خدامراد فولادی -مارکس: پیامبر یا فیلسوف؟

خدامراد فولادی

مارکس: پیامبر یا فیلسوف؟

یک وجه مشترک ِ مخالفان ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی این است که همه می گویند مارکس پیامبر نبود که از همه چیز آگاهی داشته باشد یا آینده ی همه چیز را پیش بینی کرده باشد. لنینیست ها این مخالفت را به شکل ِ دیگری در لفافه بیان می کنند. آنها می گویند مارکسیسم دگم نیست که هرچه را حاضر و آماده برای همیشه بیان یا پیش بینی کرده باشد. خود ِ لنین پا را از این فراتر نهاد و گفت مارکس و انگلس نتوانستند آینده ی حتا نزدیک ِ سرمایه داری یعنی عصر امپریالیسم را پیش بینی کنند. این ادعاها و تکذیب ها از سوی هرکس و هر فرقه ای بیان شود یک هدف دارد: انکار ِ علمیت ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ مارکسی و درنتیجه انکار ِ حتمیت ِ وقوع ِ پیش بینی های این فلسفه و سوسیالیسم در آینده ی دور یا حتا نزدیک.

می گویند مارکس پیامبر نبود. تو گویی باید پیامبر بود تا آینده ی چیزها و پدیده ها را پیش بینی نمود. تو گویی علم و فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی نمی توانند آینده ی چیزها و پدیده ها و جامعه ی سرمایه داری را پیش بینی کنند. یا تو گویی علم و تئوری ِ علمی در شناخت و بیان ِ قوانین ِ بی چون و چرای حاکم بر پدیده های جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود یعنی طبیعت و جامعه ی انسانی دگم و یک کلام نیستند.

مارکس و انگلس پیامبر نبودند، اما فیلسوف ِ ماتریالیست ِ دیالکتیکی که بودند. این ماتریالیسم ِ دیالکتیک یا فلسفه ی علمی است که انسان را قادر می سازد آینده ی چیزها و پدیده ها را با دقت ِ ریاضی پیش بینی کند، همچنان که ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی است که می تواند آنچنان که مارکس گفت آینده و غایت نظام ِ سرمایه را با دقت ِ علوم ِ طبیعی پیش بینی نماید.

جهان، در کلیت و جزئیت اش ماده ی در حرکت است. فلسفه و جهان بینی ِ مارکسیستی چیزی جز شناخت ِ علمی ِ این جهان و این ماده ی در حرکت در اشکال ِ گونه گون ِ آن نیست. شناخت ِ اشکال ِ گونه گون ِ ماده ی در حرکت به این معناست که انسان قوانین ِ حاکم بر این وحدت ِ مادی – سیستمی را در پراتیک ِ علمی ِ خود که برآمده از پراتیک ِ تولیدی اجتماعی ِ هزاران ساله است بشناسد و سر از «اسرار» یا نادانسته های آنها دربیاورد و کرد و کارشان را در حیطه ی دانستنیهای خویش دربیاورد و قادر شود آگاهانه، نقشه مند، شناختمند و هدفمند بر آنها تاثیر بگذارد و به خدمت ِ خود گیرد. کدام پدیده ی دور یا نزدیک ِ مکانی – زمانی ِ اکنون و آینده در جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود هست یا خواهد بود که اولن خارج از این وحدت ِ مادی – سیستمی باشد، و ثانین علوم ِ تجربی و طبیعی قادر به کشف ِ قوانین ِ آن نباشند و ثالثن انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز نتواند سر از «اسرار» و کرد و کارهای قانونمند ِ آن دربیاورد؟ تنها، موهوم، خیالی، یا در واقع «هیچ» ی که نه در مکان و زمان است، نه در حرکت است، نه دگرگونی پذیر و گونه گون شونده است که نه قانونمندی دارد نه به شناخت درآمدنی و نه از این رو قابل ِ پیش بینی است. چرا که «هیچ» نه تاریخ دارد و نه هستی ِ مستقل از خیال و وهم. نه پدید آمدنی است نه نابود شدنی.نه بودنی است نه شدنی. آنچه نیست، هرچه درباره اش گفته شود و هر خصوصیتی که به آن نسبت داده شود جز وهم و خیال نیست. آنچه واقعن و حقیقتن هست، هم قانونمندی دارد و هم از این رو قابلیت ِ به شناخت درآمدن. مساله ی بسیار مهم این است که: این قوانین و کارکردها خارج از ذهن ِ ما و مستقل از آن وجود دارند و تا ابزار ِ شناخت شان فراهم نگردد، به شناخت ما در نمی آیند و همچنان به صورت ِ راز ِ سر به مهر و شگفتی ساز باقی می مانند. اما به محض آنکه به شناخت درآیند خواهیم دید هیچ راز و رمزی در آنها وجود ندارد.

تمام ِ مراحل ِ تاکنونی ِ تکامل ِ انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز از آغازگاه ِ تبدیل ِ میمون به انسان، عبارت بوده است از تبدیل ِ نتایج ِ پراتیک ِ اجتماعی به آگاهی و شناخت ِ اجتماعی،  و گذار از شناخت ِ ساده و سطحی به شناخت ِ پیچیده و عمیق از جهان ِ پیرامون. شناختی که به طور ِ مداوم متناسب با ابزار و فنآوری و دانش ِ برآمده از آن تعمیق یافته، پیچیده و پیچیده تر گردیده و موجب ژرفش هم در مکان و هم در زمان یا به طور کلی در فضا – زمان گردیده است. فضا – زمانی که دربردارنده ی گذشته و آینده ی کلیت و جزئیت تاریخی – تکاملی ِ جهان واقعن و حقیقتن موجود است. این ژرفش ِ فضا – زمانی یا به طور کلی مادی – سیستمی در شناخت ِ علمی، موجب ِ ژرفش ِ شناخت ِ فلسفی – نظرورانه از وحدت ِ فضا – زمانی نیز گردیده که محصول ِ جمع بست ِ تک تک ِ علوم ِ طبیعی و یکپارچگی، یا مونیستی شدن ِ آنها در فلسفه ی علمی یا ماتریالیسم ِ دیالکتیکی شده است. مهم ترین و عالی ترین دستآورد ِ این فلسفه، کشف و بیان ِ بی آغاز و پایانی ِ ماده ی در حرکت، وحدت ِ مادی – سیستمی،  و قوانین عام ِ حاکم بر اشکال ِ متنوع ِ آن، و درواقع شناخت ِ جهان در کلیت و جزئیت ِ همبسته ی آن است. آنچه علم و فلسفه ی علمی پیش بینی می کنند، هم از کردوکارهای قانونمند ِ پدیده ها استنتاج گردیده، و هم سپس در این کردوکارهای قانونمند ِ تحقق یافته و اثبات می شوند. به عبارت دیگر: پیش بینی ِ آینده، متکی و مستند به شناخت ِ قانونمندی است.

بحث در اینجا به طور ِ کلی بر سر این مساله است که آیا ما وجود ِ قانونمندی و خودتنظیم گری در هر دو عرصه ی طبیعت و جامعه به مثابه ِ وحدت و کلیتی ارگانیک بی نیاز از غیر خود را قبول داریم یا نه. انکار ِ قانونمندی و خود تنظیم گری در هر یک از این دو عرصه ی یک وحدت به معنای انکار ِ آن در کلیتی همبسته است. کلیت ِ همبسته ای که بدون ِ لحظه ای درنگ در راستای زمانی ِ بی آغاز و پایانی در تمام ِ اشکال ِ وجودی اش در حرکت و دگرگونی از مرحله ای به مرحله ای و از شکل و حالتی پست به شکل و حالتی پیشرفته و عالی است. از دید ِ انکار کنندگان، هم طبیعت و هم جامعه ی انسانی برای تحول و دگرگونی نیازمند ِ غیر ِ خودی فراتر از قانون و دارای اراده ی فعال مایشاء است که آنرا با اراده ی معطوف به قدرت ِ خویش سازماندهی، هدایت و رهبری کند.

در طبیعت، این فاعل ِ غیر خود نیرویی مافوق ِ طبیعت و در جامعه، اَبَر انسان ها  و شخصیت های صاحب ِ قدرت ِ سازماندهی و رهبری هستند. چراکه از دید ِ آنان این نیروها و موجودات مافوق ِ قانون و اَبَر انسان های اند که قادر به تشخیص ِ مصلحت ِ نظام ِ هستی در کلیت و جزئیت ِ آن هستند. از این دیدگاه است که یا باید پیامبر بود و آینده ی چیزها و پدیده ها را با علم ِ الهی و لدنی پیش بینی کرد یا هرگز قادر به این کار نبود.

شک ورزی و انکارگری در شناخت و پیش بینی ِ مراحل ِ مختلف ِ پیدایش، رشد و تکامل و زوال ِ پدیده ها به ویژه نظام های اجتماعی – اقتصادی اگرچه ریشه در جهل ِ فلسفی دارد، عمدتن از اهداف ِ ایدئولوژیک – طبقاتی و منافع ِ اقتصادی ِ فردی و فرقه ای بی می خیزد. لنین از این لحاظ جایگاه ِ تاریخی ِ منحصر به فردی در میان ِ شک ورزان و ردیه نویسان بر فلسفه و سوسیالیسم علمی دارد. چراکه او نخستین و تا زمان ِ خود تنها کسی بود که ضمن ِ آنکه اصرار بر مارکسیست بودن داشت، در همان حال هم ده ها مقاله و چندین کتاب در رد ِ اندیشه ی علمی – ماتریالیستی ِ مارکس و انگلس نوشت و نظرات ِ به غایت واپس گرایانه ی خود را با زیرکی و فریبکاری ِ مختص به خود به آنها منسوب نمود. او بود که برای نخستین بار ادعا کرد مارکس و انگلس نتوانستند و نمی توانستند آینده ی سرمایه داری یعنی دوران ِ امپریالیسم و انحصارات را پیش بینی کنند. او بود که منکر ِ تکامل ِ قانونمند ِ جامعه ی انسانی گردید در حالی که مارکس و انگلس نظام ِ سرمایه داری را بر پایه ی شناخت ِ علمی – اثباتی و تئوریک شان از تکامل ِ اجتماعی و ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی از پیدایی تا زوال، و دوران ِ پسا سرمایه داری را با همان نگرش و شناخت به طور دقیق پیش بینی کرده بودند. لنین که فریبکارانه خود را مارکسیست می نامید نمی دانست بدون ِ شناخت از یک دوران ِ کامل نمی توان دوران ِ بعد از آن را که حلقه ای از زنجیره ی به هم پیوسته ی تکامل است پیش بینی نمود.

لنین و به دنبال ِ او پیروان اش برای جایگزین نمودن ِ نظرات ِ ضد ِ علمی و ضد ِ تکاملی ِ خود به جای تئوری های علمی، تاریخی و تکاملی ِ مارکس – انگلس، مدام این کلیشه ی بی اعتبار را تکرار کرده اند که مارکسیسم دگم و شریعت نیست و از شرایط ِ مشخص تحلیل مشخص می کند.

وارونه گویی و فریبکاری ِ آنها اینجاست که دگماتیسم از دید ِ مارکس یعنی نگرش ِ غیر تاریخی و غیر تکاملی یا به عبارت ِ دقیق تر درک ِ غیر ماتریالیستی دیالکتیکی از طبیعت و تاریخ، و از این رو دقیقن یعنی همان درک ِ ایستانگر و واپس گرای خود ِ آنان از این وحدت و کلیت ِ همبسته. چراکه آنان درست بر خلاف ِ این نظر، آنچه را تاریخی و تکاملی یعنی ماتریالیستی دیالکتیکی است دگماتیسم، و هر کس را مدافع و مروج ِ این نظریه است دگم اندیش و جزم گرا می نامند. همچنان که تحلیل های مشخص ِ مارکس برای اثبات ِ تئوری های اش از شرایط ِ مشخص ِ جامعه های صنعتی ِ پیشرفته بود، در صورتی که تمام ی تحلیل های مشخص ِ لنین و لنینیست ها از شرایط ِ عقب مانده ی جامعه های کم رشد یافته برای اثبات ِ تزهای ارتجاعی و ضد ِ تاریخی شان است. درواقع، آنچه آنها تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص می نامند چیزی جز سفسطه و تحریف و وارونه سازی ِ اندیشه ی مارکس و انگلس و انطباق دادن آن با شرایط ِ عقب مانده و واپس گرایی ِ خود آنان نیست. آنها نمی دانند تحلیل مشخص از وضعیت مشخص اگر در چارچوب ِ تئوری و شناخت ِ عام نباشد کمترین ارزش و اعتباری ندارد.

پایه و بنیاد ِ اندیشه ی مارکس در تمام ی نظریه پردازی ها و تحلیل های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی اش بر تکامل و گذار ِ قانونمند از مرحله ی آماده ی گذار به مرحله ی عالی تر است و این درست تمام ِ آن مطلبی است که در اندیشه ی لنین و لنینیست ها غایب است و با آن به شدت مقابله می شود. از دید ِ آنان تکامل جهش به گذشته با تکیه بر چوبدست ِ دهقانان است!. در این باره مثلن نگاه کنید به نامه ی مارکس به پاول واسیلویچ آننکوف در نقد ِ نظرات ِ پرودون، و آنگاه بخوانید نظر ِ لنین در همین باره را که نگرش ِ تکاملی به تاریخ را درک ِ سطحی و دانش آموزی، و بدتر از آن ابتذال گری می نامد. یا در خصوص ِ رقابت و انحصار که دو ویژگی ِ همبسته و همپیوسته ی یک دوران ِ تاریخی مشخص یعنی دوران ِ سرمایه داری است، و لنین این دو ویژگی ِ یک دوران را به دو دوران نسبت می دهد تا دوران ِ خود را از دوران ِ مارکس، و تزهای ضد ِ تاریخی و ضد ِ تکاملی خود را از تئوری های علمی – تکاملی ِ مارکس مجزا سازد. درحالی که مارکس در همان نامه به آننکوف از اینکه پرودون رقابت و انحصار را مجزا از یکدیگر و متعلق به دو پروسه ی تولیدی – اجتماعی ِ جداگانه می پندارد مورد انتقاد قرار داده و او را خیالباف و ذهنگرا می نامد. بخوانید: «بیایید برای لحظه ای به دنیای واقعی بنگریم. در زندگی ِ اقتصادی ِ حال ِ حاضر، ما نه تنها هم با رقابت و هم با انحصار بلکه با ترکیب ِ آن دو، که نه یک فرمول بلکه یک حرکت است سر و کار داریم. انحصار موجب ِ رقابت، و رقابت موجب ِ انحصار می گردد. اگر ما پایه ای را که روابط ِ اقتصادی ِ موجود بر آن استوار است دگرگون سازیم، اگر شیوه ی تولید ِ موجود را از میان برداریم، آنوقت نه تنها رقابت، انحصار و تضاد ِ آنها بلکه همچنین وحدت و ترکیب ِ آنها و حرکت شان را که فرایند ِ واقعی ِ متعادل کننده ی رقابت و انحصار است نیز از میان برداشته ایم. اما پرودون به جای حرکت ِ بزرگ ِ تاریخی ِ ناشی از مبارزه ی نیروهای مولده ی محصول ِ کار و فعالیت ِ انسان ها و مناسبات ِ اجتماعی شان، حرکت ِ خیال انگیز ذهن ِ خودش را قرار می دهد. از نظر ِ او راه ِ حل ِ مسائل ِ واقعی ِ جامعه ی انسانی نه در حرکت عمومی ِ آن، بلکه در گردش ِ دیالکتیکی ِ اندیشه ی او قرار دارد. پرودون که ساختارهای اجتماعی را پدیده های تاریخی نمی داند، و از آغاز – و پایان ِ – آنها بی اطلاع است، تنها قادر است از آنها نقدی دگماتیسمی [یعنی متحجرانه و واپس گرایانه] ارایه دهد.» (مارکس – انگلس. درباره ی تکامل ِ مادی تاریخ. ترجمه ی: خسرو پارسا. ص. ٧٤ – ٧١. توضیحات از من است.).

از درون ِ این نظریه ها می توان پیش بینی ی جامعه ی آینده را نیز برداشت نمود. پیش بینی که بر خلاف ِ نظر ِ لنین و لنینیست ها بیانگر این واقعیت است که مارکس نظام ِ سرمایه داری را به طور مشخص تا به آخر و پس از آن را به طور ِ تئوریک پیش بینی کرده است: «آنها [پرودونیست ها و لنینیست ها] قادر نیستند در ذهن ِ خود جامعه ای را تصور نمایند که در آن انسان دیگر یک انسان بورژوا نیست. چراکه آنان به جای حرکت ِ بزرگ ِ تاریخی ِ ناشی از مبارزه میان ِ نیروهای مولده ی حاصل از فعالیت ِ انسان ها و مناسبات ِ اجتماعی شان، حرکت ِ خیال انگیز ِ ذهن ِ خودشان را ارائه می دهند. از دید ِ آنها شخصیت های متفکر و رهبران و آنانکه می دانند افکار ِ پنهان ِ پروردگار را چگونه بربایند [یعنی پیشوایان و اَبَر مردان] سازندگان تاریخ هستند و انسان های عادی [یا همان خلق و امت] باید الهامات و فرامین ِ این رهبران را به کار ببندند» (همان. ص. ٧٥ – ٧٤).

مارکس نه به دلیل ِ پیامبری، بلکه صرفن به دلیل ِ شناخت ِ فلسفی از وحدت ِ ارگانیک ِ پدیده ها و قانونمندی و خود تنظیم گری ِ حاکم بر کردوکارشان بود که توانست نظام ِ سرمایه داری و پس از آن را پیش بینی نماید. همچنان که امروز هم، مارکسیست های ایران با تکیه بر شناخت ِ برآمده از فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی قادرند آینده ی هم جامعه ی خود و هم کل ِ جامعه ی انسانی را بر اساس ِ یک راهبرد، دو راهکار ِ این وحدت ِ همبسته بر پایه ی تحلیل ِ مشخص در چارچوب ِ تئوری های عام ِ مارکس و انگلس پیش بینی نمایند. یک راهبرد، دو راهکاری که به موجب ِ آن، دموکراسی فوری ترین نیاز ِ تاریخی ِ جامعه ی خودی به عنوان پیش شرط ِ مقدماتی آمادگی برای گذار به سوسیالیسم، و الغای مالکیت ِ خصوصی بر ابزار ِ تولید در جامعه های پیشرفته به عنوان ِ تنها شرط تحقق ِ سوسیالیسم و کمونیسم است. راهبرد و راهکاری که لنینیسم به دلیل ِ ضدیت اش با فلسفه و سوسیالیسم علمی یک مانع ِ مهم ِ تاریخی در تحقق ِ آن است.