ترجمه – فصل سوم مبارزه مارکس و انگلس عليه اپورتونيسم در دوران بين‌الملل اول

فصل سوم

مبارزه مارکس و انگلس
عليه
اپورتونيسم
در دوران
بين‌الملل اول

توفان انقلابي 1848، با وارد کردن ضربه‌اي کاري به نيروي ﻓﺌﻮدالي اروپا به سرمايه‌داري امکان داد که بدون برخورد به مانعي رشد يافته و حتي يکباره رونقي نسبي پيدا کند. انگلستان در سالهاي 50 و 60 قرن نوزدهم، نه تنها انقلاب صنعتي خود را به پايان رسانده بود، بلکه تبديل به «کارگاه جهان» شده بود. آهنگ انقلاب صنعتي در کشورهاي ديگر نيز به همين منوال تسريع مي‌شد. توليد ماشيني به تدريج جايگزين توليد پيشه‌وري مي‌شد و با توسعه دايمي بازارهاي سرمايه‌داري، روابط بين‌المللي بورژوازي نيز بيش از پيش تحکيم مي‌يافت. جنبش کارگري نيز، طي اين دوره پس از رکودي موقتي، وارد مرحله تازه‌اي از رشد و ترقي مي‌شد. با اين حال اين جنبش در آن هنگام، تحت نفوذ و تاثير زيان‌‌آور انواع و اقسام جريانات اپورتونيستي (فرصت‌طلب) بود. مارکس و انگلس که علاقمند به هدايت جنبش در جهت و راهي صحيح و همچنين خواستار تحکيم پيوستگي و وحدت پرولتاريا بودند، بدون وقفه عليه اين جريانات مبارزه نموده و بدين ترتيب براي مارکسيسم موضعي رهبري کننده را در جنبش جهاني کارگري تامين نمودند.

1. جنبش کارگري در سالهاي 60 و فعاليتهاي مارکس و انگلس

با رشد سريع سرمايه‌داري، صفوف کارگري نيز به سرعت گسترش مي‌يافت. در اواسط سالهاي 50، بيش از هشت ميليون کارگر صنعتي در اروپا وجود داشت. ولي در حالي که سرمايه‌داري امکان هرچه بيشتر ثروتمندتر شدن بورژوازي را فراهم مي‌ساخت، توده‌هاي کارگري، بيش از پيش فقير مي‌شدند و بموازات آن، رشد شتابان سرمايه‌داري، تضادهاي اساسي جامعه سرمايه‌داري را پيوسته حادتر و عميق‌تر مي‌ساخت.
در سال 1857 بود که اولين بحران اقتصادي جهان سرمايه‌داري شروع شد. بورژوازي کوشيد تا با توسل به هر اقدامي که شده، سنگيني بار اين بحران را بدوش کارگران بيندازد. بسياري از کارگران بيکار شدند. دستمزدها در همه جا پايين آمد و شرايط زندگي کارگران باز هم بدتر شد. تضادهاي بورژوازي و پرولتاريا شدت يافت و جنبش کارگري وارد مرحله جديدي شد.
جنبش کارگري انگلستان که از زمان شکست جنبش چارتيستي ابراز وجودي نکرده بود، دوباره به اوج رسيد. کارگران ساختماني، در سال 1859 در لنان براي کاهش ساعات کار روزانه دست به اعتصاب زدند. آنها توسط کارگران همه بخش‌هاي صنعتي قويأ پشتيباني و حمايت شدند. از تاريخ شروع اين مبارزه بود که شوراي «سنديکاهاي لندن»، «اتحاديه کارگران چوبکار»، « اتحاديه سنديکايي معدنچيان» و سازمانهاي ديگر يکي پس از ديگري تاسيس يافتند و در سال 1860 «شوراي عمومي اتحاديه‌هاي کارگران» پا به عرصه وجود گذاشت.
جنبش کارگري فرانسه نيز شکل تازه‌اي به خود گرفت. در سال 1863، «موسسه کمکهاي اجتماعي»، « اتحاديه کارگران فولاد» و «سنديکاهاي نجارها» در پاريس و مارسي تاسيس يافتند. اين سازمانها، به وسيله يک سري اعتصابات، دولت لويي – ناﭘﻠﺌﻮن بناپارت را وادار ساختند تا قانون ارتجاعي که کارگران از داشتن حق اعتصاب و حق تشکيل اتحاديه محروم مي‌ساخت، لغو نمايد.
از طرف ديگر، کارگران آلمان که حق تشکيل سازمانهاي کارگري را کسب کرده بودند، در سال 1863 در لايپزيگ، اتحاديه عمومي کارگران آلمان را تاسيس کردند.
کارگران در آمريکا باشگاههاي کمونيستي و اتحاديه ملي کارگران را تاسيس نمودند. آنها در طي جنگهاي داخلي، فعالانه در مبارزه شرکت جستند.
از سالهاي 60 به بعد، در کشورهاي ديگر اروپايي مانند ايتاليا، بلژيک، سوييس، اسپانيا و دانمارک اتحاديه‌هاي کارگري يکي پس از ديگري تشکيل شده و شروع به فعاليت نمودند.
مارکس و انگلس براي پاسخگويي به جهش نوين جنبش کارگري، به تحقيقات عميق ﺗﺌﻮريک و فعاليت‌هاي عملي انقلابي پرداختند.
مارکس از سال 1848 اقدام به مطالعه اقتصاد سياسي کرده بود. بحران اقتصادي 1857، او را تشويق کرد تا کارهاي تحقيقاتي خود را که به علت انقلاب 1848 مدتي قطع شده بود، بطور عميق‌تري دنبال کند. او در سال 1859 نتيجه مطالعه و تحقيقاتش را در اثري به نام «مقدمه‌اي بر نقد اقتصاد سياسي» گردآوري نمود، که استخوان‌بندي ايده‌هاي اصلي «کاپيتال» (سرمايه) در آن شکل گرفته بود. مارکس بين سالهاي 1861 تا 1863، يادداشت‌هاي خود را در باره اقتصاد سياسي در 23 دفتر گنجاند و از 1863 تا پايان 1865، دست‌نويس «سرمايه» را – که حدود 2500 صفحه مي‌شد – در سه جلد کاملأ به پايان رساند. در سال 1867، جلد اول «سرمايه» که به دقت توسط مارکس بازبيني و تجديدنظر شده بود، رسمأ در شهر هامبورگ واقع در آلمان انتشار يافت. انتشار اين کتاب، واقعه‌اي بي‌سابقه در تاريخ جنبش بين‌المللي کمونيستي و تاريخ تفکر اجتماعي بشريت بود. انگلس در حاشيه‌اي که روي «سرمايه» نوشته اعلام نموده است: «از هنگامي که سرمايه‌داران و کارگران در جهان وجود دارند، کتابي که تا اين حد براي کارگران اهميت داشته باشد، منتشر نشده است.» (1)
مارکس در کتاب «سرمايه»، براي تشريح قوانين اقتصادي جامعه سرمايه‌داري، از ماترياليسم ديالکتيک و ماترياليسم تاريخي استفاده نموده و به تحليل کالا پرداخته است. او ﺗﺌﻮري ارزش اضافي را به وجود آورده و بدين ترتيب پرده از اسرار استثمار کارگران توسط سرمايه‌داران برداشت و آن قانون عيني را که طبق آن، انهدام سرمايه‌داري همچون پيروزي سوسياليسم و کمونيسم اجتناب‌ناپذير است، کشف و آشکار نمود و بدين ترتيب راه رهايي کامل پرولتاريا را نشان داد.
انگلس براي حمايت از تحقيقات ﺗﺌﻮريک مارکس، به مدت بيست سال (از 1850 تا 1869) در يک شرکت بازرگاني واقع در منچستر که پدرش در آن سهيم بود، کار کرد. اين کار به او امکان مي‌داد تا از حقوقش براي کمک به رفع مشکلات مالي مارکس و خانواده‌اش استفاده نمايد. انگلس در طي اين مدت 20 سال، تحقيقات دامنه‌دار و عميقي در زمينه علوم نظامي، زبان‌شناسي و علوم طبيعي انجام داد.
مارکس و انگلس، به موازات مطالعه نظريشان، جنبش‌هاي انقلابي را در تمامي نقاط جهان از نزديک دنبال کردند. آنها طي اين مدت مقالات بسياري نوشتند که در آنها به تشريح نظرات سياسي خود در مورد پشتيباني از قيامهاي خلقي در هند و لهستان و همچنين در مورد حمايت از جنگهاي داخلي آمريکا پرداختند. همچنين براي افشاي جنايات وحشيانه و راهزني‌هايي که استعمارگران انگليسي و فرانسوي بدان مبادرت مي‌ورزيدند و نيز عليه اعمال جنايتکارانه برده‌داران آمريکا، مقلاتي منتشر کردند. مارکس و انگلس به همين منوال به جنگ انقلابي مردم چين عليه تجاوزات امپرياليستي (2) علاقه بسياري نشان دادند و صميمانه از اين جنگ تجليل کردند. اين احساسات انقلابي مارکس و انگلس مبارزات انقلابي، پرولتاريا و خلق‌هاي تحت ستم در تمام جهان را تشجيع مي‌نمود.
مارکس و انگلس که شوري عظيم و انقلابي، آنها را تشجيع نموده و به حرکت درمي‌آورد، از سوي ديگر کوشيدند تا رهبران جنبش کارگري کشورهاي مختلف را متحد کرده و تعليم دهند تا بدين ترتيب آنها را از نفوذ جريانات اپورتونيستي نجات دهند. آنها بر امر شکل‌گيري دستگاه رهبري‌کننده جنبش کارگري در جريان مبارزات عيني، مراقبت و نظارت مي‌کردند.
بدين ترتيب بود که مارکس و انگلس، براي تاسيس يک سازمان بين‌المللي کارگري تدارکات وسيعي، چه در زمينه ايدﺋﻮلوژيک و چه در زمينه تشکيلاتي، فراهم آوردند.

تاسيس بين‌الملل اول

با گسترش بازارهاي سرمايه‌داري در تمام جهان، سرمايه‌داري نيز بيش از پيش چهره‌اي بين‌المللي به خود گرفت. اين جهت، مبارزه عليه اين استثمار نيز به اتحاد هرچه فشرده‌تر و نزديکتر کارگران تمام کشورها احتياج داشت.
در اوايل سالهاي 60، تماث و ارتباط بين کارگران کشورهاي اروپاي غربي – که در آن نقاط، سرمايه‌داري بيش از نقاط ديگر پيشرفت نموده بود – زيادتر شد، بويژه تماس بين کارگران فرانسوي و انگليسي بيش از پيش فشرده شد. در سال 1862، در جريان «نمايشگاه جهاني» که در لندن برگزار مي‌شد، گروهي از کارگران فرانسوي با کارگران انگليسي ملاقات کرده و در مورد مساله اتحاد پرولتارياي بين‌المللي به تبادل‌نظر و بحث پرداختند. آنها تاکيد کردند که فقدان يک سازمان بين‌المللي کارگري و عدم وجود پيوندهاي ارگانيک بين کارگران کشورهاي مختلف، به سرمايه‌داران امکان آن را مي‌دهد تا در اغلب اوقات براي شکستن اعتصابات کارگري متوسل به استخدام نيروي کار خارجي شوند. آنها براي مقابله با استثمار و ستم سرمايه جهاني، کارگران را به تشکيل سازماني که تمام کارگران جهان را در درون خود گرد آورد، فرا خواندند. در بيانيه‌اي که از طرف کارگران انگليسي خطاب به کارگران فرانسوي صادر شد، آمده است: «برادري بين خلقها براي منافع کارگران بي‌اندازه ضروري است.» کارگران انگليسي و فرانسوي، براي ابراز همبستگي بين‌المللي پرولتاريا در پشتيباني از مبارزات برحق خلق لهستان عليه سلطه استبدادي روسيه تزاري، مشترکأ به برگزاري ميتينگ‌هاي توده‌اي پرداختند.
در 28 سپتامبر 1864، کارگران انگليسي، فرانسوي، آلماني، ايتاليايي، لهستاني و ايرلندي در سن‌مارتينز هال (تالار مارتين قديس) واقع در لندن گرد هم آمدند. از مارکس براي شرکت در اين گردهمايي دعوت شده بود. هيات فرانسوي پيشنهاد تشکيل يک سازمان کارگري را مطرح کرد. پس از يک بحث پرجنب و جوش، طرح هيات فرانسوي توسط کليه نمايندگان حاضر به اتفاق آراء تصويب شد. نمايندگان قطعنامه‌اي را در باب تشکيل «اتحاديه بين‌المللي کارگران» (3) تصويب کرده و يک «شوراي مرکزي موقت»، مرکب از 21 نماينده انتخاب نمودند. اين شورا بعدها تبديل به شوراي عمومي بين‌الملل گشت. از رهبران بانفوذ اتحاديه‌هاي کارگري گ. ادگر G. Odger به عنوان رييس و و. کرمر W. Cremer به عنوان دبيرکل انتخاب شدند. مارکس نيز به عنوان عضو «شورا» انتخاب شد. ولي در واقع، او رهبر واقعي «بين‌الملل اول» بود و همانطور که انگلس مي‌گويد: «روح اين شوراي عمومي و کساني که آن را تا کنگره لاهه ادامه دادند، شخص مارکس بود.» (4)
بين‌الملل اول، پس از تاسيس، کميته‌اي مخصوص نگارش به وجود آورد که ماموريت آن تهيه و تدوين برنامه و اساسنامه اتحاديه بود. مارکس در کارها و فعاليت‌هاي اين کميته که در درون آن بسياري نظريات و افکار غلط و طرح‌هاي فرصت‌طلبانه در مورد مشخصات و وظايف بين‌الملل پديد آمده بود، شرکت جست. مبارزات بسيار شديدي در درون اين کميته جريان داشت و احزاب و دسته‌هاي مختلف به مباحثات تمام‌ناشدني مي‌پرداختند. بالاخره تصميم بر آن شد که برنامه و اساسنامه «انترناسيونال» توسط مارکس نگاشته شود.
از نظر مارکس برنامه «بين‌الملل» مي‌بايست اصول اساسي بيان شده در مانيفست حزب کمونيست را مورد توجه قرار داده و شرايط واقعي و نامساوي رشد جنبش کارگري در کشورهاي مختلف و نيز جريانات فرصت‌طلبي که در ميان بسياري از اين جنبش‌ها وجود داشت، در نظر مي‌گرفت. بدين علت بود که نگارش اين اسناد نياز به اين داشت که از لحاظ محتوي قاطع و استوار و از نظر فرم و شکل، آسان و روان باشد و اين تنها وسيله تحقق يکپارچگي و وحدت جنبش بين‌المللي کارگري و قرار دادن اين جنبش در راهي انقلابي بود. بيانيه افتتاحيه و اساسنامه عمومي اتحاديه بين‌المللي کارگران که توسط مارکس نوشته شده است نمونه درخشاني است از ترکيب تفکر اصولي و بيان ساده. « بيانيه افتتاحيه با زباني ساده و به کمک وقايع مشخص، از چهره واقعي سرمايه‌داري که مدعي رفاه اقتصادي بود ولي در واقع ره‌آوردي جز گرسنگي و سرما، بدبختي و فقر دايمي و روزافزون چيز ديگري براي کارگران به همراه نداشت، بيرحمانه پرده برداشت و با اينکار، بيانيه افتتاحيه اين عقيده را که توسعه و رشد سرمايه‌داري فقط باعث تشديد تضاد آشتي‌ناپذير بورژوازي و پرولتاريا مي‌گردد، تاکيد کرد و در عين حال، نظريه سازش طبقاتي را رد نمود. بيانيه افتتاحيه دو موفقيتي را که در اثر مبارزات کارگري، پس از شکست انقلاب 1848 به دست آمده بود، مورد تاييد قرار مي‌دهد. آن دو موفقيت، اول قانون ده ساعت کار روزانه بود که کارگران انگليسي پس از مبارزات طولاني به دولت قبولاندند و دوم جنبش تعاوني، که نشان داد که بدون کمک بورژوازي توليد در مقياس وسيع امکانپذير است. با اين حال، بيانيه افتتاحيه تاکيد مي‌کند که اين مبارزات بخودي خود نمي‌تواند به پرولتاريا امکان رهايي خويش را بدهد و تصريح مي‌نمايد که براي آزادساختن توده‌هاي زحمتکش بايد سيستم کار مزدوري را ملغي ساخته و حاکميت بورژوازي را واژگون ساخت.
بيانيه افتتاحيه در مقابله با خط‌مشي فرصت‌طلب راستي که با مبارزه سياسي مخالفت داشت، يک خط‌مشي انقلابي پرولتري ترسيم و تعيين نمود. مارکس در اين بيانيه به وضوح اعلام مي‌دارد: «بنابراين، کسب قدرت سياسي اولين وظيفه طبقه کارگر است.» (5) براي انجام اين وظيفه تاريخي بايد به تحکيم بناي حزب پرولتري پرداخت، مبارزات انقلابي را به پيش برد و خود را به يک ﺗﺌﻮري انقلابي و علمي مجهز نمود. مارکس در رابطه با وضعيت عيني آن موقع جنبش کارگري در کشورهاي مختلف اروپاي غربي، در زمينه سياسي، تجديد سازمان آگاهانه حزب کارگري را به عنوان يک وظيفه تلقي مي‌کند.
بيانيه افتتاحيه، سياست استعماري و تجاوزکارانه طبقات حاکمه کشورهاي مختلف را محکوم نموده و طبقه کارگر را به مبارزه براي اعمال يک سياست خارجي بين‌المللي دعوت مي‌کرد و بدينوسيله اين مبارزه را بخشي از مبارزه عمومي براي رهايي طبقه کارگر نمود. بيانيه بر روي اين شعار جنگي تاکيد داشت: «کارگران تمام کشورها، متحد شويد!»
اساسنامه عمومي قيد مي‌کرد که هدف و وظيفه «بين‌الملل» متحد ساختن توده‌هاي مردم تمام کشورها و مبارزه براي الغاي ستم طبقاتي و براي رهايي طبقه کارگر است. اين اساسنامه عمومي مقدمتأ بيان مي‌کند که: «رهايي طبقه کارگر بايد بدست خود کارگران صورت گيرد.» (6) هدف کسب رهايي اقتصادي که هدف والايي است، فقط در جريان مبارزه سياسي و همکاري ميان پرولتارياي کشورهاي مختلف ميسر است. «اساسنامه» اصول سازماندهي سانتراليسم دموکراتيک را تعيين و تعريف نموده و کنگره اتحاديه را که مي‌بايد جلسات آن سالي يکبار تشکيل شود، به عنوان قدرت عاليه تعيين کرد. در فاصله کنگره‌ها، شوراي عمومي موظف به اعمال قدرت عاليه و اداره امور جاري بود.
در نوامبر سال 1864 بيانيه افتتاحيه و اساسنامه عمومي 1. ب. ک. (اتحاديه بين‌المللي کارگران) اجلاسيه شوراي عمومي به تصويب رسيد. بدين ترتيب از اوايل کار بين‌الملل، خط‌مشي صحيح مارکسيستي پيروز شد و مارکسيسم شروع به کسب موضع رهبري‌کننده در جنبش بين‌المللي کارگري نمود. ولي پيروزي مارکسيسم به هيچ وجه به مبارزه خط‌مشي‌هاي مختلف در درون بين‌الملل پايان نداد. اين پيروزي تنها نمايانگر ادامه مبارزه‌اي بود که در گذشته هم بين دو مشي در درون جنبش بين‌المللي کارگري وجود داشت، ولي در شرايط جديد به مبارزه‌اي شديدتر و پيچيده‌تر تبديل شده بود. مبارزه مارکس و انگلس عليه جريانات مختلف فرصت‌طلب در عصر بين‌الملل اول، کلأ به دو دوره تقسيم مي‌شود:
دوره اول از تشکيل بين‌الملل اول تا کنگره بروکسل در 1868 ادامه يافت. اين دوره اساسأ با مبارزه عليه پرودونيسم و نيز انتقاد از تريديونيونيسم و مشي لاساليها مشخص مي‌شود.
طي اين دوره، بين‌الملل اول کنفرانس لندن (25 تا 28 سپتامبر 1865)، کنگره ژنو (3 تا 8 سپتامبر)، کنگره لوزان (2 تا 8 سپتامبر 1867) و کنگره بروکسل (3 تا 6 سپتامبر 1868) را يکي پس از ديگري برگزار کرد.
دوره دوم از کنگره بال در سال 1869 تا کنگره لاهه در سال 1872 مي‌باشد. اين دوره با قيام قهرمانانه کمون پاريس و نيز برگزاري کنفرانس لندن (17 تا 23 سپتامبر 1871) و کنگره لاهه (2 تا 7 سپتامبر 1872) مشخص مي‌شود. دو گرايش عمده در اين دوره عبارت از مخالفت با نظرات باکونين و حمايت از کمون پاريس بود.

مبارزه عليه پرودونيسم

اولين حمله عليه جريانات مختلف فرصت‌طلب در درون بين‌الملل اول، متوجه پرودونيسم بود.
پرودودنيسم يک جريان فکري فرصت‌طلب بود که در اواسط قرن نوزدهم در فرانسه رواج داشت. اين جريان فکري محصول خاص توسعه سرمايه‌داري – که باعث نابودي توليدکنندگان کوچک بيشماري شده بود و در عين اينکه آنها را از سقوط و نزول به صفوف پرولتاريا مي‌ترساند، موجب نارضايتي آنها مي‌شد – بود. اين افراد سوداي ايجاد جامعه‌اي را در سر مي‌پروراندند که در آن دوام ابدي مالکيت کوچک تضمين شود. پرودونيسم تنها افکار و اميال متضاد اين بخش از بورژوازي – که در حال زوال دايمي بودند – منعکس مي‌ساخت. منشاي اجتماعي و طبقاتي اين جريان را بايد در همين مطلب جست‌وجو کرد.
مارکس و انگلس از سالهاي 40 شروع به انتقاد از پرودونيسم کردند. پرودون کمي پس از تشکيل بين‌الملل اول درگذشت، ولي طرفداران او نظرياتش را به ارث برده و به اشاعه اين نظريات پوچ ادامه دادند.
بخش پاريسي بين‌الملل که توسط پرودونيست‌ها اداره مي‌شد، از اعمال خط‌مشي درست مارکسيستي کلأ خودداري مي‌کرد و تمام سعي و کوشش خود را براي تحميل خط‌مشي اپورتونيستي خود در ا. ب. ک. و اشاعه آن در جنبش بين‌المللي کارگري به کار مي‌بستند. بدين خاطر است که پرودونيسم در اوايل کار بين‌الملل به خطر اصلي در درون جنبش کارگري مبدل شد. مبارزه مارکس و انگلس عليه پرودونيسم، عمدتأ در جنبه‌هاي ذکر شده در زير بود:
1. مساله قدرت رهبري در بين‌الملل: پرودون به ويژه از وجهه روزافزون مارکسيسم در جنبش کارگري واهمه داشت و کوشيد تا به هر وسيله‌اي مارکسيست‌ها را از هيات رهبري «بين‌الملل» کنار بگذارد. پرودونيست‌ها در کنفرانس لندن و کنگره ژنو، چندين بار پيشنهاد خود را مبني بر کنار گذاردن کارگران روشنفکر از بين‌الملل مطرح کردند. از اينجاست که آنها با پستي سعي در اخراج مارکس و انگلس از بين‌الملل و تسلط بر قدرت رهبري اين سازمان را داشتند. با وجود اين، مبارزه قاطع مارکسيست‌ها باعث شکست حمله آنها شد و کوشش آنها را براي تصاحب قدرت رهبري انترناسيونال در هم کوبيد.
مساله راه اساسي رهايي پرولتاريا: بيانيه افتتاحيه و اساسنامه عمومي، که توسط مارکس تدوين شده بود، مشي سياسي درستي براي بين‌الملل ترسيم نمود. پرودونيست‌ها با تمام قوا با اين خط‌مشي انقلابي مخالفت مي‌کردند. آنها مبارزه سياسي را رد کرده و سازش طبقاتي را توصيه مي‌کردند و حتي با اعتصابات کارگري، با تشکيل سنديکا، با هشت ساعت کار روزانه و با شرکت زنان در امر توليد مخالفت مي‌ورزيدند. کنگره لوزان، پس از مبارزه‌اي سخت، مشي و جهت صحيح را حفظ نمود و قطعنامه‌اي «در مورد مبارزات سياسي طبقه کارگر» تصويب نمود. اين قطعنامه خاطر نشان مي‌ساخت که رهايي طبقه کارگر، بدون رهايي اين طبقه در زمينه سياسي غيرممکن است و پرولتاريا براي رهايي کامل و کسب رهايي در زمينه اقتصادي، بايد قبل از هر چيز در مبارزه سياسي که تنها طريق به دست آوردن حقوق سياسي خود مي‌باشد، شرکت جويد. کنگره ياوه‌گويي‌ها و هذيان‌هاي پرودونيست‌ها را مواجه با شکست ساخت و بدين ترتيب مانع درغلطيدن جنبش کارگري در بن‌بست رفرميسم (اصلاح‌طلبي) شد.
نحوه برخورد به جنبش‌هاي رهايي‌بخش: روسيه تزاري در سالهاي 50 و 60 قرن نوزدهم «آخرين سنگر کل ارتجاع اروپاي غربي» (7) بود. استيلاي وحشيانه و استعمارگرانه روسيه بر لهستان، مقاومت سرسختانه مردم لهستان را برانگيخت. در سال 1863 قيامي به منظور کسب استقلال ملي در لهستان روي داد. مارکس و انگلس با دعوت طبقه کارگر تمام کشورها براي پشتيباني فعال از خواسته‌هاي مردم لهستان، اين جنبش را صميمانه تاييد کردند. آنها متذکر شدند که استقلال لهستان مي‌تواند روسيه تزاري را تضعيف نموده، رشد و گسترش جنبش بني‌المللي کارگري و جنبش‌هاي استقلال‌طلبانه ملي را تسريع نمايد. معهذا پرودودنيست‌ها چه در کنفرانس لندن و چه در کنگره ژنو به مخالفت با در دستور روز قرار دادن مساله لهستان پرداختند. آنها روسيه تزاري را به عنوان قدرتي مترقي ارزيابي کرده و با ادعاي اين مطلب که سرکوبي قيام لهستان چيزي جز «يک گوشمالي و مجازات بجا» نيست، با طرح اين مساله در بين‌الملل مخالفت کردند و به موضع‌گيري صحيح بين‌الملل مبني بر حمايت از مبارزه رهاييبخش مردم لهستان حمله کرده و شديدأ به مخالفت با جنبش‌هاي رهايي‌بخش ملي پرداختند. مارکس و انگلس با تنفر و انزجار اين ياوه‌سرايي‌هاي ارتجاعي را رد کرده و به درستي خاطرنشان کردند که «او (پرودون)، به احترام تزار، جنوني احمقانه را به نمايش گذاشته است.» (8) قطعنامه‌هايي در پشتيباني از استقلال لهستان، يکي پس از ديگري به تصويب رسيد که تجلي روح همبستگي بين‌المللي پرولتاريا بود، اين قطعنامه‌ها به طور جدي نفوذ پرودونيست‌ها را تضعيف نمود.
مساله مالکيت: مارکس و انگلس قبلأ در مانيفست حزب کمونيست، به وضوح اشاره کرده بودند که: «کمونيست‌ها مي‌توانند ﺗﺌﻮري خود را در يک فرمول خلاصه کنند: لغو مالکيت خصوصي.» (9) پرودونيست‌ها با حرکت از موضع توليدکنندگان کوچک طرفدار حفظ و بقاي مالکيت خصوصي بودند. آنها در کنگره لوزان، خود را طرفدار مالکيت فردي دانسته و في‌المثل مي‌گفتند: «اين فرمول ماست: واگذاري زمين به دهقانان و دادن اعتبارات به کارگران صنعتي.» آنها در کنگره بروکسل با تکبر و نخوتي فراوان با تمجيد و ستايش از مالکيت فردي زمين به صورت «پيش درآمد اساسي و لازم براي خوشبختي و ترقي» خود را بروز دادند. مارکس به منظور وارد آوردن ضربه‌اي کاري به پرودونيست‌ها، پيش از کنگره بروکسل، گزارش ويژه‌اي در اين باره تهيه کرد و به «شوراي عمومي بين‌الملل» تسليم داشت.
کنگره بروکسل براساس اين گزارش، تصميمات درستي اتخاذ نمود. کنگره خاطرنشان ساخته که ملي کردن ابزار توليد و زمين براي رشد اقتصادي ضروريست و وسايل توليد صنعتي، اراضي کشاورزي و تمام وسايل حمل و نقل، بايد جزء اموال عمومي شود و تمامأ به مالکيت کل جامعه درآيد. اين تصويب‌نامه حمله‌اي کوبنده و صاعقه‌وار عليه طرفداران پرودون محسوب مي‌شد و باعث انهدام کل سيستم فکري و فرصت‌طلبانه آنها که سعي در حفظ مالکيت کوچک داشت، شد. در اثر مبارزه خستگي‌ناپذير مارکس و انگلس، حمله‌هاي محيلانه و اغفالگرانه پرودونيسم دفع گرديد. پراتيک مبارزه طبقاتي ثابت کرد که تنها مارکسيسم است که مي‌تواند به درستي پرولتاريا را در مبارزات انقلابي راهنمايي کرده و نقاب از چهره پوچ و ارتجاعي پرودونيسم بردارد. نفوذ مارکسيسم در جنبش کارگري پيوسته افزايش و گسترش مي‌يافت، در حالي که پرودونيسم، مرتبأ طرفدارانش را از دست مي‌داد و درگير انشعابات داخلي بود. عناصر جناح چپ پرودونيسم، مثل ي. والرين کاملأ به مارکسيسم نزديک شده و در مبارزه انقلابي طبقه کارگر فرانسه که رهبري آن را به عهده داشتند، فعالانه شرکت مي‌نمودند. در حالي که جناح راست پرودونيسم بعدها از جنبش کارگري فاصله گرفت و به دشمن قسم خورده مارکسيسم و جنبش بين‌المللي کمونيستي تبديل شد. پرودونيسم، در توفان کمون پاريس، بطور کامل از بين رفت.

مبارزه عليه تريديونيونيسم انگليسي

تحت عنوان تريديونيونيسم مي‌توان مشي فرصت‌طلبي را که توسط رهبران «شوراي سنديکاهاي لندن» (که به نام جونتا يا شورا، دسته، نيز معروف است) در سالهاي 50 و 60 قرن نوزدهم دنبال مي‌شد، مشخص کرد. تريديونيونيست‌ها مبارزه براي بهبود شرايط زندگي و کار را به عنوان خواسته اوليه پرولتاريا تلقي مي‌کردند. آنها با مبارزه سياسي مخالفت مي‌نمودند و با برداشت اکونوميستي خود، رزمندگي توده‌هاي کارگري را تحليل مي‌بردند. شعار آنها عبارت بود از: «مزد متناسب و متعادل براي کار روزانه متناسب.» آنها فقط بمنظور تغيير دادن بين‌الملل به يک سازمان تريديونيونيسم بين‌المللي بود که به انترناسيونال ملحق شدند. تريديونيونيست‌ها کشاندن جنبش بين‌المللي کارگري را به راهي غلط هدف خود قرار داده بودند و بدين ترتيب يکپارچگي و وحدت آن را به شدت مورد تهديد قرار مي‌دادند. مارکس و انگلس در مبارزه‌اي که عليه آنها دامن زدند، از ماهيت ارتجاعي تريديونيونيست‌هاي انگليسي کاملأ پرده برداشتند. مارکس در سال 1871 اظهار داشت: « تريديونيونيست‌ها سازمان اقليت قشر اشرافيت کارگري مي‌باشد.»
وقتي که بين‌الملل تاسيس يافت، تريديونيون معرف شکل کلي سازمان کارگران انگليسي با چهره‌اي ملي بود که نفوذي واقعي در توده‌هاي کارگري که آنها را فريب مي‌داد، داشت. بدين خاطر بود که مارکس و انگلس براي عضويت تريديونيونيست‌هاي انگليسي در بين‌الملل، به منظور آموزش دادن و متحد ساختن توده‌هاي عظيم کارگري انگليس و کمک به بالا بردن سطح آگاهي آنها جهت خلاصي خود از قيود و الزامات تريديونيونيسم، مبارزه زيادي نمودند. و بدين ترتيب آنها به جنبش کارگري انگلستان کمک نمودند تا در مسيري صحيح و انقلابي قرار گيرد.
پيدايش تريديونيونيسم در انگلستان اتفاقي نبود، بلکه حاصل سياست بورژوازي انگلستان مبتني بر خريدن اشرافيت کارگري بود. در آن زمان انگلستان داراي صنايع بزرگ و پررونق و مستعمرات بسياري بود و انحصارات خود را در تمام جهان گسترده بود. بورژوازي که از رشد چشمگير جنبش کارگري واهمه داشت، از هر کاري که از قدرتش برمي‌آمد، براي در هم کوبيدن و تخريب آن استفاده مي‌کرد و بدين منظور سهم کوچکي از سودهاي سرشاري را که از مستعمراتش عايدش مي‌شد، براي خريدن عناصر قشر بالاي طبقه کارگر و کارگران ماهر و متخصص اختصاص مي‌داد. و بدين ترتيب، جاي پاها و تکيه‌گاههاي واقعي خود را در درون طبقه کارگر که همان قشر ممتاز کارگران، يعني اشرافيت کارگري که از توده عظيم پرولتاريا جدا افتاده بود‌اند به وجود آوردند. اين قشر همواره پايه اجتماعي و منشاء طبقاتي فرصت‌طلبي (اپورتونيسم) را در جنبش کارگري تشکيل داده و مي‌دهد.
مارکس و انگلس در اطراف مسايل زير به مبارزه عليه تريديونيونيسم، به ويژه در درون شوراي عمومي دست زدند:
مساله طرز برخورد صحيح به جنبش کارگري: تريديونيونيست‌ها با اعتصابات سياسي کارگران براي افزايش عمومي دستمزد به اين بهانه که ارتقاع دستمزدها خطر افزايش قيمت‌ها را در پي دارد، مخالفت مي‌کردند و بدين علت به ترويج و اشاعه نظريه‌اي پوچ که مبتني بر «زيان‌آور بودن» جنبش سنديکايي است پرداخته و معتقد بودند که طبقه کارگر مي‌تواند از سنديکاها صرف‌نظر کند. مارکس براي مقابله با اين نظريات احمقانه، طي دو گردهمايي شوراي عمومي که در سال 1865 برگزار شد، دست به مبارزه‌اي آشکار عليه تريديونيونيسم زد. مارکس در گزارشي که تحت عنوان «مزد، بها و سود» در اين گردهمايي‌ها مطرح ساخت، کارآيي و مفيد بودن سنديکاها در دفاع از منافع طبقه کارگر و نيز ضرورت مبارزه براي افزايش دستمزد را نشان داد. او خاطر نشان کرد که: «گرايش کلي توليد سرمايه‌داري، تشديد بهره‌کشي از کارگران و پايين آوردن مداوم ميانگين دستمزدهاست. در نتيجه کارگران، اگر چه نبايد دست از مبارزه براي افزايش دستمزدها بکشند، ولي به هيچ وجه نبايد به آن بهاي زيادي بدهند، زيرا اثرات اين مبارزات تنها مانند مسکن است، بدون اينکه درد را معالجه کند.» (10) مارکس مي‌افزايد: «به جاي شعار محافظه‌کارانه «دستمزدي متناسب و متعادل براي کار روزانه‌اي متعادل» کارگران بايد بروي پرچم خود اين شعار انقلابي را بنويسند: «الغاي کار مزدوري.» (11)
مساله شرکت کارگران در جنبش اصلاح قانون انتخابات: مدت مديدي بود که تغيير سيستم غيرعادلانه انتخابات در سرفصل مسايل حيات سياسي انگلستان قرار داشت. مارکس و انگلس فعالانه از جنبش اصلاح قانون انتخابات که در سالهاي 60 پديدار گشته بود، پشتيباني کردند و توده‌هاي مردم انگلستان را براي دست زدن به مبارزات سياسي و نبرد جهت احقاق حقوق اوليه دموکراتيک خود بسيج نمودند. بنا به پيشنهاد مارکس، «شوراي عمومي» تصميم گرفت تا نمايندگاني را (که بيشتر آنها رهبران تريديونيون‌ها بودند) براي ايجاد اتحادي با نمايندگان بورژوازي ليبرال در جهت اصلاح انتخابات، اعزام دارد. در سال 1867 جنبش توده‌اي که مانند موجي عظيم به خروش آمده بود، دولت انگلستان را مجبور به گذشت‌هايي نمود و آن را به اصلاحي در سيستم انتخاباتي وادار ساخت. اين اصلاحيه به بورژوازي حقوق سياسي بسياري اعطا مي‌کرد و همينطور به قشر بالايي کارگران، يعني به آنها که درآمدهاي نسبتأ زيادي داشتند، حق راي داد. ولي توده‌هاي کارگري همچنان از حق راي محروم ماندند. عليرغم همه اينها تريديونيون‌ها، درست مثل بورژوازي، اصلاحيه را قبول کردند و اين امر ضربه خنجري بر پشت جنبش عظيمي که در اوج کامل خود بود و خواست آن اصلاح قانون انتخاب بود، محسوب مي‌شد. مارکس اين خيانت رهبران تريديونيون‌ها را محکوم کرده و نشان داد که آنها ديگر در مسير همکاري با بورژوازي قرار گرفته و دفاع از منافع کارگران را رها کرده‌اند.
مساله جنبش رهايي‌بخش ملي ايرلند: اين امر، در آن عصر يکي ديگر از مسايل حاد حيات سياسي انگلستان بود. ايرلند اولين مستعمره انگلستان بود که در سال 1801 رسمأ به انگلستان ملحق شده بود. مردم ايرلند از همان زمان براي کسب استقلال خود دست به مبارزه‌اي قهرمانانه عليه انگلستان زدند. جنبش رهايي‌بخش ملي ايرلند، در سالهاي 60 به شدت در اين کشور گسترش يافت، ولي رهبران تريديونيون‌ها، با دنباله‌روي از بورژوازي به اتخاذ موضع شووينيستي (ميهن‌پرستانه افراطي) پرداخته و از حمايت مبارزه رهايي‌بخش ملي ايرلند خودداري نمودند. همين رهبران با توصيف نخست‌وزير انگلستان به عنوان «فرد خير و نيکوکاري که صادقانه نگران مردم ايرلند است» کار را به تملق‌گويي از او کشاندند. آنها در موضع مدافعين استعمار قرار گرفته و تا جايي که مي‌توانستند به حمايت از منافع سلطه‌جويانه انگليسي پرداختند. مارکس و انگلس، برعکس از مبارزه بحق مردم ايرلند عليه استعمار قاطعانه پشتيباني کردند و مواضع خيانتکارانه رهبران تريديونيونيست را محکوم و از آن انتقاد کردند و با تکيه بر اصول انترناسيوناليسم (همبستگي جهاني) پرولتري، حکم معروف زير را اعلام کردند: «خلقي که به خلق ديگر ستم روا مي‌دارد، زنجير بردگي خود را مي‌سازد.» (12)
مارکس و انگلس خاطر نشان مي‌ساختند که طبقه کارگر بايد در مورد ايرلند مشخصأ با بورژوازي مرزبندي کرده و بايد از جنبش ايرلند براي استقلال ملي، قاطعانه پشتيباني نمايد. اين امر براي طبقه کارگر، مساله اجراي عدالتي موهوم و ذهني نبوده بلکه يکي از شرايط اوليه رهايي خود او به شمار مي‌رفت. مارکس به کمک حقايق بسيار قابل اتکاء، خودکامگي‌ها و وحشيگري‌هايي را که استعمارگران انگليسي مرتکب شده بودند و همچنين حاکميت بيرحمانه‌اي را که بر خلق ايرلند اعمال مي‌نمودند، افشاء نمود. او طبقه کارگر سراسر کشور را براي کمک به مبارزه رهايي‌بخش ملي ايرلند بسيج کرد. شوراي عمومي بنا به پيشنهاد مارکس، به برگزاري ميتينگ‌ها و برپايي تظاهراتي بمنظور اعتراض عليه زنداني کردن انقلابيون ايرلندي، دست زد.
«سياست مارکس و انگلس در مورد مساله ايرلند نمونه بسيار بارزيست که اهميت و ارزش فراوان علمي خود را تا به امروز حفظ کرده است و اين از آن جهت است که اين سياست طرز برخورد صحيحي را نشان مي‌دهد که پرولتارياي ملتي که ملل ديگر را تحت ستم قرار داده است، بايد در مقابل جنبش‌هاي ملي اختيار کند.» (13)
به علت خرابکاري‌هاي مکرر رهبران تريديونيونيست، بين‌الملل بعد از کنگره لوزان در سال 1867، با پيشنهاد مارکس مبني بر حذف مقام «رياست شوراي عمومي» که تا آن موقع در دست «اودگر» بود، موافقت نمود. هنگامي که بعد از شکست کمون پاريس در 1871، نيروهاي ارتجاع اروپا ديوانه‌وار دست به حمله عليه بين‌الملل زدند، رهبران تريديونيونيست با بدگويي و بدنام کردن کمون پاريس، به آن حمله کرده و آن را وسيعأ محکوم نمودند و همچنين به اثر مارکس موسوم به «جنگ داخلي در فرانسه» حمله نمودند. اين رهبران کمي بعد استعفاي خود را از «شوراي عمومي» اعلام نموده و در راه ننگ‌آلود خيانت کامل به طبقه کارگر گام نهادند.

مبارزه عليه لاسالي‌ها

لاسالي‌ها معرف جريان فرصت‌طلبي بودند که در اواسط قرن نوزدهم در آلمان پديدار گشت. اوايل سالهاي 60، توسعه سرمايه‌داري در آلمان سرعت يافته و تضادهاي طبقاتي در آنجا بيش از پيش تشديد شد. جنبش کارگري که در اوج کمال خود بود، خواستار فوري تشکيل يک سازمان مستقل سياسي کارگران بود. در مه 1863 «اتحاديه عمومي کارگران آلمان» که رياست آن را لاسال غصب کرده بود، تاسيس يافت. وي نظريه خود را خط‌مشي رهبري‌کننده اين سازمان قرار داد.
فرديناند لاسال (1825-1864) از يک خانواده پروسي که به تجارت ابريشم اشتغال داشتند، بود. در جريان انقلاب 1848، او با «مجله راين» تماس گرفته و با مارکس آشنا شد. از آن زمان به بعد، وي با بستن عنوان شاگردي مارکس به خودش، تمام هم خود را صرف کرد تا خود را به لباس يک سوسياليست صادق درآورد. در اوايل سالهاي 60، وي در جنبش کارگري رخنه کرد و به انتشار دو جزوه با عناوين: «مجموعه براي کارگران» و «پاسخ عمومي» که چيزي جز دزدي ادبي و تقليد از مانيفست نبود پرداخت. وي بعضي از افکار و بعضي از عبارات اين دو کتاب را با دغلي و خدعه تمام از روي مانيفست رونويسي کرده بود. لاسال هيچگاه يک مارکسيست واقعي نبود بلکه يک ضدانقلابي در لباس مبدل و يک دشمن و خاﺋﻦ به طبقه کارگر بود که در صفوف انقلابيون رخنه کرده بود. او تمام ﺗﺌﻮري‌هاي درهم و برهم و برنامه‌ها و تاکتيک‌هاي فرصت‌طلبانه خود را با پوششي انقلابي رنگ کرده و آنها را مي‌فروخت.
لاسال به هيچ وجه دولت را بعنوان ابزاري در خدمت يک طبقه براي سرکوب طبقه ديگر نمي‌شناخت، برعکس، او تصور مي‌کرد که دولت مفهومي مافوق طبقات است و عبارت از «ابزاري براي آموزش جامعه بشري و پيشبرد و هدايت آن به سوي آزادي» مي‌باشد. به عقيده او براي تغيير دولت خودکامه بورژوازي به يک دولت خلقي، کافي است انتخابات عمومي صحيح و درست را به راه بيندازيم. به نظر او، راي‌گيري همگاني کليد رهايي طبقه کارگر بود. بدين ترتيب او با تمام نيرو با انقلاب قهرآميز و نيز با ديکتاتوري پرولتاريا مخالفت مي‌کرد. لاسال تمام طبقات زحمتکش غير از طبقه کارگر را افتراآميزانه «توده ارتجاعي» خطاب مي‌کرد و با رد کردن اتحاد کارگران و دهقانان، در امر انقلاب خرابکاري مي‌کرد. او همچنين از ﺗﺌﻮري جمعيت‌شناسي مالتوس «قانون آهنين دستمزدها» را استخراج کرد که طبق آن بينوايي و فقر طبقه کارگر به وسيله قوانين طبيعي تعيين شده و بنابراين علاج‌پذير است. بر اين اساس او مخالف اين بود که طبقه کارگر براي رهايي خود مبارزه کند و پرولتاريا را تشويق مي‌نمود تا براي کسب رهايي خود به «عمل مستقيم سوسياليستي» دولت پروس اعتماد کند. مارکس و انگلس قاطعانه با لاسالي‌ها مبارزه کردند. در سال 1862 هنگامي که لاسال مارکس را در لندن ملاقات کرد، مارکس با صراحت تمام به وي گفت که «اين امر که دولت پروس بتواند يک «عمل مستقيم سوسياليستي» انجام دهد، چيز بي‌معني و فکر بيهوده‌اي است.» (15) انگلس نيز به نوبه خود نشان مي‌دهد که «تمام سوسياليسم لاسال عبارت بود از توهين به سرمايه‌داران و تملق گفتن از يونکرهاي (16) پروسي مرتجع.» (17)
لاسال با مشي فرصت‌طلبانه خود، آشکارا اقدام به حمايت از پادشاهي پروس مي‌نمود. او بيشرمانه عاليرتبه‌ترين نماينده اشراف يونکري پروس، صدراعظم «آهن و خون» يعني بيسمارک را مي‌ستود. لاسال از سال 1863 با بيسمارک مکاتبات فراوان و ملاقات و تماس پنهاني داشت که در جريان اين تماس‌ها و مکاتبات، اين دو توانستند دسيسه‌هاي خود را جفت و جور کنند. لاسال با خوش‌خدمتي به بيسمارک، دقيقأ يک مامور و دشمن و خاﺋﻦ به طبقه کارگر شد. انگلس در نامه‌اي به تاريخ 11 ژوﺋﻦ 1863 ترس خود را از اينکه «لاسال امروزه کاملأ به نفع بيسمارک کار مي‌کند» (18) اظهار کرد و دو سال بعد از آن مارکس اعلان کرد که «لاسال، در حقيقت به حزب خيانت کرده است.» (19)
از نظر مارکس و انگلس پيروزي عليه لاسالي‌ها به امکان جذب توده‌ها و آموزش آنها بستگي داشت. باري، اتحاديه عمومي کارگران آلمان، که توسط لاسال تاسيس يافته و رهبري شده بود، بعد از مرگ وي به دست پيروانش افتاد. با اين همه در آن موقع، اتحاديه عمومي مهمترين سازمان ملي و مستقل طبقه کارگر آلمان بود. بدين خاطر بود که مارکس و انگلس با اميد آنکه بتوانند از طريق بين‌الملل در طبقه کارگر آلمان نفوذ کرده و به جنبش کارگري آلمان امکان خلاصي از شر لاسالي‌ها که مانع از پيشرفت کامل اين جنبش بودند، بدهند، اصرار داشتند که اين اتحاديه به عضويت انترناسيونال درآيد. ولي لاسالي‌ها با بهانه قراردادن يک تصويب‌نامه دولت پروس که عضويت در هر سازمان خارجي را ممنوع مي‌ساخت، سعي کردند تا به هر وسيله‌اي مانع شرکت اتحاديه عمومي در بين‌الملل اول شوند. مارکس و انگلس بالاخره تصميم گرفتند تا از رهبران اتحاديه عمومي صرف‌نظر کرده و مستقيمأ با عناصر پيشرو اتحاديه تماس برقرار کرده و آنها را براي مبارزه عليه لاسالي‌ها ياري نمايند. اولين عناصري که به عقايد مارکس و انگلس پيوستند و در مقابل لاسالي‌ها موضع گرفتند، ويلهلم ليبکنشت (Liebknecht) و اوگوست ببل (Bebel) بودند. آنها براي گردآوردن عناصر پيشرو به دور خود، دست به کاري بزرگ و فشرده در درون اتحاديه عمومي زدند. در سال 1867 مارکسيست‌ها، اتحاديه عمومي را ترک کردند. آنها در اوت 1869، تحت رهبري ليبکنشت و ببل کنگره ملي سازمان‌هاي کارگري پيشگام را در شهر ايزناخ برگزار کرده و حزب کارگري سوسيال دموکرات آلمان (ايزناخي‌ها) را تاسيس نمودند و با الهام از اصول اساسي بين‌الملل اول که اين حزب، خود را بخش آلماني آن اعلام کرده بود، برنامه خود را تدوين نمودند. تاسيس حزب سوسيال دموکرات آلمان پيروزي بزرگي براي مارکسيست‌ها عليه لاسالي‌ها محسوب مي‌شد. با اين وجود، نفوذ لاسالي‌ها در جنبش کارگري هنوز به طور کامل از بين نرفته بود و مارکس و انگلس، در سالهاي 70 همچنان مبارزه‌اي خستگي‌ناپذير را عليه آنها تعقيب مي‌کردند.

مبارزه عليه جناح توﻁﺌﻪ‌گر باکونين و درهم‌کوبيده شدن آن

پس از شکست پرودونيسم، باکونين و همدستان او در صحنه ظاهر شدند. آنها با تشکيل جناح توﻁﺌﻪ‌گر، با دست زدن به فعاليت‌هاي انشعابگرانه وسيع و با ترويج باکونينيسم به شدت به يکپارچگي و وحدت جنبش کارگري لطمه وارد آورده و به بدترين دشمنان مارکسيسم در پايان دوران انترناسيونال بدل شدند.
ميخاييل باکونين (1814-1875) در يک خانواده اشرافي روس متولد شد. او در قيامهاي پراگ و «درزدن» (Dresden) شرکت کرد. پس از شکست اين قيامها زنداني شد و در سال 1851 به حکومت تزاري تحويل داده شد. باکونين اعتراف‌نامه‌اي در زندان نوشت و در آن خود را «ماهيگير پشيمان» ناميد. وي با درخواست عفوي که از تزار نمود به يک خاﺋﻦ بدنام و مفتضح مبدل شد. بعدها او از تبعيدگاهش در سيبري گريخته و به ژاپن و سپس به ايالات متحده رفت و بالاخره در سال 1864 از آنجا به اروپا وارد شد و در انترناسيونال اول رخنه کرد.
باکونين يک آنارشيست (هرج‌ومرج‌طلب) متعصب بود. به عقيده او بلا و آفت اصلي جامعه مدرن خود دولت است و نه نظام سرمايه‌داري. او مي‌گفت دولت است که سرمايه را به وجود مي‌آورد و ثروت سرمايه‌داران چيزي جز عنايت و بخشش دولت به آنها نيست. او ضد هر دولت، هر قدرت و هر آمريتي بود و با حکومت ديکتاتوري کارگران و حاکميت انقلابي آنان خصوصأ مخالفت داشت. او توصيه مي‌کرد که بايد بوسيله شورشهايي که در نهان تدارک ديده شده «همه چيز را خراب و نابود کرد»، «همه چيز را واژگون کرد» و با يک ضربه و فقط در عرض يک روز به حيات حکومت پايان داد.
نظر باکونين اين بود که انقلاب اجتماعي بايد با الغاي حق وراثت و استقرار سيستم تعاوني‌ها شروع شود. مراد او از اين امر، توزيع زمين بين روستاييان و واگذاري کارخانجات به کارگران بمنظور استقرار موسسات مستقل و پراکنده که صنعت را با کشاورزي پيوند خواهد داد، بود. او مخالف هرگونه مرکزيت رهبري که از بالا به پايين اعمال شود و مخالف هر نوع برنامه و نقشه واحد بود. تعاوني‌هاي او در واقع چيزي غير از تغيير شکل سيستم مالکيت خصوصي نبود.
باکونين ايجاد جامعه‌اي را که «در آن آزادي و هرج‌ومرج حاکم باشد» تبليغ مي‌نمود. در جامعه او، هر فردي از آزادي کامل و تام و تمامي برخوردار است. هر شخصي، هر دهکده‌اي خودمختار خواهد بود و ديگر اجبار و الزامي در کارها وجود نخواهد داشت. او براي تحقق جامعه ايده‌آل و دلخواهش اساسأ روي لومپن پرولتاريا و خرده‌بورژواهاي ورشکسته حساب مي‌کرد.
به طور خلاصه، باکونينيسم با مخالفتش با انقلاب پرولتري و با رد ديکتاتوري پرولتاريا مشخص مي‌شد. اين مکتب طرز تفکر و احساسات توليدکنندگان کوچک ورشکسته‌اي را که در نااميدي به سر مي‌بردند منعکس مي‌سازد. جوهر و ماهيت طبقاتي اين مکتب و پرودونيسم عليرغم بعضي تفاوت‌هاي ظاهري، هر دو يکسان مي‌باشند: پرودونيسم و باکونينيسم هر دو نماينده منافع خرده‌بورژوازي بودند. با اين وجود، باکونينيسم بعلت آنکه تحت نفوذ ايدﺋﻮلوژيکي لومپن پرولتاريا قرار داشت، مسلمأ بسيار خطرناک‌تر از پرودونيسم بود.
پيدايش باکونينيسم نيز با پايگاه اجتماعي و منشاء طبقاتي آن مشخص مي‌شود. باکونين در سالهاي 40 عميقأ تحت نفوذ آنارشيسم پرودون قرار داشت. اين آنارشيسم در اوايل سالهاي 60 در ايتاليا که در زمينه اقتصادي کشوري نسبتأ عقب‌مانده بود و در آن مالکيت کوچک هنوز تسلط داشت، رواج داشت. ترقي و پيشرفت سرمايه‌داري باعث ورشکستگي و نابودي تعداد بيشماري دهقان و خرده‌بورژوازي شهري در اين کشور شده بود که قشر لومپن پرولتارياي نسبتأ وسيعي را تشکيل مي‌دادند. وضعيت اين افراد که توسط سرمايه‌داري به نابودي کشانده شده بود، در آنها احساس نوميدي و گرايش به تخريب همه چيزها را به وجود آورده بود. وقتيکه باکونين به ايتاليا وارد شد، گروهي از افراد جواني که از موقعيت خرده‌بورژوايي خود سقوط کرده بودند و همچنين تعداد زيادي ولگرد که بدون هدف در جامعه سرگردان بودند بدور خود جمع کرده و در ميان آنها زندگي کرد. باکونين در اين لومپن پرولتارياي ورشکسته و نوميد و در اين احساسات کوري که مشوق و محرک نابودي همه چيز بود، اميد «انقلاب اجتماعي» خودش را ديد و بر اساس همين مسايل تمامي آن نقطه‌نظرات در هم و بر هم ايدﺋﻮلوژي خود را به وجود آورد.
تهديدي که از طرف باکونين متوجه جنبش کارگري بود فقط به لحاظ ﺗﺌﻮري‌هاي پوچ او نبود، بلکه بيشتر به لحاظ فعاليت‌هاي توﻁﺌﻪ‌گرانه و انشعابگرانه گروه او بود. مارکس در مورد باکونين گفت که «اگرچه او بعنوان ﺗﺌﻮريسين چيزي بارش نيست، ولي از لحاظ توﻁﺌﻪ‌گر بودن عنصري تمام‌عيار و هفت‌خط است.» (20) مارکس و انگلس براي حفظ وحدت و يکپارچگي جنبش کارگري به تصفيه حساب با باکونينيسم در زمينه نظري و ﺗﺌﻮري اکتفا نکردند، بلکه فعاليت‌هاي مخرب و انشعابگرانه باکونينيست‌ها را نيز درهم کوبيدند.
باکونين در پاييز 1867 از ايتاليا به سوييس نقل‌مکان کرد و در اکتبر 1868 گروهي از توﻁﺌﻪ‌گران بنام اتحاد بين‌المللي دموکراسي سوسياليستي را در آنجا تشکيل داد و نقشه نفوذ در انترناسيونال و غصب قدرت رهبري آن را از طريق اين گروه طرحريزي کرد. باکونين براي انجام اين کار، طرحها و حيله‌هاي ماجراجويانه‌اش را توسعه داد و در حالي که در خفا دسيسه مي‌چيد، سالوسانه نامه‌اي به مارکس نوشت و به او گفت: «اکنون انترناسيونال ميهن من است و شما بنيانگزار اصلي آن هستيد. بدين خاطر – متوجه‌ايد، دوست عزيز! – من شاگرد شما هستم و از آن احساس غرور مي‌کنم.» همه و همه اين کارها فقط به اميد دزديدن اعتماد مارکس و رخنه در انترناسيونال براي تحقق اميال و بلندپروازي‌هاي ضدانقلابيش بود.
مارکس و انگلس که از مدتها پيش دسايس باکونين را برملا ساخته بودند، دست به اقدامات شديد و قاطعي براي مقابله با اين دسايس و مقاصد زدند. مارکس در دسامبر 1868 نامه‌اي رسمي تحت عنوان «از شوراي عمومي به اتحاد بين‌المللي دموکراسي سوسياليستي» نوشت و تقاضاي پذيرش «اتحاد» را به عنوان شاخه‌اي از انترناسيونال رد کرد. او همچنين در مارس 1869 بخشنامه‌اي با عنوان «از شوراي عمومي به کميته مرکزي اتحاد بين‌المللي دموکراسي سوسياليستي» نوشت. اين بخشنامه به وضوح خاطرنشان مي‌سازد که فقط وقتي که «اتحاد» از برنامه غلط خود دست برداشته و سازمان را منحل کند، در آن صورت اعضايش مي‌توانند به طور فردي به عضويت انترناسيونال درآيند. باکونين که دست روي رگ حساسش گذاشته شده بود، نمي‌توانست کاري جز تظاهر به قبول شرايطي که انترناسيونال قايل شده بود انجام دهد و بدين ترتيب بود که او توانست در انترناسيونال رخنه کند. با اين همه او در باطن امر، ترکيب «اتحاد» را بدون هيچ تغييري حفظ کرد و دست به فعاليت در جهت غصب قدرت در انترناسيونال زد.
پادوهاي باکونين، در کنگره چهارم انترناسيونال که در سال 1869 تشکيل شد، با استفاده از روشهاي کثيفي چون قلب اعتبارنامه نمايندگان، موفق به کسب اکثريت شدند و با بکار بردن اين اکثريت به ضرب و زور و خدعه و نيرنگ، قصد در دست گرفتن قدرت رهبري در شوراي عمومي را داشتند. کنگره براي مقابله با اين وضعيت، به بحث و تصويب يک رشته «قطعنامه‌هاي اداري» دست زد که به شوراي عمومي قدرت بسيار وسيعي مي‌داد. دو قطعنامه از اين سري قطعنامه‌ها خصوصأ متذکر مي‌شد که: «شوراي عمومي حق پذيرش يا رد هر سازمان يا گروه جديد را دارد….» و «شوراي عمومي همچنين حق دارد که تا کنگره بعد، عضويت يک بخش انترناسيونال را معلق سازد.» (21) باکونينيست‌ها نيز به اين قطعنامه راي موافق دادند. ولي همانطور که انگلس نيز متذکر شده، هدف آنها از اين کار، کسب اکثريت براي در دست گرفتن شوراي عمومي بود، چرا که بنظرشان مي‌رسيد که بسط قدرت و امکاناتي که به شوراي عمومي داده شده است، با منافع آنها تطابق دارد. باکونين خيال داشت تا از اين قطعنامه‌ها به نفع خود استفاده کند، بدين ترتيب که پس از غصب قدرت، به تحکيم اقتدار و اختيارات خود بپردازد. ولي کنگره، شوراي عمومي قبلي را که باکونين عضو آنها نبود انتخاب کرد و بدين ترتيب دسيسه و اسباب‌چيني باکونينيست‌ها براي در دست گرفتن قدرت، يکبار ديگر نقش بر آن شد.
دارودست باکونين، بررسي برنامه‌اي ارتجاعي که حاوي مطالب پوچ و بي‌مفهومي چون «الغاء حق وراثت، به عنوان نقطه شروع انقلاب اجتماعي» بود، جزء دستور کار کنگره گنجانده بودند. مارکس که مجهز به ﺗﺌﻮري کمونيسم علمي بود، در مورد اين مساله که به جهت‌گيري انقلاب صدمه مي‌زد، گزارشي راجع به حق وراثت براي شوراي عمومي نوشت و در آن نشان داد که اين حق چيزي جز بازتاب و انعکاس نظام مالکيت خصوصي در قانون نيست، و نه عامل بوجود آورنده مالکيت خصوصي. برعکس اين مالکيت خصوصي است که حق وراثت را به وجود آورده و با از بين رفتن سرمايه‌داري، اين حق نيز خود بخود ملغي مي‌گردد. مارکس بدون تذبذب و با صراحت تمام خاطرنشان مي‌سازد که «اعلام الغاء حق وراثت، به عنوان نقطه حرکت انقلاب اجتماعي …. از نظر ﺗﺌﻮري غلط و از جهت عملي ارتجاعي است.» (22)
باکونينيست‌ها که بعد از کنگره بال هنوز شکست خود را نمي‌پذيرفتند، بمنظور درخواست خودمختاري بخش‌هاي انترناسيونال و مقابله با رهبريت اين سازمان، دست به جمع‌آوري عناصر عقب‌مانده و وامانده تريديونيونيستي، لاسالي و پرودونيستي‌هاي راست زدند. اينها همچنان فعاليت‌هاي انشعابگرانه خود را ادامه دادند. آنها با متهم نمودن مارکس به اينکه ديکتاتور است، غرض‌ورزانه و بدخواهانه اعلام نمودند که شوراي عمومي چيزي جز لانه و آشيانه استبداد نيست. آنها همچنين به جفت و جور کردن يک سلسله سفسطه‌هاي ضدانقلابي که هدف آنها تضعيف و هتک حيثيت مارکس و شوراي عمومي بود، پرداختند. مارکس در پاسخ حمله‌هاي سبعانه و جنون‌آميز باکونين، «بخشنامه محرمانه» را نوشت و در آن صحت مواضع و روش شوراي عمومي را مبرهن ساخت و ماهيت دورويه و مشکوک حرکات باکونين را افشاء نمود و فعاليت‌هاي توﻁﺌﻪ‌گرانه او را برملا ساخت و بدين ترتيب افتراهاي بيشرمانه‌اي را که توسط عروسک‌هاي خيمه‌شب‌بازي او شايع مي‌شد، رد نمود.
شوراي عمومي براي درهم کوبيدن قطعي دارودسته باکونين هياتي را تعيين نمود تا به سوييس رفته و به بازرسي و تحقيق بپردازند. باکونين کينه‌توز و بدگمان که از خشم ديوانه شده بود، عمال چاقوکش خود را به کشتن نمايندگان شوراي عمومي واداشت. ولي توﻁﺌﻪ‌ جنايتکارانه او با شکست روبرو شد و بازرسها عليرغم اينکه بشدت زخمي شده بودند، موفق به انجام وظيفه‌شان در موعد مقرر گرديدند.
فعاليت‌هاي توﻁﺌﻪ‌گرانه و انشعابگرانه باکونين آنها را خودبخود از بين‌الملل دور ساخت. کنگره پنجم بين‌الملل اول که در سال 1871 در لاهه برگزار شد، به تصويب «گزارش در باره اتحاد دموکراسي سوسياليستي» که انگلس آن را از طرف شوراي عمومي نوشته و عرضه داشته بود، پرداخت. اين گزارش بنحوي اصولي و منظم از تمام فعاليت‌هاي خرابکارانه باکونين و همپالگي‌هايش و اقدامات دودوزه آنها پرده برداشت. کنگره تصميم گرفت باکونين و همدستانش را از انترناسيونال اول اخراج کرده و فعاليت‌هاي جنايتکارانه آنها را علني و منتشر سازد، زيرا اين کار مي‌توانست سرمشق و نمونه‌اي منفي جهت آموزش کارگران سراسر جهان محسوب شود. مارکس و انگلس با جمع‌بندي از اين مبارزه مشي‌ها، اعلام کردند: «براي مبارزه عليه همه اين دسايس تنها يک راه و يک وسيله موجود است که تاثيري کاري دارد و آن عبارت است از: کار تبليغي بيشتر و کاملتر.» (24) اين تجربه، تجربه‌ تاريخي باارزشي است که مويد پيروزي مارکسيسم عليه دارودسته دسيسه‌گران انشعابگر موجود در درون جنبش بين‌المللي کارگريست.
در اثر افشاگري‌هاي مارکس و انگلس و در اثر مبارزات آنها عليه طرفداران باکونين، خط‌مشي ارتجاعي آنها بسرعي مضمحل ضعيف گشت و بالاخره در جنبش کارگري کاملأ منفرد گرديد. باکونين در سپتامبر 1873 اعلاميه‌اي در «ژورنال دو ژنو» (روزنامه ژنو) منتشر کرد و کناره‌گيري خود را از صحنه مبارزه اعلام نمود. بدين ترتيب اين شخص بلندپرواز، اين توﻁﺌﻪ‌گر کبير بوسيله جريان انقلابي مبارزه کارگري به زباله‌دان تاريخ افکنده شد. او در آخر عمر به فقر و بيچارگي افتاد و چيزي جز دو چشمش که بکار گريستن مي‌خوردند، برايش باقي نماند. ديري نگذشت که بيماري، نقطه پاياني بر شخصيت نفرت‌انگيز باکونين گذاشت. او در سال 1876 در ژنو درگذشت.
آزار و شکنجه‌ و تضييقاتي که از طرف دولتهاي ارتجاعي کشورهاي مختلف اروپا پس از شکست کمون پاريس اعمال مي‌شد، همچنين فعاليت‌هاي انشعابگرانه مداوم باکونينيست‌ها ديگر به انترناسيونال امکان فعاليت عاديش را نمي‌داد. در نتيجه شوراي عمومي در سال 1872 تصميم به انتقال بين‌الملل به نيويورک گرفت و همين امر عملأ به فعاليت‌هاي آنها پايان داد. و اين زماني بود که جنبش‌هاي کارگري کشورهاي اروپا در مرحله جديد گردآوري نيروهاي انقلابي و ايجاد احزاب سياسي پرولتري قرار داشتند و شکل‌هاي تشکل و سازماندهي موجود که همان اشکال سازماندهي انترناسيونال بود ديگر بدرد نمي‌خورد و بدين علت شوراي عمومي بنا به پيشنهاد مارکس، آخرين کنفرانس خود را در تاريخ 15 ژوييه 1871 در فيلادلفيا (واقع در ايالات متحده) برگزار کرد و قطعنامه‌اي که انحلال بين‌الملل را رسمأ اعلام مي‌نمود، تصويب کرد.
انترناسيونال اول تحت رهبري مارکس و انگلس بطور وسيعي به نشر و ترويج مارکسيسم در اروپا و آمريکاي شمالي پرداخت و بدين ترتيب آن را به تدريج با جنبش کارگري پيوند داد. مبارزات خستگي‌ناپذير مارکس و انگلس و پيروزي‌هاي آنها بر انواع و اقسام فرصت‌طلبان (اپورتونيست‌ها) موضع رهبري‌کننده جنبش کارگري را براي مارکسيسم تامين نمود. انترناسيونال اول کارگران تمام کشورها را با روحيه و طرزتفکر انترناسيوناليسم (جهان‌وطني و همبستگي جهاني) کارگري تربيت کرد تا آنها بتوانند از مبارزات انقلابي يکديگر و همچنين از جنبش‌هاي رهايي‌بخش ملي پشتيباني نمايند و بدين ترتيب اين سازمان به نمونه و سرمشق وحدت بين‌المللي کارگران تبديل شد. و بالاخره انترناسيونال اول تشکيلاتي به وجود آورد که به طبقه کارگر تمام کشورها امکان داد تا احزاب سياسي و مستقل خود را به وجود آورند. لنين بعدها نوشت: «انترناسيونال در اثر فعاليت‌هاي خود، خدمات بزرگي به جنبش کارگري تمام کشورها نمود و اثري پردوام از خود به جا گذاشت.» (26)

يادداشت‌هاي فصل سوم:

انگلس: معرفي نخستين جلد «سرمايه»، منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد 2، ص 154
جنگ ترياک
اين جمعيت بيشتر با عنوان «انترناسيونال» شناخته شده است.
انگلس: «کارل مارکس»، منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد 3، ص 84
مارکس: «خطابه افتتاحيه جمعيت بين‌الملل کارگران»، منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد 2، ص 12
مارکس: «اساسنامه عمومي جمعيت بين‌المللي کارگران»، منتخب آثار، جلد 1، ص 14
انگلس: مسايل اجتماعي در روسيه، ص 237
مارکس: «در باره پرودون»، منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد 2 ص 24
مارکس و انگلس: «مانيفست حزب کمونيست»، ص 50
مارکس: «مزد، قيمت، سود»، ص 73
مارکس: «مزد، قيمت، سود»، ص 73
مارکس: «فشرده‌اي از يک مکالمه خصوصي»، منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد 2 ص 186
لنين: «در باره حق ملل در تعيين سرنوشت خويش»، آثار، جلد 2، ص 467
منظور «پاسخ علني به کميته مرکزي در باره دعوت از کنگره عمومي کارگران آلمان در لايپزيگ» است.
مارکس: «نامه‌هايي به کوجلمن» ص 36
«جونکو» کلمه‌اي است آلماني به معني «ﻓﺌﻮدالهاي جوان» يا «ارباب‌هاي جوان»
انگلس: «معرفي نخستين کتاب سرمايه»، مجموعه آثار مارکس و انگلس، ص 227
مارکس: «نامه‌هايي به کوجلمن» ص 36
همان، ص 36
مارکس: «نامه‌اي به اف بولت» منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد 2، ص 433
«انترناسيونال اول» ص 311-312
انترناسيونال اول، ص 304
منظور «اعلاميه شوراي عمومي جمعيت بين‌المللي کارگران» است.
مارکس و انگلس: «اتحاد دموکراسي سوسياليستي و جمعيت بين‌المللي کارگران» ص 174
لنين: «انترناسيونال سوم و مکانش در تاريخ»، مجموعه آثار، جلد 26، ص 309
لنين: «کنگره بين‌المللي سوسياليستي اشتوتگارت»، مجموعه آثار، جلد 13، ص 82