نادر بکتاش مزگان محبی یا حلقه گم شده ها

مزگان محبی

یا

حلقه  گم شده ها

نادر بکتاش

03/03/13

تابوت شیشه ای دنیا را در حوالی سال 2000 شروع کردم. دو سالی طول کشید. در حین نوشتن آن و بویزه در اواخرش مزگان محبی که حضوری کوتاه در این رمان داشت به تدریج ذهنم را پر کرد. همان موقع یادداشت‌هایی برداشتم و بلافاظله بعد از پایان تابوت … , مزگان محبی/ حلقه گمشده ها را شروع کردم.

http://www.adabestanekave.com/book/tabot_shishei_Donia.pdf

       سال ١٩٩٦ مجيد براى تشييع جنازه يک دوست دوران کودکى که در شهر آخن آلمان خودکشى کرده بود، به اين

کشور سفر کرد. جليل منظرى بعد از پايان تحصيلاتش در رشته انفورماتيک به کار تعمير کامپيوتر و واردات

کالاهاى کامپيوترى از کشورهاى شرق آسيا مشغول شد، چند بار ورشکسته شد و بالاخره در حاليکه زير بار

قرض و بدهى فرو رفته و زنش هم در حال جدا شدن از او بود، به زندگيش خاتمه داد. مجيد که بيست سالى

مى شد که او را نديده بود و اتفاقأ اگر می خواست يک نمونه زندگى موفق را ذکر کند به ياد او مى افتاد، شديدأ

تحت تأثير اين واقعه قرار گرفت. به نظرش بعيد مى آمد که تنها انگيزه خودکشى جليل اوضاع نابسامان ماليش

بوده باشد. مى توانست خودکشى آدمها در ايران را، که آن هم مانند اعتياد و فحشا و مهاجرت تقريبأ يک اپيدمى

و عنصرى ثابت در زندگى ايرانيان شده بود، در جامعه اى که نزديک به بيست درصد مردم  می توانستند با

معيارهاى کلينيکى بيمار روانى محسوب شوند، بفهمد. اما مرگ داوطلبانه جليل در آلمان برايش غيرقابل هضم

بود. در بازگشت به ايران با پرس و جو از بستگان جليل به اين نتيجه رسيد که احتمالأ خودکشی او ريشه در يک

عشق قديمى از دست رفته داشته است .ماجرائى عشقى بين جليل و دخترخاله همسن و سالش مژگان محبى که

در سن شانزده سالگى به علت سفر ناگهانى مژگان به آلمان قطع و فراموش شده بود. مژگان بکارتش را از

دست داده بود و در حاليکه قضيه می رفت تا پايانى خونين پيدا کند، توسط پدربزرگش به خارج فرستاده شده بود.

اين عشق با جليل مانده بود و بالاخره هم نزديک به سى سال بعد او را به طبقه هجدهم ساختمانى فرستاد تا

 …..خودش را پرتاب کند و جز جنازه اى تکه تکه شده از خود باقى نگذارد

 

طاهر افشار در متن اين تاريخ سقط شده، جايگاهى بتدريج اسطوره اى و تحميلى در ذهن مجيد رستگار پيدا کرد؛

تمام تلاشش را به کار برد تا به او فکر نکند، نتوانست. يک بار، نزديک به سى سال پيش، با جليل منظرى و

چند تن ديگر از دوستانش به خانه اين پدربزرگ رفته بودند. همان وقت هم البته اين مرد که چند زبان می دانست

و در خانه اش انواع و اقسام اشيا زينتى که از کشورهاى محل زيستش به همراه آورده بود ديده می شد،

کنجکاوى آنها را جلب کرده بود. اما خيلى زود او را فراموش کردند. او پير بود و آنها در آستانه زندگيشان بودند. جهان آنها پيش روشان و جهان پيرمرد پشت سرش بود

و حالا که مجيد رستگار فکر میکرد که بيست سال اخير عمرش را در قرنطينه به سر برده است و ديگر

فرصت زيادى براى زندگى ندارد، مجددأ به ياد طاهر افشار افتاد. او کسى بود که زنگبار و لندن و پاريس و

برلين را ديده بود. جوان هفده ساله اى که تاريخ و کشورش را پشت سر گذاشت و رفت تا زندگى کند. در خانه

او، مجيد عکسى را آويخته به ديوار ديده بو د: مرد و زنى دست در دست هم در کنار رود راين. جليل مى گفت

که اين زن آخرين عشق پدربزرگش بوده است. آن روز، مجيد بعد از مدتها به ياد جنى افتاد و به او فکر کرد.

سالها بعد، در جريان تجسس علل خودکشى جليل، به اين عکس دست پيدا کرد. در سفر دو هفته ايش به ترکيه

روى تراس هتل نشست و ساعتها به عکس خيره شد. طاهر افشار به نحوى رؤياى سقط شده ايران را مجسم مى کرد؛ اشتياق مردم اين .کشور به ورود به جهان معاصر

این رمان دوم بدوا به فارسی نوشته شد. اما در ترجمه آن به فرانسوی تغییرات بسیاری کرد. کلمات و زبان خنثی نیستند و به همراه خود چیزهایی حمل می‌کنند و حتی می‌توانند تفکر و احساس و متن را هم دگرگون کنند. متنی را که من امروز بعد از ده سال در اختیار دارم فرانسوی است و باید آن را ترجمه کنم. ترجمه آن نه به خاطر طولانی بودن که به دلیل مشغله های دیگر احتمالاً دو سه ماهی طول خواهد کشید. اگر که بخواهم خوشبین باشم.

مزگان محبی

یا

حلقه  گم شده ها

 

 

 

رمان

نادر بکتاش

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه

ا

ز شعر بلند سنگ آفتاب ازاوکتاویو پاز

چند خط شعر دیگر هم در اوائل فصول از همین سنگ آفتاب است

https://www.google.fr/search?q=%D8%B3%D9%86%DA%AF%20%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8&ie=utf-8&oe=utf-8&aq=t&rls=org.mozilla:fr:official&client=firefox-a

1- جلیل منظری

2- ماها

3- مزگان محبی

1– جلیل منظری

 

 

 

 

 

 

 

و جهان با نقشه جنایتی از پیش حساب شده

بر درهای روح می‌کوبد

 

در اخن برف می بارد.

همه‌مان هستیم. اواخر بعد از ظهر جلیل خاک خواهد شد و مزگان خواهد رفت. ماها به رستورانی خواهیم رفت و از سال‌های دور صحبت خواهیم کرد. و همچنین از سال‌های اخیر. مست خواهیم کرد, آواز خواهیم خواند  و خواهیم رقصید. با خودمان قول و قراری خواهیم گذاشت.

همه‌شان اینجا هستند. این قبرستان اخن جای زیبایی است برای دوباره همدیگر را دیدن. بعد از 10 یا 8 یا 17 سال دیدن.

(       _ هنوز سیگارهایت را دو نصف می کنی… ;

         –            و توهم مثل همیشه عجله می‌کنی تا تنها بالشی را که مانده است برداری, بهترین قسمت مرغ را ببلعی و تظاهر کنی که هنوز خواب هستی تا نروی نان و پنیر بخری… ;

         –            هی هی پیر پاتال ها کس خل بازی را ول کنید, امشب چکار می‌کنیم? من گرسنه‌ام و دلم می‌خواهد برقصم … ;

         –            خحالت نمی‌کشی ? هنوز جلیل را خاک نکرده‌ایم … ;

         –            من جلیل را از همه شماها بهتر می‌شناسم ; ترجیح می‌داد که در مراسم مرگش روی قبرش برقصیم و بخوانیم و بکنیم)

مجید می بایستی در تلفن پرسیده باشد :

         –            چی شد?چی شد ?

صدایش از خیلی دورها می رسد. از فاصله‌ای 6000  کیلومتری. صدایی شکسته و در استانه گریه.

–« نمی‌دانم مجید. نمی دانم. به هر حال چه اهمیتی دارد.» میبایستی جواب علی بوده باشد.

(پسر جلیل بیدار می شود. می‌رود تا شیرش را در یخچال بردارد اما نمی‌تواند در یخچال را باز کند. به اتاق خواب برمی‌گردد و سعی می‌کند با دستان کوچک دو سه ساله‌اش زهره را بیدار کند و در زبانی تقلیدی – ابداعی می‌گوید :بابا جلیل کجا است ? نمی تونم یچخال رو باز کنم, گرسنمه )