برهان عظیمی-عکسی از رفیق نسرین جزایری و فریبرز لسانی از اعضا اتحادیه کمونیستهای ایران‎

رفیق نسرین جزایری


رفیق نسرین جزایری از اعضا برجسته اتحادیه کمونیست های ایران همراه با ۸۲ الی ۸٢ متهم دیگر بین
روزهای ۹٢ تا ۸۲ دیماه ۹۶۳۹ در بیدادگاه جمهوری اسالمی محاکمه و به اعدام محکوم شد.
تاریخ دقیق اعدام او مشخص نیست.
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم!
نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم.
توضیح ضروری: عکس رفیق نسرین جزایری بخشی از فیلمی است در هنگام محاکمه در
بیدادگاه جمهوری اسالمی، برای همین او را مجبور به پوشیدن چادر سیاه کرده اند.

بیاد رفیق فریبرز لسانی
مبلغ دانا و توانای کمونیسم
کسانی که اندک شناختی از فعاليت های اتحاديه کمونيستهای ايران در فاصله
سال 75 تا 06 دارند، با نام رفيق فريبرز لسانی آشنا هستند.
در آن دوران فريبرز به عنوان مروج خط مشی اتحاديه کمونيست های ايران در
مجامع علنی سخنرانی می کرد. پيش از آن، در خارج کشور، عضو فعال و از
رهبران سازمان دانشجوئی »کنفدراسيون محصلين و دانشجويان ايراني«
)کنفدراسيون احياء( بود. در آن جا بود که تبديل به يکی از مبلغان برجسته
کمونيسم شد. فريبرز طی سالهای 75 تا 06 از شهری به شهری ديگر سفر
می کرد و در گردهم آئی های بزرگ برای توده های وسيع کارگر و دهقان و
پيشمرگه و دانشجو سخنرانی می کرد، به مناظره نظری با شخصيت های
سياسی و سخنگويان سازمان های سياسی ديگر می پرداخت و با مطبوعات
آن دوره مصاحبه می کرد. فريبرز نقش مهمی در جلب افکار جوانان انقالبی به
سمت کمونيسم داشت. رفقای بسياری تحت تاثير سخنرانی های آگاهگرانه و
شورشگرانه او به اتحاديه کمونيستها پيوستند.
سورنا درخشان )با نام مستعار مراد و از اعضای رهبری اتحاديه کمونيست ها و
سربداران( در مورد وظايف سه گانه و تعطيل ناپذير کمونيست ها )تبليغ، ترويج و
سازماندهي( می گفت: تبليغ مانند بمباران مواضع دشمن است. تنها پس از
انجام اينکار نيروهای پياده می توانند سنگرهای دشمن را يک به يک فتح کنند و
مردم را سازمان دهند. هر چقدر اين بمباران گسترده تر، دقيقتر و موثرتر صورت
گيرد وظيفه سازماندهی نيروها سهل تر خواهد شد.
فريبرز در نوک پيکان پيشبرد وظيفه تبليغ و ترويج کمونيستی قرار داشت. او در
اين زمينه الگوی برجسته و بی مانندی بود. فريبرز نه تنها دانش مارکسيستی
گسترده ای داشت بلکه با توانائی می توانست از گنجينه دانش مارکسيستی
اش در تبليغ و ترويج استفاده کند.
رفيق فريبرز لسانی )فرج هللا لساني( در 42 بهمن 9241 در تهران در خانواده
ای مازندرانی به دنيا آمد. وی آخرين فرزند خانواده ای پر جمعيت بود و در
خانواده ای روشنفکر که بر علم و دانش ارج می نهادند بزرگ شد. در چنين
محيطی عالقه اش به دانش و ذهن پرسشگرش شکل گرفت.
در خاطره نگاری يکی از نزديکان فريبرز می خوانيم: »فريبرز در کودکی همراه
مادرش با اتوبوسی عازم ميدان راه آهن بود و زمانی که کمک راننده نام ميدان
اعدام را اعالم کرد، فريبرز از مادرش پرسيد اعدام يعنی چه؟ و مادرش پاسخ
قانع کننده ای برای اين سئوال نداشت.«
فريبرز با موفقيت تحصيالت خود را در مدارسی چون خوارزمی به پيايان رساند.
دوران دبيرستان با افکار ضد رژيمی آشنا شد. مدير دبيرستان از اينکه او در
مدرسه عکس شاه را بزير کشيده بود به خانواده اش شکايت برد. در اواخر
دوران دبيرستان در سخنرانی های دکتر علی شريعتی شرکت جست. اما
پاسخ های غير علمی و خرافی شريعتی به مسائل اجتماعی، ذهن جستجو
گر و انتقادی او را ارضا نمی کرد. در سال 9221 با شرکت در کنکور سراسری
در دانشکده صنعتی آريامهر و دانشگاه شيراز در رشته مهندسی مکانيک قبول
شد. اما تصميم گرفت برای ادامه تحصيل به آمريکا برود. در مهر ماه همانسال
به آمريکا رفت و در دانشگاه ميشيگان تحصيالت خود را در رشته مکانيک به
پايان رساند. سپس برای ادامه تحصيل در سطوح باالتر عازم دانشگاه برکلی
در کاليفرنيا شد. طی دوران تحصيل در آمريکا با فعاليتهای »کنفدراسيون جهانی
دانشجويان و محصلين« در آمريکا آشنا شد. پس از مدتی به جمع طرفداران
»سازمان انقالبيون کمونيست ) مارکسيست- لنينيست(« که توسط سيامک
زعيم و عده ای ديگر از يارانش بنيان گذاری شده بود پيوست. اين سازمان در
سال 9277 پس از وحدت با گروه پويا )به رهبری حسين رياحي( به »اتحاديه
کمونيست های ايران« تغيير نام يافت.
پس از انشعاب در کنفدراسيون جهانی و تشکيل »کنفدراسيون برای احياء
سازمان واحد جنبش دانشجوئي« فريبرز در سال 9150 به عنوان دبير فرهنگی
اين سازمان دانشجوئی جهانی انتخاب شد.
طی پروسه شرکت در مبارزات نظری و عملی آن دوران فريبرز آگاهانه و قاطعانه
تصميم زندگی خود را گرفت و تا اخر عمر همچون يک انقالبی حرفه ای زندگی
کرد.
طی سه سال اعضای خانواده از او بی خبر بودند. در آستانه انقالب 75 در نامه
ای خطاب به يکی از نزديکان نوشت: »اگر چه من می خواستم ارتباطم تا آنجا
که ممکن است با خانوداه کم باشد و سعی کردم برخی مشکالت و مخالفت
ها جلوی کارم را نگيرد ولی فکر می کنم در اينکار زياده روی کردم و اين نکته را
فراموش کردم که باالخره به مانند همه مردم ديگر من در مقابل خانواده هم
وظيفه ای دارم. و ثانيا من اين نکته مهم را هم فراموش کردم که در اين اوضاع و
احوال در درون جامعه ايران که همه تحت تاثير حوادث کنونی هستند خانواده
من و بخصوص شما نيز تحت تاثير و بالنتيجه تغيير خواهيد بود. و بالنتيجه
آمادگی بسيار زيادی برای کار در يک جبهه هست و ديگر مشکلی از لحاظ
خانوادگی نبوده و يا به حداقل خواهد رسيد.«
او در همان نامه در خطاب به يک از اعضای جوان فاميل می گويد: »سعی کن
که مسايل را به دقت بخوانی و هر جا فکر می کنی غلط است، در ارتباط با
فهميدنش پافشاری کنی. هيچ چيز را از هر کس زود قبول نکن حتی اگر
بيشترين اعتماد را به او داري! ببين که در ارتباط با راهی که انتخاب می کنی
)راه درست( کار می کند و يا نه، نه اينکه چون “فريبرز” اين را می گويد البد
درست است. هرگز اينطور نباش. )لطفا من را به اسم صدا کن از اين به بعد(
بگذار رفيق باشيم.«
فريبرز به همه ی رفقا ياد می داد که »چون و چرا« کنند، در مسائل تعمق کنند
و فکری نقاد داشته باشند. اين صرفا خصلت فردی و شخصی فريبرز نبود. بطور
کلی رفقای آن دوران که بسيار تحت تاثير شعارها و خط مشی های »انقالب
فرهنگی پرولتاريائي« در چين سوسياليستی بودند، اين روش را به کار می
بردند و روشی رايج در ميان نسل جديد کمونيست های آن دوره بود. فريبرز
همواره اين روحيه را حفظ کرد و به همين خاطر هيچگاه در مقابل خط راستی
که در مقطع پائيز 71 تا زمستان 71 در رهبری اتحاديه کمونيستهای ايران غلبه
يافت، سر خم نکرد.
درست در آستانه پيروزی انقالب، فريبرز در نامه ای خطاب به يک از اعضای
خانواده به افشای خمينی پرداخت و هشدار داد که »مردم انقالب نکردند که
آخوند سر کار بيايد. جمهوری اسالمی چه معنی می دهد مردم ايران انقالب
کردند و خواهان جمهوری دمکراتيک خلق هستند.«
فريبرز در سال 9275 با کوله باری از دانش کمونيستی و عزم انقالبی به ايران
بازگشت. پس از قيام 44 بهمن بعنوان يکی از سخنرانان علنی اتحاديه
کمونيست ها معرفی شد. او در گردهمائی های بزرگ دانشجوئی و کارگری در
دانشگاه های مختلف و شهرهای مختلف در مورد کمونيسم و مسائل سياسی
روز سخنرانی می کرد. کارگرانی که از کارخانه ها برای شرکت در سخنرانی
های او به دانشگاه می آمدند، با انسانی الغر اندام مواجه می شدند که با
تسلط و قدرتی تحسين انگيز انرژی رهائی بخش چشم انداز و افق جهانی
کمونيستی را به آنان منتقل می کرد.
مهارت در سخنرانی، حضور ذهن ، حاضر جوابی، دوری از هياهو و پرهيز از
پلميک های غير اصولی از او سخنرانی برجسته ساخت. سخنرانی که همواره
حس اعتماد و تعهد را در شنونده بر می انگيخت.
در روزهای اول قدرت گيری جمهوری اسالمی، مناظره ای بزرگ در دانشگاه
صنعتی ميان فريبرز لسانی و ابوالحسن بنی صدر در مورد وابستگی ايران به
امپرياليسم و مضمون »استقالل« برگزار شد. در همان دوره در همان دانشگاه
فريبرز در مناظره ای پر سر و صدا با طرفداران تئوری سه جهان شرکت
کرد. )اينان کسانی بودند که از دولت و حزب کمونيست چين حمايت می کردند.
حال آنکه دولت سوسياليستی چين در سال 9150 از طريق يک کودتای
بورژوائی واژگون شده و تبديل به يک دولت سرمايه داری شده بود و همه
کمونيست های واقعی جهان اين حقيقت را ديده و آن را اعالم کرده بودند. (
فريبرز در اين مناظره ، در مقابل رويزيونيسم )قلب ماهيت کمونيسم( به دفاع از
کمونيسم انقالبی برخاست. اين مناظره ها نقش مهمی در سمت گيری
برخی از محافل کمونيستی با اتحاديه کمونيستها داشت.
سخنرانی هائی که »دانشجويان و دانش آموزان مبارز« برای فريبرز در
شهرستانها سازمان می دادند به محلی برای افشاگری از رژيم تازه بقدرت
رسيده و اشاعه آگاهی تبديل می شدند. )اين سازمان دانشجوئی در ابتدای
تاسيس متشکل از دانشجويان پيروان »خط سه« بود. در آن زمان مجموعه ی
کمونيست های مخالف حزب توده- شوروی و منتقدين خط مشی چريکی را
»خط سه« می خواندند(
در نوروز 9271 فريبرز در ورزشگاهی در آمل در مقابل چند هزار نفر در مورد
ضرورت استقرار »جمهوری دموکراتيک خلق« سخنرانی کرد. اين سخنرانی تاثير
زيادی بر فعالين انقالبی شهر گذاشت و آنان را به سوی اتحاديه کمونيستهای
ايران و نظرات تئوريک آن جلب کرد.
فريبرز از جمله مبلغين کمونيستی بود که همواره تالش می کرد با اصلی ترين
عرصه های مبارزه طبقاتی تماس حاصل کند. او از طريق مشاهده تجارب
مبارزاتی توده ها تالش می کرد شکل زنده ای به سخنرانی های تبليغی خود
دهد.
در فروردين 51 فريبرز راهی کردستان شد و تا اواسط مرداد در اين شهر در
ارتباط با »جمعيتدفاع از آزادی و انقالبی« )که با تشريک مساعی عده ای از
رفقای اتحاديه کمونيست ها و کومله ايجاد شده بود( به فعاليت در روستاهای
منطقه پرداخت. او همراه رفقای ديگر به ايجاد اتحاديه های دهقانی ياری رساند
و در برخی روستاهای در سازماندهی تقسيم اراضی ميان دهقانان شرکت
کرد. در اواخر خرداد 51 متنی در رابطه با مبارزه طبقاتی در روستاهای بوکان و
مهاباد، خطاب به دهقانان منطقه تهيه کرد که به کردی ترجمه شد و بر روی
نوار کاست ضبط شد و در بين اهالی روستاها پخش شد.
در همين دوره )خرداد 51 ) دو سخنرانی در سالن هنرستان صنعتی شهر
سنندج در مورد»مسئله ارضي« ارائه کرد که در هر سخنرانی قريب به دو هزار
نفر شرکت داشتند.
زمانی که در مهاباد حزب دمکرات کردستان ايران به روی کسانی که نسبت به
عمل ضبط سالحهای پادگان شهر توسط اين حزب معترض بودند، آتش گشود و
و افرادی را زخمی کرد، فريبرز»جمعيت دفاع از آزادی و انقالب« را فراخواند که
نسبت به اين مسئله موضعگيری کنند و اعمال غلط اين حزب را افشا کنند. اما
اکثر فعالين جمعيت به مخالفت با وی پرداختند. استدالل آنان اين بود که مردم
بايد خودشان در تجربه به ماهيت اين حزب پی ببرند و نقشی برای عمل
آگاهگرانه کمونيستی نمی ديدند. اين در حالی بود که حزب دمکرات حمله
تبليغاتی وسيعی عليه »جمعيت« و کمونيست ها براه انداخته بود و افراد آن
شبانه درب منازل فعالين سياسی کمونيست را نشانه گذاری می کردند و می
نوشتند: »مائوئيست«.
قبل از يورش سراسری نيروهای نظامی جمهوری اسالمی به کردستان، فريبرز
به تهران منتقل شد و در بخش تبليغات سازماندهی شد. يکی ديگر از وظايف او
برگزاری جلسات ترويجی مارکسيسم برای کارگرانی بود که جذب صفوف
اتحاديه کمونيست ها می شدند. کارگران تحت تاثير برخورد رفيقانه و دانش
همه جانبه وی در زمينه های مختلف پيوند عميقی با وی برقرار می کردند.
فريبرز از جمله رفقای معدودی بود که با خط اتحاديه کمونيست ها در جريان
واقعه اشغال سفارت آمريکا توسط دانشجويان خط امام و گرايش راستی که در
اتحاديه کمونيست ها سر بلند کرده بود با صراحت به مخالفت پرداخت و در هر
جمعی از رفقا ظاهر می شد علنا مخالفت خود را ابراز می کرد.
در زمستان 51 دوباره به کردستان بازگشت و در تحصن يک ماهه مردم سنندج
با شعار »خروج قوای اشغالگر از کردستان« شرکت کرد.
زمانی که رژيم تحت عنوان »انقالب فرهنگي« حمله به دانشگاه ها را اغاز
کرد، فريبرز به دفاع ازاين سنگر آزادی برخاست. او به برخوردهای ترديد آميز و
انفعالی ستاد )»سازمان توده انقالبی دانشجويان و دانش آموزان« که تحت
رهبری اتحاديه شکل گرفته بود( شديدا انتقاد کرد و روز محاصره دانشگاه تهران
در جمع گروهی از رفقای »ستاد« كه پشت نرده های دانشگاه جمع شده
بودند به اين تزلزل اعتراض کرد.
با شروع جنگ ايران و عراق خط اپورتونيستی راست بر اتحاديه غلبه يافت.
دوران دشواری در حيات تکاملی اتحاديه آغاز شد. سردرگمی و گيجی های
حاکم در رهبری اتحاديه کمونيست ها که سرچشمه اصلی آن احياء سرمايه
داری در چين سوسياليستی و تزلزل بر روی مبانی مارکسيسم و بويژه آموزه
های مائوتسه دون بود، در را بروی اين گونه خطوط راست باز کرده بود. رفقايی
چون فريبرز که عميقا به اين آموزه ها باور داشتند نمی توانستند نارضايتی خود
را از خط راستی که در اتحاديه سر بلند کرده بود بروز ندهند. در اواخر زمستان
9251 و بهار سال 9236 مبارزه حادی در اتحاديه بر سر خط مشی به راه افتاد.
نارضايتی از خط و مشی سازمان و حاد شدن فضای سياسی کشور و بروز
فرصت های مناسب برای دست زدن به مبارزه قطعی عليه رژيم، دست به
دست هم داده و شکافی را در رهبری اتحاديه کمونيست ها بوجود آورد.خط
راستی که تضادهای جمهوری اسالمی با آمريکا را »جنبه مترقي« اين رژيم
محسوب می کرد و در مقابل مبارزه برای سرنگونی آن سد و مانعی محسوب
می شد، بزير کشيده شد. فريبرز از پيشقراوالن اين مبارزه بود. سخنرانی شور
انگيز فريبرز در روزهای آخر اسفند ماه9271 عليه جمهوری اسالمی بر سر مزار
قاسم صراف زاده )از اعضای رهبری اتحاديه كمونيستها که در تصادف جان
باخته بود( بياد ماندنی است. قاسم صراف زاده و فريبرز از دوران کنفدراسيون
همرزم بوده و در كنارهم مسئوليت های مهمی را در ارگان های تبليغ و ترويج
اتحاديه بر عهده داشتند.
متعاقب سی خرداد 9206 ، طرح قيام سربداران با رای اکثريت اعضای اتحاديه
کمونيست های ايران به تصويب رسيد و تدارکات عملی برای اجرای آن آغاز
شد. فريبرز همراه با رفقائی چون فريد سريع القلم مسئوليت انتشار نشريه
»حقيقت« را برعهده گرفتند. رفقای ديگر مانند هادی افتخاری، مسعود اسدی
نيز در بخش انتشارات سازمان با آنان همکاری می کردند. همگی اين
رفقا تقريبا همزمان با فريبرز در زندان بودند و اعدام شدند.
فريبرز، در اوايل آبان 9206 زمانی که پاسداران برای جستجوی رفيق فريد سريع
القلم به خانه ی مسکونی وی يورش آوردند دستگير شد. هويت سياسی و
مسئوليتهای تشکيالتی فريبرز تا مدتی بر دشمن آشکار نشد. پس از ضربه
بزرگ به اتحاديه کمونيست ها در سال 9209 هويت وی کامال آشکار شد و زير
شکنجه های قرون وسطائی قرار گرفت. وی استوار ايستاد و از اهداف و
فعاليت های خود با آگاهی کامل دفاع کرد. يکی از جرمهای اصلی او اطالع
داشتن از طرح سربداران و سكوت در اين مورد در دوران اسارت بود. الجوردی و
گيالنی در بيدادگاهی که برای اعضا و رهبران اتحاديه کمونيستها تشکيل دادند
ابراز کردند که اگر فريبرز حرف زده بود می شد جلوی اين قضيه را گرفت!
رفقائی که طی اين مدت با او در زندان به سر بردند خبر از روحيه باالی او می
دادند. فريبرز و دمحم رضا وثوق )مسئول تشكيالت اتحاديه کمونيستها در
گيالن( هم سلول بودند. اين دو رفيق در دوران فعاليت در کنفدراسيون نيز هم
رزم بودند.
فريبرز در بيدادگاهی که در ديماه 9209 تشکيل شد محکوم به اعدام شد. رژيم
از پخش دفاعيات فريبرز جلوگيری کرد و در راديو و تلويزيون و مطبوعات فقط
در صحنه ای او را نشان دادند. سرانجام شبانگاه 7 بهمن سال 9209 به
همراه 49 تن از رفقای ديگر به جوخه اعدام سپرده شد. بدينسان جنبش
کمونيستی ايران يکی از بهترين رزمندگان و مبلغان خود را از دست داد. او
همانطور که سخن می راند، می زيست. زندگی اش سرشار از تعهد آگاهانه،
استواری و مقاومت، خوش بينی و اميدواری و بالندگی بود. يادش جاودانه باد.
 – اين زندگی نامه بر پايه خاطرات رفقا و اعضای خانواده فريبرز تهيه و تنظيم
شده است. از تک تک آنان با قلبی پر از عشق و محبت تشکر می کنيم.
آخرين ديدار با فريبرز
از زبان يکی از اعضای خانواده فريبرز،
باالخره خاطره تلخ زندگی من آغاز شد. البته بعد از دستگيری او هميشه
تمامی خانواده در نگرانی و دلواپسی شديد بسر می برديم. در مدت يکسال و
نيم که فريبرز در زندان بود شب و روز نداشتيم. تا اينکه آنروز تلخ از طرف کميته
اوين به پدر فريبرز تلفن کردند که برای ديدار فرزندتان به زندان اوين مراجعه
کنيد. پدر و مادر فريبرز قبل از دستگيری فريبرز آدمهای سالمی بودند و بعد از
دستگيری فرزند دلبندشان توان و سالمتی خود را از دست دادند. آنروز من
مجبور شدم با آنها باشم. در حقيقت عصای دست آنها باشم. من فکر می
کردم فقط به پدر و مادر فريبرز اجازه مالقات دادند ولی وقتی پشت در زندان
اوين رفتيم تعداد زيادی از خانواده ها که مربوط به گروه فريبرز بود حضور داشتند.
بعد از مدتی که پشت در زندان اقامت داشتيم در زندان را باز کردند. از آمدن من
جلوگيری کردند که من با اصرار زياد به آنها فهماندم که پدر و مادر فريبرز قادر
نيستند روی پای خود بايستند و من بايد با آنها باشم. من که با روپوش و
روسری رفته بودم يکی از زنان پاسدار چادر مشکی به من داد و مرا مجبور کرد
که چادر بسرم بگذارم تا بتوانم با پدر و مادر فريبرز باشم. برای بازرسی بدنی،
ما را به اطاقی بردند. زن پاسدار شروع به بازرسی بدنی ام کرد که واقعا شرم
آور بود. من بعد از چندين سال هنوز چندشم می شود. وقتی پاسدار داشت از
پدر فريبرز تفتيش بدنی می کرد خطاب به او گفت پسرت در جريان آمل دست
داشت. پدر فريبرز در جواب گفت او که در زندان شماست چگونه می تواند در
جريان آمل دست داشته باشد.
خالصه ما را سوار اتوبوس کردند البته با چشمان بسته، اتوبوس مثل چرخ و
فلک چند دور گشت و باالخره جلوی پله های ساختمانی ما را پياده کردند.
چندين پاسدار با بی احترامی زياد ما را وارد سالن بزرگی کردند که روبروی در
ورودی، سن سالن قرار داشت. روی سن 44 تن از جوانان رشيد و از جان
گذشته نشسته بودند. روبروی آنان الجوردی و گيالنی بعنوان قاضی و دادستان
نشسته بودند و از محکومين بازخواست می کردند. جلوی سن روی زمين
باندازه صد نفر زندانی که من نمی دانم آنها زندانی سياسی بودند يا معمولی
نشسته بودند. ته سالن صندلی گذاشته بودند که خانواده های آن 44 نفر
بودند. فريبرز وقتی چشمش به من افتاد با اشاره دست به من فهماند که چادر
از سرم بردارم که يکی از پاسداران فرياد زد اشاره نکن. باالخره چند نفر آمدند و
از خود دفاع کردند. تا ختم جلسه را اعالم کردند. من از خانمی که کنار دست
من نشسته بود سئوال کردم پس چرا فريبرز نيآمد از خودش دفاع کند. آن خانم
که مادر يکی از محکومين بود جواب داد فريبرز از خودش دفاع کرد من از صبح
اينجا بودم. در صورتی که به ما گفته بودند بعد از ساعت دوازده و نيم بيائيد. در
نتيجه ساعتی که فريبرز از خودش دفاع می کرد ما نبوديم. فقط شب در خبر
او را ديديم ولی صدايش را پخش نکرده بودند. بعد الجوردی و گيالنی از پدر و
مادرها خواستند که برای ديدار فرزندانشان روی سن بيايند. من بخوبی متوجه
شدم که فريبرز نمی تواند تمام کف پايش را روی زمين بگذارد. روی انگشتانش
راه می رفت. اول بطرف پدرش رفت و دستش را دور گردن او حلقه زد و او را
بوسيد بعد بطرف مادرش رفت. به مادرش که در حال گريه بود گفت نگران نباش
انسان روزی بدنيا می آيد و روزی هم بايد برود. مادرش در جواب گفت حاال وقت
رفتن تو نيست. بعد به طرف من آمد و مرا بغل کر د و به من گفت کارمان تمام
است و ما را بزودی اعدام خواهند کرد. از ديگر نزديکان پرس و جو کرد. يک بار
ديگر به طرف پدرش رفت دوباره او را بوسيد. پاسداران با فرياد وحشيانه خود به
ما خبر دادند که سن را ترک کنيم. وقتی من به پائين سن آمدم خواستم برای
بار دوم بطرف فريبرز بروم و برای آخرين بار او را ببوسم ولی يکی از پاسداران با
قنداق تفنگ به پشت من کوبيد و اجازه نداد بطرف عزيزم بروم. خالصه آنروز
شوم به پايان رسيد.
در روز 7 بهمن عزيزان ما را در آمل در 1 شب تيرباران کردند. و در قلب
جنگلهای آمل در داخل امامزاده ای دفن کردند. بالفاصله ما به آمل رفتيم و
پرسان پرسان از مردم کوچه بازار آمل آدرس محل دفن را پرسيديم. تعداد
زيادی پاسدار که از جنازه های آنها هم می ترسيدند آنجا بودند.
بارها خانواده ها سنگ قبر برای فرزندانشان درست کردند. آنها که از مرگ آنان
هم واهمه داشتند سنگها را می شکستند. هر نوبت برای زيارت آنها می رفتيم
بالفاصله چند پاسدار با اسلحه باالی سر ما هويدا می شدند. ياد تمامی
عزيزان از جان گذشته گرامی باد.
به ياد زند ياد فريبرز لسانی
به جستجوی تو بر قله های بلند
به جستجوی تو بر آبهای زالل
به جستجوی تو در جنگل شقايق ها
از آن سياهروز زمستان که گذشت
مرا به انتظار تو تا چند بايد بود؟
به انتظار تو به منزلت همه شب
گلبرگ می پاشم، سجده می کنم
و می مانم به انتظار تو تا صبح روشن فردا
پرستويم!
تو شوق رهائی
تو برد دالويز نام آزادي
بگو
بگو که در بهار دگر باز خواهی گشت؟!
به انتظار تو با چشمهای باراني!
ش. پرواز
گزيده ای از شعری ديگر. اين شعر پس از انکه مزدوران جمهوری اسالمی خاک
زنده ياد فريبرز لسانی و دوستانش را با بلدوزر در هم کوبيدند سروده شد.
دشمن استغاثه کن!
و خاکم را وحشيانه بکوب
و بتاز بيشرم بر قلب خيس خاک!
ليک، قلبم را نخواهی يافت
که آن هزار پاره است
و هر پاره اش در کالبد زمين عاشقانه می تپد!
دشمن استغاثه کن!
و کالبدم را ويران
ديريست خون من رگهای ابدی زمين را
رنگ زده است.
و سرنوشت تو را
من با هزار پاره ام
از ماورای خاک فرياد می زنم!
و کور دل!
ريشه هايم را الماسهای وزين به تبرک گرفته اند
که فردا، سرسبز درخت تنومندی است
که خواهد شکفت
و خواهد شکفت
ش . پرواز
گزيده ای از نامه فريبرز به نزديکان
يک جمله معروف است و می خواستم برايت بنويسم تا درباره اش فکر کني:
تمام فالسفه گذشته دنيا را تفسير کرده اند، ولی نکته آنست که بايد دنيا را
تغيير داد. جمله پر مغز و معنی داری است. اين خوبست بدانيم که امروز در
ايران مردم بدبخت هستند و به نان شب محتاج، اين خوبست که بدانيم
که امروز در ايران هيچگونه آزادی وجود ندارد، اين خوبست که بدانيم ثروت
مردم و حاصل دسترنج آنها يک سر به جيب آمريکائی ها و دار و دسته دربار
پهلوی ريخته می شود. اين خوبست که بدانيم هزاران نفر در پشت
بيمارستانها جان می سپارند وووو همه اينها خوبست و بايد بدانيم. ولی همه
اينها تفسير دنياست، تفسير آنچه که در واقعيت در جامعه امروز ايران وجود
دارد، ولی آن کس و آن گروه و آن جريان راه درست را می رود که در صدد تغيير
اوضاع بر آيد. يعنی اين تفسير و فهميدن اوضاع را فقط و فقط به خاطر تغيير آن
بکار گيرد.
دانستن و آگاه شدن فقط برای تغيير دادن خوبست! وگرنه به چه دردی می
خورد که مثال من همه کتابهای خوب انقالبی های بزرگ دنيا را خوانده باشم و
مو به مو از اوضاع بد ايران صحبت کنم ولی موقعی که پای تغيير يا پای عمل
برسد دستپاچه شوم، دو دل شوم و متزلزل؟
تغيير دادن بايستی تغيير دادن اساسی باشد. بايستی بلند پرواز بود و به
کارهای کوچک بسنده نکرد. اين هم مهم نيست که آيا من به تنهايی می توانم
تغيير دهم يا نه )که مسلما نمی توانم( بلکه من بايستی در خدمت تغيير
اساسی باشم. بقول معروف “پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است” بلند
پروازی خوبست، ولی خطر دارد و از خود گذشتگی می خواهد ولی خطر را هم
بايد بجان خريد!
انقالب يعنی تغيير دادن روابط اجتماعی کهن و جايگزين نمودن روابط اجتماعی
نوين! و هر طبقه و قشری حامل و حافظ يکی از اين دو روابط اجتماعی است.
امروز در جنگ مشخصی که در کشور مشخصی بنام ايران جريان دارد پيروزی از
آن کيست؟ اين يک سئوال عام نبوده بلکه سئوال مشخصی است! يعنی اينکه
ما کلی گويی نمی کنيم و مشخصا سئوال می کنيم که با صف بندی های
طبقاتی و اجتماعی و تکامل مبارزه ای که امروز در ايران حضور دارند چه کسی
پيروز می شود؟ متاسفم که بگويم هنوز معلوم نيست. ايران در آستانه انقالب
است ولی هنوز معلوم نيست که اين انقالب پيروز می شود و يا شکست می
خورد! چرا؟ البد سئوال می کنی مگر مردم حاضر نيستند، مگر مردم که
بايستی انقالب کنند آمادگی خويش را اعالم نداشته اند؟ جواب اين دو سئوال
آری است. ولی با همه اين احوال اينها شرايط ضروری هستند ولی کافی
نيستند. برای انقالب به مانند هر کاری ديگر و بخصوص برای انقالب بزرگ ايران
رهبری و تشکيالت احتياج است. رهبری مقتدر که بتواند مردم را در همه نقاط
بهم مرتبط کرده و متشکل کند و اذهان مردم را روشن کند، آنها را در مقابل
عوامفريبی ها و موش مردگی بازيهای ارتجاع مسلح کند، بدست آنها اسلحه
بدهد و طريق صحيح استفاده از آن را به آنان بياموزد … اين عامل هم متاسفانه
در ايران امروز موجود نيست، اگر اين عامل بوجود بيايد، آنوقت ميتوان به پيروزی
انقالب اطمينان بسياری داشت. اين نکته را هم بگويم که بسياری از انقالبيون
ايران امروز در اين راه کوشش بسيار می کنند، ، اصال همواره مهم اين است که
در راه برداشتن مشکالت حرکت کنيم و در مقابل اين مشکالت کرنش نکنيم و
سر تعظيم فرود نياوريم!
لندن 91 اوت 9151

 

جعفر بیات خانه دایی اش، سال 8531
همایون ایوانی: به یاد رفیق جانفشان جعفر بیات
دهم سپتامبر 5183 ،81 شهریور 8511 ،
من با رفیق جعفر بیات در بندهای گوهر دشت هم بند بودم و تا روز 9 شهریور که همه ما را برای
بیدادگاههای کشتار 7631 از بند بیرون کشیدند، با هم بودیم. عالوه بر زندگی مشترک در بند، برخورد باز
و روحیه فعال او، باعث شده بود که ما برروی مسائل روز سیاسی و مسائل مبارزاتی زندان تماس بیشتری
با هم داشته باشیم. »در خانواده ای زحمتكش در محله نارمك تهران به دنیا آمد. پدرش كارگر شهرداری بود .
»[ii]
جعفر سالهای 7631 تا 7639 دانش آموز بود و فعالیت سیاسی اش را به عنوان یکی از هواداران فعال
اتحادیه كمونیستهای ایران در شرق تهران انجام می داد [iii.[او در سال 7639 شناسایی شد و توسط رژیم
جمهوری اسالمی به اسارت درآمد. جعفر با بسیاری از دستگیرشدگان قبل از 7631 ،دیگر رنگ آزادی را
ندیدند. این اکیپ از همبندیان ما موسوم به »پنجاه و نهی« ها بودند و تجربه سالها سرکوب، آزار و شکنجه
در زندان، آنها را در هم نشکسته بود.»جعفر بیات نشان داد كه زندان را عرصه دیگری از ادامه مبارزه
طبقاتی می داند. به همین خاطر، الجوردی مجبور شد او و جمعی از هم بندانش را كه بعدا به گروه ”ملی
كش“ ها معروف شدند، دستچین كند و به سلول های انفرادی گوهردشت بفرستد.
در زندان گوهردشت، لشكری جالد وی را به شدت تحت فشار قرار داد تا شاید تسلیم شود. یكی از تنبیهات
لشكری، حبس كردن جعفر در سلولی بود كه دیوارهای آهنی داشت و در ایام تابستان بینهایت داغ می شد.
تنها منفذ این سلول، شكاف زیر در بود كه جریان هوا از آن عبور می كرد. زندانی نمی توانست بیشتر از 8
ــ 1 ساعت در چنین سلولی دوام بیاورد. هنگامی كه دژخیمان در را باز می كردند، كف سلول كامال پوشیده
از عرق تن بود. در ایام زمستان، فضای این نوع سلول ها به همان نسبت سرد و غیر قابل تحمل می شد.
ولی این شرایط نتوانست جعفر را به زانو در آورد[iv». [
جعفر با شور، دیسپلین و پیگیری به کار آموزش سیاسی – نظری و ارتقای خود و رفقای دیگرش عالقه
نشان می داد. تلفیق پایبندی به معیارهای مارکسیست-لنینیستی و نوجویی فکری در رویکرد او برای من
چشمگیر بود. ما به اتهام جریانات سیاسی متفاوتی دستگیرشده بودیم ولی همبستگی مبارزاتی و اعتماد
رفیقانه در بین همبندیان و از جمله جعفر و من، چنان بود که از هیچ کوشش، همیاری همفکری متقابلی برای
ارتقای آگاهی و دانش سیاسی و نیز سطح مبارزاتی درون زندان کوتاهی نمی کردیم. و این امر، مایه خشم و
ترس شکنجه گران و زندانبانان در رژیم جمهوری اسالمی بود.
جعفر نفر سمت چپ از باال اولین نفر سال 7639
من در گزارشی [v[درباره کشتار بند مان در شهریور 7631 ،پیش از این چنین نوشته ام: »در صبح نهم
شهریور، از بندهای 1 و 8 گوهردشت پیغام وحشتناكی رسید. زندانیان بندهای 1 و 8 را در گرو ههای 11
و 81 نفره به بیرون برده بودند و تا شب قبل از آن هیچ اطالعی از آنان نداشتیم. بازماندگان قتل عام در آن
بندها، بالفاصله بعد از رسیدن به داخل بندها سعی در رساندن خبر به ما داشتند. مورس شبانه آنان چنین بود:
”ما را سالخی كرد هاند، مواظب باشید شما سالخی نشوید. دارند دار می زنند، ما جسد آویزان بچه ها را
دیدیم“.
ساعت شش صبح حمید نصیری، پیغام را به من رساند. او می خواست بداند كه مورس زننده را می شناسم و
به او اطمینان دارم؟ نام مورس زننده، اسم مستعار یكی از رفقای خوبی بود كه او را می شناختم. سال ها با
او در زندان های مختلف بودم و به اندازه كافی در مقابل پلیس جمهوری اسالمی تجربه داشت. خبر قطعی
بود. با توجه به این كه بند كنار ما را دیروز برده بودند، امروز نوبت بند ما می رسید. حمید می گفت ”شاید
بلوف باشد و رژیم برای عقب راندن موضع ما به چنین نمایشی دست زده باشد… شاید ماكت آویزان كرده
اند و از فاصله دور به نظر واقعی دیده شده… ”اما مجددا“ به او گفتم ”از فردی كه خبررا فرستاده، بعید می
دانم بر سر موضوعی به این اهمیت اشتباه كرده باشد. احتمال چنین اشتباهی بسیار ضعیف است“.
مشغول همین بحث ها بودیم كه پاسداران، حدود ساعت 1 صبح حمید را به بیرون از بند بردند. او همان
روز به دار آویخته شد. شتاب زده، هم بندیان خودمان را بیدار می كردیم و خبر اعدام ها را می دادیم. زمان
كم بود و اطالعات رسیده در مورد نحوه عمل رژیم بسیار محدود. ارزیابی ما این بود كه آ نها به دنبال بهانه
ای برای دار زدن هستند. شرایط نامعلومی وجود داشت كه از طریق مورس نتوانسته بودیم آن را دریافت
كنیم. فقط فهمیده بودیم كه دادگاه را نیری و اشراقی می گردانند.
موضوع را می بایست جدی می گرفتیم. تعداد هم بندیان زیاد بود و به ناچار خبر را به جریانات سیاسی
داخل بند دادیم تا سریع تر به افراد هم اتهامشان برسانند. به آن ها تاكید كردیم كه خبر را به عنوان یك شایعه
نگاه نكنند. ولوله ای در بین بند افتاده بود. در حین مشورت زندانیان، جمع های مختلف، حدود ساعت 8–
3,8 ، در بند را باز كردند و همه را با چشم بند بیرون بردند. اولین سوال، توسط لشگری و پاسدارهایی كه
دم در بودند، انجام شد. این سواالت در حقیقت فرم عادی سواالت هر روزه ما بود. اما در آن لحظات، بر
داده شده، افراد برای اعدام جدا م یشدند
ِ
پاسخ
ِ
اساس نوع . در مورد اسم، اسم پدر، اتهام، مذهب و ای نكه
”جمهوری اسالمی را قبول داری یا نه؟“ و یا ”مصاحبه می كنی یا نه؟“ می پرسیدند. این دو سوال آخر، در
مواقعی كه جواب به سوال ”اسالم را قبول داری یا نه؟“ مثبت بود؛ از زندانیان چپ پرسیده می شد؛ اما از دو
گروه این سواالت پرسیده نمی شد:
7‐ گروهی از زندانیان كه به سوال در مورد مذهب جواب نمی دادند )به این دلیل كه این سوال تفتیش عقاید
است و نباید پرسیده شود.(
٢‐ گروهی از زندانیانی كه به صورت مستقیم از ماركسیسم دفاع می كردند و صریح و علنی بر
ضدجمهوری اسالمی موضع می گرفتند. این دو گروه جدا شده و در انتظار رفتن به دادگاه، در راهروهای
اصلی گوهردشت نگه داشته می شدند[vi». [
اینجا متن فوق را با گزارش مشخص درباره جعفر بیات تکمیل می کنم. در همین روز و لحظات پیش از
خروج، جعفر را من در سالن بند دیدم. از او پرسیدم آیا خبر را گرفته است؟ پاسخ داد، شنیده ام ولی می
گویند شایعه است. من به او همان محتوای مکالمه با حمید نصیری را گفتم و تاکید کردم که موضوع را
شایعه در نظر نگیرد. به سرعت از هم جدا شدیم و من خاطرم می آید که به سمت اتاقی رفتم که رفیق صادق
ریاحی با سایر رفقای راه کارگر در بند با هم نشسته بودند و مشورت می کردند. همان پرسش را نیز از
صادق پرسیدم و رفیق جانفشان صادق ریاحی پاسخ داد: خبر را گرفته اند و اکنون دارند داخل رفقایشان در
مورد وضعیت مشورت می کنند. از رفقای آن سلول، جانفشانان صادق و جعفر ریاحی، مصطفی فرهادی در
همان روز نهم شهریور به دار آویخته شدند.
همبندیان دیگر بعدها برایمان خبر دادند که جعفر نیز در دادگاه به پرسشهای هیئت مرگ، به این دلیل كه این
سوال تفتیش عقاید است؛ پاسخ نداده است. در گزارشی که از جعفر بیات در سایت حزب کمونیست م.ل.م
منتشر شده است، گزارش از گفتگویی میان جعفر و زندانیان سیاسی که در انتظار اعدام بودند شده است که
در اینجا نقل می کنم: »هنوز اكثر زندانیان از جنایتی كه در شرف وقوع بود بی خبر بودند. بعضی از بچه
های ”ملی كش“ فكر می كردند آنان را به انفرادی خواهند برد، یا می خواهند مذهبی ها را از غیر مذهبی ها
تفكیك كنند. اما جعفر به آنان گفت: ”از این خبرها نیست. همه را می برند اعدام كنند.“ او در راهرو، چشم
بندش را باال زده بود و پاسدارها هم دیگر به او كاری نداشتند. بعد جعفر به زندانیانی كه در یك طرف
راهرو در صف اعدامی ها ایستاده بودند گفت: ”بیائید دست هم را بگیریم.“ آنوقت شروع به خواندن سرود
انترناسیونال كرد و بقیه با او همصدا شدند. این سرود پیروزی بود. پیروزی بر حبس و شكنجه و اعدام. این
سرود آینده بود[vii». [
گزارش مشخص تری را به نقل از رفیقی که زنده مانده و شاهد صحنه بوده است؛ می آورم: رفیق جعفر
بیات و رفیق رضا قریشی )از رفقای هم بند ما و عضو مرکزیت سازمان رزمندگان در راه آزادی طبقه
کارگر( در لحظاتی که به سوی چوبه دار می رفتند دستان همدیگر را گرفته بودند و با هم به سمت طناب دار
در آمفی تئاتر زندان گوهر دشت حرکت کردند.
یاد رفقای جانفشان جعفر بیات، رضا قریشی، صادق ریاحی، جعفر ریاحی و مصطفی فرهادی گرامی باد!
دهم سپتامبر 5183 ،81 شهریور 8511 ،همایون ایوانی
[i] http://www.dialogt.net/fileadmin/goftegoohs/ketab%20Siah67.pdf
[ii] http://cpimlm.com/showfile.php?cId=1049&tb=janbaxtegan&Id=57&pgn=1
به نقل از منصور تبریزی، از همبندیان جعفر [iii[
[iv] http://cpimlm.com/showfile.php?cId=1049&tb=janbaxtegan&Id=57&pgn=1
گزارش یک شاهد، همایون [v[
ایوانی :http://dialogt.net/image/zendan/gozareshe%20yek%20shahed.pdf
گزارش یک شاهد، همایون [vi[
ایوانی :http://dialogt.net/image/zendan/gozareshe%20yek%20shahed.pdf
[vii] http://cpimlm.com/showfile.php?cId=1049&tb=janbaxtegan&Id=57&pgn=1
***************************
نوشته ای دیگر در باره رفیق جعفر بیات
به ياد رفيق جانفشان انترتاسيوناليست
جعفر بيات
رفيق جانباخته جعفر بيات كه قلبش براي رهايي طبقه كارگر مي تپيد، در خانواده اي زحمتكش در محله
نارمك تهران به دنيا آمد. پدرش كارگر شهرداري بود. جعفر كه در دوران انقالب 57 محصل بود مي
كوشيد در عرصه مدرسه، علم مبارزه طبقاتي را بياموزد و بياموزاند. او كه از هواداران فعال اتحاديه
كمونيستهاي ايران در شرق تهران بود از طرف دژخيمان جمهوري اسالمي شناسايي شد و در سال
9571 به اسارت درآمد. الجوردي جالد كه فكر مي كرد با بچه محصل سر به هوايي روبروست كه به
علت ناداني به زندان افتاده، تالش كرد او را در به اصطالح “آموزشگاه” خود تربيت كند. اما خيلي زود
متوجه شد كه در مورد جعفر اشتباه كرده است. جعفر بيات نشان داد كه زندان را عرصه ديگري از
ادامه مبارزه طبقاتي مي داند. به همين خاطر، الجوردي مجبور شد او و جمعي از هم بندانش را كه بعدا
به گروه “ملي كش” ها معروف شدند، دستچين كند و به سلول هاي انفرادي گوهردشت بفرستد.
در زندان گوهردشت، لشكري جالد وي را به شدت تحت فشار قرار داد تا شايد تسليم شود. يكي از
تنبيهات لشكري، حبس كردن جعفر در سلولي بود كه ديوارهاي آهني داشت و در ايام تابستان بينهايت
داغ مي شد. تنها منفذ اين سلول، شكاف زير در بود كه جريان هوا از آن عبور مي كرد. زنداني نمي
توانست بيشتر از 8 ــ 5 ساعت در چنين سلولي دوام بياورد. هنگامي كه دژخيمان در را باز مي كردند،
كف سلول كامال پوشيده از عرق تن بود. در ايام زمستان، فضاي اين نوع سلول ها به همان نسبت سرد و
غير قابل تحمل مي شد. ولي اين شرايط نتوانست جعفر را به زانو در آورد. شايد براي كسي كه از
بيرون به قضايا مي نگرد اين حرفي شعارگونه و تخيلي باشد كه افكار و آرمانهاي انقالبي از ديوارهاي
بتوني و آهني نيز عبور مي كند و در فضاي مرگبار همچنان مي بالد و به حيات خويش ادامه مي دهد.
اما اين واقعيتي است كه به روشني در تجربه اسارت جعفر بيات و ده ها هزار زنداني مقاوم و مبارز
ديگر بازتاب يافته است.
سرانجام بعد از گذشت سه سال، لشكري درب سلول انفرادي را باز كرد و به جعفر گفت: “شما روي ما
را كم كرديد.” جعفر و يارانش را به عمومي منتقل كردند. و اينان آبديده تر از پيش به مبارزه خود ادامه
دادند. سال 9531 بود كه رژيم با حركات مسخره خود مي خواست محيط زندان را به اصطالح
“دمكراتيك” كند. در اين دوره، شيوه چماق و شيريني بيشتر از گذشته بكار گرفته مي شد. اما جعفر بي
هيچ توهم و ترديدي بر معيارهاي پرولتري پافشاري كرد. بار ديگر او را به اتفاق بقيه “ملي كش” ها به
اوين منتقل كردند و جعفر رفقاي هم سازماني اش را يافت و با رهبران و فعالين گروه هاي مختلف
ارتباط نزديكي برقرار كرد. او به خاطر تجارب گرانبهايش در زندان، خيلي زود در راس مبارزات اوين
قرار گرفت.
جعفر با سكتاريسم مخالف بود و منافع انقالب و آرمان رهائي طبقه كارگر را باالتر از منافع تنگ
گروهي قرار مي داد. به قول خودش: “تشكيالت، هدف نيست بلكه ابزاري است جهت پيشبرد هدف
كمونيسم.” رفيق منصور قماشي از رهبران اتحاديه كمونيستهاي ايران )سربداران( درباره جعفر مي
گفت: “او از چهره هائي است كه به تنهايي توان تاثيرگذاري در تاريخ دارد.” و به راستي چنين بود.
جعفر در زندان، هم در پيشبرد مبارزات و اعتراضات عمومي پيشرو و پيشقدم بود و هم در پيشبرد
مبارزه ايدئولوژيك، قاطع و كوشا. بعد از خروج از سلول انفرادي، جعفر امكانات محدودي كه براي
مطالعه وجود داشت از كتاب گرفته تا روزنامه و مجله را در اختيار گرفت و به رفقايش گفت: “بايد خود
را به روزي 02 ساعت مطالعه عادت بدهم.” شبها مي كوشيد طوري بنشيند و كتاب بخواند كه خواب
ديرتر به چشمانش راه بيابد. او مي گفت كه در مبارزه بايد “معيار پرولتري” داشت. و اين معيار بايد
علمي باشد تا واقعا بتواند چراغ راه شود.
روز 1 شهريور 9535 ،جعفر را همراه با گروهي از زندانيان، يك به يك به دادگاه بردند و همان آخوند
جالد “نيري” چند سئوال را برايشان تكرار كرد: “نماز مي خواني؟ سازمانت را محكوم مي كني؟” و
جعفر جواب داد: “اين تفتيش عقايد است و جواب نمي دهم.” بازجويان و شكنجه گران اسالمي مي
دانستند كه درونش چه آتشي شعله ور است و شورش را بر حق مي داند.
هنوز اكثر زندانيان از جنايتي كه در شرف وقوع بود بي خبر بودند. بعضي از بچه هاي “ملي كش” فكر
مي كردند آنان را به انفرادي خواهند برد، يا مي خواهند مذهبي ها را از غير مذهبي ها تفكيك كنند. اما
جعفر به آنان گفت: “از اين خبرها نيست. همه را مي برند اعدام كنند.” او در راهرو، چشم بندش را باال
زده بود و پاسدارها هم ديگر به او كاري نداشتند. بعد جعفر به زندانياني كه در يك طرف راهرو در
صف اعدامي ها ايستاده بودند گفت: “بيائيد دست هم را بگيريم.” آنوقت شروع به خواندن سرود
انترناسيونال كرد و بقيه با او همصدا شدند. اين سرود پيروزي بود. پيروزي بر حبس و شكنجه و اعدام.
اين سرود آينده بود. آينده مرگ دشمنان پرولتاريا و خلق. و طلوع درخشان آرماني كه جعفر و رفيقانش
براي آن زيستند و جنگيدند و جان باختند.
ياد سرخشان گرامي باد!