ تنها، توضیح دهنده ی کردوکارها و دگرگونی ها و اشکال ِ متنوع ِ ماده نیست، آنچه دگرگونی، تنوع و به ویژه ازلیت و ابدیت یا نیافریدنی و نابودناشدنی ِ ماده را توضیح می دهد دیالکتیک است.
دیالکتیک به ما می گوید – و نشان می دهد -: ماده ای که بر روح، شعور و ذهن تقدم دارد، یک خودویژه گی ِ ازلی و ابدی دارد که در حرکت بودن ِ آن است. از این رو بهتر است و باید به جای ماده گفته شود: ماده ی در حرکت. ماده ی در حرکت بیانگر ِ هم تقدم ِ ماده است و هم توضیح دهنده ی گونه گونی (تنوع) و دگرگونی پذیری و دگرگون شوندگی ِ آن. یعنی حرکت ِ بالفعل ِ ماده (خصوصیت ِ عام ِ آن) ، دگرگون شوندگی در اشکال ِ متنوع (خاص) را در حالت ِ بالقوه در خود دارد که آن را بی نیاز از غیر ِ خود می سازد. همین خود ویژه گی ِ ماده – یعنی حرکت یا گذار ِ بی تقدم ِ بالفعل به بالقوه و بالقوه به بالفعل یا از عام به خاص و از خاص به عام – است که ثابت می کند ماده نه آفریده شده و نه نابود می گردد. چراکه در این روند نه ایستایی و گسست ِ زمانی – مکانی ِ مطلقی هست و نه از این رو می توان در آن آغاز و پایانی یافت. هرچه هست حرکت است از ازل تا به ابد.
اما – و این برای فهم ِ مساله بسیار اهمیت دارد -: این خودویژه گی ِ ماده ی در حرکت یعنی ازلی و ابدی بودن را به دلایلی که گفته شد نمی توان به روح، شعور و ذهن نسبت داد.
روح، شعور و ذهن جایی پیدا می شود که ماده ی سازمانیافته ی ارگانیک به حدی تکامل یافته باشد که پیدایش آن را ضرورت دهد، یعنی شرایط ِ مادی برای پیدایی شعور و روح وذهن کاملن مهیا شده باشد. حال آنکه می دانیم در میلیون ها سیاره فقط به دلیل ِ فقدان ِ شرایط ِ مادی است که هیچگونه موجود ِ حیات مند و شعورمندی وجود ندارد، و مهم تر از آن: اگر زمانی چنان شرایطی در سیاره پیدا شود، یقینن به دنبال ِ آن موجود ِ داری شعور و ذهن و روح نیز پیدا خواهد شد. خود ِ این واقعیت بیانگر ِ پس آیندی (تاخر) شعور، ذهن و روح بر ماده است.
بنابر آنچه گفته شد، صرف ِ ماتریالیست بودن پاسخگوی تحولات ِ ماده ی در حرکت و به خصوص پیدایش شعور و اندیشه نیست. هر تعریفی برای تقدم ِ ماده بر ایده – مثل تعریفی که لنین در ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم از ماده می کند و آن را از هگل به عاریت گرفته است، اگر دیالکتیک یعنی قوانین ِ عام ِ حاکم بر ماده ی در حرکت را در این تعریف دخالت مند نداند، تنها نیمی از حقیقت را بیان کرده و نیمه ی مهم تر و توضیح دهنده تر را در بیان ِ تمام ِ حقیقت ِ جهان کتمان کرده است.
تعریفی که لنین در ماتریالیسم و امیریوکریتی سیسم از ماده می کند و منشاء بیراهه روی های او در شناخت ِ تاریخ هم هست، تعریفی ناکامل و غیرمارکسیستی است. لنین در آنجا می گوید: «ماده مقوله ای است فلسفی برای نامیدن ِ واقعیت ِ عینی، که در احساس های بشر وجود دارد [ماده در احساس های بشر وجود دارد یعنی چه؟] و توسط ِ احساس ها [حواس] ما برگردان می شود، عکاسی می شود، تصویر می گردد و مستقل از آن موجود است… این مساله که آیا واژه ی ماده را باید پذیرفت یا رد کرد، یعنی اینکه انسان به گواهی ِ اعضای حسی ِ خود اعتماد کند یا نه، مساله ی سرچشمه ی شناخت ما است… احساس ها را تصویر جهان ِ خارج دانستن، حقیقت ِ عینی را پذیرفتن و در موضع تئوری ِ شناخت ماتریالیستی قرار گرفتن همه به یک معنا است.» (ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم. ترجمه ی: چریک های فدایی خلق ایران. ص. ٢٠٦ – ٢٠٥. درون کروشه از من است). این یک تعریف ِ ساده، ابتدایی و به گفته ی انگلس قرن هژدهمی از ماتریالیسم است. هر تعریفی از ماده که دربرگیرنده و توضیح دهنده ی حرکت ِ جاودانه و بی آغاز و پایان ِ ماده و دگرگونی های آن از اشکال غیرارگانیک به اشکال ِ ارگانیک، یعنی فرارفت و تکامل ِ ماده ی در حرکت و پدیده های مادی در اثر ِ تضادهای دیالکتیکی ِ موجود در تمام اشکال ِ موجودیت ِ ماده نباشد، تعریفی ایده آلیستی و غیرمارکسیستی است. اکثر ِ ایده آلیست ها – یعنی ایده آلیست های عینی – این تعریف ِ لنین از ماده را قبول دارند. این تعریف اصلن از هگل است که او هم مثل لنین دیالکتیک و تکامل را در کردوکار ِ طبیعت و جامعه ی انسانی دخالت مند نمی دانست. رجوع کنید به: دانشنامه ی علوم ِ فلسفی. ترجمه ی: حسن مرتضوی. ص. ١٢٨ – ٢٣٥ – ٢٥٦ – ٢٧٤ – ٢٨١ – ٣١٠ – ٣٤٥ – ٣٤٦ .
حتا ایده آلیست های مذهبی و حتا عوام ِ متدین هم این تعریف از ماده را قبول دارند. مگر جهان ِ بعد از مرگی که این ایده آلیست ها توصیف می کنند، در تعریف ِ لنین از واقیعت ِ عینی و حتا تقدم داشتن ِ آن بر ذهنی نمی گنجد؟: هم عینی است، هم مستقل از ذهن و هم مقدم بر حواس و تاثیرگذار بر حواس است. آیا مادیت و عینیت «معاد جسمانی ِ » پس از مرگی که ادیان توصیف می کنند، از آدم ها و خورد و خوراک شان و غیره، همین خصوصیت ِ «ماتریالیسم» لنین با تمام ِ جزئیات اش را ندارد؟ ایده آلیست ها هم نمی گویند ایده و شعور و روح بر ماده تقدم ِ زمانی دارد، معتقدند تقدم شان بر ماده تقدم ِ منطقی است نه زمانی (به خصوص در فلسفه ی اشراق). اما در هر حال آن ها هم وجود ِ ماده را به مثابه واقعیتی عینی مستقل از ایده و شعور و حتا روح ِ فردی قبول دارند. در همان «جهان ِ پس از مرگ و معاد جسمانی» و جامعه ی موجود در آن، مثل ِ جامعه ی مورد ِ نظر ِ لنین – در پلمیک اش با مارکسیست ها – نه تکامل ِ خطی – زمانی و صعود و جهش از ساده به پیچیده و از پست به عالی وجود دارد، نه پیشرفت، و به خصوص نه دموکراسی. هرچه هست، استبداد ِ فردی – فرقه ای ِ فرمانروا و مقربان اش (فرد و فرقه اش) است و حاکمیت به شیوه ی نظامی – پادگانی ِ همان ها. درواقع این درک ِ غیر دیالکتیکی و غیر تکاملی از جهان در همه ی اشکال ِ موجودیت اش، چه جهان ِ عینی چه تصورات ذهنی، همچنانکه انگلس گفت درکی ماقبل ِ دیالکتیکی و مربوط به ماقبل ِ مارکسیسم است.
شباهت ِ برداشت ِ معتقدان به جهان آخرت با ماتریالیسم لنین به حدی است که جامعه ی ایده آلی که لنین و آنها خواهان آن اند نیز خصوصیت های مشترکی دارند: در آن یک نفر قادر مطلق و مقربان (فرقه ی) او بر بالای سر ِ جامعه، و جامعه مطیع و سر به راه ِ فرمان های رهبر. در هر دو جامعه، نافرمانان و سرپیچندگان از فرمان ها به شدت تنبیه می شوند، و سر به راهان و فرمانبران پاداش می گیرند و خود جزء مقربان می شوند.
این چنین جامعه ای برآمده از اراده ی معطوف به قدرتی است که نیچه ی به ظاهر خداناباور آن را تبلیغ می کرد، و لنین ِ به ظاهر ماتریالیست به آن جامه ی عمل پوشاند.

ادامه دارد…