معروف کعبی – چراغی در دست دو نسل گفتاری در بزرگداشت برادرم محمد کعبی

چراغی در دست دو نسل
گفتاری در بزرگداشت برادرم محمد کعبی
معروف کعبی
مگر چنین نیست کە هزاران هزار جانباختە؛ هزاران هزار آبدیدە ی رنج و کار کە زندگی را وداع‌ گفتەاند؛ صدها معلول نبردها و سیاه چالها؛ و آنهایی کە بە پاداشی چشم‌ندوختە و فروتن ماندەاند، داستانی دیگر را بازگو می‌کنند؟ مگر نە این کە زندگی و وداع هر کدامشان حرارت‌بخش کورە باور و نیروی دوبارە برخواستن و پیشروی ما بودەاند؟
یک سال گذشت اما هنوز باور نداریم
از یک سال پیش، در اندوه عزیز از دست رفته خانواده مان، محمد کعبی به سرمی بریم و هنوز رفتن نابهنگام وی را باور نکرده ایم. کسی که همه صمیمانه و با احترام “کاک حه مه” خطابش می کردیم، از میانِ مردم برآمد و برای آنها زیست. زندگی سرشار از مبارزه و تلاش او برای رهائی انسان و علیه هر گونه ستم و نابرابری، سرمشق بسیاری شد. او محبوب مردم و چهره مورد اعتماد و احترام آنها بود. بدرقه باشکوه وی به سوی آرامگاه کنونی اش، نمودی از این واقعیت بود. تا امروزنیز یاد وی در هر فرصتی، زنده نگاه داشته می شود و ما، همسر، فرزندان، خواهران، برادران و همه بستگان نزدیک را مشمول محبت، همدردی و همیاری کسانی می کند که وی را می شناختند و برایشان از جایگاه مهمی در همه عرصه های حیات برخوردار بود. بی گمان همین همدلی و همیاری است که بار سنگین این واقعه را کمی کاهش داده است. از این بابت، امتنان صمیمانه خود را نثارهمه آنان می کنیم.
دیروز در گورستان معروف “پرلاشز” پاریس، طبق معمول هر سال، در گرامیداشت غلامحسین ساعدی حضور پیدا کردم. به یاد مراسم سال قبل افتادم، روزی که فردای آن، یعنی سوم آذرماه، خبر از دست دادن برادرم را شنیدم. امسال اما، ضمن حضور در آنجا، یک دم با خود خلوت نمودم و او را، «کاک حه مه» را با نگاه مهربان اش، با همان منش فروتنانه و صمیمی اش در کنار خود احساس کردم. او را که می توانست قهرمان و یا شخصیت بسیاری از داستانهای ساعدی باشد، در “پرلاشز” کنار خود دیدم و این بار این گورستان برایم مانند هوای دلپذیر و غیرمعمول این فصل، جذابیتی خاص پیدا کرده بود.
سال گذشته در مراسم یادبود “کاک حه مه” که به همت یاران وی در استکهلم، برگزار شد، برادرمان “معروف”، یادنامه ای را به زبان کردی عرضه داشت که با توافق وی، مناسب و به جا دیدم که متن فارسی آنرا در سالگرد “کاک حه مه”، و البته با همکاری یکی از دوستان عزیز، در اختیار علاقمندان قرار دهم. – رئوف کعبی
برای من، برادر کوچک “کاک حه مه”، داستان زندگی از روزی تابستانی در سال ۱۳۵۵ آغاز می شود. آنگاه که پسر بچه ای هشت ساله، بیش نبودم.
به ناگاه، در خانه کوبیده شد ودومرد، بدون خوشآمدگویی ساکنان خانه، وارد شدند. هراس از روش و رفتارشان حس می شد. پس از گفتگو با “کاک حه مه”، وی را با خود بردند. آنها ماموران ساواک (پلیس مخفی شاه) بودند. این اواخر که در حال بازبینی تاریخ خانوادگی مان بودم، متوجه شدم آن روزها، از “کاک حه مه”، کتاب “تاریک و روشن” شاعر کرد “همن” را گرفته بودند.
“کاک حه مه” به مدت دو سال تا خیزش ۱۳۵۷ در زندان بود. تا در بند بود، هر لحظه و هردم از او یاد می کردم. نمی دانم چه چیزی بود، شاید مهربانیش. به وی خو گرفته بودم. هر بار با پدر و مادرم به دیدنش یا آنگونه که گفته می شد به “ملاقات” می رفتیم، تمام حواسم به سوی او بود.
بناگاه، انقلاب آمد و به سرعت همه و ازجمله منِ ۱۰ ساله را سیاسی کرد. تاثیر انقلاب بدین گونه است: به جوش و خروش درآوردن هر فرد و هر نیروی اجتماعی. محل زندگی مان، خانواده و محیطی که در آن بزرگ شدم، مرا به راهی ویژه برد. بعدها دریافتم که این راه که من در ابتدای آن هستم، راه “کاک حه مه” است.
زندانیان سیاسی هنوز آزاد نشده بودند. بساط های کتاب فروشی در میدان “هه لو” (عقاب) وبرخی خیابانها، برپا شده بودند. روزی یکی از کتابها نظرم را جلب کرد : “کی برمی گردی داداش جان؟”. آن روزها پول تو جیبی چندانی نداشتم، پس روی زمین نشستم و شروع به ورق زدن کردم. موضوع کتاب درباره یک زندانی سیاسی و برادر کوچک وی بود که در انتظار برگشتش به سر می برد. با گریه به خانه برگشتم و سرم را میان دو دستم قایم کردم و میان پشتی های اتاق فرو رفتم. پس از آن هر روز سری به آن کتابفروشیها می زدم. یک بار کتابهای صمد بهرنگی را به دست گرفتم. صمد فاصله طبقاتی و فقررا به نقد می کشید. آن راه، راه “کاک حه مه” بود.
سرانجام “کاک حه مه” آزاد شد. رفتار و منش و کردارش برای من بی اندازه جذاب بود، به ویژه فروتنی اش. هر شب همه ما را جمع می کرد. من روی کول و پشتش وول می خوردم انگار گرسنه بودم تا شیر حیات و زندگی از وجود او بنوشم. او و رئوف به ما بازیهای گروهی و دستجمعی یاد می‌دادند. “کاک حه مه” هنگامی کە لذت دور هم جمع‌شدن را در خواهران و برادرانش بوجود می‌آورد، برایمان شعر می خواند و بحث سیاسی پیش می کشید. یکی ازبه یاد ماندنی ترین شبها، شبی بود که شعر “من توتون کار فقیرم” سروده “ملا آواره” ، انقلابی معروف سالهای ۴۷-۱۳۴۶ را برایمان خواند. اکنون پس از سی و چند سال که از آن شب می گذرد احساس می کنم “کاک حه مه”، بذر فراگیری و مرور تاریخ را در من افشاند. وقتی از او خواستم این شعر را برایم بنویسد تا آنرا یاد بگیرم، مرا خردسال تلقی نکرد و همین کار را کرد. در آن زمان نمی‌توانستم دریابم کە فراگیری آن شعر، در عین حال فراگیری زبانی ممنوعە نیز بود.
از آن شب تا واقعه تیرباران خواهرهایم شهلا و نسرین، فاصله زمانی کوتاه یک سال و نیمه ای گذشت. در وقایع مهم این دوران، چون راه پیمائی مردم به سوی مریوان، “کاک حه مه” مدام در قلب این رویدادها بود. توجه به رفتار و صحبتهایش برای من پایان پذیری نداشت. این بار اما پیشمرگ شدن وی، ما را از هم جدا ساخت.
در نخستین روزهای شهریور ۱۳۵۹ مسئولان جمهوری اسلامی به پدرو مادرم اطلاع دادند که دخترانشان، شهلا و نسرین که چند ماهی بود در زندان بودند آزاد خواهند شد و لازم است که به سنندج بروند تا آنها را به منزل برگردانند. زمانی که پدر و مادرم در مقابل زندان سنندج حاضر شدند، پاسداری سنگدل، وسایل شهلا و نسرین را به مادرم تحویل داد. امیدوارم این واقعه برای هیچ مادری رخ ندهد و گمان ندارم که مبارزه مردم کردستان می تواند این آرزو را به واقعیت تبدیل کند. اما یک لحظه خود را جای “رابعه جاراللهی”، مادرم، بگذارید: این ناانسانی‌ترین عملی است کە یک انسان می تواند در حق همنوع خود مرتکب شود.
“دردانه” و من در سقز بودیم و در انتظار رسیدن کاروان شادی. به عکس، خبری که دلها را به لرزه در آورد، رسید. ما را به سنندج فراخواندند. در خانه ی “شاهدخت”، پدرم با گریه، آغوش اش را به رویم بازکرد. تا آنزمان پدرم را با چشمانی اشک آلود ندیده بودم، هیچگاه این صحنه از ذهنم پاک نخواهد شد. تا آن لحظه، فکر می کردم تنها مادران گریه می کنند.
شهلا و نسرین را در مقابل جوخه اعدام قرار داده بودند، در زمانی که خواسته بودند چشمهایشان را ببندند، نسرین مخالفت می کند اما شهلا می خواهد چشمهایش را ببندند. پاسداری سخیف با تمسخر می گوید : “چیه؟ می ترسی؟ هان؟” شهلا در پاسخ می گوید : ” نه. نمی خواهم مرگ خواهرم را ببینم” آنگاه نسرین هم می خواهد که چشمان او را هم ببندند. در آن لحظه، این پاسداران جوخه اعدام بودند که مرگ خود را به چشم می دیدند.
“صدیق” همزمان با این واقعه در همان زندان بود، پاسداری با تشر و تمسخر خبر را به وی می دهد تا او را به خیال خود بشکند. صدیق که ته ریشی داشت به پاسدار خیره می شود و با نگاه مصممی از وی وسایل اصلاح می خواهد… چند سال بعد، پس از آزادی از زندان و پیوستن به صفوف پیشمرگه، صدیق در درگیری روستای “شمسه” زخمی می شود و در حالیکه فریده، حنیفه و تنی چند از اهالی محل، مشغول مداوای وی بودند، با آگاهی به اینکه شعله زندگی کوتاه اما پربارش در حال خاموشی است، شعار زنده باد سوسیالیزم سر می دهد.
در آفرینش اینگونه روحیات و این رفتارها، کاک حه مه نقش ایفا کرده است. جای پای وی در تلاش و زندگی پرچالش خواهران و برادرانش دیده می شود.
پیشمرگه بودن و رویدادهای بعدی کردستان، باز هم کاک حه مه و من را از همدیگر جدا نمود. کاک حه مه به خاطر پدر و مادرم که پیرتر شده بودند و به دلیل لطمات شدیدی که از اعدام و جانباختن دو دختر و یک پسرشان، تبعید اجباری خودشان، مصادره همه اموال و دوری دیگر فرزندان و …، خورده بودند، فداکاری نمود و در سال ۱۳۶۴ به سنندج برگشت تا در کنار آنها بماند. اکنون می فهمیم که همزمان، کاک حه مه کار مخفی را نیز در دستور ادامه فعالیتهایش قرار داده بود.
کاک حه مه شخصیتی برای مردم و در میان آنها بود. تشکیلات کومه له کە افتخار پیشمرگه بودن و عضویت آنرا در دشوارترین شرایط سالهای ۱۳۶۰ داشتە‌ام، در جایی بینش «تئوری کادرها» مغرورش ساخت، آنهم کادرهایی کە نمی‌شناخت و نه آنهایی کە دلیل موجودیت و رمز بقایش محسوب می‌شدند. در نتیجە شخصیت‌های مردمی و بیرون‌آمده از اعماق شهرها و روستاهای کردستان را فراموش کرد. اگرچه خوشبختانە نادرستی این بینش اکنون تا حدود زیادی برسمیت شناخته شده است، اما این بایستی تجربەای گرانبها برای هر نیروی سیاسی و چپ در کردستان باشد کە بە عمل درآوردن گفتار و ادعاهایشان را هموارە امری مهم تلقی کنند. این امر برای گره‌زدن عمل و کردار کسانی چون کاک حەمە حیاتی است.
مهمانان گرامی، رفقای صمیمی
آخرین دیدار من با کاک حه مه ۳۰ سال پیش صورت گرفت. محمد کعبی برای من عشقی بود که بدان دست نیافتم، نتوانستم با آن زندگی کنم و در آغوش‌اش بگیرم. اما این را هم می دانم که بدون وی شخصیت کوچک من و افکار و عقایدم بسی کمبودها داشت.
می دانم مرگ، ایستائی به بار نمی آورد، چه کسی می گوید که رخت بربستن انسانی، یا ربودن و بدار آویختن عزیزی سکوت می آفریند و مرزهای تاریکی را گسترش می‌دهد؟
مگر چنین نیست کە هزاران هزار جانباختە؛ هزاران هزار آبدیدە ی رنج و کار کە زندگی را وداع‌ گفتەاند؛ صدها معلول نبردها و سیاه چالها؛ و آنهایی کە بە پاداشی چشم‌ندوختە و فروتن ماندەاند، داستانی دیگر را بازگو می‌کنند؟ مگر نە این کە زندگی و وداع هر کدامشان حرارت‌بخش کورە باور و نیروی دوبارە برخواستن و پیشروی ما بودەاند؟
داستان، تنها داستان یک خانواده نیست. داستان چندین نسل است. نوشته ای بر صفحات دفتر کردستان است: نقطه ای کوچک در نقشه ای، اما در عین حال مرکز عالمی بی انتها که زن و مرد آن برای والاترین آرمانهای انسانی و برابری، مدام در صف جلو قرار گرفتەاند. اندامی لطمه خورده و تکه تکه شده و اعدام‌شده.
در کجا برای هر نسل میرغضبانی چون خلخالی و علی شیمیائی راهی می شوند؟ اما هر نسل آن، محکمتر از نسل قبل با آزمونی پرمحتواتر، فعالتر راه را ادامه داده و به قلعه ای در مقابل لشکرهای بیداد تبدیل شده و به سان محمد کعبی بە پلی برای گذر آبها و به روزنه ای برای تنفس و مانعی در برابر خفگی آسمان مبدل می شوند؟
آزمون این مدت کوتاه، و همدلی دوستان به یادمان آورد که ما به تنهائی دوام نخواهیم آورد، با هم معنی می دهیم. ما می توانیم با از میان برداشتن موانعی که گذشته سر راهمان قرار می داد، با دوری از افکار خشک و با از یاد نبردن خواست و جایگاه اجتماعی که هویت ما را می سازند این همبستگی را هر چه سیاسی تر کرده و نگاه داریم.
محمد کعبی فرزندانش را پویا، پریا و روزبه نام نهاده بود. برای من، او مشعلی در دست‌های دو نسل از شهرهای سقز و سنندج بود. محمد کعبی روشنائی بود. یادش گرامی باد.
استکهلم، سوئد
دسامبر ۲۰۱۳ – آذرماه ۱۳۹۲