خدامراد فولادی – لنین و فلسفه چرا لنین مارکسیست نبود؟بخش دوم

خدامراد فولادی
لنین و فلسفه
چرا لنین مارکسیست نبود؟
بخش دوم

لنین که از اعتبار ِ مارکسیسم در روسیه و اروپا آگاهی داشت، از یک سو هم می خواست از این اعتبار به سود ِ مقاصد ِ سکتاریستی – اراده گرایانه ی خود در مقابل ِ منشویک ها و دیگر فرقه های فعال در جنبش های اجتماعی سیاسی ِ روسیه بهره برداری کند، و هم از سوی دیگر مغایرت ِ آموزه های مارکسیستی را با این مقاصد می دید، برای پرده کشیدن بر این مغایرت و ناهمخوانی به دو روش متوسل گردید: نخست تحریف و دست بردن در آموزه ها به هنگام ِ نقل ِ قول با توجه به اینکه دسترسی به آثار ِ مارکس و انگلس در آن روزگار کار ِ چندان آسانی برای همگان نبود، و دوم رد ِ تئوری های مارکس – انگلس به طور ِ غیر مستقیم با نسبت دادن شان به منشویک ها یعنی پلخانف و دیگران. نمونه های بسیاری از این دو روش را من در «لنین و لنینیسم» آورده و نقل کرده ام.
تمام ِ نظریه هایی که لنین به خصوص در رد ِ تئوری ِ تکامل ِ اجتماعی (تاریخ) که لنین آن را اکونومیسم می نامید، و مرحله ای یا نوبتی بودن ِ فرماسیون ها و انقلاب های تاریخی، و خصوصن تقدم داشتن ِ سرمایه داری ِ کاملن پیشرفته در انقلاب پرولتاریایی و سوسیالیسم ِ خالصن پرولتاریایی، یعنی وجود ِ صنعت ِ بزرگ و پرولتاریای در اکثریت به مثابه پیش شرط مادی ِ گذار به عصر ِ سوسیالیسم و کمونیسم از یک سو، و زود هنگام بودن انقلاب ِ پرولتاریایی در کشورهای عقب مانده ای چون روسیه، که به پلخانف و منشویک ها نسبت می داد همه و همه از آن ِ مارکس و انگلس هستند. لنین این تئوری ها را به دیگران نسبت می داد تا هم «خدا را داشته باشد هم خرما را» یعنی هم خود را مستقیمن با مارکس و انگلس درگیر نسازد هم حرف و اراده ی خود را در برابر مارکسیست ها به کرسی بنشاند.
در بخش ِ پیشین دیدیم که درک ِ ماتریالیستی – دیالکتیکی ِ مارکس – انگلس از تکامل را «درک ِ ساده و دانش آموزی از تاریخ» نامید و آن را به پلخانف و مارتینف ِ منشویک نسبت داد. در همانجا و همان مقاله، درک ِ ساده و دانش آموزی ِ خود از «جهش» را در مقابل درک ِ علمی، ماتریالیستی دیالکتیکی ِ بنیانگذاران ِ فلسفه ی علمی می گذارد – باز هم با نام ِ منشویک ها! – و درک ِ علمی آن را رد می کند. لنین در آنجا و در تمام ِ نوشته های اش جهش را نه به مفهوم دیالکتیکی یعنی بر گذشتن ِ دفعی – سلبی ِ و در عین حال ایجابی – پیوستاری از کیفیتی به کیفیت ِ عالی تر در نتیجه ی افزایش تدریجی کمیت ها تا به حدی که بر گذشتن از یک مرحله و فراروی ِ آن به مرحله ی دیگر را ضروری سازد، بلکه درست برخلاف ِ آن به معنای «پریدن یا جهیدن از روی» یک مرحله ی مهم و تعیین کننده در پیوستار ِ تکامل اجتماعی با نفی ِ کامل ِ آن مرحله در نظر دارد. از دید ِ لنین در جهش آنچه اهمیت ندارد کمیت های لازم و ضرورت دهنده ی گذار ِ کیفی به مرحله ی عالی تر است.
جهش در سازمان ِ اجتماعی همان انقلاب است، یا به عبارتی، انقلاب جهش از کمیت های تولیدی ِ تجمع یافته و متراکم شده به قدر ِ لازم در نظام ِ اجتماعی ِ کیفیتن موجود برای گذار به نظام ِ اجتماعی ِکیفیتن برتر و عالی تر است. جهش در سازمان ِ اجتماعی و جامعه ها همانند ِ جهش در طبیعت است با این تفاوت که خودویژگی و خودپویی ِ شعورمندانه و آگاهانه ی متناسب با درجه ی رشد نیروهای مولده در جامعه، نسبت به جهش ِ خود به خودی در طبیعت ناشعورمند تا حدودی آگاهانه است. در هر دو حال اما، هم ضرورت و هم قانونمندی دارد، یعنی دیمی و دلبخواهی و به اراده ی نامشروط عمل نمی کند.
لنین یا اینها را نمی دانست یا می دانست و انکار می کرد. غیر از این هم نبود و گرنه نمی نوشت: «اگر تعداد ِ سوسیالیست ها اندک هم باشد بگذار هر کارگر ِ روسی از خود بپرسد مگر در آستانه ی انقلاب ِ فوریه – مارس ِ ١٩١٧ تعداد انقلابی های آگاه در روسیه زیاد بود؟ آنچه اهمیت دارد تعداد [کمیت] نیست بلکه بیان ِ صحیح ِ عقاید و سیاست ِ پرولتاریایی واقعن انقلابی است [لنین عقاید ماتریالیستی دیالکتیکی را از مارکس و انگلس می گرفت یا اقتباس می کرد تا به طور مکانیکی به جامعه ی عقب مانده ی روسیه که آمادگی ِ انقلاب سوسیالیستی را نداشت جوش دهد و ادعای خود را توجیه کند!].» (مجموعه آثار لنین. جلد ٣. ترجمه ی پورهرمزان. ص. ١٥٧٧. درون کروشه از من است.).
سخن بالا بی دلیل هم نبود و از آنجا نشات می گرفت که در نخستین کنگره ی کشوری ِ شوراهای نمایندگان ِ کارگران و سربازان ِ روسیه در ژوئن ١٩١٧ بلشویک ها در میان ِ یکهزار نماینده تنها یکصد و پنج نماینده داشتند و نمایندگان ِ منشویک ها و اس ارها در اکثریت بودند. در همین محدوده هم لنین بی اعتقادی و بی اعتنایی خود به کمیت ِ بیانگر ِ کیفیت، یعنی برتری ِ کمی ِ اکثریت نمایندگان که حاکی از برتری ِ کیفی ِ ایده ها و برنامه های منشویک ها و اس ارها بود را علنن نشان داد و فرمان ِ سرنگونی ِ حکومت موقت از طریق ِ کودتای نظامی را صادر کرد.
لنین که در آستانه ی اکتبر ١٩١٧ از کسب قدرت سیاسی از طریق ِ شورای نمایندگان ناامید شده بود و دیگر انقلابی هم در کار نبود، ناچار به کودتای نظامیان ِ طرفدار خود متوسل شد و از طریق کودتای آنان به قدرت رسید. (رجوع کنید به: لنین: انتخابات مجلس مؤسسان و دیکتاتوری پرولتاریا. ترجمه ی: سازمان چریک های فدایی خلق ایران. ص. ٢٠ – ١٧) و یا: در اندرزهای کناره نشین. توصیه به کودتای نظامی: «تعرض همزمان و هرچه ناگهانی تر و سریع تر به پتروگراد انجام گیرد. تعرض تمام ناوگان دریایی، تمرکز قوایی با تفوق عظیم در مقابل ِ ٢٠ – ١٥ هزار تن و شاید بیش تر گارد بورژوازی یونکرها و لشکریان و اندی و غیره. سه نیروی عمده ی ما عبارت اند از: ناوگان دریایی کارگران و واحدهای ارتش به قسمی ترکیب شوند. مراکز زیر حتمن اشغال شوند و به بهای هر تلفاتی حفظ شوند… . محاصره و قطع پتروگراد، تصرف پتروگراد با حمله مرکب ناوگان دریایی کارگران [بلشویک ها] و سپاهیان. تشکیل دسته هایی برای تعرض و محاصره ی مراکز دشمن: مدارس افسری، تلگراف و تلفن و غیره با شعار مرگ تا آخرین نفر.» (مجموعه آثار. جلد سوم. ترجمه ی: پورهرمزان. ص. ٦٩٥. نارسایی ِ متن از ترجمه است.).
امروز سؤال این است: آیا اگر همان روال ِ دموکراتیک ادامه می یافت و بلشویک ها متوسل به زور ِ نظامی نمی شدند، وضعیت ِ روسیه بهتر از آنچه در طول ِ هفتاد سال حاکمیت بلشویسم و سرمایه داری ِ بوروکراتیک ِ دولتی بر سرش آمد نمی شد؟ به خصوص که به اعتراف لنین تا قبل از کودتای بلشویکی روسیه آزادترین کشور جهان بود. (مجموعه آثار. ترجمه ی: پورهرمزان. جلد سوم. ص. ١٥٧٨).
خود ِ آمار ِ ارائه شده در کنگره ی یاد شده نیز نشانگر ِ این دموکراتیسم و آزادی های سیاسی ِ مترتب بر آن است. به خصوص که روسیه گام در مسیری نهاده بود که پیش تر اروپای غربی آن را آزموده، هموار و آماده ی گذار ِ مطمئن به سوسیالیسم کرده بود، و بیراهه ای که لنین ترسیم کرد آن مسیر را نه فقط به روی روسیه بلکه به روی دیگر کشورها هم مسدود نمود.
درواقع آنچه لنین انقلاب می نامید چیزی جز کودتای نظامی، آنچه طبقه ی کارگر می نامید جز یونیفرم پوشان ِ پادگانی، و آنچه کمونیسم می نامید چیزی غیر از یونیفرم اندیشی نبود. با این توضیح که یونیفرم پوشی و یونیفرم اندیشی ِ مورد ِ نظر لنین – یا همبودی و هم اندیشی ِ فرقه ای – جز یک وحدت ِ صوری و مکانیکی تجزیه پذیر نیست که درست در تقابل و ضدیت با وحدت ِ دیالکتیکی ِ یک سازمان ِ حقیقتن پرولتاریایی همبسته و آگاه ِ تجزیه ناپذیر ِ تکامل یابنده قرار دارد و مانع ِ مهمی در برابر ِ شکل گیری، رشد و تکامل ِ آن است.
لنین در ١٩١٧ برای آنکه این خلافگویی های غیر ِ تاریخی و ضد ِ مارکسیستی را توجیه نماید، وقتی نتوانست در تئوری های مارکس و انگلس هیچ تاییدیه ای برای «مارکسیسم ِ فرقه گرا و کودتاگر» خود پیدا کند، و اصرار هم داشت که حزب را طبقه و کودتا در کشور عقب مانده را انقلاب جا بزند، به روشی دیگر توسل جست: ادعا نمود که بنیانگذاران ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی، و درواقع خود ِ فلسفه و سوسیالیسم علمی، از پیش بینی ِ آینده ی سرمایه داری و عصر ِ امپریالیسم ناتوان بودند. او درواقع به همان روشی پناه برد که پوزی تیویست ها برای رد ِ مارکسیسم به کار می گیرند. این بود که نوشت: «[حیف که] مارکس و انگلس آنقدر زنده نماندند تا دوران امپریالیسم ِ جهانی را که زودتر از ١٨٩٨ یا ١٩٠٠ آغاز نشده است [یعنی در زمان آنها نبود] به چشم ببینند.». (لنین و مفهوم ِ دوران. به نقل از: امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم. توضیح درون کروشه و تاکید از من است).
تو گویی هر فیلسوف و نظریه پردازی باید در تمام ِ طول ِ تاریخ زنده باشد تا صحت ِ تئوری های اش را به چشم ببینید! و مدام این یا آن تئوری را در تجربه ی شخصی بیازماید، تا شخصن مشاهده نماید کدام درست و کدام غلط است! عجبا! لنین حتا مفهوم ِ تئوری – آنهم تئوری های علمی ِ مارکس و انگلس – را نمی دانست، و بدتر از آن اعتبار ِ عام ِ راهبردی شان را قبول نداشت و خود را مارکسیست هم می نامید.
لنین عمدن و مصلحتن خود را به فراموشی زده بود که در ١٩٠٨ در ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم – البته باز هم فرصت طلبانه و مصلحت جویانه – نوشته بود: «در حالی که از طریق ِ تئوری ِ مارکس به پیش می رویم، دائم به حقیقت عینی [یعنی به اثبات ِ تئوری های مارکس] نزدیک تر خواهیم شد. بدون ِ آنکه هرگز تمام شود. اما از هر طریق ِ دیگر جز به اغتشاش و عدم ِ حقیقت نخواهیم رسید.» (ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم. ترجمه ی: چریک های فدایی ِ خلق. ص. ٢٣٠. توضیح درون کروشه از من است.). این را لنین در ١٩٠٨ نوشت یعنی هشت یا ده سال بعد از پیدایی ِ «عصر» ی که مارکس در آن نزیسته، آن را به چشم ندیده، و از این رو نتوانسته بود به «حقیقت ِ عینی ِ» آن شخصن پی ببرد!
یا در جای دیگر از همان کتاب – ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم -، مگر لنین نبود که در نقد ِ تجربه گرایی (امپیریسم) ماخ و آوناریوس و در تایید ِ اعتبار ِ تاریخی تئوری نوشت: «هنگامی که در جهان فقط احساس [به چشم دیدن، به گوش شنیدن…] وجود داشته باشد، هنگامی که اجسام [چیزها، پدیده ها] ترکیب ِ احساس ها باشد، واضح است که ما با سوبژکتیویسم ِ فلسفی سروکار داریم که بی چون و چرا به نفی ِ حقیقت ِ عینی می انجامد. طبق ِ نظر ِ ماخ و آوناریوس سرچشمه ی شناخت ِ ما احساس ها هستند [یعنی از دید ِ ماخیست ها فقط آن شناختی معتبر است که توسط ِ حواس و فقط حواس تایید شود. و تئوری که لزومن با حواس سروکار ندارد اعتبار ندارد]. در نتیجه از موضع ِ امپیریسم همه ی دانش ها از تجربه ریشه می گیرند [و تئوری نقشی در شناخت ندارد].». (همان . ص. ١٩٩).
این دقیقن همان موضعی است که لنین به ویژه از ١٩١٧ تا هنگام ِ مرگ علیه شناخت ِ مارکسیستی اتخاذ نمود: اعتبار ِ تئوری های مارکس – انگلس را به این بهانه که آنها عصر ِ امپریالیسم را به چشم (یکی از حواس ِ پنجگانه) ندیده و تجربه نکرده اند، زیر سؤال برد و بر آن پای فشرد.
لنین نمی دانست تئوری علم است. خصوصیت ِ مهم تئوری به مثابه علم، پیش بینی ِ آینده ی پدیده های مادی است حتا پدیده هایی که در دیدرس ِ حواس و تجربه نیستند، و مهم تر از آن، پیش بینی ِ پدیده ها و رویدادهایی که امکان ِ وقوع و پدیداری شان در آینده، در اکنون ِ تاریخی وجود دارد. به عبارت ِ دیگر، تئوری قادر است تمام ِ مراحل ِ طی نشده ی یک پدیده ی هم اکنون موجود را پیش بینی نماید. یعنی بالقوه را در بالفعل ِ کنونی شناسایی و تا به آخر ردگیری کند.
مگر مارکس و انگلس سوسیالیسم و کمونیسم را «به چشم» دیده بودند که توانستند توصیف ِ دقیقی از سازوکارهای آن دوران که دهها و شاید صدها سال با آنها فاصله داشت به دست دهند؟ مثال های زیادی می توان از شناخت ِ تئوریک در طبیعت و در جامعه آورد که حرف و ادعای لنین را بی اعتبار می سازد.
پیش بینی ِ دقیق ِ آینده را – که با غیب دانی و پیشگویی ِ متافیزیسین های معتقد به عالم ِ غیب تفاوت ماهیتی دارد – فلسفه ی علمی و تئوری ِ تکامل به ما می آموزد. یعنی آن دانش ِ عام و فراگیری که با تمام ِ جزئیات اش در دایره ی شناختِ مارکسیستی است. این شناخت است که به مثابه فرمولاسیون ِ کلی ِ ماده ی در حرکت از خرد تا کلان را پیش ِ روی ما قرار می دهد به طوری که هیچ پدیده ای در جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود نیست که از پیدایش تا زوال از دایره ی شمول ِ این شناخت ِ تئوریک خارج باشد، و یا در عمل درستی ِ آن را به اثبات نرساند. این اشراف (شمول ِ) علمی – تئوریک، ویژگی ِ خاص فلسفه ی علمی ِ مارکس – انگلس است و انکار ِ آن انکار ِ قابل ِ شناخت بودن ِ جهان، و به معنای ایده آلیسم، و بدترین نوع ِ ایده آلیسم، ایده آلیسم ِ ذهنی است.
غیر از این نیست که بی اعتقادی ِ لنین به علم و تئوری ِ شناخت ِ علمی و فلسفی است که او را وا می دارد مارکس و انگلس را ار این که نتوانسته اند «عصر ِ امپریالیسم» را پیش بینی کنند سرزنش و حتا تخطئه نماید.
از اینها گذشته، مگر مارکس و انگلس در تمام نوشته های شان نظام ِ سرمایه را از آغازگاه تا آخرین مرحله و گذار به سوسیالیسم و کمونیسم تحلیل ِ علمی نکرده اند. یعنی سرمایه داری را در تمام ِ مراحل ِ تکاملی آن تا به آخر و حتا پس از آن را پیش بینی ننمودند؟
مارکس آن مرحله از تکامل ِ سرمایه داری را که لنین «دوران ِ امپریالیسم» نامید و ادعا کرد مارکس آن را پیش بینی نکرده است تا بتواند جامه ی غیرمارکسیستی ِ خود را بر آن بپوشاند و آن را همقد و قواره ی ذهنیات غیرعلمی خود نشان دهد، در گروندریسه به روش ِ فلسفی ِ عام نگر و کلی نگر ِ خود اینگونه توصیف می کند: «یکی از شرایط ِ تولید بر اساس ِ سرمایه، پیدایش ِ حوزه ی گردشی است که مدام گسترش یابد، خواه به طور ِ مستقیم و خواه از طریق ایجاد ِ کانون های مبادله ای ِ بیش تر در درون ِ آن. گردش ِ [سرمایه] که در آغاز حجمی ثابت می نمود، اکنون قالبی متحرک پیدا می کند که به موازات ِ تولید گسترش می یابد. گرایش به ایجاد ِ بازار ِ جهانی [یا همان امپریالیسم] مستقیمن در خود ِ مفهوم ِ سرمایه هست. هر حد و مرزی برای سرمایه مانعی است که باید از میان برداشته شود [و برداشته می شود]. تجارت دیگر کاری نیست که طی ِ آن تولیدکنندگان ِ مستقل مازاد ِ تولیدات ِ خود را مبادله می کنند: تجارت به شرط ِ لازم و عنصر ِ بنیادی و همه جانبه ی تمام ِ نظام ِ تولیدی [سرمایه] تبدیل می شود.» (گروندریسه. جلد اول. ترجمه ی: پرهام تدین. ص. ٣٩٤ – ٣٩٣). توصیفی علمی تر و عالی تر از این برای عالی ترین مرحله ی نظام ِ سرمایه؟ مارکس نه ١٩١٧، همین امروز یعنی نظام ِ سرمایه در سال ٢٠١٥ را توصیف می کند، آنجا که می نویسد: «از اینجا [یعنی از انکشاف و توسعه ی سرمایه] می رسیم به لزوم ِ اکتشاف ِ طبیعت به منظور دست یافتن بر اشیاء (موادی) با خواص و فواید ِ جدید برای توسعه ی مبادله ی فراآورده های اقصانقاط ِ جهان در مقیاسی بین المللی، و حمل ِ فرآورده های طبیعی با شیوه ها و روش های جدید (مصنوعی) برای ایجاد ارزش ِ مصرفی ِ تازه در آنها. بدین سان تمامی ِ زوایای زمین در معرض اکتشاف قرار خواهد گرفت تا اشیای مفید ِ تازه ای برای ارزشمندتر کردن ِ اشیای مصرفی ِ قبلی کشف شود، و از این راه علوم ِ طبیعی تا سرحد ِ امکان گسترش خواهد یافت. ضمنن کوشش خواهد شد تا نیازهای اجتماعی ِ ناشی از ضرورت ِ زندگی در جامعه هم تا آنجا که ممکن است کشف، ایجاد و ارضا شوند. پس، تولید ِ سرمایه داری به ایجاد ِ شرایط ِ رشد و گسترش ِ تمامی ِ استعدادهای انسان ِ اجتماعی می انجامد. یعنی استعدادهای موجودی که حداکثر نیازها را دارد و سرشار از گوناگون ترین کیفیات ِ وجودی انسان ها است. یعنی خلاصه به ایجاد شامل ترین و تام ترین نوع ِ ممکن ِ آفرینش ِ اجتماعی خواهد انجامید، چراکه هرچه سطح ِ فرهنگ ِ بشری ارتقا یابد زمینه ی گسترده تری برای بهره مندی [از موجودی های اجتماعی – اقتصادی] خواهد داشت.» (همان جا. ص. ٣٩٥ – ٣٩٤. درون کروشه از من است.).
از این صریح تر، علمی تر، پیشگویانه تر می شد نظام ِ سرمایه را در تمام ِ ابعاد و جزئیات ِ اقتصادی، اجتماعی و کارکردی ِ آن تا همین امروز (سال ِ ٢٠١٥) و تا زمانی که این نظام برقرار است توضیح داد؟ نزدیک به یکصد و شصت سال از این سخنان گذشته و پراتیک ِ تولیدی، اجتماعی و علمی روز به روز بیش از پیش بر درستی ِ این تئوری صحه گذاشته است. این تئوری ِ ماتریالیستی ِ تکامل گرا از آن مارکس است. تئوری ِ خواهان ِ حفظ و تداوم ِ پیشرفت های نظامِ سرمایه، با هدف ِ بهره مندی ِ جامعه از دستاوردها در همین امروز، و فرابُرد ِ آن به مرحله ی عالی تر و پیشرفته تر از آن در فردای تاریخ، و بهره مندی ِ تمام ِ انسان ها به یکسان و به اندازه ی نیازشان از تمام ِ دستاوردهای تاریخی در دوران ِ سوسیالیسم و کمونیسم.
اما لنین، با این تئوری چه کرد و چگونه آن را «تکامل داد». لنین بر تمام ِ این تئوری ِ تکامل گرا خط ِ بطلان کشید و گفت: برخلاف ِ نظر مارکس، سرمایه داری را باید از بیخ و بن برانداخت و سنگ روی سنگ ِ آن باقی نگذاشت: «پرولتاریا [یعنی بلشویک ها و نیروهای نظامی ِ مسلح] پس از گردآوری نیروهای ضربتی ِ سیاسی و نظامی به حد ِ کافی نیرومند، باید بورژوازی را سرنگون کند. قدرت ِ سیاسی را از چنگ شان به در آورد… و سوسیالیسم را بر ویرانه های کاپیتالیسم سازمان دهد [یعنی تاریخ را از نو، از صفر بیاغازد!].» (لنین. انتخابات مجلس مؤسسان و دیکتاتوری پرولتاریا. ص. ٢٠ ).
ببینید لنین چگونه تمام اصول و قوانین ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی را به تمسخر گرفته و مدعی می شود که سوسیالیسم و کمونیسم را می توان بر ویرانه های سرمایه داری (یعنی بر هیچ) ساخت. در ١٩٢٠ سه سال پس از «پیروزی ِ انقلاب ِ شکوهمند ِ سوسیالیستی!» در سخنرانی در سومین کنگره ی کشوری ِ سازمان ِ کمونیستی ِ جوانان روسیه به جوانان درس ِ تخریب و ویرانگری می دهد: «جامعه ی کهنه [یعنی نظام ِ سرمایه] چنان که شایسته ی آن بود به کلی ویران گردیده، و اکنون چنان که شایسته ی آن بوده است به تلی از ویرانه بدل گردیده. زمینه پاک شده [یعنی با خاک یکسان شده!] و نسل ِ کمونیستی ِ جوان باید روی این زمینه [ی با خاک یکسان شده] جامعه ی کمونیستی را بنا نماید.» (لنین. مجموعه آثار به فارسی. ترجمه ی پورهرمزان. جلد سوم. ص. ١٨٣٣).
سنگ روی سنگ ِ سرمایه داری باقی نگذاشتن آنهم در کشور ِ عقب مانده ای که به اعتراف ِ لنین در کلیه ی آثارش، هنوز در مرحله ی نیمه فئودالی و پدرشاهی (پاتریارکال) قرار داشت. شک نکنید لنین گمان می کرد سرمایه داری را فقط سرمایه داران ساخته اند و کارگران نقشی در ساختن ِ آن نداشته اند. یعنی جزیی، و جزء مهمی از نیروهای مولده ی نظام ِ سرمایه نبوده اند، وگرنه خواهان ِ نابودی ِ اینهمه دستاورد ِ تاریخی – تولیدی از بیخ و بن نمی شد و نمی گفت سوسیالیسم و کمونیسم را باید بر ویرانه های نظام ِ سرمایه داری – که گمان می کرد فقط از آن ِ سرمایه داران است و نه از آن ِ تمام بشریت ِ از آغاز ِ تاریخ تا به امروز – ساخت. وقتی می گویم لنین به ماتریالیسم تاریخی، تکامل و سوسیالیسم ِ علمی نه اشراف داشت و نه اعتقادی، یعنی همین. یعنی حکم به نابودی تمام ِ دستاوردهای تاریخی ِ بشریت از آغاز تا به امروز دادن، و اراده کردن به ساختن ِ آن از هیچ، از آغازگاه ِ تاریخ با دست ِ خالی، فقط به صرف ِ داشتن ِ اراده ی آهنین.
لنین به رغم ِ فلسفه ی علمی نه به وحدت ِ مادی ِ جهان، و نه از این رو به وحدت ِ ارگانیک و پیوستاری فرماسیون های اجتماعی – اقتصادی اعتقادی داشت. چراکه اگر چنین اعتقاد و رویکردی داشت، گذار به سوسیالیسم و کمونیسم را اولن در عقب مانده ترین شکل و وضعیت ِ نظام ِ سرمایه داری، یعنی سرمایه داری عقب مانده و کم رشد یافته ی روسیه نمی دید، و ثانین خواهان ِ نابودی ِ همین سرمایه داری ِ عقب مانده هم نمی شد.
تنها ابزاری که لنین در اختیار داشت و فکر می کرد می تواند با تکیه بر آن «در ده روز جهان را تکان دهد و زیر و رو سازد» و سوسیالیسم و کمونیسم ِ خیالی خود را بسازد، اراده ی آهنین ِ او و آن یکصد و پنج بلشویک جمع شده در میان یکهزار نماینده ی شورای نمایندگان ِ کارگران و سربازان ِ روسیه بود! به عبارت ِ دیگر: لنین بر قانون ِ دیالکتیکی ِ فراروی ِ تغییرات ِ کمی به کیفی خط کشید، تا اراده ی معطوف به قدرت ِ خود را که تابع ِ هیچ سازوکار ِ قانونمند و ضرورتی نبود، جایگزین ِ آن نماید.
ادامه دارد…