حسن معارفی پور -پساساختار گرایی، پست مدرنیسم، هرمنوتیسم در گرداب ارتجاع

پساساختار گرایی، پست مدرنیسم، هرمنوتیسم در گرداب ارتجاع

پساساختارگرایی و هرمنوتیسم „گفتمان“ هایی بوده و هستند که با امدن کوکاکولا به قول تری ایگلتون توسط سرمایه داری نئولیبرال به بازار پرتاب شدند و روبنای سیاسی و فرهنگی سرمایه داری نئولیبرال هستند. این گفتمان ها در واقع در تلاش برای توجیه توحش و نابربرای های اجتماعی و افزایش ان پشت گفتمان شدیدا پوپولیستی و „مولتی کالچرالیستی“ بودند. به نظر من نه در ترجمه و نه در „تفسیر“ ما نه نیازمند درک هرمنوتیک هستیم و به شخصه تحت هیچ شرایطی نمی توانم قبول کنم که واقعییت های اجتماعی که به صورت تئوریک نقش می بندند را تفسیر کنم. تفاسیر متفاوت از متون انچه هرمنوتیک به دنبال ان بوده و هست، نوعی توهم مالیخولیایی برای توجیه توحش در متونی بود که در ساختار زبانی نقش می بست و بازتولید می شد. برای نمونه هایدگر به کرات در متون فلسفی اش ابراز تاسف کرده است که فاشیسم هیتلری نتوانست موفق عمل کند و جهان را به بربریت بکشاند. توجیه و تفسیر این ایدئولوژی فاشیستی نشانه گرفتن کله ی بشریت مترقی و ازادی خواه با قناسه است. من نیازی به تفسیر و تعبیر فاشیسم و توحش مسیحیت و یهودیت و اسلام و قران و انجیل و تورات ندارم و این متون را همانطور می خوانم که نوشته شده اند. پست مدرنیسم و پساساختارگرایی در ورای نقد „یک حقیقت مطلق“ به دنبال تفسیر از متن و تخفیف ایدئولوژی های ضد بشری به ایدئولوژی هایی „عقلانی“ و قابل دفاع است. نبود حقیقت یا چند حقیقتی انچه پست مدرنیسم به دنبال ان است، تفسیر و „فلسفه ی هرمنوتیک“ و غیره از نظر من و با مراجعه به متون دست اول لوکاچ چیزی را نمی توان جز نابودی عقل نامید و با مراجعه به“ یان رمان“ می توان پست مدرنیسم و پساساختارگرایی را به عنوان „چپ های“ نیچه یی به حساب اورد. نیچه پدر فلسفه ی اریستوکراتیک المانی و پدرخوانده ی ایدئولوژی فاشیسم و نازیسم در المان است و هایدگر خود یکی از بزرگترین متفکران فاشیسم بود. پساساختارگرایان فرانسوی و پست مدرنیست های دیگر با اتکا به استفراغ اگزیستانسیالیسم نیچه یی و هایدگری که چیزی جز نابودی عقلانیت و نابودی بشریت و ضدیت با منافع طبقات کارگر و زحمتکش نیست، در تلاش برای خلق یک تئوری به ظاهر چپ، اما انتی دیالکتیکی و ماوراء طبقاتی بودند و هستند. کسانی که در تلاشند از این ایدئولوژی ضد بشری یعنی اگزیستانسیالیسم نیچه یی و هایدگری، „تفسیری“ به ظاهر چپ ارائه دهند، در واقع و در عمل به دلیل تناقضات لاینحلی که پست مدرنیسم با ان روبرو است، اغلب درکی نئولیبرال ارائه می دهند. بی دلیل نیست که دانیل زامورا به عنوان یکی از فوکو شناسان معاصر اعلام می کند که از طریق متون فوکو با نئولیبرالیسم و متون هایک و فریدمن اشنا شده است و فوکو را جزو نئولیبرالترین نئولیبرال ها معرفی می کند. در ایران به دلیل نبود متون دست اول و همین رویکرد هرمنوتیک و تفسیری از ترجمه ی متون فرانسوی، انگلیسی و المانی و غیره، یک استخوان هزار بار لیسیده شده یی از پست مدرنیستم به عنوان پست مدرنیسم معرفی می شود، که نه هیچ خوانایی با متون اصلی دارد و نه هیچ شناخت دقیقی از ان وجود دارد. در اروپا چپول های انارشیست و شبه چپ روشنفکر نمای متوهم که مبارزه با سرمایه داری را با زندگی تیمی در خانه های تیمی و تغذیه از زباله به جای خرید از سوپرمارکت تبلیغ می کنند، تلاش می کنند از متون امثال فوکو، دلوز، ژیژک (این اخری یک تیمار روانی است و هیچ جای موضعش را نمی توان جدی گرفت) یک درک پانکیستی و انارشیستی از این متون ارائه دهند. پرداختن به تمام جوانب این قضیه و جواب دادن به تمام مواضعی که پساساختارگرایان، پست مدرن ها، هرمونتیست ها، پانکیست ها، کنستروکتیست ها و چپ های فردگرای نیچه یی و هایدگری و در کل تمام طیف نئولیبرال پست مدرن و در واقع پری مدرن از حوصله ی یک کامنت خارج است، اما برای نقد این گرایش عقب مانده و اتجاعی توصیه می کنم که سه جلد کتاب لوکاچ در مورد „نابودی عقل“، کتاب فنومنولوژی روح هگل، کتاب پست مدرنیسم چپ های نیچه گرا از یان رمان، کتاب علیه پست مدرنیسم الکس کالینکوس، کتاب توهم پست مدرنیسم از تری ایگلتون ووو را مطالعه کنید.

پست مدرنیسم یا پری مدرنیسم

به نظر من دلایل عروج پست مدرنیسم را باید در شرایط مادی و اجتماعی جامعه ی اروپا نگاه کرد، من در یک متنی پساساختارگرایی را به عنوان سکه ی مقابل ساختارگرایی و دو روی یک سکه ی محافظه کاری از نظر تئوریک معرفی کردم. هر نوع تحلیل در مورد تئوری مشخص و جهان بینی مشخص بدون توجه به شرایط مادی و اجتماعی جوامع، پشیزی ارزش ندارد. سطحی نگران اکادمیک با اتکا به تزهای ماکس وبر در امتداد „عقلانی“ شدن جامعه، مفهوم کانتی بر این عقیده اند که جامعه ی اروپایی و دولت ها سر عقل امده اند و تفکرات و شیوه ی زیست مخالفان و دگراندیشان را به مرور پذیرفته اند. از طرف دیگر ما شاهد این مساله هستیم که هر روزه عرصه ی زندگی بر طبقات تحت ستم به ویژه مهاجران و پناهجویان و طبقه ی کارگر اروپا تنگ تر می شو، همچنین می بینیم در سطح نظری از گفتمان هایی مانند مالتی کالچرالیسم و پلورالیسم فکری صحبت می شود. این چه نوع „عقلانیتی است؟! دولت های اروپایی به صورت قانونی دارند ازادی همجنسگرایی و „ازدواج“ همجنسگرایان و غیره را یکی پس از دیگری به رسمیت می شناسند و از این طریق می خواهند تصویر عقلانی تری از بورژوازی به نمایش بگذارند، اما همین دولت های نئولیبرال و شبه سوسیال دمکرات در سطح اقتصادی تعرض افسارگسیخته یی را به زندگی میلیون ها نفر اغاز کرده و به تا به شیشه کردن اخرین قطره ی خون طبقه ی کارگر دست بردار نیستند. با تعبیری که گرامشی برای „عقلانی شدن“ بورژوازی به کار می برد، می توان این پروسه ی „مدرنیزاسیون“ در سطح فرهنگی و اجتماعی را نوعی „انقلاب“ پاسیو معرفی کرد. در واقع دولت های غربی بعد از جنگ هایی اول و دوم „جهانی“ به خاطر منافع امپریالیستی و شوینیستی و گسترش سرمایه مالی به سراسر جهان، حاضر بودند جهان بشری را نابود کنند، تا کشورهای دیگر در سرزمین های دوردست خود را با الگوهای اقتصادی سرمایه داری هار تطبیق دهند. این سیاست جنگ طلبی که از جانب بانک ها و سرمایه مالی در سطح وسیع به کمک دولت های امپریالیستی و ارتش و نیروی هوایی و بمباران دیگر کشور ها و اشغال این سرزمین ها در گذشته زیر نام سیاست میلیتاریستی کلونیالیستی و امپریالیستی به پیش می رفت، امروز بعضا به شکل „عقلانی تر“ و نرم تر برای نئولیبرالیزه کردن اقتصاد دیگر کشورها و ناچار کردنشان برای تن دادن به این الگوها به پیش می رود و بعضا مشاهده می کنیم که شورش های توده یی مردمان دیگر کشورها توسط الترناتیو های تا مغز استخوان فاشیستی و ضد بشری به مسیر ارتجاعی هدایت می شود و شورش و طغیان توده یی توسط این دولت ها از طریق تبدیل کردن پروسه ی طغیان به جنگ داخلی و الترناتیو سازی ضد بشری از جانب امپریالیسم به شکست کشانده می شود. نمونه ی لیبی، عراق و سوریه در سال های اخیر و در گذشته هم شیلی و ایران و اندونزی! امروز نئولیبرالیسم به مثابه ی یک الگوی اقتصادی هار و خونخوار در سطح „فرهنگی“ پرچمدار اصلی گفتمان پست مدرنیستی است. دانشگاه ها از کمونیست ها و چپ ها یکی پس از دیگری پاکسازی می شوند و „رمانتیک های“ پست مدرن جای انان را می گیرند. به مسیحیت و اسلام و فرهنگ عصر سنگی و توحش و بربریت در سطح نظری احترام گذاشته می شود و کمونیسم و سوسیالیسم از جانب همین „رومانتیک ها“ی پست مدرن، دگماتیسم خوانده می شود. در عمل اقشار فقیرتر مهاجران و پناهجویانی که از کشورهای اسلامزده امده اند، مورد تبعیض و ازار و اذیت قرار گرفته می شوند و در بهترین حالت برای کارهای پست و خدماتی بدون بیمه ی بازنشستگی به کار گرفته می شوند. نیروی کار ارزان کارگران خاموشی که تحت نام پناهجو به اروپا و غرب به عنوان بردگانی برای رفع بحران های اقتصادی و جبران تبعات این بحران ها به کار گرفته می شوند و پست مدرنیسم در مقابل این توحش و بردگی مدرن خاموش است و خفه خون می گیرد و حتی ان را تایید می کند. اگر هم اعتراضی از جانب پست مدرنیست ها صورت بگیرد در حد نق زدن و ناله و شکایت بر سر این است که „سفید پوست“ ها نباید „سرور“ باشند و مردم „رنگین پوست“ هم حق دارند، زندگی کنند و غیره. نقد پست مدرنیسم از جامعه به یک نقد هویتی و سطحی تقلیل پیدا می کند و تناقضات این ایدئولوژی تا جایی گسترش پیدا می کند که هیچگاه سیستم بردگی نئولیبرالی را در سطح اقتصادی به نقد نکشد. بی دلیل نیست که پست مدرنیست ها حتی یک کتاب در مورد اقتصاد و نقد اقتصاد سیاسی منتشر نکرده اند. از لیوتار و فوکو و ادوارد سعید و دلوز و ژیژک و دیگران گرفته تا فرمت وطنی این ایدئولوژی ارتجاعی، چیزی در مورد نقد اقتصاد سیاسی برای گفتن ندارند. پست مدرنیسم یک نوع ابراز تاسف از سرخوردگی „اروپامحوری و ارورو سنتریسم“ هم هست، بی دلیل نبود که میشل فوکو از خمینی به عنوان الترناتیو متفاوت، دفاع کرد و اعلام کرد که در بین اخوندها مناسبات هیرارشیک وجود ندارد و به همین خاطر به مدافع ارتجاعی ترین ارتجاعیون اواخر قرن بیست تبدیل شد. نمونه های دیگر و امروزی شان ژیژک این دیوانه ی بی شعور است که معتقد است انچه باید بورژوازی از ان ترس داشته باشد، „شبح مسیحیت“ است و نه شبح کمونیسم. پست مدرنیسم نوعی ارزوی نیهلیستی برای بازگشت به دوران قبل از سرمایه داری و مناسبات عصر سنگی هم هست. نوعی ترس از پیشرفت تکنولوژی و گسترش تقسیم کار اجتماعی ووو. در واقع می توان از ده ها زاویه به این جنبش افسرده و سرخورده و ضد انقلابی و پرمتیو عقب مانده، ماقبل سرمایه داری و پری مدرن و نقد داشت. من در این جا سعی کرده از منظر اقتصادی و فلسفی تناقضات بنیادین این ایدئولوژی را در حد توان بر بشمارم

قدرت و دولت از واقعیت تا توهم

معمولا زمانی که از قدرت و دولت صحبت می شود، همیشه پلیس و سرکوب تصور می شود، اما کمتر کسی سوال می کند که چرا پلیس باید وجود داشته باشد. از هر انسان امروزی بپرسی که ایا تو گوسفند هستی و به چوپان نیاز داری؟ نه تنها جواب نه بهت خواهد داد، بلکه ممکن است تو دهانت هم بزند، اما دولت واقعا چوپان افراد جامعه است و چوپانی است که به یک عده بیشتر می رسد و یک عده را کتک کاری هم می کند. دولت برخلاف تصورات روسو و طیف لیبرالیسم و فلاسفه ی سیاسی لیبرال، نه محصول یک „توافق اجتماعی“بین طبقات و نه یک “ قراداد“ نوشته یا نانوشته به تعبیر روسویی، بلکه محصول خلع ید از یک طبقه در نتیجه ی تصرف ابزار تولید به نفع طبقه ی دیگر و در نتیجه ی کشمکش های اشتی ناپذیر طبقتاتی ( مارکس، انگس و لنین) و انحصاری شدن سرکوب در دست یک عده (ماکس وبر) و محروم کردن دیگران بخوانید (طبقات تحت ستم از دسترسی به ابزار سرکوب ) و به خاطر حفظ سلطه ی طبقات است (چیزی که ماکس وبر نمی گوید ولی انگلس و لنین به درستی به ان اشاره کرده اند) است. دولت برخلاف اوهام لیبرالی نهاد حفاظت از „امنیت“ جامعه نیست، بلکه نهاد سرکوب سیستماتیک و دفاع از امنیت صاحبان سرمایه و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید همچون کارخانه و زمین است. دولت محصول اشتی ناپذیری طبقات اجتماعی است و نهاد دولت در هر جامعه یی منافع یک طبقه ی مشخص را حفظ می کند. در سرمایه داری کارگران برای افزایش دستمزد علیه „سرمایه دارن“ به میدان می ایند با باتوم پلیس پاسخ می گیرند. در جامعه ی فئودالی اعتراض به کلیسا به عنوان روبنای سیاسی اقتصاد فئودالی اعدام با گیوتن یا تکه پاره کردن یک انسان زنده با بستن به چند اسب را در پی می داشت.
یکی از راست ترین لیبرال هایی که مفهوم دولت را بازتعریف کرده است کسی نیست به جز میشل فوکو. میشل فوکو این „خدا“ ی چپ نو مفهوم قدرت در کتاب های مختلفش مورد بررسی قرار داده است و به شکلی از اشکال سعی کرده است کنسرواتیسم را پشت گفتمان پست مدرنیستی اش قائم کند و به دلیل کژفهمی چپول های فئودالی (بخوانید چپ نو) ایشان در جایگاه „مارکس“ قرن بیست ایستاده است. هابرماس اما با تمام راست روی هایش متوجه ی محافظه کاری و راست روی بی رویه ی فوکو شده است و اتفاقا نانسی فاسر و دانیل زامورا هم علیرغم دشمنی شان با لنینیسم به مثابه ی سوسیالیسم علمی قرن بیست، فوکو را محافظه کار و لیبرال و نئولیبرال خوانده اند.
فوکو در کتاب „جنون و تمدن“ با بررسی و خواندن ارشیو زندان های ابسالای سوئد و ملاقات زندانیان به این نتیجه می رسد، که برخورد دولت ها از گذشته تاکنون به مجانین تغییر کرده است. او اشاره می کند زمانی در دوران فئودالی مجانین را می کشتند و اتش می زدند و بعد از مدتی با دور کردن انان از شهرها به بیرون شهرها رضایت داده و از عصر روشنگری و سده ی هیجدهم انان تحت مراقبت های پزشکی قرار گرفته شده اند.
در کتاب دیگرش به اسم „مراقبت و تنبیه“ به شیوه های برخورد دولت ها با زندانیان و مخالفین سیاسی شان به شیوه یی تاریخی می پردازد و در مقدمه ی این کتاب به دو نمونه از کشتار مخالفان کلیسا در سال 1665در پاریس و قتل یک نفر دیگر در امستردام به دست کلیسا اشاره می کند. فوکو تلاش دارد بگوید که شکل و مفهوم دولت از گذشته تاکنون تغییرات جدی ایی پیدا کرده است و دیگر دولت ان شکارچی درنده نیست که هر حیوانی را شکار کند، بلکه دولت همچون شکارچی است که حیوانات را نمی کشد بلکه انان را در باغ وحش قرار می دهد و بدنشان را کنترل می کند. فوکو همچنین در کتاب „سکسوالیته و حقیقت“، از نوعی قدرت „پاستوریزه“ صحبت می کند، او می گوید که دیگر در جوامع غربی از قرن 18 هم به بعد پلیس و دولت کاری ندارد که شما شب با چه کسی همبستر می شوید یا نمی شوید.
فوکو در کتاب „چیزهایی در باره ی گفتمان ها“ ضمن بررسی مطلقا ضد دیالکتیکی شکل گیری گفتمان به یک نتیجه گیری مطلقا ارتجاعی و محافظه کارانه می رسد و می گوید شیوه ی گفتمان ما در جامعه نشان می دهد که ما نمی توانم تمام چیزهایی که دوست داریم را همه جا اعلام کنیم و این یعنی تنگ تر شدن حوزه ی قدرت ما در گفتمان های روزمره. فوکو همچنین در مجمهوعه نوشته ها و سخنرانی هایی که به صورت کتاب به زبان المانی چاپ شده است وبه اسم آنالیز قدرت توسط فوکو چاپ شده است در یک مصاحبه اعلام کرده است که چپ دانشجویی سال 68 نوعی فاشیسم چپ و تروریستی بوده است و با تمام وجود از شرکت در این اعتراضات پشیمان است.
انالیز فوکو در مورد قدرت از این ها فراتر رفته و شبکه یی بع روابط قدرت در جامعه اشاره می کند، که شامل نهاد ها و موسسه ها، بیمارستان ها، دانشگاه ها و مدارس می شود، و به صورت شبکه یی کار می کنند، اما این ادمک نمی فهمد که تمام این نهادها بدون یک نهاد اصلی یعنی اقتصاد یک روز نمی توانند به حیات خود و به قول برتولت برشت فوکو همچون یک „بیسواد سیاسی“ نقش سیاست را تا حدود زیادی نادیده می گیرد و به خاطر راست و ارتجاعی و ضد دیالکتیکی بودن دیدگاه های پساساختارگرایانه اش حاضر نیست، حتی از نقش عنصر اقتصاد و تاثیر ان بر تمام این روابط روبنایی صحبت کند.
بررسی های فوکو نه تنها در زمینه ی قدرت بلکه در بیشتر زمینه ها بر اساس یک سری توهمات انتزاعی و مادون قرمزی پست مدرنیستی و ارتجاعی بنا نهاده شده اند و دشمنی فوکو با مدرنیته و سرمایه داری و سوسیالیسم و عدم صحبت از الترناتیو برای عبور از وضع موجود او را در موضع فئودالی قرار داده است. متاسفانه شیفتگان میشل فوکو، این نویسنده ی نئولیبرال که به قول دانیل زامورا از طریق نوشته های این ادم متوجه ی نوشته های میلتن فریدمن شده است، در بین چپ های پساساختارگرای مغزپوک پوپولیست کم نیست.
چپی که از پساساختارگرایی دفاع می کند، نه مارکسیسم را فهمیده است، نه به طبقه ی کارگر تعلق دارد و نه میتواند انقلابی باشد. افکار و نوشته های فوکو به ویژه در زمینه ی قدرت مغلطه یی از تصورات انتزاعی است که هیچ ربطی به واقعیات اجتماعی ندارد.
فوکو بر شانه های ملیتن فریدمن ایستاده است. پست مدرنیسم و نئولیبرالیسم هر دو در یک خط حرکت می کنند و هر دو بشریت را به دامان ارتجاع می برند و انارشیسم هم با تفاوت های جزئی در این بستر قرار گرفته است

حسن معارفی پور