خدامراد فولادی – چرا سوسیالیسم تاکنون تحقق نیافته است؟

خدامراد فولادی
چرا سوسیالیسم تاکنون تحقق نیافته است؟

یک مساله ی مهم و چالشی که همواره از سوی مخالفان ِ علمیت و یقینی بودن ِ تئوری های مارکسیستی مطرح می شود این است که چرا سوسیالیسمی که مارکس و انگلس آن را یک ضرورت و حتمیت در تکامل ِ اجتماعی می دانند تاکنون تحقق نیافته است؟
پاسخ به این مساله، برای کسانی که تجربه ی شوروی و اروپای شرقی و چین را الگوهای شکست خورده یا ناکام ِ سوسیالیسم – آنهم با نسبت دادن ِ این شکست و ناکامی به خیانت ِ رویزیونیست ها – می دانند کار ِ آسان و بی درد سری است. آنها با این پیش فرض به دنبال ِ اصل ِ مساله یعنی تحقق نیافتن ِ سوسیالیسم نمی روند، بلکه خود را درگیر ِ مساله ی حاشیه ای و اساسن نامربوط ِ رویزیونیسم و کودتای رویزیونیست ها می کنند.
برای مارکسیست ها اما، کنکاش ِ نظری در چرایی ِ تحقق نیافتن ِ سوسیالیسم تاکنون، اهمیت تاریخی ِ به سزا و تعیین کننده ای دارد.
اگر ثابت شود آنچه در شوروی با نام ِ سوسیالیسم استقرار یافت، سوسیالیسم نبود، آنگاه می توان دلایلی را یافت که مانع ِ تحقق ِ سوسیالیسم ِ راستین در دیگر جامعه های انسانی شده است.
به عبارت ِ دیگر: اگر معلوم شود رویداد ِ ١٩١٧ در روسیه انقلاب سوسیالیستی نبود، یا به بیان ِ دقیق تر نه انقلاب بود و نه سوسیالیستی، آنگاه باید تنها به این پرسش بپردازیم که: پس چرا و به چه دلیل تاکنون انقلاب ِ سوسیالیستی در جایی روی نداده است.
پاسخ ِ علمی و مستدل به این پرسش ِ دومنظوره اعتبار ِ عام ِ تئوری ِ مارکسیستی ِ انقلاب و انقلاب سوسیالیستی را که از دید ِ نظریه پردازان ِ بورژوازی و به طور کلی ایده آلیست ها زیر ِ سؤال رفته است به همه ثابت خواهد کرد.
بنابراین، رویکرد ِ تحلیلی – اثباتی ِ ما باید نخست بر دو مساله متمرکز شود. یکم: انقلاب از دیدگاه ِ مارکسیستی چیست، و دوم: انقلاب ِ سوسیالیستی چه ویژگی هایی دارد، تا سپس با جمع بندی ِ نتایج حاصل از این دو تحلیل ِ نظری، هم ماهیت ِ واقعی ِ آنچه در روسیه و بعدتر در دیگر کشورهای نوع روسی اتفاق افتاد معلوم گردد و هم به پرسش ِ اصلی یعنی چرایی ِ تاخیر در انقلاب سوسیالیستی پاسخ داده شود.
انقلاب از دیدگاه ِ مارکس و انگلس:
انقلاب از دیدگاه ِ مارکس و انگلس برآمد ِ تضاد ِ میان نیروهای تولید و مناسبات ِ تولیدی است. از این دیدگاه آنچه در انقلاب تغییر می کند یا باید تغییر کند، هم سرکردگی ِ سیاسی و هم مالکیت ِ حقوقی ِ یک طبقه ی اجتماعی در نتیجه ی کشمکش های تضادآمیز طبقات ِ اصلی ِ یک دوران ِ معین ِ تاریخی است، که به موجب ِ آن طبقه ی میرنده سرکردگی ِ سیاسی و مالکیت حقوقی بر ابزار ِ تولید را از دست می دهد، و طبقه ی بالنده ای که نمایندگی ِ جامعه و تاریخ را بر عهده دارد هم سرکردگی ِ سیاسی و هم مالکیت ِ حقوقی بر ابزار تولید را از آن ِ خود می سازد.
به گفته ی مارکس: «نیروهای مادی ِ تولید در جامعه در دوران ِ معینی از تکامل ِ اجتماعی با مناسبات تولیدی ِ موجود یا با روابط ِ مالکیتی که چیزی جز تعبیر ِ حقوقی ِ آن مناسبات نیست، در تضاد قرار می گیرد. آن وقت است که زمان ِ انقلاب ِ اجتماعی فرا می رسد… تا زمانی که نیروهای مولدی که در نظم اجتماعی جای گرفته اند تکامل پیدا نکنند، آن نظم ِ اجتماعی از بین نمی رود. پیش از آنکه شرایط ِ مادی ِ زندگی در متن و بطن ِ جامعه ی موجود به بلوغ نرسیده مناسبات ِ نوین و عالی تر شکل نمی گیرد. این به آن معناست که این تضاد زمانی حل می شود که شرایط ِ مادی ِ ضروری برای حل ِ آن در بطن ِ جامعه موجود باشد. مناسبات ِ بورژوایی ِ تولید آخرین شکل ِ آنتاگونیستی ِ روند ِ اجتماعی تولید هستند، و با این صورت بندی ِ اجتماعی پیشا تاریخ ِ جامعه ی بشری به پایان می رسد [و انسان به عصر ِ سوسیالیسم و کمونیسم گذر می کند] .» (کارل مارکس. هستی و آگاهی. ترجمه ی: امیرهوشنگ ِ افتخاری راد و محمد قائدی. ص. ١٣ – ١٢. برگرفته از: مقدمه ی نقد ِ اقتصاد ِ سیاسی). از این دیدگاه، تکامل ِ اجتماعی و انقلاب که راهبردی ترین و تعیین کننده ترین رویداد در تکامل اجتماعی است مشروط به وجود ِ شرایط و زمینه های مادی ِ موجود در بطن ِ جامعه است و نه وابسته به اراده و خواستِ افراد یا سازمان ها یا حتا یک طبقه.
این، قانون ِ اساسی و عام ِ گذار از یک فرماسیون ِ اجتماعی – اقتصادی به فرماسیون ِ برتر و عالی تر از آن است. برای مارکسیست ها – و ماتریالیسم ِ تاریخی – هیچ قانونی اساسی تر و بنیادی تر از این قانون وجود ندارد. چراکه ماتریالیسم ِ تاریخی بر اراده و خواست (مشیت) هیچ نیروی مافوق و ماورای هستی ِ اجتماعی ِ انسان ها، یعنی نیروهای مولده ای که در جریان ِ فعالیت ِ تاریخی ِ انسان برای زندگی فراهم آمده اند تاکید نمی کند، بلکه تنها این نیروها و مناسبات ِ موجود میان ِ انسان ها را تعیین کننده ی سازوکارها و دگرگونی های اجتماعی از ابتدا تا انتهای تاریخ می داند.
بدیهی – و مارکسیستی – است که انقلاب ِ سوسیالیستی و خود ِ سوسیالیسم را در این چارچوب ِ نظری تعریف و شناسایی نماییم و هر تعریف و توصیفی از انقلاب ِ سوسیالیستی (پرولتاریایی) و سوسیالیسم را که با این قانون ِ کلی و عام مطابقت ندارد، غیر مارکسیستی و غیر تاریخی بدانیم.
در چارچوب ِ اندیشه و نظر ِ مارکس، انقلاب ِ سوسیالیستی آن انقلابی است که هم از تضاد میان ِ نیروهای مولده ی موجود ِ نظام ِ سرمایه و مناسبات ِ تولیدی ِ آن – که عبارت است از تضاد میان ِ کار ِ اجتماعی و مالکیت ِ خصوصی بر ابزار ِ تولید – برآمده باشد، هم از این رو سرکردگی ِ سیاسی ِ طبقه ی حاکم ِ بورژوازی در جامعه را براندازد، و هم مالکیت ِ خصوصی بر ابزار تولید را لغو نموده و مالکیت ِ اجتماعی بر این ابزار را در جامعه مستقر سازد.
اما در کجا باید چنین اتفاقی بیافتد؟ آنجا که به گفته ی مارکس پیشرفته ترین شرایط ِ مادی را دارد و قوانین ِ حاکم بر تکامل ِ اجتماعی یعنی قوانین ِ دیالکتیکی ِ گذار از کیفیت ِ پیشرفته به کیفیت ِ پیشرفته تر حکم می کند. این قوانین هم چنان که بارها در این رشته نوشتارها بیان شده عبارت اند از: سه قانون ِ مرتبط با هم ِ گذار از تغییرات ِ کمی به دگرگونی ِ کیفی، نفی و نفی ِ نفی و جهش از آنچه هست به آنچه باید بشود.
همان جامعه هایی که در زمان ِ مارکس و انگلس واجد ِ چنین شرایط ِ گذاری بودند، هنوز هم همانها هستند که تا به سوسیالیسم گذار نکنند، هیچ کشوری نه قادر به چنین گذار ِ قانونمند ِ تاریخی است و نه اگر به فرض ِ محال چنین – ادعایی – کند، قادر به ادامه ی راه و کشاندن ِ دیگر جامعه ها به دنبال خود و جهانی نمودن ِ سوسیالیسم خواهد بود. چراکه فراروی از سرمایه داری به سوسیالیسم به اراده نیست، به موجودی ِ مادی است: «این انسان ها هستند که تاریخ ِ خود را می سازند ولی نه آنگونه که می خواهند، یا در شرایطی که خود انتخاب کرده اند، بلکه در شرایط ِ داده شده ای که مستقیمن با آن رو به رو هستند و میراث ِ گذشته است» (هژدهم برومر لویی بناپارت. ترجمه ی باقر پرهام. ص. ١١).
گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم از این رو، به حکم ِ تکامل ِ قانونمند ِ نیروهای مولده ای است که باید در پیشرفته ترین تراز خود باشد.
در روسیه با عنوان ِ جعلی «نخستین کشور ِ سوسیالیستی جهان» چنان نیروهای مولده ای که قادر باشد جامعه را از کیفیت ِ موجود به کیفیت ِ عالی تر ببرد نه در ١٩١٧ موجود بود، و نه حتا امروز هم در قیاس با کشورهای پیشرفته ای که واجد چنین پیش شرطی هستند موجود است.
این، لنین بود که با وارونه کردن ِ مفهوم ِ انقلاب ِ سوسیالیستی و ایده آلیستی کردن و مشروط نمودن آن به اراده، مفهوم و کارکرد ِ سوسیالیسم را به مثابه تحقق ِ یک ضرورت ِ اجتماعی – اقتصادی با هدف ِ برانداختن ِ مالکیت ِ بورژوازی بر ابزار ِ تولید و جایگزین نمودن ِ مالکیت اجتماعی به جای آن دگردیسه نمود و بر تئوری ِ ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی خط ِ بطلان کشید و با این کار، پراتیک ِ انقلابی را به کژراهه ای سوق داد که هنوز که هنوز است تئوری ِ مارکسیستی قادر به بازگرداندن ِ آن به بزرگراه ِ تکامل نشده است.
لنین که هیچگاه نه حرف و عمل ِ خودش همخوانی داشت و نه این حرف و عمل با روند ِ تکاملی ِ تاریخ همسو بود، در ١٩١٧ و تا زمانی که زنده و فعال بود به خلافگویی های اش ادامه داد و بر مارکسیستی بودن ِ این خلافگویی ها پای فشرد.
در این وارونه گویی های ضد علمی – ضد تاریخی بود که طبقه ی کارگر در جامعه های پیشرفته را فاقد پتانسیل و خصلت ِ انقلابی قلمداد نمود و به جای آن روستاییان در جامعه های عقب مانده را متحد ِ مادرزاد ِ طبقه ی کارگر معرفی کرد تا «انقلاب» دهقانی در روسیه را جایگزین ِ انقلاب ِ پرولتاریایی در کشورهای پیشرفته نماید و آن را توجیه پذیر سازد.
در این خلافگویی های ضد مارکسیستی بود که دارو دسته ی در مکتب نظامی – پادگانی آموزش دیده ی خود را طبقه ی کارگر، سرمایه داری ِ انحصاری – رانتی ِ همین دار و دسته و فرصت طلبان ِ به عضویت حزب در آمده را سوسیالیسم، استبداد ِ فردی – فرقه ای را دیکتاتوری ِ پرولتاریا، و سرکوب و زندان و شکنجه و اعدام ِ افراد ِ غیر سر سپرده به حزب و حتا حزبی ِ مخالف ِ عقاید و نظرات ِ خود را «در هم شکستن ِ ماشین ِ دولتی ِ بورژوازی» نامید. (همه ی این موارد را در لنین و لنینیسم، لنین و راه ِ رشد غیر سرمایه داری و لنین و فلسفه به همین قلم بخوانید.)
با این وارونه گویی ها لنین فلسفه ای را که مارکس روی پا قرار داده بود به روی سر برگرداند. یعنی پراتیک ِ اجتماعی ِ متکی بر تئوری ِ علمی را به عمل ِ متکی بر اراده ی فردی ِ خویش تبدیل نمود.
به رغم ِ تمام ِ ادعاها و خلافگویی های لنین برای جا انداختن ِ کودتای بلشویکی به جای انقلاب ِ پرولتاریایی، و به رغم ِ این ادعای او که مارکس نتوانست دوران ِ او – یعنی دوران ِ امپریالیسم – را پیش بینی نماید، مارکس هم «انقلاب» نوع بلشویکی و هم عواقب ِ آن را پیش بینی کرده بود. «تا زمانی که در مسیر ِ تاریخی و حرکت ِ جامعه شرایط ِ مادییی به وجود نیامده باشد که الغای شیوه ی تولید ِ بورژوایی و بنابراین براندازی ِ قدرت ِ سیاسی ِ آن را ضروری سازد، حتا اگر پرولتاریا حاکمیت ِ سیاسی ِ بورژوازی را براندازد پیروزی ِ او موقتی خواهد بود. انسان ها جهان ِ نوین ِ خود را نه با گنجینه های نهفته در خاک بلکه با دست آوردهای تاریخی از شرایط ِ در حال ِ زوال ِ موجود می سازند. انسان ها در مسیر ِ تکامل ِ خود ابتدا باید شرایط ِ مادی ِ برپایی ِ جامعه ی نوین را فراهم سازند و هیچ تقلای فکری یا قدرت ِ اراده ای نمی تواند آن ها را از این سرنوشت رها سازد.» (زندگی و دیدگاه های کارل مارکس. مرتضا محیط. جلد اول. ص. ٤٢٤. برگرفته از مقاله ی: نقد ِ موعظه وار و اخلاق ِ نقادانه).
و: «لویی بلان [و لنین] بهترین نمونه ای است که اگر به طور ِ پیش رس به قدرت برسیم چه بر سرمان خواهد رفت. در فرانسه [همچنان که در روسیه و بعدتر در چین] این پرولتاریا نیست که به تنهایی قدرت را به دست می آورد بلکه دهقانان و خرده بورژوازی نیز در آن سهیم هستند و پرولتاریا ناچار است نه برنامه ی خود بلکه برنامه ی آنها را پیاده کند.» (همان. جلد دوم. ص. ٢٣٠. درون کروشه از من است).
لنین بی توجه به این هشدارهای تئوریک، «انقلاب ِ» نابه هنگام و «سوسیالیسم» نابه جایی را به تاریخ ِ بشریت تحمیل نمود که ده ها سال است بشریت تاوان ِ آن را با تحمل ِ حاکمیت های پادگانی – نظامی با عنوان ِ سوسیالیسم می پردازد. همین حاکمیت های نظامی – پادگانی ِ سرکوبگر ِ ضد پیشرفت چه با نام ِ سوسیالیسم یا هر نام و عنوان ِ دیگر هستند که با «خلقی» نامیدن ِ خود و تبلیغ ِ راه ِ رشد ِ غیر سرمایه داری، اولن به مانعی بر سر ِ راه ِ تکامل ِ خود ِ این جامعه ها و تبدیل شدن شان به یک حاکمیت ِ نرمال ِ بورژوایی، و ثانین – و مهم تر از آن – به مانعی بر سر ِ راه ِ انقلاب ِ سوسیالیستی در کشورهای پیشرفته تبدیل شده اند.
در کشورهای پیشرفته ی مستعد ِ انقلاب ِ سوسیالیستی، نظریه پردازان ِ مدافع ِ نظام ِ سرمایه داری – و لیبرالیسم ِ بورژوایی – با انگشت ِ اشاره کشیدن به عملکردهای سرکوبگرانه و ضد ِ آزادی در شوروی، چین، کوبا، اروپای شرقی، کره ی شمالی و همپیمانان ِ «ضد امپریالیست» شان، طبقه ی کارگر را از دست زدن به انقلابی که چنین عاقبتی دارد بر حذر می دارند. درواقع همان آگاهی ِ دروغینی که لنین و لنینیست ها به طبقه ی کارگر ِ خودی دادند و لنینیسم را معادل و یا بدتر از آن تکامل دهنده ی مارکسیسم نامیدند، و با این ادعا اعتبار و حیثیت ِ علمی و تاریخی مارکسیسم را زیر سؤال بردند، نظریه پردازان بورژوازی به شکل ِ دیگر اشاعه و ترویج می کنند.
مارکس، انقلاب ِ سوسیالیستی در کشورهای عقب مانده را توفان در فنجان ِ چای نامید. «توفان» ی که در سده ی بیستم نه تنها سوسیالیسم را به همراه نیاورد بلکه از وقوع ِ به هنگام ِ آن در کشورهای پیشرفته نیز جلوگیری کرد.
اکنون وظیفه ی مارکسیست های هر کشور است که هم لنینیسم و بلشویسم را آنچنانکه هست بیگانه با مارکسیسم بشناسانند، و هم وظایف ِ تاریخی – راهبردی ِ هر جامعه ی معین را – پیشرفته یا عقب مانده – به این جامعه ها به ویژه به طبقه ی کارگر توضیح دهند. تا دیگر توفان ِ دگرگون ساز نه در فنجان ِ چای، بلکه در اقیانوس ِ کبیر ِ نیروهای مولده ی پیشرفته و طبقه ی کارگر ِ آگاه ِ این دوران اتفاق بیفتد. تنها اتفاقی که حقیقت ِ مارکسیسم را به عنوان ِ علم ِ رهایی از هر نوع عقب ماندگی در عمل به بشریت نشان خواهد داد.
در یک جمله: لنینیسم، آگاه یا ناآگاه – که بعید است ناآگاه باشد – در خدمت ِ بقای سرمایه داری چه در وضعیت ِ پیشرفته، چه در حالت ِ عقب افتاده ی آن است. زیرا: با برداشتن ِ وظیفه ی انقلاب ِ سوسیالیستی از عهده ی توانمند ِ جامعه ی سرمایه داری ِ پیشرفته و گذاشتن ِ آن بر عهده ی ناتوان ِ جامعه ی سرمایه داریِ عقب مانده، ممکن را غیر ممکن، و غیر ممکن را ممکن می نمایاند، و در این وارونه سازی، نه مصلحت و منافع کل بشریت و حتا جامعه ی خودی، بلکه منفعت و مصلحت ِ خود، و درواقع هر فرقه ای فرقه ی خود، را در نظر دارد. این بینش ِ فرقه گرای ضد ِ تاریخی – ضد سوسیالیستی است که باید به طور ِ پیگیر و مداوم توسط ِ مارکسیست ها افشا و طرد گردد تا سوسیالیسم جایگاه ِ واقعی ِ خود را بازیابد و در همانجا نخستین پرچم ِ جهانروای خود را برافرازد.