خدامراد فولادی -لنینیسم و لیبرالیسم: یک مقایسه ی تاریخی

خدامراد فولادی

لنینیسم و لیبرالیسم: یک مقایسه ی تاریخی

پیش از ورود به بحث ِ اصلی این مطلب را روشن کنم که هر نقدی از این قلم بر لنینیسم شامل ِ آنارشیسم هم می شود. اگرچه نه آنارشیست ها خود را لنینیست می دانند و نه لنینیست ها خود را آنارشیست، اما اشتراکات ِ فکری زیادی این دو تفکر و جهان بینی ِ به ظاهر متفاوت را به هم پیوند می دهد که ثابت می کند لنینیسم برخلاف ِ ادعاهای اش در نظر و عمل همان آنارشیسم است، و آنارشیسم در عمده ترین نظرات اش همان لنینیسم. دلیل ِ نخست: هم لنینیسم و هم آنارشیسم ضد ِ سرمایه داری پیشرفته اند و محدوده ی فعالیت ِ نظری و عملی شان کشورهای کم رشد یافته با جمعیت ِ اکثرن روستایی یا حاشیه نشین ِ شهرهای بزرگ، و حکومت های استبدادی ِ نظامی – پادگانی است. زیرا هر دو تنها در شرایط ِ استبداد و اختناق که هیچ امکان و وسیله ای برای نقدشان وجود ندارد با انقلابی نمایی و فعالیت ِ مخفی که تنها شکل ِ فعالیت ِ سیاسی در اینگونه جامعه هاست می توانند هم عقاید و نظرات شان را تبلیغ و ترویج کنند و هم در صورت ِ مساعد بودن ِ شرایط قادر خواهند بود حکومت ِ مورد نظر ِ خود را که چیزی جز یک استبداد ِ نظامی – پادگانی ِ تازه نفس نیست بر جامعه ی عقب مانده حاکم سازند. دلیل ِ دوم که از دلیل ِ نخست ناشی می شود: هر دو ضد ِ تکامل یعنی در نظر ایستانگر و در عمل واپس گرا هستند. دلیل سوم: هم لنینیست ها و هم آنارشیست ها در پی کسب ِ قدرت ِ سیاسی از طریق ِ توطئه و حتا تروراند. دلیل ِ چهارم: هر دو دارای ایده ی «من ِ برتر» یا «انسان ِ برتر» ند که آن من ِ برتر در «خود ِ» آنان و فرقه شان وجود دارد. دلیل ِ پنجم: آنارشیست ها همچون لنینیست ها خواهان ِ پریدن یا جهیدن از روی یک مرحله ی مهم تاریخی یعنی سرمایه داری ِ پیشرفته و رسیدن به سوسیالیسم ِ  ادعایی ِ دروغین شان از راه ِ رشد ِ غیر سرمایه داری و ودرواقع سرمایه داری ِ انحصاری – رانتی ِ دولتی هستند که در آن همه ی ارکان و نهادهای دولتی یکجا در اختیار حزب و کمیته ی مرکزی ِ حزب قرار دارند و آن کمیته ی مرکزی به سرکردگی ِ یک پیشوا و رهبر ِ کاریزماتیک تمام ِ مقدرات ِ حزب و جامعه را در اختیار خود دارد. دلیل ِ ششم: هم آنارشیست ها و هم لنینیست ها مخالفان ِ سرسخت ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی اند، یکی علنی و بی پرده، و یکی با تظاهر به مارکسیست بودن. دلیل ِ هفتم: عوامفریبی یک خصوصیت ِ مشترک و راهبردی – کاربردی ِ هر دو جریان ِ فکری – سیاسی است. آنها بدون ِ عوامفریبی و توسل به جهل ِ «توده ها» چه کارگر و چه غیر کارگر قادر به پیشبرد ِ نیات ِ اراده گرایانه و قدرت طلبانه ی خود نیستند.

حال، با این مقدمه بروم بر سر ِ بحث ِ اصلی یعنی لنینیسم و لیبرالیسم:

لنینیست ها که هیچ تعریف ِ علمی و درستی از هیچ موضوع و مقوله ای ندارند، لیبرالیسم در جامعه های عقب مانده را جاده صاف کن ِ امپریالیسم و از این رو ضد انقلابی می دانند. در این تعریف و توصیف ِ آنها دو تناقض ِ آشکار ِ علمی و تاریخی وجود دارد. چراکه اولن لیبرالیسم یک خصوصیت ِ مهم و اساسی ِ این دوران یعنی دوران ِ سرمایه داری است و ربطی هم به این یا آن جامعه ندارد، وثانین از این رو، این خود ِ ساز و کارهای نظام ِ سرمایه در کلیت ِ آن و از جمله لیبرالیسم ِ آن است که جاده صاف کن ِ خویش از ابتدای موجودیت تا به آخر است و نه صرفن لیبرالیسم آنهم فقط در کشورهای عقب مانده. این دو مساله را واکاوی کنیم: نظام ِ سرمایه نظامی است خود گردان و خود تنظیم گر که مانند ِ مایعات در ظروف ِ مرتبط، با تمام ِ کردوکارهای قانونمند ِ خودویژه اش، خود را در همه جای زمین جاری می سازد و گسترش می دهد. لیبرالیسم یکی از این کرد و کارهای خودویژه ی این نظام است که بسته به موقعیت ِ تاریخی و اجتماعی ِ نظام در جامعه های مختلف، با شدت و ضعف جریان دارد. شدت و قوت آن در جامعه های پیشرفته است که دارای صنعت ِ بزرگ، تولید ِ انبوه و دموکراسی و آزادی های سیاسی ِ بورژوایی اند، و ضعف و ناتوانی ِ ان در جامعه های عقب مانده که فاقد چنین پتانسیل ِ تولیدی، سیاسی – اجتماعی هستند. لیبرالیسم همان حکومت ِ قانون به مفهوم و عملکرد ِ طبقاتی ِ آن است، و فقط در جامعه هایی که بورژوازی به عنوان ِ تنها طبقه ی حاکم قدرت ِ سیاسی و مالکیت ِ ابزار ِ تولید را در اختیار دارد روایی دارد. در جامعه های عقب مانده اما، که نه بورژوازی به مثابه یک طبقه ی وظیفه مند ِ تاریخی، بلکه یک دار و دسته ی مافیایی سر تا پا مسلح ِ کودتاگر که با توطئه و عوامفریبی قدرت ِ سیاسی را در دست دارند، لیبرالیسم ِ بورژوایی به دلیل ِ محدودیت هایی که هم در بیان ِ خواست ها و مطالبات ِ تاریخی اش دارد و هم در عمل دست اش از اعمال ِ این خواست ها کوتاه است، در زمره ی اپوزیسیون ِ حاکمیت ِ مافیایی ِ نظامی – پادگانی قرار دارد.

آنچه لنینیست ها به آن جاده صاف کنی ِ امپریالیسم می گویند، درواقع چیزی جز تلاش برای آن مطالبات ِ تاریخی برآورده نشده ی لیبرالیسم در جامعه های عقب مانده نیست. از آنجا که هم لنینیست ها و هم لیبرال ها محدوده ی فعالیت شان به عنوان اپوزیسیون در جامعه های عقب مانده است – زیرا لنینیست ها در جامعه های پیشرفته قادر به فعالیت و پیشبرد ِ نیات ِ توطئه گرانه و کودتاگرانه شان نیستند و لیبرال ها هم که در آنجا خود حاکم اند و نه اپوزیسیون – از این رو، این دو اپوزیسیون، هر کدام آن دیگری را رقیب ِ خود در پیشبرد ِ نیت و هدف اش می داند. در این میان لیبرال ها متکی بر خواست و اراده ی تاریخی – دورانی ِ خود و پشتوانه ی قدرتمند ِ نظام ِ سرمایه داری ِ جهانی هستند، و لنینیست ها هستند که به دلیل ِ ضعف ِ پشتوانه ی تاریخی به دنبال ِ یارگیری از «توده» های کم سواد ِ حاشیه نشین ِ شهرها و روستاییان اند. اگر لیبرال ها پشتوانه ی تاریخی – نظری ِ نظام سرمایه را دارند، لنینیست ها برای آنکه این کمبود را جبران کنند، همچنان که مقتدا و پیشوای آنان لنین چنین کرد، خود را مارکسیست جا می زنند تا از حیثیت و اعتبار و توشه ی نظری ِ غنی ِ مارکسیسم برای رسیدن به نیات ِ خود استفاده کنند. در اینجاست که آنها باز هم خود را گرفتار تناقض می سازند که برای برون رفت از آن ناگزیر به توسل به انواع ِ توجیهات ِ ناسازگار با تاریخ و دوران ِ تاریخی می شوند تا به هر طریقی خود را از آن گرفتاری نجات دهند. یک توجیه مهم برای رفع و رجوع ِ این ناسازگاری ِ نظر و عمل، یعنی سازگار نمودن ِ مارکسیسم که ایدئولوژی و جهان بینی پرولتاریای پیشرفته ترین جامعه هاست، با عقب مانده ترین شرایط ِ اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، اختراع ِ دو تز ِ ناسازگار ِ با مارکسیسم و ناهمخوان با دوران ِ حاضر است. تزهای امپریالیسم و لیبرالیسم و ضدیت ِ نظری با هر دو، پیش از کسب قدرت، و سرکوب ِ مطالبات ِ تاریخی ِ لیبرال ها پس از کسب قدرت، آنچنانکه تجربه ی صد ساله ی حکومت های بلشویکی – لنینیستی نشان داده است.

ناسازگاری ِ تزهای لنینی با مارکسیسم و ناهمخوانی با دوران ِ تاریخی را به طور مشخص در خیزش ١٣٥٧ و رویدادهای پس از آن به خوبی می توان مشاهده نمود. در آن سال ها لنینیست ها به لیبرال ها از دید ِ یک رقیب ِ سیاسی که در پی ِ کسب ِ قدرت است نگاه می کنند و نه از نگاه ِ پرولتاریایی که نه آگاهی ِ طبقاتی دارد و نه هنوز آمادگی ِ تاریخی تا با اتکاء به آن خود را سازماندهی کند. این در حالی بود که لیبرال ها به آن اندازه آگاهی ِ طبقاتی داشتند که هم دوست و دشمن ِ خود را تشخیص دهند و هم منافع و مقتضیات ِ سرکوب شده ی خود در طول ِ چندین دهه حکومت ِ پدرشاهی را از منافع ِ خرده بورژوازی ِ به ادعای لنینیست ها ضد امپریالیست جدا سازند. تشخیص ِ درست ِ لیبرال ها در آن مقطع – و حتا همین امروز هم – همسویی ِ طبقاتی با بورژوازی ِ جهانی و بهره گیری از تجربیات ِ تاریخی ِ آن در رشد ِ نیروهای مولده و مناسبات ِ مبتنی بر آن است.

لنینیست ها چه در آن مقطع و چه همین امروز، به دلیل ِ درک ِ غیر علمی و غیر تاریخی و منافع ِ فرقه ای ِ جدا از منافع و مصلحت ِ کل جامعه، با موضعگیری ِ خصمانه علیه لیبرال ها که در مطالبه ی دموکراسی و آزادی های سیاسی با مارکسیست ها و کارگران ِ آگاه همنظری دارند، به جانبداری از آنچه خرده بورژوازی ضد امپریالیست می نامند پرداختند. موضعگیری و مخالفتی که به ماهیت ِ خود ِ لنینیست ها برمی گردد و نه به ماهیت ِ لیبرال ها. چراکه لنینیسم چه آنگاه که در اپوزیسیون است و چه وقتی قدرت ِ سیاسی را به نام ِ پرولتاریا و به کام ِ خود در اختیار می گیرد جز در فضای استبداد و سرکوب و اختناق رشد نمی کند و سلطه ی نظری و عملی ِ خود را بر جامعه نمی گستراند. درست مانند ِ سرطان که تنها در ضعف ِ سیستم ایمنی رشد می کند و بر ارگانیسم چیره می شود.

لنینیست ها اگرچه به دلیل ِ استبداد فکری شان عادت به درس آموزی از تجربیات ِ تاریخی و انتقاد از خود ندارند اما باید این مساله را به یاد بیاورند که اولین جرقه ی خیزش ِ ٥٧ نه در روستاها و حاشیه ی شهرها بلکه در شهرهای بزرگ زده شد و نخستین مطرح کنندگان ِ مطالبه ها روزنامه ها و روشنفکران ِ شهری بودند که خواستار ِ آزادی های سیاسی یعنی دموکراسی یی بودند که تا آن زمان جز در یک مقطع ِ کوتاه زمان آن هم به شکل ِ محدود و شکننده از آن برخوردار نبودند. بعدتر بود که کارگران ِ صنعت ِ نفت و دیگر صنایع به پشتیبانی از روشنفکران ِ شهری، به ویژه همان اپوزیسیون ِ لیبرال ِ دموکراسی خواه وارد ِ کارزار ِ مطالباتی شدند. مطالباتی که عمدتن جنبه ی لیبرالی و دموکراسی خواهانه داشت و نه سوسیالیستی و یا خرده بورژوایی و ضد ِ امپریالیستی. دلیل ِ آنهم چه آن زمان و چه هم اکنون که از سوی لنینست ها وارونه نمایی می شود. نه نبود ِ حزب و سازمان های فرقه گرا، بلکه محرومیت ِ تاریخی از آزادی های سیاسی به ویژه نبود ِ آزادی ِ بیان و مطبوعات و چاپ و نشر ِ بدون ِ محدودیت و ممنوعیت ِ کتاب بود.

با ورود ِ لنینیست ها از یک سو، و روستاییان ِ شهرهای کوچک و حاشیه نشینان ِ شهرهای بزرگ و شخصیت ِ کاریزماتیک شان به خیزش، سمت و سو و هدف ِ خیزش به کلی تغییر کرد و به ضدیت با سرمایه داری ِ پیشرفته – امپریالیسم – و نمادهای آن تبدیل گردید. از دید ِ لنینیست ها چه آن زمان و چه هم اینک دموکراسی خواهی مطالبه صرفن لیبرالی و خواستی امپریالیستی است. با این نگرش ِ واپس گرایانه به خیزش – یا به اعتقاد ِ آنان انقلاب – بود که به جای آنکه خواهان ِ تعمیق و همه شمولی ِ آزادی های شهروندی باشند، برخی به همکاری ِ سازمانی و عملی با «خرده بورژوازی ِ ضد امپریالیست»، و برخی به رقابت ِ فرقه ای و سازمانی با آن روی آوردند و به اشاعه ی شعارها و انتشار ِ مقالات و نظرات ِ ضد ِ سرمایه داری در جامعه ی عقب مانده پرداختند، عملی که اگرچه همکاری ِ تشکیلاتی نبود اما همسویی ِ نظری و همآوایی با ارتجاع ِ تازه از راه رسیده سوار بر خیزش شده بود و تنها دلیل ِ مخالفت شان با حاکمیت ِ جدید هم نه منافع ِ عمومی، بلکه منافع ِ فرقه ای بود در حالی که خود ِ فرقه ها نیز بر سر کسب قدرت و سهم بری از «انقلاب» اختلاف نظرهای بسیاری با یکدیگر داشتند. این در حالی بود که حاکمیت ِ جدید اگر نه دقیقن همان، اما نمونه ای بود از آن نوع حاکمیتی که لنینیست ها می خواستند و نمونه اش در روسیه ی زمان ِ لنین و استالین و جانشینان ِ آنان تاکنون برقرار و فعال است. حاکمیتی ضد امپریالیست و متکی بر نیروی روستاییان و حاشیه نشینان ِ شهرها که با تکیه بر این نیرو بوده که تا به همین امروز موفق به قلع و قمع ِ روشنفکران ِ شهری و آزادی های سیاسی ِ به دست آمده از خیزش ِ شهروندان و آزادیخواهان شده است.

ضدیت ِ لنینیست ها با لیبرالیسم، و همسویی و موافقت ِ عمدتن نظری و بعضن عملی ِ آنها با «خرده بورژوازی ِ ضد امپریالیست» حاکم، ریشه در تفکر ِ پدرشاهی ِ آنان و ادعای پدرخواندگی و قیمومت ِ «توده ها» ی عقب مانده و «نادان ِ» هر دو دارد. چراکه هم حاکمیت و هم لنینیست ها خود را قیم و راهبر ِ «خلق» ی می دانند که خود از تشخیص ِ مقدرات و مقتضیات ِ خویش ناتوان است و وظیفه ی آنان است که توده ی ناتوان از تشخیص را به «راه راست» هدایت کند. راه راستی که به زعم ِ حاکمیت به سوی بهشت بعد از این ِ آنان، و به گمان ِ لنینیست ها به «سوسیالیسم بعد از این»، یعنی سوسیالیسم ِ خیالی ِ آنان ختم می شود. دو بهشتی که جز با زور ِ استبداد و سرکوب ِ آزادی و آزادیخواهان محقق و دست یافتنی نیست. این در حالی است که انچه لیبرالیسم خواهان آن است، تنها راه ِ گذار ِ قانونمندانه، معقولانه و سرراست به سوسیالیسم ِ حقیقی یعنی سوسیالیسمی است که مارکس و انگلس آنرا توصیف کرده اند و چیزی جز سرمایه داری ِ پیشرفته و پیشرفته ترین سرمایه داری بدون مالکیت ِ خصوصی بر ابزار ِ تولید، با مالکیت ِ اجتماعی بر این ابزار نیست.

لنین، با ترکیبی از بلانکیسم و نیچه ایسم این درک ِ غیر علمی، فرقه گرایانه و اراده گرایانه را در جامعه های عقب مانده با جمعیت اکثرن روستایی ِ بیسواد یا کم سواد رواج داد که یک حزب یا دار و دسته ی مصمم و کارآزموده به مثابه عنصر ِ آگاه یا درواقع همان «انسان برتر» می تواند به جای جامعه یا طبقه که خود قادر به تصمیم گیری و عمل نیست تصمیم بگیرد و عمل کند و قدرت ِ سیاسی را نیابتن از سوی آنها به دست گیرد و بعد از کسب ِ قدرت ِ سیاسی جامعه و طبقه ای را که ادعای رهبری ِ آنرا دارد با تهدید و ارعاب و سرکوب به دنبال ِ خود به بهشت ِ ادعایی ِ خویش بکشاند. این دقیقن همان درک و تصوری است که دار و دسته ی «ضد امپریالیست» حاکم نیز دارد و به ادعای خود جامعه را با این تفکر و عمل به «بهشت» هدایت می کند!. لیبرالیسم اما، با گسترش ِ آزادی های سیاسی در جامعه، حتا به طور ِ غیر مستقیم عامل ِ گسترش ِ آگاهی های طبقاتی در میان ِ کارگران از طریق ِ مارکسیست ها می شود تا خود ِ این طبقه بتواند با خودآگاهی و خودسازماندهی و با نیروی خود سوسیالیسم را بر جامعه حاکم سازد.

پرونده ی جدال یا مقابله ی لنینیسم با لیبرالیسم یکصد سال است در جهان، و نزدیک به هشتاد سال است در ایران پرونده ی همچنان بازی است، و با سماجتی که لنینیست ها در ضدیت با تکامل و پیشرفت گرایی و آزادیخواهی دارند به این زودی ها مختومه نمی شود. این هم جالب و آموزنده است که لنینیست ها در این مقابله ی نظری از آزادی های لیبرالی در کشورهای پیشرفته استفاده می کنند چراکه در کشورهای عقب مانده و حاکمیت های استبدادی این آزادی ها وجود ندارد که آنها بتوانند نظرات ِ خود را تبلیغ و ترویج نمایند.

برای آنکه بحث را مشخص تر و قابل لمس تر کنیم، این فرض و احتمال را در نظر بگیریم که در ١٣٥٧ به جای حاکمیت ِ کنونی یکی از دو نیروی منتظرالحکومه ی لنینیست یا لیبرال قدرت ِ سیاسی را به دست می گرفت و آنگاه ببینیم این قدرت گیری چه پیامد ها و نتایجی برای جامعه ی ما به بار می آورد. از هر دو نیرو ما نمونه هایی چه در تاریخ ِ ایران و چه در خارج از ایران داریم که می تواند فرض و احتمال ِ ما را به واقعیت نزدیک سازد.

فرض ِ نخست اینکه: لنینیست ها – البته یک فرقه ی لنینیست، چون که بنا بر آن مثل ِ معروف دو درویش در گلیمی بخوابند و دو فرقه ی لنینیست در یک اقلیم نگنجند! -، قدرت را به دست می گرفتند. در بهترین حالت – از دید آنان – همان حکومت و حاکمیتی برقرار می شد که لنین و بلشویک ها در ١٩١٧ در روسیه مستقر نمودند. نتیجه و پیامد ِ این حاکمیت غیر از آن مصیبت هایی نمی شد که بلشویک ها چه در زمان ِ لنین و چه بعدتر در زمان ِ استالین و دیگر جانشینان ِ آنها بر سر ِ اهالی روسیه و «اتحاد جماهیر شوروی» آوردند که من به تفصیل در «لنین و لنینیسم» و دیگر مقالات از این دست نوشته ام، یعنی ایجاد اختناق، سانسور، سرکوب، بگیر و ببند و اعدام های هر روزه، بدون وقفه به بهانه های مختلف. لنین خود را رهبر ِ مادام العمر شوروی می دانست و هر کس را که از او فرمانبرداری نمی کرد مستحق اعدام. در حاکمیت ِ بلشویکی هیچ زنی استحقاق ِ رهبری حزب و کشور را ندارد همچنان که لنین در وصیت نامه ی معروف اش حتا همسر و خواهر خود را به عنوان ِ جانشین خود معرفی نکرد. رهبری در احزاب و حاکمیت های بلشویکی انتخابی نیست بلکه به رسم ِ حاکمیت های کودتایی – رژیم های خلقی – بلشویکی نیز نوعی حکومت ِ کودتایی و تحمیلی از بالایند – تحمیلی و یکبار برای همیشه اند. در این حاکمیت ها نه تنها رهبری حزب و کشور، بلکه تمام پست و مقام های اصلی و کلیدی از دار و دسته ی رهبر و مانند ِ او مادام العمری اند. لنینیست ها کدامیک از این واقعیت ها را می خواهند انکار کنند در حالی که خود لنین بارها در نوشته های اش به ویژه از ١٩١٧ تا هنگام مرگ و به خصوص در وصیت نامه اش بسیار بر آنها تاکید داشته است. نتیجه آنکه: این نوع حاکمیت هر نام و عنوانی هم داشته باشد چه تفاوتی با همین حاکمیتی دارد که از ١٣٥٧ تا کنون بر جامعه ی ما فرمانفرمایی می کند؟

فرض دوم اینکه: لیبرال ها به قدرت می رسیدند. لیبرالهایی با مشخصات ِ مصدق و با همان عملکردها در زمان ِ نخست وزیری اش.

از ١٣٢٠ تا ١٣٣٢ و به خصوص در زمان ِ نخست وزیری ِ مصدق، با تمام ِ مخالفت ها و دشمنی های دربار و دسیسه ها و کارشکنی های ملاهای ریز و درشت ِ تمامیت خواه، لیبرالیسم ِ حاکم بر جامعه دستآوردهای بسیاری خصوصن در عرصه ی آزادی های سیاسی داشت که در عرصه ی اقتصادی نیز تاثیرگذار بود و موجب دستاوردهای اقتصادی نیز گردید. در آن دوره ی کوتاه زمان، احزاب و سازمان ها و گروه ها با گرایش های مختلف آزادی عمل داشتند و هر کدام روزنامه و نشریه و باشگاه و انجمن ِ مخصوص به خود را داشتند و دولت نیز خود برآمده از رقابت ِ این احزاب و گرایش های مختلف الفکر و مختلف المنافع بود. حتا لنینیست ها نیز که انحصار طلب ترین گرایش در میان ِ احزاب و سازمانها بودند هم آزادی ِ عمل داشتند و هم نشریه های مختلف برای تبلیغ عقاید ِ فرقه ای شان. تنها ناهمسازی، در اساس ِ حاکمیت بود که هم بر پادشاهی و استبداد و فرمانفرمایی ِ فردی استوار بود و هم بر دولت ِ برآمده از کردوکارهای قانونمدارانه ی لیبرالی، و همین ناهمسازی و ناسازنمایی بود که سرانجام به فروپاشی ِ حاکمیت ِ ناسازنما و یکدست شدن ِ  آن به نفع استبداد ِ پدرشاهی انجامید. آنهم به شیوه ی مرسوم و معمول ِ جامعه های عقب مانده، یعنی با کودتای نظامی.

نظامیانی که با کودتا مصدق را سرنگون کردند، بعد از قدرت گیری درست با همان روش ِ لنین و بلشویک ها بعد از سرنگون کردن ِ دولت ِ موقت ِ کرنسکی عمل کردند. کودتاگران، تمام ِ دستآوردهای چندین ساله ی لیبرال های «جاده صاف کن امپریالیسم» را یک شبه بر باد دادند، و مقدم بر همه آزادی های سیاسی را. به فرمان ِ اعلیحضرت، مصدق و اعضای کابینه ی او دستگیر و تحویل ِ دادگاه شدند. یعنی همان رفتاری که لنین و بلشویک ها با اعضای کابینه ی کرنسکی کردند. به فرمان ِ اعلیحضرت تمام روزنامه ها و نشریه ها را توقیف و تعطیل، و احزاب و سازمانها را غیرقانونی اعلام نموده، نویسندگان و شاعران را تحت پیگرد قرار داده، زندانی و یا اعدام نمودند. درست همان رفتاری که لنین و بلشویک ها بعد از کودتای اکتبر ١٩١٧ با این نمادها و نهادهای اجتماعی ِ یک جامعه ی در حال ِ تحول ِ تازه از یوغ استبداد ِ پدرشاهی رها شده انجام دادند. مگر نیاز ِ یک جامعه ی در حال ِ تحول ِ تازه از خواب ِ صدها ساله ی قرون ِ وسطایی برخاسته غیر از دموکراسی و آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی یعنی همان آزادی های لیبرالی چیز دیگری هم می تواند باشد؟ رفاه ِ اقتصادی هم بدون ِ این آزادی های شهروندی که در آن شخصیت ها، اندیشه مندان، احزاب و سازمان های مختلف و از جمله مارکسیست ها به عنوان ِ مدافعان و سخنگویان ِ طبقه ی کارگر حق ِ برخورداری و بهره مندی از آن را دارند، به دست نمی آید. چراکه اگر این آزادی های بدون قید و شرط نباشد، اقتصاد نیز به تبعیت از سیاست ِ حاکم دربست در اختیار ِ حاکمان ِ انحصارگر و سرکوبگر خواهد بود. بی دلیل نیست که تمام ِ رژیم های کودتایی و خلقی ِ متکی بر سلاح و چماق ِ «توده ها» به محض ِ کسب قدرت ِ سیاسی نخستین اقدام شان ایجاد دادگاه های نظامی، بستن روزنامه ها و قلع و قمع ِ اندیشه مندان، نویسندگان، احزاب و سازمانهای پیشرو و آزادیخواه است. درست همان کاری که بلشویک ها در ١٩١٧ و حاکمیت ِ بعد از اعلیحضرت از ١٣٥٧ به این سو انجام داده اند. از این نظرگاه و با این پیشینه و عملکردهای تاریخی است که می توان و باید ضدیت و مقابله ی لنینیسم با لیبرالیسم را نگریست و ارزیابی کرد.

در پایان به این مساله نیز باید توجه داشت که: آنچه لنینیست ها لیبرالیسم به عنوان ِ بخشی از هیئت ِ حاکمه ی رژیم های استبدادی به حساب می آورند، و همان بخش و جناح را هم جاده صاف کن ِ امپریالیسم می دانند و نه کلیت ِ استبداد ِ حاکم را، در واقع نه لیبرالیسم به مفهوم ِ تاریخی و معمول ِ آن نظیر ِ آنچه در کشورهای پیشرفته وجود دارد، بلکه بخشی از خود ِ هیئت حاکمه ی نظامی – پادگانی است که هم خود ِ آنان برای کسب سهم بیشتر از قدرت عوامفریبانه به لیبرال بودن تظاهر می کنند، و هم لنینیست ها عوامفریبانه آنان را که عضو ِ جدایی ناپذیری از حاکمیت اند لیبرال قلمداد می کنند تا خاک به چشم جامعه ی دموکراسیخواه پاشیده و دقیقن مانند ِ تبلیغات چی های جناح ِ برتر ِ حاکمیت به «توده ها» ی متوهم بگویند دموکراسیخواهان همین بخش از حاکمیت اند که در همه ی عملکردهای تاکنونی ِ حاکمیت شریک و سهیم بوده اند.

واقعیت نشان داده که نه استبداد فردی – فرقه ای ظرفیت ِ تحمل ِ لیبرالیسم را دارد، و نه لیبرال و لیبرالیسم می تواند در درون ِ این حاکمیت ها آزادانه عمل کند و دوام بیاورد، مگر آنکه خود را با تمام ِ کرد و کارهای مستبدانه و تمامیت خواهانه ی آن همساز و همکنش سازد. از این رو، لنینیست ها عوامفریبی می کنند وقتی از اصلاح طلبان – یا همان لیبرال های – حکومتی سخن می گویند: اصلاح طلبان و لیبرال ها یا قاعدتن بیرون از حاکمیت ِ استبدادی اند، یا اگر به درون ِ آن خزیده باشند به زودی بیرون انداخته خواهند شد و جای شان در زندان یا اعدام خواهد بود!

درست مانند لیبرال ها و اصلاح طلبان ِ زمان لنین که تا لنین زنده بود مخفیانه، و بعد از او به طور علنی با استبداد فردی مخالفت کردند و سرانجام نیز به فرمان ِ استالین اعدام شدند. لنین «بیماری کودکانه ی چپ روی در کمونیسم» را علیه این اصلاح طلبان بود که نوشت و آنها را با تهدید سر ِ جای شان نشاند. ما هم در اینجا نمونه های اش را فراوان داشته ایم.