جنگ بازیابی هژمونی و امکان اعتلای مبارزۀ طبقاتی

«حقیقتِ مجرد وجود ندارد، حقیقت همیشه مشخص است.» (لنین)[1]

«در این حال، نخستین ویژگی حزب انقلابی واقعی عبارت است از توانایی نگریستن به چهرۀ واقعیت.» (تروتسکی)[2]

1. عروج و افول هژمونی امریکا

الف) هژمونی امریکا و سازوبرگ‌هایش

پس از جنگ جهانی دوم (در 1945)، و با ویرانی اقتصاد اروپا، امریکا به دلیل دور ماندن از جنگ و حفظ زیرساخت‌های اقتصادی‌اش توانست هژمونِ کشورهای امپریالیستی غرب شود. امریکا، با کمک‌های اقتصادی، اروپا را زیر یوغ خود درآورد: در قالب طرح مارشال 13 میلیارد دلار بودجه برای بازسازی 16 کشور اروپایی اختصاص داد. همچنین سیطره‌اش را بر کشورهای موسوم به «جهان سوم» با اصل 4 ترومن، به منظور پیشگیری از گسترش کمونیسم، از طریق کمک‌های مالی و فنی وسیعی برای متحدان امریکا در جهان سوم تحکیم بخشید.

هژمونی امریکا در تمام زمینه‌ها برقرار شد، از جمله سه حوزۀ اقتصادی، سیاسی و نظامی.

حوزۀ اقتصادی: امریکا بر رأس نظام اقتصادی جهان پس جنگ قرار داشت: نظام اقتصادی موسوم به برتون‌وودز. این نظام اقتصادی با تمام ارکان خود در خدمت حفظ هژمونی و قدرت بلامنازع امریکا بود. بر مبنای توافق برتون‌وودز، نظام مبادلات بین‌المللی در سال‌های پس از جنگ بر پایۀ دلار تعریف شد. ارکان اقتصادی سیستم برتون‌وودز، از جمله صندوق بین‌المللی پول و گروه بانک جهانی، مهم‌ترین نهادهای اقتصادی بوده و هستند که امریکا سیاست‌های اقتصادی خود را به واسطۀ آنها بر دیگر کشورها اعمال می‌کند.

صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی از سال 1947 آغاز به کار کردند. صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی وظیفۀ تأمین هزینۀ وام‌های اعطایی به کشورهای عضو را بر عهده دارند. صندوق پول برای اعطای این وام‌ها شرایط خاصی برای دولت متقاضی وام تعیین می‌کند و گزارش‌ها و توصیه‌های اقتصادی این نهاد تأثیر مستقیمی در ورود و خروج سرمایه به کشورها دارد. امریکا در زمان تأسیس صندوق قریب به 36 درصد حق رأی‌ها را در اختیار داشت. با توجه به اینکه اغلبِ مصوبات این صندوق به اجماع حدود هشتاددرصدی آرا نیاز دارد، امریکا در صندوق در واقع حق وتو داشت. تا چند سال گذشته، امریکا 22 درصد حق رأی‌های صندوق را در اختیار داشت و اکنون حدود 17 درصد حق رأی دارد و به همراه متحدانش ــ‌مثل ژاپن (حدود 6 درصد) و بریتانیا (حدود 4 درصد)‌ــ می‌توانند به‌راحتی در تصمیم‌گیری‌ها دخالت کنند (مثلاً، پس از شیوع کرونا ایران از صندوق درخواست وام کرد اما با مخالفت امریکا این وام به ایران تخصیص داده نشد). ساختار بانک جهانی نیز مشابه است و امریکا بر آن سیطره دارد. این دو نهاد در بدو پیدایش خود بیش از هر چیز در راستای جلوگیری از پیوستن اروپای غربی و نیز متحدان در اقصی نقاط جهان به جبهۀ سوسیالیستی عمل می‌کردند. به این ترتیب، از 1945 تا اوایل دهۀ 1970 بیشترین تمرکز ساختار اقتصادی نوین بر بازسازی و حفظ اروپا قرار داشت. پس از آن نیز در اوایل دهۀ 1980 صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی کارگزار اجرای سیاست‌های تعدیل ساختاری در بسیاری از کشورها بوده‌اند. این قدرت اقتصادی مقدم بر هر چیز بر سرمایه‌های هرچه بیشتر متمرکز و متراکم‌شده در بنگاه‌های صنعتی و مالی‌ای استوار است که از امکان تولید بیش از نیمی از تولید ناخالص جهان در 1950 برخوردار بود.

صندوق پول و بانک جهانی شرایط اعطای تسهیلات به کشورهای عضو در حال توسعه را تعیین می‌کردند، که شامل پایین آوردن حجم پول داخلی، پایین آوردن ارزش پول، کاهش دستمزدها، کاهش تعرفه‌های گمرکی، و تسهیل بازرگانی و سرمایه‌گذاری خارجی بود. کاهش تعرفه‌های گمرکی و تسهیل سرمایه‌گذاری خارجی به معنای گشایش بازارهای نوین برای سرمایۀ مالی اروپای غربی و امریکا و همچنین امکان خریداری صنایع برای شرکت‌های چندملیتی بود. کاهش دستمزدها نیز به تأمین نیروی کار ارزان در این کشورها منجر می‌شد. این سیاست‌ها، که سرآغاز عصر نئولیبرالیسم بود و به تعدیل ساختاری نیز شهرت یافت، در امریکای لاتین، افریقا و آسیا اجرا شد، که اغلب با در هم شکستن مقاومت کارگران و فرودستان کشورهای هدف از طریق تحریم‌های اقتصادی، کودتا و بعضاً حمله‌های مستقیم نظامی همراه بود.[3]

حوزۀ سیاسی: امریکا از برخی جنبش‌های استقلال‌طلبانه حمایت می‌کرد، زیرا اولاً در بسیاری از این کشورها به واسطۀ گسترش سرمایه‌داری چنین جنبش‌های ملی‌ای ظهور کرده بود و پایه‌های مادی امکان استعمار کلاسیک دولت‌های امپریالیست را از میان برده بود و بدین سان نحوۀ دخالت امپریالیستی در این کشورها به سیاق گذشته ممکن نبود. ثانیاً وجود شوروی و البته اتخاذ استراتژی صحیح توسط کمونیست‌ها در قبال این جنبش‌ها برای تبدیل آنها به جنبش‌های انقلابیْ نطفه‌های خطری دوچندان را برای امپریالیسم غربی ایجاد کرده بود. ثالثاً، برخی از این جنبش‌های ملی مستقیماً رقبای امریکا را نشانه می‌گرفتند. بنابراین، سیاست امپریالیسم در دوران هژمونی امریکا را باید برآمده از 1. گسترش سرمایه‌داری در کشورهای استعماری 2. امکان تبدیل جنبش‌های ملی به جنبش‌های انقلابی و فرا‌روی آنها به جنبش‌های سوسیالیستی و 3. مقابله با کمونیسم در نظر گرفت. بدین ترتیب بود که امریکا از نظر سیاسی نیز در برابر دیگر قدرت‌های امپریالیستی جهان هژمونی ــ‌یعنی، سلطۀ توأم با توافق‌ــ کسب کرد. هژمونی سیاسی امریکا در دنیای غرب بر قدرت اقتصادی آن تکیه داشت: امریکا در 1945 به‌تنهایی نیمی از تولید ناخالص جهان و نیز دوسوم کل ذخایر طلا را در اختیار داشت.

سازمان ملل مهم‌ترین نهاد سیاسی بین‌المللی‌ای است که تحت تأثیر سیاست‌های امریکا و جهان غرب قرار دارد. این نهاد به دست کشورهای پیروز پس از جنگ جهانی دوم ایجاد شد و در سلسلۀ اجلاس‌های اواخر جنگ به بستر اعمال قدرت امریکا و جهان غرب، حتی علیه شوروی، بدل شد. این نهاد پس از فروپاشی شوروی، با در دستور کار قرار دادن حقوق بشر، دموکراسی، آزادی بیان و دیگر مؤلفه‌های جهان لیبرالیِ سرمایه‌داری، تأثیر مهمی در پیشبرد جنبش‌های ارتجاعیِ دموکراسی‌خواهانه و تغییر رژیم دارد.

حوزۀ نظامی: هر دولت بورژوایی برای تضمین عملکرد روابط سرمایه‌دارانه در چارچوب مرزهایش به ضمانت فرااقتصادی و از جمله امنیت و توان نظامی نیاز دارد. هژمونی امریکا پس از جنگ با دو خطر مواجه بود: 1. اتحاد جماهیر شوروی و نفوذ آن در دولت‌ها و جنبش‌های اجتماعی جهان؛ 2. درگیری نظامی میان دولت‌های اروپاییِ متحد امریکا، که منجر به تضعیف غرب در برابر دول سوسیالیستی بود. پیمان نظامی آتلانتیک شمالی، ناتو، در سال 1949 پاسخی به هر دو خطر در سطح نظامی بود. از زمان شکل‌گیری ناتو، این نهاد مهم‌ترین بازوی نظامی امریکا در تمام نقاط جهان بوده است. اما از زمان فروپاشی شوروی این نهاد به ابزار نظامی حفظ نظم تک‌قطبی جهان (دهکدۀ امریکایی) بدل شد و از یوگسلاوی تا افغانستان، از لیبی تا اوکراین به هر نوعی از توحش دست زد.

ب) آغاز خزان هژمونی امریکا و افول هژمونی

امریکا، بر مبنای معاهدۀ برتون‌وودز، به معاوضۀ ذخیرۀ دلار دیگر کشورها با طلا متعهد می‌شد. با وجود این، طی رشد خیره‌کنندۀ عصر طلایی، میزان ارزش ذخایر دلار کشورها از ذخایر طلای امریکا فراتر رفت. تزریق دلار به بازارهای اروپا و رشد سریع حجم تولید و مبادلات بین‌المللی در عمل امریکا را به بزرگ‌ترین کشور بدهکار جهان تبدیل کرد. امریکا در سال 1971 قرارداد تبدیل ارز دلار به طلا را به صورت یک‌جانبه فسخ کرد. این عمل اعتماد سیاسی و اقتصادی هم‌پیمانان امریکا به این کشور را متزلزل کرد و همچنین دلار و نظام تولیدی مبتنی بر آن را در موقعیت ضعیف‌تری قرار داد.

فروپاشی برتون‌وودز و ضربه خوردن حیثیت سیاسی امریکا نزد هم‌پیمانان، انقلاب‌های چپ‌گرایانه علیه دولت‌های همسو با امریکا در امریکای لاتین و خاورمیانه، و نیز تعارض منافع هم‌پیمانان اروپایی با امریکا مهم‌ترین عواملی بودند که هژمونی امریکا را در جهان غرب متزلزل ساختند. دهۀ 1970 سرآغاز عصر طولانی‌مدت خزان هژمونی امریکا بود، که در آن امریکا به علت از دست رفتن مشروعیت سیاسی و کاهش قدرت نسبی اقتصادی بیش از پیش مجبور به تکیۀ صرف بر قوای نظامی می‌شد. همچنین در عصر آغاز خزان هژمونی، امریکا به شکل هردم‌فزاینده‌ای خود را از همسو ساختن هم‌پیمانان ذیل سیاستی واحد ناتوان می‌یافت و نهادهایی را که پیش‌تر ضامن هژمونی‌اش بودند در برابر خود می‌دید. از این رو، عصر آغاز خزان هژمونی عصری است که در آن ایالات متحده از پذیرفتن قواعد و تصمیم‌های سازمان‌های جهانی، در مقام تنظیمگر روابط دولت‌های بورژوایی، و نیز عمل به تعهداتش آشکارا سر بازمی‌زند.[4] حضور شوروی از جملۀ مهم‌ترین عواملی بود که آغاز عصر افول هژمونی امریکا را قریب به دو دهه به تأخیر انداخت. فروپاشی شوروی افق وضعیت چندقطبی را به وجود آورده بود، اما به علت ناتوانی اقتصادی و نظامیِ قدرت‌های غربیِ رقیب امریکا در مقایسه با این کشور عقیم ماند و امریکا توانست از وضعیت بغرنج پس از فروپاشی به نفع ترمیم موقعیت خود بهره‌برداری کند. با فروپاشی شوروی، از یک سو، مهم‌ترین عامل وحدت‌بخش غرب به سرکردگی امریکا از میان رفت و از سوی دیگر، امکانات نوینی برای امریکا فراهم آمد تا از طریق آن در کوتاه‌مدت جایگاه رهبری خود در جهان را حفظ کند. بدین ترتیب امریکا توانست برای مدتی قریب به یک دهه همچنان خود را در جایگاه رهبر جهان پساشوروی تحمیل کند.

تا پیش از فروپاشی شوروی، ایالات متحده، علی‌رغم آغاز خزان هژمونی‌اش و علی‌رغم پایان یافتن عصر اجماع تام‌وتمام به رهبری امریکا در بلوک غرب، همچنان تنها قدرت هژمون در جهان سرمایه‌داری بود. فروپاشی شوروی آغازگر مرحلۀ دیگری در این فرایند بود. در این مرحله، رقبای غربیْ هژمونی امریکا را به چالش کشیدند و این کشور برای حفظ سلطه‌اش به سیاست یک‌جانبه‌گرایی رو آورد.

سیاست امریکا در عصر آغاز خزان هژمونی‌اش (از دهۀ 1970) براندازی حکومت کشورهایی بود که با او همسو نبودند: تغییر رژیم. این سیاست تا کنون به دو طریقِ اساسی پیش برده شده است: نظامیگری و جنبش‌های ارتجاعی دموکراسی‌خواهانه. نظامیگری مبتنی بر ائتلاف‌های بزرگ چند‌ملیتی در نمونه‌های یوگسلاوی و افغانستان و سال‌های ابتدایی اشغال عراق مشهود است. در کنار این امریکا، به کمک سازمان‌هایی چون بنیاد جامعۀ باز (بنیاد سوروس)، خانۀ آزادی، بنیاد ملی برای دموکراسی و اتاق‌های فکر آژانس‌های اطلاعاتی و امنیتی، به حمایت از اپوزیسیون دولت‌هایی می‌پردازد که در دایرۀ متحدان قرار ندارند و بدین طریق تغییر رژیم را با جنبش‌های ارتجاعی دموکراسی‌خواهانه پیش می‌برد. در واقع، مجموعه‌ای از این سیاست‌ها برای تغییر رژیم در دستور کار قرار می‌گیرد.

با افول هژمونی امریکا (از 2003 به بعد)، جنبش‌های ارتجاعیِ دموکراسی‌خواهانه مشروعیت خود را از دست می‌دهند و امکان برآمدن دولت‌های با‌ثبات همسو با امریکا از میان می‌رود. در این دوره امپریالیسم امریکا، به دلیل فرایند افول هژمونی‌اش، هرچه بیشتر به نظامیگری روی می‌آورد. اما در این دوره نظامیگری امریکا به شکل تجهیز دسته‌جات فوق ارتجاعی تکفیری (عراق، سوریه و لیبی) و نئوفاشیستی (اوکراین) رفته‌رفته قوت گرفت. در نمونۀ اوکراین که با کودتای یورومیدان دولت نئوفاشیستی بر سر کار می‌آید، این دولت توان حل بحران‌های پدیدآمده و تثبیت خود را ندارد. همچنین، ناتوانی امریکا در چینش مقتدرانۀ نیروهای همسو با خود و کنترل این نیروها در میدان نبرد در نمونه‌های سوریه و لیبی به بروز وضعیت انهدام اجتماعی منجر شده است. وضعیت انهدام اجتماعی نتیجۀ ناگزیر کنش امریکا در مرحلۀ افول هژمونی‌اش است.

سیاست امریکا در عصر افول هژمونی‌اش در واقع سیاست بازیابی هژمونی است، که خصلت‌نمای آن نظامیگری بیشتر و برنامه‌ریزی‌های گسترده برای تغییر رژیم است. به قول کلاوزویتس، نظریه‌پرداز جنگ در قرن نوزدهم، جنگ چیزی نیست جز ادامۀ سیاست به شیوه‌ای دیگر و یا دقیق‌تر از آن تداومِ عادی سیاست با تشریک وسیلۀ دیگر.[5] از این رو، می‌توان جنگ برآمده از سیاست بازیابی هژمونی را نیز جنگ بازیابی هژمونی نامید، فارغ از اینکه چه کسی تیر اول را در چه کشوری درکرده است. اگر تا پیش از این جنگ در سوریه را جنگ بازیابی هژمونی می‌دانستیم و این شکل از جنگ را با مختصات سوریه می‌شناختیم، اما با تعمیق بحران سیاسی در جهان و تقابل بیش از پیش مستقیم امریکا با کشورهای ناهمسو، حال لازم است این جنگ را با توجه به مختصات واقعی امروز تبیین کرد[6].

ج) افول هژمونی امریکا و جنبش‌ها

با افول هژمونی امریکا از یک سو جنبش‌های دموکراسی‌خواهانه مشروعیت خود را از دست می‌دهند و دچار افول می‌شوند و از سوی دیگر امکان غلبۀ گفتمان دموکراسی‌خواهانه در جنبش‌های معیشتی بسیار کم‌رنگ می‌شود و بدین ترتیب تشکیل دولت همسو با امریکا در دستور کار چنین جنبش‌هایی قرار نمی‌گیرد. همین دو مورد کفایت می‌کند که کمونیست‌ها به استقبال افول هژمونی امریکا بروند. علاوه بر این، به یاد آوردن اینکه هژمونی امریکا مشخصاً در ضدیت با اولین دولت پایدار طبقۀ کارگر به وجود آمد این استقبال را برای ما دو‌چندان می‌کند.

محض نمونه، در ایران، ‌جنبش ملتمسان اوباما علیه «سیب‌زمینی‌خورهای پاپتی»، جنبش دموکراسی بازارِ آزادی علیه طبقۀ کارگر، جنبش ایران‌پرستان علیه غزه و لبنان، جنبش ارتجاعی سبز به جنبش میان‌مایگان بنفش استحاله یافت و با کسب پیروزی «شکوهمند» 24 خرداد 92 وارد کاخ پاستور شد. اما طولی نکشید که با پاره شدن برجام، پروژۀ 20 سالۀ جنبش دموکراسی‌خواهی شکست خورد، رهبران دموکراسی‌خواهان طرفدار غرب به بی‌افقی و انفعال سیاسی دچار شدند و چپ‌های پیرو آنها راه فالانژیسم در پیش گرفتند.

همچنین، در نمونۀ سوریه می‌بینیم که جنبش دموکراسی‌خواهانه نتوانست خواسته‌های متداول خود را پیش ببرد و زورمندتر شدن این جنبش آن را فی‌الفور به جنبش مسلحانۀ تکفیری‌ها تبدیل کرد. بدین ترتیب بود که جنبش دموکراسی‌خواهانه در نهایت منجر به وضعیت انهدام اجتماعی در سوریه شد. در چنین اوضاعی مبارزه برای حفظ پیش‌شرط‌های حیات اجتماعی هر چیزی را جذب خود می‌کند و بدین ترتیب جنبش مستقل طبقۀ کارگر به پشت صحنه می‌رود. در چنین وضعی بود که از حفظ دولت اسد دفاع کردیم؛ در چنین وضعی بود که از اقدامات جناح مقابل امریکا در سوریه در وضعیت انهدام اجتماعی استقبال کردیم. دخالت ایران و روسیه در سوریه را می‌توان با مقایسۀ اوضاع دو کشور لیبی و سوریه بهتر ارزیابی کرد و چرایی دفاع از این دخالت را با این مقایسه تشخیص داد.

خیزش‌های دی 96 و آبان 98 نمونه‌هایی از خیزش‌های اجتماعی‌اند که کم‌رنگ ‌شدن امکان غلبۀ گفتمان دموکراسی‌خواهانه در جنبش‌های معیشتی را نشان می‌دهند. پیش‌تر گفته‌ایم که همین کم‌رنگ شدن در کنار پایه‌های مادیِ این خیزش‌ها چیزی است که امکان اعتلای مبارزۀ طبقاتی را از طریق کار حوزه‌ای مهیا می‌کند. خیزش اخیر قزاقستان نمونۀ دیگری از این خیزش‌ها بود که نشان داد در دوران افول هژمونی امریکا خیزش‌های معیشتی می‌توانند از گفتمان دموکراسی‌خواهی تن بزنند و از سوی دیگر تلاش امریکا برای به خدمت گرفتنشان کمتر قرین موفقیت است.

2. نمونه‌های تاریخی و استراتژی طبقاتی کمونیست‌ها

الف) پیش از امپریالیسم

یکی از معروف‌ترین جنگ‌های پیش از دوران امپریالیسم جنگ فرانسه و پروس است. این جنگ در 19 ژوئیۀ 1870 درگرفت. مانند بسیاری از جنگ‌ها این یکی هم نشئت‌گرفته از چشم طمع داشتن به سرزمین‌های دیگر بود. فرانسویان میهن‌پرست افراطی خواستار به دست آوردن مجدد مناطقی بودند که در 1814 از دست داده بودند. همین‌که ماجرای تأسیس امپراتوری دوم رسمیت یافت فرانسه در پی فرصتی برای عنوان کردن مطالبات منطقۀ رن، که برای میهن‌پرستان افراطی اهمیت بسیار داشت، بود. «بناپارت که از اقداماتِ جبران‌کنندۀ بیسمارک سرخورده بود و ”سرزمین“هایی را که  از این رهگذر چشم به آنها دوخته بود به دست نیاورد و مشاهده کرد که بیسمارک سیاست تعلل در پیش گرفته است و امروز و فردا می‌کند، چاره‌ای جز توسل به جنگ نیافت، جنگی که در 1870 درگرفت و به شکست بناپارت در سدان و ویلهلم شوئه انجامید.»[7]

انگلس در نامه به مارکس چنین می‌گوید، «آلمان توسط ناپلئون [سوم] و برای حفظ حیات ملی خود به جنگ کشیده شده است.» در واقع، ناپلئون جنگی را آغاز کرده که حیات ملی آلمان را، که در شرف تکوین است، تهدید می‌کند. انگلس سپس به نتایج احتمالی جنگ می‌پردازد. از یک سو «اگر ناپلئون آلمان را شکست دهد، بناپارتیسم برای سال‌ها استحکام یافته و آلمان برای سال‌ها شکسته خواهد شد، شاید هم برای نسل‌ها». اما این نتیجه چه بر سر جنبش کارگری آلمان می‌آورد؟ «در این صورت دیگر از جنبش مستقل طبقۀ کارگر آلمان سخنی نخواهد بود؛ مبارزه برای احیای حیات ملی المان هر چیزی را جذب خود خواهد کرد». از سوی دیگر «اگر آلمان پیروز شود، دست کم بناپارتیسم فرانسوی شکسته خواهد شد و سرانجام قیل‌وقال بی‌پایان دربارۀ استقرار وحدت المان به پایان خواهد رسید»، و این چه تأثیری بر جنبش طبقۀ کارگر دارد؟ «کارگران المان در مقیاسی ملی کاملاً متفاوت با آنچه تا کنون غالب بوده است قادر به سازمان‌دهی می‌شوند و کارگران فرانسوی نیز تحت هر حکومتی که سر کار آید به‌یقین در قیاس با بناپاراتیسم میدان عمل آزادتری خواهند داشت».[8] انگلس ملاحظۀ یادشده یعنی تأثیر دو نتیجۀ اجتمالی جنگ بر جنبش طبقۀ کارگر را در مقام ملاحظۀ اصلی می‌نشاند و ویلهم لیبکنخت را که اعلام و تبلیغ بی‌طرفیِ مطلق را توصیه کرده بود، متهم می‌کند که برخی ملاحظات فرعی را پیش از ملاحظۀ اصلی نشانده است. اما این ملاحظات فرعی چه بوده است؟ نخست شکوه موقتی بیسمارک ناشی از پیروزی در جنگ، که انگلس علی‌رغم رقت‌انگیز بودنْ اجتناب‌ناپذیر می‌خواندش، و اندرز می‌دهد که احساسات ضد بیسمارکی اصول راهنما قرار نگیرد. دیگر آنکه بیسمارک دست به قسمی انقلاب از بالا یا انجام اصلاحات زده، که به‌نوعی راه را برای ما هموار می‌کند، و باز دیگر آنکه این مسئله مانع اتحاد آلمان و روسیه نیز می‌شود، روسیه که مقر ارتجاع آن زمان اروپا بود… نه تنها ملاحظۀ اصلی بلکه هیچ یک از ملاحظات فرعیِ مطرح‌شده نیز ربطی به حق تعرض‌شونده به دفاع در برابر تعرض‌کننده ندارد، آنچه می‌توان ملاحظۀ اصلی مارکس و انگلس برای موضع‌گیری در قبال جنگ نامید چیزی نیست جز انکشاف مبارزۀ طبقاتی. انگلس آیندۀ جنبش طبقۀ کارگر را سنجۀ موضع حزب قرار داده است و بدین وسیله پیشاپیش خط تفارق میان خود و ناسیونالیست‌ها را با تأکید بر اصل انکشاف مبارزۀ طبقاتی کشیده است.[9] بنابراین، اعتلای مبارزۀ طبقاتی را باید معیار مارکس و انگلس در تحلیل جنگ دانست.

ب) جنگ جهانی اول

لنین جنگ 1914-1918 را در مقالۀ «جنگ و سوسیال دموکراسی روسیه» این گونه توضیح داده است: افزایش تسلیحات، حدت فوق‌العادۀ مبارزه برای تحصیل بازار در مرحلۀ نوین یعنی مرحلۀ امپریالیستیِ تکامل سرمایه‌داری کشورهای پیشرو و منافع خاندان‌های سلطنتیِ عقب‌مانده‌ترین کشورهای اروپای خاوری، ناگزیر می‌بایستی به این جنگ منجر می‌شد و منجر هم شد. پیش از جنگ، در سال 1912، در کنگرۀ بال بین‌الملل دوم، لنین به همراه عده‌ای از کمونیست‌های دیگر بیانیه‌ای تنظیم می‌کنند که به بیانیۀ بال معروف است. در این بیانیه پیش از اینکه جنگ جهانی آغاز شود، به مسائلی که ممکن بود چنین جنگی را پدید آورد اشاره شده است. لنین می‌گوید که بیانیه به طور کاملاً مشخص به مجموعه‌ای از اختلافات اقتصادی و سیاسی اشاره می‌کند که در جریان ده‌ها سال مقدمات این جنگ را فراهم کرد و در سال 1912 کاملاً بروز نمود و موجب جنگ سال 1914 شد. بیانیه اختلاف بین روسیه و اتریش را دربارۀ تسلط بر بالکان و اختلاف بین انگلیس، فرانسه و آلمان را در خصوص سیاست کشورگشایی آنان در خاور نزدیک و اختلاف بین ایتالیا و اتریش را در مورد کوشش برای فرمانروایی بر آلبانی و… یادآوری می‌کند. «بیانیه تمام این تصادمات را به‌مثابۀ تصادماتی بر زمینۀ ”امپریالیسم سرمایه‌داری“ تعریف می‌نماید.»[10]

لنین دربارۀ جنگ به ما می‌گوید، «از دیدگاه مارکسیسم، یعنی از دید سوسیالیسم نوین علمی، موضوع اصلی در هر بحثی به وسیلۀ سوسیالیست‌ها در مورد چگونگی ارزیابی جنگ و چگونگی برخورد با آن، این است: جنگ به چه دلیلی انجام می‌شود، و کدام طبقات آن را بر صحنه آورده و هدایت می‌کنند. ما مارکسیست‌ها از آن دسته افرادی نیستیم که مخالف قسم‌خوردۀ همۀ جنگ‌ها هستند… جنگ داریم تا جنگ. ما باید به‌روشنی بدانیم که چه شرایط تاریخی‌ای سبب آغاز جنگ شده، کدام طبقات آن را به پا کرده‌اند، و به چه فرجامی می‌خواهند برسند. اگر اینها را ندانیم، همۀ حرف‌هایمان دربارۀ جنگ، لزوماً سراسر بیهوده خواهد بود و بیش از آنکه موضوع را روشن کند، خشممان را دامن خواهد زد.»[11]

لنین بر این اساس شروع به تجزیه و تحلیل جنگ می‌کند. او پس از بررسی‌های اقتصادی و سیاسی ــ‌به‌ویژه در متن درخشانش دربارۀ امپریالیسم‌ــ جنگ را برآمده از رقابت‌های امپریالیستی می‌بیند و فرجام جنگ را در حالت‌های متفاوت بررسی می‌کند و با توجه به اقتضائات و اوضاع زمانه‌اش به این نتیجه می‌رسد که فقط تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی پاسخ کمونیستی به این جنگ است. «در جریان یک جنگ ارتجاعی، طبقۀ انقلابی نمی‌تواند خواستی جز شکست حکومت خودی داشته باشد. این یک امر بدیهی است. و تنها توسط طرفداران آگاه و مریدان علاج‌ناپذیر سوسیال‌شوونیسم انکار می‌شود… ”مبارزۀ انقلابی علیه جنگ“ که این‌همه قهرمانان انترناسیونال دوم درباره‌اش جاروجنجال راه انداخته‌اند اگر به معنای آکسیون انقلابی علیه حکومت خودی دراثنای جنگ گرفته نشود، چیزی جز یک ادعای پوچ و بی‌معنی نخواهد بود.»[12]

اما لنین بی‌گدار به آب نزد. او برای اینکه بتوان شعار «شکست حکومت خودی» یا همان «شکست‌طلبی» را در آن اوضاع مشخص شعاری کمونیستی دانست سه شرط را مطرح می‌کند و می‌گوید اگر یکی از این موارد اثبات نشود می‌توان این شعار را کنار گذاشت. «هرکس که بخواهد ”شعار“ شکست دولت خودی دراثنای جنگ را واقعاً و جداً رد کند، باید یکی از این شقوق را اثبات نماید: 1. اینکه جنگ 1914-1915 ارتجاعی نیست یا 2. اینکه ناشی شدن انقلاب از این جنگ غیرممکن است یا 3. اینکه هماهنگی و کمک متقابل فی‌مابین جنبش‌های انقلابی در کلیۀ کشورهای محارب امکان ندارد.»[13] به بیان دیگر، لنین پس از تحلیل کردن جنگ و پس از بررسی اوضاع، به این نتیجه رسیده که جنگ ارتجاعی (امپریالیستی) است، با شکست روسیه در جنگ امکان انقلاب مهیا می‌شود و هماهنگی میان جنبش‌های انقلابی در کشورهای محارب ممکن است و پس از این بوده که تاکتیک جنگ داخلی را برمی‌گزیند.[14]

لنین به جنگ امپریالیستی پاسخی کمونیستی داد و جنگ داخلی را برگزید. انقلاب کبیر اکتبر از دل چنین تاکتیکی سر برآورد. اما لنین در دل مباحثات آن زمان به نکتۀ مهمی اشاره می‌کند. «لنینیسم عامیانه» فقط «نتایج» بحث‌های لنین را مکانیکی به تمام دوران‌ها تعمیم می‌دهد. آنها همۀ جنگ‌ها را جنگ امپریالیستی می‌خوانند و باور ندارند که در قرن بیست‌ویکم هم ممکن است جنگ‌هایی در بگیرد که سویۀ طرف امپریالیستی جنگ در مراتب ثانویه باشد.

لنین در مقالۀ شاهکار خود، «دربارۀ جزوۀ ژونیوس»، به نقد جزوۀ رزا لوکزامبورگ می‌پردازد و به نکات بسیار مهمی اشاره می‌کند. او موضع ژونیوس (رزا لوکزامبورگ) را در قبال جنگ امپریالیستی 1914 درست می‌داند. با این حال، ژونیوس را به دلیل تسری دادن خصلت امپریالیستی به تمام جنگ‌های دوران امپریالیسم و در نتیجه در‌افتادن به ورطۀ کلی‌گویی نقد می‌کند. ژونیوس می‌گوید، «در عصر (دوران) امپریالیسم افسارگسیخته، جنگ نمی‌تواند خصلت ملی داشته باشد. منافع ملی فریبی است که با آن توده‌های زحمتکش خلق را برای خدمت به دشمن جان خویش، یعنی امپریالیسم آماده می‌کنند.» اما لنین معتقد است، «اشتباه از زمانی آغاز می‌شود که… از اصل مارکسیستی دائر بر ضرورت توجه به شرایط عینی غفلت می‌شود و قضاوت راجع به جنگ کنونی به همۀ جنگ‌های ممکن در عصر امپریالیسم تسری داده می‌شود و جنبش‌های ملی بر ضد امپریالیسم به باد فراموشی سپرده می‌شود.»[15]

او اضافه می‌کند، «یگانه استدلال ژونیوس در اثبات این تز ــ‌یعنی اینکه دیگر جنگ ملی‌ای نمی‌تواند در کار باشد‌ــ این است که جهان بین مشتی قدرت‌های امپریالیستی تقسیم شده و از آنجایی که هر جنگی با منافع یکی از قدرت‌های امپریالیستی یا ائتلافی از قدرت‌های امپریالیستی تصادم پیدا می‌کند، پس هر جنگی در ابتدای امر دارای خصلت ملی است و سپس به جنگ امپریالیستی بدل می‌شود. نادرستی این استدلال عیان است. بی‌گمان، تز بنیادین دیالکتیک مارکسیستی بر این حقیقت استوار است که حدود و مرزها، خواه در طبیعت و خواه در جوامع بشری، قراردادی و دگرگون‌شونده هستند و هیچ پدیده‌ای را نمی‌توان یافت که در شرایط معین نتواند به ضد خود تبدیل شود. یک جنگ ملی می‌تواند به جنگ امپریالیستی تبدیل گردد، همان گونه که عکس آن نیز صادق است.»

آیا لزوماً جنگی که در یک طرف آن امپریالیسم فرانسه است و در طرف دیگر امپریالیسم انگلیس ناشی از رقابت‌های امپریالیستی و، به این تعبیر، امپریالیستی است؟ لنین پاسخ ما را می‌دهد و توأمان ثابت می‌کند که علل جنگ را باید جست،  فرجام جنگ را باید جست و بدون این کار صحبت از آن جنگ مهمل خواهد بود.[16] انگلستان و فرانسه، جنگی به نام «جنگ‌های هفت‌ساله» را بر سر مستعمرات به راه انداختند، یعنی آغازگر جنگی امپریالیستی بودند. فرانسه در آن جنگ شکست خورد و بخشی از مستعمرات خود را از دست داد. هنوز چند سالی نگذشته بود که آتش جنگ‌های آزادی‌بخش ملی دولت‌های آمریکای شمالی بر ضد فقط انگلستان شعله کشید. پس از آن بود که فرانسه و اسپانیا، که هنوز بخشی از سرزمین‌های فعلی آمریکا را صاحب بودند، بنای دشمنی با انگلستان را گذاشتند؛ یعنی، برای تضمین منافع امپریالیستی خویش، با دولت‌هایی که بر ضد انگلستان به پا خواسته بودند، پیمان دوستی امضا کردند و قوای فرانسوی‌ها با نیروهای آمریکایی متحد شدند و انگلستان را شکست دادند. این نمونه‌ای از جنگ‌های آزادی‌بخش ملی است که رقابت‌های امپریالیستی در آن نقش ثانوی و نه چندان جدی بازی می‌کرد، برخلاف جنگ 1914-1916 که رقابت امپریالیستی در آن حی و حاضر است. نتیجه اینکه استفادۀ مکانیکی از مقولۀ امپریالیسم برای اثبات ناممکن بودن وقوع جنگ‌های ملی، ابلهانه است. یک جنگ آزادی‌بخش ملی که مثلاً ائتلافی از ایران، هندوستان و چین را علیه این یا آن قدرت امپریالیستی به میدان بکشد، کاملاً ممکن و محتمل است، زیرا چنین جنگی از جنبش‌های آزادی‌بخش ملی این کشورها نشئت می‌گیرد. و در مورد تبدیل چنین جنگی به جنگی امپریالیستی میان خود قدرت‌های امپریالیستی کنونی نیز باید بگوییم که این احتمال به عوامل عینی متعددی بستگی دارد که تضمین دادن درباره‌شان از حالا مسخره است.[17] او ادامه می‌دهد، «چنانچه در این جنگ [یعنی جنگ جهانی اول]، قدرت‌های ”بزرگ“ به‌طور جدی تضعیف شوند، و یا در صورتی که انقلاب در روسیه پیروز گردد، جنگ‌های ملی و حتی جنگ‌های ملی پیروزمند کاملاً امکان‌پذیر می‌شوند.»[18]

خلاصه آنکه لنین خصلت جنگ را امپریالیستی تشخیص داد و در کنار آن مبتنی بر واقعیت آن زمان از سه شرطی صحبت کرد که استراتژی شکست‌طلبی و ایجاد جنگ داخلی را واقعی و به نفع طبقۀ کارگر در جهان می‌کرد. ضمن اینکه او خصلت عامی به تمام جنگ‌ها نداد و تمام جنگ‌ها را به صورت پیش‌فرض امپریالیستی تلقی نکرد و همواره امکان تبدیل شدن جنگ‌ها به یکدیگر را در نظر داشت.

ج) جنگ جهانی دوم

در سپتامبر 1939 با حملۀ آلمان نازی به لهستان سلسلۀ حملاتی در اروپا آغاز شد که به جنگ جهانی دوم انجامید.

کمونیست‌ها در قبال وقایع جنگ جهانی دوم موضع مشترکی نداشتند. اما همه‌شان قائل به این بودند که جنگ جهانی دوم نیز جنگی امپریالیستی است. اما هیچ یک صحبت از شکست حکومت خودی در جنگ نمی‌کند و استراتژی شکست‌طلبی اتخاذ نمی‌کنند. دو موضعِ غالب را در میان کمونیست‌ها می‌توان تشخیص داد. یکی موضعی است که تروتسکی می‌گیرد و دیگری موضعی است که کمینترن می‌گیرد و کمونیست‌های جهان تحت تأثیر این دو موضع بوده‌اند.

الف) موضع تروتسکی: او در سال 1932 و چند سال پیش از جنگ با تشخیص خطر فاشیسم در مقالۀ «برای جبهۀ متحد کارگری علیه فاشیسم» می‌نویسد، «خط مقدم باید علیه فاشیسم رهبری شود و این جبهۀ مشترک نبرد با فاشیسم که کل پرولتاریا را در بر می‌گیرد باید در نبرد با سوسیال دموکراسی به مثابۀ حمله‌ای جهت‌داده‌شده از کنار و نه کمتر مؤثر به کار گرفته شود.» او به ضرورت ایجاد بلوکی با کارگران سوسیال‌دموکرات علیه فاشیسم اشاره می‌کند. معتقد است باید برنامۀ عملی‌ای پیش نهاده شود و در این برنامه باید توجه شود به مسئلۀ سازمان‌های دفاع کارخانه‌ای، کنش آزادانۀ شوراهای کارخانه‌ای، مصونیت سازمان‌ها و مؤسسه‌های کارگری از تعرض و زرادخانه‌هایی که ممکن است فاشیست‌ها تصرفشان کنند، مسئلۀ اقدام در وضع اضطراری یعنی سمت و سو دادن به کنش‌های کمونیست‌ها و بخش سوسیال‌دموکرات‌ها در نبرد و مسائلی از این دست. باید کارگران سوسیال‌دموکرات را با خود همراه کرد و رهبران آنها را که مانند ترمزی عمل می‌کنند به نقد کشید.[19]

او در سال 1932 می‌گوید، «ما مارکسیست‌ها، برونینگ و هیتلر و همین طور براون را لوازم یدکی یک سیستم می‌دانیم. این مسئله که یکی از آنها ”شر کمتر“ی است هیچ سودی ندارد چرا که نظامی که با آن مبارزه می‌کنیم به تمام این عناصر نیاز دارد. هرچند این عناصر گهگاه با یکدیگر تناقض پیدا می‌کنند و حزب پرولتری باید به نفع انقلاب از این تناقض‌ها سود جوید… هر گام موسیقی، روی سازی مانند پیانو از هفت کِلاویه تشکیل شده است. این پرسش که کدام یک از این کلاویه‌ها ”بهتر“ است ــ‌دو، رِ یا سل‌ــ پرسشی بی‌معنی است. موسیقی‌دان باید بداند چه هنگام از کدام کلاویه استفاده کند. پرسش انتزاعیِ چه کسی ”شر کمتر“ است ــ‌برونینگ یا هیتلر‌ــ به همان اندازه بی‌معنی است. دانستن اینکه باید به کدام یک از این کلاویه‌ها ضربه زد، ضروری است. روشن شد؟ برای کندذهن‌ها مثال دیگری می‌زنم. وقتی یکی از دشمنان پیش خودم تکه‌های کوچک سم را می‌چیند و دیگری در طرف دیگر در حال شلیک مستقیم به من است، خب من باید نخست رُولور را از دست دومی دربیاورم چون همین کار به من فرصت خلاصی از شر اولی را نیز می‌دهد. اما این به هیچ روی به این معنی نیست که سم نسبت به رولور ”شر کمتری“ است.»[20]

او در 1940 در آخرین مقاله‌اش (که با کشته شدنش ناتمام ماند)، «بناپارتیسم، فاشیسم و جنگ»، نظرش را دربارۀ این جنگ توضیح می‌دهد، «جنگ کنونی، بارها گفته‌ایم، ادامۀ جنگ پیشین است. اما ادامه به معنی تکرار نیست. اصولاً، ادامه به معنی تکامل، تعمیق و تشدید شدن است. سیاست ما، سیاست پرولتاریای انقلابی در قبالِ جنگ امپریالیستی دوم، ادامۀ سیاست تدوین‌شده ــ‌عمدتاً به رهبری لنین‌ــ طی جنگ امپریالیستی پیشین است. اما ادامه به معنی تکرار نیست. در این مورد هم، ادامه به معنی تکامل، تعمیق و تشدید شدن است.»[21]

تروتسکی خصلت جنگ جهانی دوم را امپریالیستی می‌داند، اما عروج فاشیسم تروتسکی را به این نتیجه می‌رساند که تکرار موضع 1914 نادرست است و استراتژی جبهۀ متحد کارگری علیه فاشیسم را برمی‌گزیند. در اینجا دیگر صحبتی از استراتژی شکست حکومتِ خودی در میان نیست.

ب) موضع کمینترن: برای فهمیدن موضع کمینترن می‌توان به گزارش‌ها و گفتارهای استالین و رهبران کمینترن مراجعه کرد. استالین در «گزارش مشروح دربارۀ عملیات کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (بلشویک) اتحاد شوروی در کنگرۀ هجدهم حزب» در 10 مارس 1939 پیش‌زمینه‌های جنگ جهانی را توضیح می‌دهد و به آغاز جنگ جدید امپریالیستی اشاره می‌کند.[22] «پس از جنگ اول امپریالیستی، دول فاتح و به‌خصوص انگلیس، فرانسه و امریکا در مناسبات بین کشورها رژیم جدید یعنی رژیم صلح بعد از جنگ را به وجود آوردند. اصول عمدۀ این رژیم در خاور دور پیمان نُه دولت و در اروپا قرارداد ورسای و یک سلسله قراردادهای دیگر بود. جامعۀ ملل دعوت شده بود که روابط بین کشورها را در حدود این رژیم، بر اساس جبهۀ واحد دول و بر اساس دفاع دسته‌جمعی از امنیت دولت‌ها، تنظیم نماید. ولی سه دولت متجاوز و جنگ امپریالیستی جدید که به دست آنها شروع شده است اساس تمام سیستم رژیم صلح بعد از جنگ را واژگون نمود. ژاپن پیمان نُه دولت و آلمان و ایتالیا قرارداد ورسای را زیر پا گذاشتند. هر سۀ این دولت‌ها، برای اینکه آزادی عمل داشته باشند، از جامعۀ ملل خارج شدند.» بنابراین، «جنگ جدید امپریالیستی صورت واقع به خود گرفت».[23] شوروی با آلمان موافق‌نامۀ صلح امضا می‌کند و استالین این را فرصتی برای هرچه بیشتر دور ماندن از جنگ و فرصتی برای آمادگی برای جنگ می‌دانست. پس از حملۀ آلمان به شوروی استالین می‌گوید: «در این جنگ بزرگ، ما متحدان حقیقی در میان مردم اروپا و امریکا خواهیم داشت، از جمله مردم آلمان که به بردگی حکومت ظالمانۀ هیتلری درآمده‌اند. جنگ ما برای آزادی میهنمان با مبارزۀ مردم اروپا و امریکا برای استقلال خود، برای آزادی‌های دموکراتیک، یکی خواهد شد. این جبهۀ متحدِ مردمی خواهد بود که طرفدار آزادی‌اند و در برابر بردگی و تهدید به بردگیِ ارتش فاشیست هیتلر مقاومت می‌کنند.»[24]

استراتژی کمینترن پیش از جنگ مقابله با سوسیال‌دموکرات‌ها بود و به آنها «سوسیال‌فاشیست» گفته می‌شد. پس از به قدرت رسیدن فاشیسم، استراتژی جبهۀ مردمی علیه فاشیسم اتخاذ شد، به معنی اتحاد با تمام نیروهای ضد فاشیسم. دیمیتروف (دبیر کل کمینترن از 1935 به بعد) این استراتژی را این گونه توصیف می‌کند: «سیاست مبارزۀ جبهۀ خلق علیه فاشیسم و جنگ، که از سوی کنگرۀ هفتم کمونیست جهانی اعلان شد، بازتاب نیرومندی در بین توده‌های زحمتکش تمام کشورها داشته است… دشمن طبقۀ کارگر به‌سرعت آن خطر عظیمی را که جبهۀ خلق، اتحاد همۀ نیروهای ضد فاشیست برای او فراهم می‌آورد احساس و درک کرد.»[25] دیمیتروف معتقد است که مسئله برای طبقۀ کارگر در یک سلسله از کشورها انتخاب میان دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی بورژوایی نیست، بلکه مسئله انتخاب میان دموکراسی بورژوایی و فاشیسم است. او در سخنرانی پایانی در برابر کنگرۀ کمینترن در 1935 می‌گوید، «مناسبات ما نسبت به دموکراسی بورژوازی در همۀ شرایط یک جور و یکنواخت نیست. فی‌المثل در دوران انقلاب اکتبر بلشویک‌های روسی با تمام قدرت و نیرو علیه کلیۀ احزاب سیاسی که زیر پرچم دفاع از دموکراسی بورژوازی بر ضد استقرار دیکتاتوری پرولتاریا مبارزه می‌کردند، سخت در نبرد بودند. بلشویک‌ها بدین سبب علیه این احزاب مبارزه می‌کردند، زیرا در آن زمان پرچم دموکراسی بورژوازی وسیله‌ای شده بود برای تجهیز و بسیج کلیۀ نیروهای ضد انقلابی علیه پیروزی پرولتاریا. امروز دیگر وضع در کشورهای سرمایه‌داری فرق کرده است. حالا فاشیستِ ضد انقلاب به دموکراسی بورژوازی هجوم می‌آورد و تجاوز می‌کند تا بدین وسیله وحشیانه‌ترین و سبعانه‌ترین رژیم استثمار و اختناق را به زحمتکشان تحمیل نماید. بنابراین در شرایط کنونی در یک سلسله از کشورها برای توده‌های زحمتکش مسئلۀ انتخاب میان دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی بورژوایی مطرح نیست، بلکه آنها ناچار هستند به طور مشخص میان دموکراسی بورژوایی و فاشیسم یکی را انتخاب کنند.»[26]

همان طور که از مواضع استالین و دیمیتروف مشخص است، کمینترن خصلت جنگ جهانی دوم را امپریالیستی تشخیص داده است و استراتژی جبهۀ متحد مردمی علیه فاشیسم را برمی‌گزیند، یعنی اتحاد میان تمام نیروهای ضد فاشیست.

نتیجه اینکه کمونیست‌ها، با مواضع مختلف، خصلت جنگ جهانی دوم را امپریالیستی می‌دانستند ولی به دلیل عروج فاشیسم استراتژی شکست حکومت خودی در جنگ یا همان شکست‌طلبی را اتحاذ نمی‌کنند و استراتژی جبهۀ متحد ضد فاشیستی را برمی‌گزینند: یکی اتحاد میان تمام نیروهای ضد فاشیست و دیگری اتحاد کارگری. تفاوت این دو موضع و کاویدن آن مواضع موضوع این مقاله نیست. غرض این بود که نشان دهیم برای تدوین استراتژی و تاکتیک کمونیستی تحلیل مشخص از وضعیت مشخص لازم است و لزوماً با محرز شدن خصلت امپریالیستی برای هر جنگْ شکست‌طلبی و برگرداندن اسلحه‌ها به سمت حکومت خودی استراتژی برگزیدۀ کمونیست‌ها در جنگ نیست.

3. وضعیت کنونی

وجود ناتو در دوران جنگ سرد به ضرورت مبارزه با کمونیسم و شوروی بود، اما با فروپاشی شوروی ناتو همچنان برقرار بود و روزبه‌روز خود را گسترش می‌داد. روزنامۀ اشپیگل آلمان سندی را از آرشیو ملی بریتانیا منتشر کرد که نشان می‌داد ناتو و مسئولان وقت امریکا و اروپا به مقامات شوروی در سال 1991 اطمینان داده بودند که ناتو به شرق گسترش نمی‌یابد.[27] اما به‌تدریج پس از فروپاشی شوروی و در طی 5 مرحله توسعۀ ناتو لتونی، لیتوانی و استونی، که از جمهوری‌های شوروی بودند، و همچنین لهستان، چک، اسلواکی، مجارستان، رومانی و بلغارستان، که از کشورهای بلوک شرق و عضو پیمان ورشو بودند، عضو ناتو شدند. بدین ترتیب، ناتو روزبه‌روز به مرزهای روسیه نزدیک‌تر می‌شد.

کودتای نئوفاشیستی یورومیدان در اوکراین در سال 2014 شرایط را برای پیوستن اوکراین به ناتو مهیا می‌کرد. اوکراین روزبه‌روز به پیوستن به ناتو نزدیک‌تر می‌شد تا اینکه در سال 2022 با حملۀ حکومت نئوفاشیستی اوکراین به جمهوری‌های دونتسک و لوگانسک، که در مقابله با کودتای 2014 اعلام خودمختاری کرده بودند، مقدمات یکپارچگی سیاسی و سلطه بر کل خاک اوکراین داشت فراهم شد. در این موقع بود که روسیه با به رسمیت شناختن جمهوری‌های دونتسک و لوگانسک ــ‌پس از 8 سال از اعلام خودمختاری این جمهوری‌ها‌ــ برای مقابله با سرکوب جمهوری‌های موجود در دنباس آماده شد تا جلوِ پیوستن قریب‌الوقوع اوکراین به ناتو را بگیرد. با در نظر گرفتن این توضیحات هیچ چیز نمی‌تواند این حقیقت را کتمان کند که وجود ناتو و گسترش آن ریشۀ جنگ موجود است.

پیش‌تر گفتیم که جنگ چیزی نیست جز ادامۀ سیاست به شیوه‌ای دیگر و یا دقیق‌تر از آن تداومِ عادی سیاست با تشریک وسیلۀ دیگر و بدین ترتیب، جنگ برآمده از سیاست بازیابی هژمونی را نیز جنگ بازیابی هژمونی نامیدیم، فارغ از اینکه چه کسی تیر اول را در چه کشوری درکرده است. به این ترتیب و با توجه به علت اساسی جنگ، که وجود و گسترش ناتوست، جنگ روسیه و اوکراین جنگ بازیابی هژمونی است.

سه شرط لنین برای اتخاذ استراتژی کمونیستی در جنگ جهانی اول و دوم معتبر بود و برای دوران کنونی نیز معتبر است، زیرا اشاره دارد به امکاناتی که واقعیت در اختیار ما می‌گذارد. پس، به سه شرط لنین بازگردیم تا ببینیم آیا آن شروطی که لازم است تا استراتژی شکست‌طلبی اختیار شود در واقعیت امروز حاضر است یا نه.

شرط اول: اینکه جنگ ارتجاعی نیست و به معنی دیگر اینکه امپریالیستی نیست. ما توضیح دادیم که خصلت این جنگ امپریالیستی نیست و علت اصلی آن توسعه‌طلبی روسیه نیست. هرچند، به نتیجه‌ای که از بحث لنین در جنگ جهانی اول گرفتیم نیز واقفیم: نمی‌توان خصلت عامی به تمام جنگ‌ها اختصاص داد و تمام جنگ‌ها را نمی‌توان به صورت پیش‌فرض امپریالیستی تلقی کرد. لنین همواره احتمال تبدیل شدن جنگ امپریالیستی به جنگ ملی و بالعکس را در نظر داشت و ما نیز احتمال این را که جنگ بازیابی هژمونیِ کنونی تبدیل به جنگ امپریالیستی شود در نظر داریم. حال بیایید به خلاف نتیجه‌مان فرض بگیریم که این جنگ امپریالیستی است تا شروط دیگر را هم بسنجیم.

شرط دوم: ناشی شدن انقلاب از این جنگ غیرممکن است؛ به بیان دیگر، باید بررسی کرد که شکست طرفین جنگ چه امکانی برای انقلاب اجتماعی فراهم می‌کند.

اگر روسیه شکست بخورد چه امکانی برای مبارزۀ طبقاتی و انقلاب اجتماعی مهیا می‌شود؟ در سال 2014 و در جریان کودتای نئوفاشیستی یورومیدان دیدیم که عقب‌نشینی روسیه به معنی آتش زدن اتحادیه‌های کارگری و احزاب کمونیستی و کشتار وحشیانۀ کارگران و کمونیست‌ها در اوکراین است. هنوز تصویر دهشتناک کشتار خونین کارگران و کمونیست‌ها در اودسا پیش چشمانمان است. نتیجه نیز آشکارا بیان شد: ممنوعیت فعالیت کمونیست‌ها. دیگر اتحادیۀ کارگری و حزبی در کار نبود که بخواهد توده‌ها را سازمان دهد، چه رسد به امکان انقلاب اجتماعی. با شکست روسیه، اولاً، در کشور شکست‌خورده ابتدائاً به دلیل وجود خود امریکا و سابقۀ ضد کارگری و ضد کمونیستی‌اش امکان انقلاب اجتماعی ممکن نخواهد بود و حتی تا سال‌ها به تعویق خواهد افتاد. محض نمونه، لیبی را به خاطر آورید، که تکفیری‌ها در آنجا جولان می‌دهند. ثانیاً، در کشور شکست‌خورده نیروهای طرفدار امریکا به حکومت می‌رسند و دفاع امریکا از نیروهایی که مشخصاً ضد طبقۀ کارگرند واضح است[28]؛ مثلاً، می‌توان به نیروهایی که امریکا از آنها دفاع می‌کند در اوکراین، که نئوفاشیست‌های درنده‌خوی گردان آزوف و شرکا هستند، و در لیبی، تکفیری‌ها، اشاره کرد. فقط رمانتیک‌های تازه چپ‌شده که در شبکه‌های اجتماعی مثل توئیتر می‌پلکند خیال می‌کنند که با شکست روسیه امکان انقلاب اجتماعی فراهم می‌شود.

اما شکست ناتو و امریکا چه امکانی برای انقلاب اجتماعی مهیا می‌کند؟ پیش‌تر گفتیم که افول هژمونی امریکا منجر به افول و از بین رفتن مشروعیت جنبش‌های دموکراسی‌خواهانه می‌شود و همچنین امکان در‌افتادن جنبش‌های معیشتی به ورطۀ گفتمان دموکراسی‌خواهانه کمتر می‌شود. با این توضیحات، تحقق هر‌چه بیشتر افول هژمونی امریکا، که در تقابل با کمونیسم به وجود آمده و با پیروزی در جنگ سرد مدعی پایان تاریخ شده بود، چشم‌انداز اعتلای مبارزۀ طبقاتی را فراخ‌تر می‌کند. کدام مدعیِ هواداریِ طبقۀ کارگر می‌تواند از فراخ‌تر شدن چشم‌انداز اعتلای مبارزۀ طبقاتی استقبال نکند؟

شرط سوم: هماهنگی و کمک جنبش‌های انقلاب در کلیۀ کشورهای محارب امکان ندارد. پر واضح است که اصلاً جنبش انقلابی‌ای در کشورهای محارب وجود ندارد که تازه بحث کمک و هماهنگی آنها در تمام کشورها مطرح باشد.

بنابراین، می‌بینیم که حتی اگر جنگ روسیه و اوکراین امپریالیستی هم باشد، با توجه به شروطی که لنین برای اتحاذ کردن یا نکردن استراتژی شکست‌طلبی مطرح می‌کند، برگزیدن استراتژی شکست‌طلبی یا برگرداندن تفنگ به سوی حکومت خودی با واقعیت امروز ما متفاوت است. باید باز خاطرنشان کرد در جنگ جهانی دوم نیز کمونیست‌ها خصلت جنگ را امپریالیستی تشخیص دادند اما به دلیل عروج فاشیسم و شرایط طبقۀ کارگر در کشورهای گوناگونْ استراتژی شکست‌طلبی را پیش نکشیدند. پس حتی اگر جنگ امپریالیستی باشد، با توجه به تاریخچۀ جنگ جهانی دوم، کپی‌برداری از جنگ جهانی اول بیهوده است. واقعیت به ما اجازۀ اتخاذ و پیشبرد موضع شکست‌طلبی را نمی‌دهد. فقط کسانی که مادۀ مخدرِ لیبرالیسم تزریق کرده‌اند و به عوالم دیگری رفته‌اند می‌توانند چنین خیال‌پردازانه قلب واقعیت کنند.

اما صلح‌طلبی چه؟ جنبش‌های ضد جنگ (ضد روسی) در اروپا با پیش‌قراولی مارکس‌معاشانی چون ژیژک و هاروی چیزی جز تکمیل‌کنندۀ دستگاه جنگی ناتو و پیاده‌نظام بازیابی هژمونی امریکا نیستند، چرا که صلح‌طلبی در شرایط کنونی جز با ریشه‌کن کردن ناتو ممکن نیست: همان‌طور که نشان دادیم ریشۀ این جنگ وجود ناتو و گسترش آن برای بازیابی هژمونی امریکاست. از این روست که صلح‌طلبی موجود را، که بدون در نظر گرفتن ریشه‌های جنگ خواهان عقب‌نشینی روسیه است، نه صلح‌طلب بلکه آلت دست ناتو می‌دانیم. و البته واقفیم که صلح در وهلۀ نهایی جز با برقراری سوسیالیسم در کلیۀ کشورهای جهان امکان ندارد.

***

اکنون می‌توانیم به نتیجۀ مارکس و انگلس در تحلیلشان از جنگ فرانسه و پروس بازگردیم. معیاری که آنها جنگ را با آن می‌سنجیدند اعتلای مبارزۀ طبقاتی بود. افول هژمونی امریکا عرصه‌ای را باز می‌کند که در آن به پیش بردن مبارزۀ طبقاتی در تمام جهان بیش از پیش ممکن می‌شود. این تنها یکی از مؤلفه‌هایی است که اعتلای مبارزۀ طبقاتی را ممکن می‌کند، اما کمونیست‌ها باید اهمیت این مؤلفه را در وهلۀ فعلی دریابند و استراتژی مشخصی برای آن تدوین کنند. پس درست است که بپرسیم این امکان چگونه متحقق می‌شود؟ در این باره تلاش کمونیست‌ها باید معطوف باشد به: نخست تبیین نقش تاریخی هژمونی امریکا در سرکوب مبارزۀ طبقاتی کارگران در سطح جهان، دوم شناخت افول هژمونی امریکا به عنوان عرصه‌ای برای اعتلای مبارزۀ طبقاتی و سوم استخراج استراتژی و تاکتیک کمونیستی مبتنی بر شناخت پیشین.  این سه وظیفه می‌تواند در سه زمینۀ کلان هژمونی امریکا (اقتصادی، سیاسی و نظامی) به پیش برده شود. برای مقابله با هژمونی امریکا، در عرصۀ اقتصادی، مبارزۀ طبقاتی کارگران نگاه ویژه‌ای به مبارزه با نئولیبرالیسم دارد؛ در عرصۀ سیاسی، مبارزۀ طبقاتی کارگران نگاه ویژه‌ای به مقابله با نظامیگری غرب و مقابله با سیاست تغییر رژیم دارد؛ و در عرصۀ نظامی، مبارزه با ناتو، بازوی نظامی غرب، از طریق ایجاد جبهۀ متحد کارگریِ ضد ناتو ممکن است.

کمونیست‌ها واقف‌اند که پیروزی کشورهای ناهمسو با امریکا مرحله‌ای از ایجاد سوسیالیسم نیست؛ یعنی، این طور نیست که اول باید امریکا کاملاً شکست بخورد تا فرایند سوسیالیسم یکی از مراحلش را طی کند. تنها دیدی مکانیکی می‌تواند از تحلیل ما برداشت مرحله‌ای از انقلاب و سوسیالیسم بکند. در عوض، شکست امریکا در هر جا مبتنی بر آن سه وظیفۀ پیش‎گفته می‌تواند منجر به اعتلای مبارزۀ طبقاتی شود. بنابراین، موکول کردن مبارزۀ طبقاتی به مبارزه با هژمونی امریکا استراتژی غلطی است و مبتنی است بر دیدی مکانیکی و مرحله‌ای از انقلاب و سوسیالیسم. برای نمونه، دید مکانیکی در دنباس از بورژوازی دنباس که حامی روسیه است حمایت می‌کند اما کمونیست‌ها از طبقۀ کارگر و کمونیست‌ها در دنباس. دور از ذهن نیست که ناپیگیری بورژوازی دولت‎‌های ناهمسو با امریکا مبارزه برای نابودی ناتو را تنها بر دوش طبقۀ کارگر بیندازد، فراموش نکرده‌ایم که نا‌پیگیری بورژوازی فرانسه در دفاع از کشور در جنگ با پروس در سال‌های 1870-1871 مبارزه علیه بیسمارک را تنها بر دوش کموناردها نهاد.

بورژوازی در کشورهای ناهمسو با امریکا هدفش عقب نشاندن ناتو در مناطق خود است: ایران خواهان عقب‌نشینی ناتو از خاورمیانه است؛ روسیه خواهان عقب‌نشینی ناتو از مرزهایش و شرق اروپاست؛ و چین خواهان عقب‌نشینی ناتو از مناطق اطرافش است. در مقابلِ استراتژی بورژوازی که منطقه‌ای است کمونیست‌ها خواهان مقابلۀ منطقه‌ای با امریکا نیستند؛ آنها سوسیالیسم را از دریچۀ استراتژی بورژوازی، که منطقه‌ای است، نمی‌بینند. کمونیست‌ها در برابر شعار خروج امریکا و ناتو از منطقه شعار جبهۀ متحد کارگریِ ضد ناتو را پیش می‌کشند و خواهان نابودی ناتو در جهان‌اند، نه فقط در خاورمیانه یا در اطراف چین یا روسیه، بلکه در تمام جهان.

محمدرضا حنانه

اسفند 1400


[1]. ولادیمیر لنین، «یک گام به پیش دو گام به پس (بحران در حزب ما)»، مجموعه آثار (در یک جلد)، ترجمۀ محمد پورهرمزان، ص 216.

[2]. لئون تروتسکی، «فاشیسم چیست و چه‌گونه باید با آن مبارزه کرد؟»، نبرد با فاشیسم در آلمان و مبارزه‌های مدنی با فاشیسم در ایالات متحد، ترجمۀ رضا اسپیلی، تهران: دیگر، 1387، ص 119.

[3]. کافی است به کودتای خونین در شیلی در 1973 و اجرای نئولیبرالیسم در آنجا نگاه کنیم تا ببینیم چطور اعمال سیاست‌های تغییر رژیم و نئولیبرالیسم در هم تنیده‌اند و چطور طبقۀ کارگر را آماج حملۀ خود قرار می‌دهند.

[4]. در آخرین دورۀ عصر خزان هژمونی امریکا، یعنی افول هژمونی این کشور، و در بحبوحۀ جنگ روسیه و اوکراین می‌بینیم که شورای امنیت سازمان ملل دیگر برای امریکا مانند گذشته کارآمد نیست و حق وتوی چین و روسیه مشکل‌ساز شده است. امریکا در صدد است صندوق بین‌المللی پول و گروه بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی را مجبور کند که بر خلاف قوانین موجود در آن روسیه را از اقتصاد جهانی کنار بگذارند. بروز این وضعیت در زمینۀ جنگ اوکراین بیش از هر چیز در ساحت زندگی روزمره مشهود‌ است. شعار «ورزش سیاسی نیست» به‌وضوح رنگ باخته و تمام تیم‌های ورزشی و ورزشکاران روسیه تحریم می‌شوند. حتی گربه‌های روسیه نیز از مسابقۀ میان گربه‌ها کنار گذاشته می‌شوند. داستایوفسکی و شوستاکوویچ و بسیاری دیگر از شخصیت‌های روس از دروس و برنامه‌های فرهنگی و آموزشی «جهان آزاد» (جهان «بسیار آزاد») کنار گذاشته شده‌اند. دیگر قوانین و نهادهای گذشته برآورندۀ خواسته‌های امروزین برای جلوگیری از افول هژمونی امریکا نیستند.

[5]. مایکل هاوارد، کلاوزویتس (و نظریۀ جنگ)، ترجمۀ غلامحسین میرزاصالح، تهران: طرح نو، 1377، ص 69.

[6]. بخش اعظم مطالب بخش 1 چکیده‌ای از مطالب این کتاب است: بابک پناهی و فرزان عباسی، سوریه و رئال‌پلیتیک کمونیستی، نشر اینترنتی، 1397.

[7]. فریدریش انگلس، برگرفته از این کتاب: کارل مارکس، جنگ داخلی در فرانسه، ترجمۀ باقر پرهام، تهران: مرکز، ص 30.

[8]. نامۀ انگلس به مارکس در 15 اوت 1870. برای مطالعۀ نسخۀ فارسی بنگرید به: کارل مارکس و فردریک انگلس، درباره‌ی تکامل مادی تاریخ (2 رساله و 28 نامه)، ترجمۀ خسرو پارسا، تهران: دیگر، 1384، ص 142-146.

[9]. توضیحات دربارۀ جنگ فرانسه و پروس برگرفته از مقالۀ روبه‌روست: خسرو خاکبین، «راه نو با مفاهیم کهنه سنگ‌فرش نمی‌شود»، نشر اینترنتی، 1399، ص 9-10.

[10]. ولادیمیر لنین، «اپورتونیسم و ورشکستگی انترناسیونال دوم»، مجموعه آثار، ترجمۀ محمد پورهرمزان، ص 386.

[11]. ولادیمیر لنین، «جنگ و انقلاب»، ترجمۀ وارتان میکائیلیان، نشر اینترنتی.

[12]. ولادیمیر لنین، «شکست حکومت خودی در جنگ امپریالیستی»، 9 مقاله درباره جنگ، ص 23.

[13]. ولادیمیر لنین، «شکست حکومت خودی در جنگ امپریالیستی»، 9 مقاله درباره جنگ، ص 24.

[14]. لنین با گرفتن موضع جنگ داخلی صریحاً هرگونه موضعی را تقبیح می‌کند که بخواهد از پذیرفتن جنگ داخلی فرار کند. حتی ژست انترناسیونالیستی گرفتن در این وضع را بدون صحبت از جنگ داخلی توخالی می‌داند. همچنین جنگ را از منظر اعتلای جهانی مبارزۀ طبقاتی می‌سنجد. «باربونی نیز عیناً مانند آقای پوترسف ضمن گرفتن یک ژست انترناسیونالیستی، چنین استدلال می‌کند: باید معین ساخت که پیروزی کدام‌یک از طرفین از نظر بین‌المللی برای پرولتاریا باصرفه‌تر و زیانبار‌تر است» (ولادیمیر لنین، «امپریالیسم و سوسیالیسم در ایتالیا»، 9 مقاله درباره جنگ، ص 49). لنین هر‌چند شعار شکستِ دولتِ خودی را در مورد همۀ دولت‌های بورژوایی مطرح می‌کرد، توجه خود را بیشتر بر دولت روسیۀ تزاری که مرتجع‌ترین این دولت‌ها بود معطوف کرد: «در وضع فعلی، از نقطه‌نظر پرولتاریای جهانی نمی‌توان تعیین کرد شکست کدام یک از دو گروه ملت‌های محارب برای سوسیالیسم جنبۀ کمترین بلا را دارد. ولی برای ما سوسیال‌دموکرات‌های روس جای هیچ گونه تردید نیست که، از نقطه‌نظر طبقۀ کارگر و توده‌های رنجبر کلیۀ ملت‌های روسیه، شکست سلطنت تزاری یعنی مرتجع‌ترین و وحشی‌ترین حکومت‌ها، که کثیرترین تعداد ملت‌ها و بزرگ‌ترین تودۀ اهالی اروپا و آسیا را مورد ستمگری قرار می‌دهد، جنبۀ کمترین بلا را دارد» (ولادیمیر لنین، «جنگ و سوسیال دموکراسی روسیه»، مجموعه آثار، ترجمۀ محمد پورهرمزان، ص 380).

[15]. ولادیمیر لنین، «درباره‌ی جزوه‌ی ژونیوس»، ص 11-12.

[16]. «چطور می‌توان علل جنگی را، بدون توجه به روابط آن در قبال سیاست پیش از جنگ فلان دولت، فلان نظام حکومتی و فلان طبقات توضیح داد؟ تکرار می‌کنم: این نکته‌ای اساسی است که همیشه آن را نادیده می‌گیرند. نفهمیدن آن، نه‌دهم تمامی بحث‌های مربوط به جنگ را به مشاجرۀ صرف و لفاظی‌های بیهوده بدل می‌کند. ما می‌گوییم: اگر سیاست‌های هر دو گروه متخاصم را طی چندین دهۀ اخیر مطالعه نکرده‌اید ــ‌تا از عوامل تصادفی و نقل نمونه‌های نادر پرهیز کنید‌ــ و اگر نشان نداده‌اید که این جنگ چه روابطی با سیاست‌های پیش از جنگ دارد، پس نمی‌فهمید که این جنگ برای چیست» (ولادیمیر لنین، «جنگ و انقلاب»، ترجمۀ وارتان میکائیلیان، نشر اینترنتی؛ تأکید از ماست).

[17]. لنین، «درباره‌ی جزوه‌ی ژونیوس»، ص 14-15.

[18]. همان، ص 16.

[19]. لئون تروتسکی، نبرد با فاشیسم در آلمان و مبارزه‌های مدنی با فاشیسم در ایالات متحد، همان، ص 37-39، با اندکی تغییر در ترجمه.

[20]. همان، ص 35-36.

[21]. همان، ص 58؛ در نقل قول تغییراتی ایجاد کردم.

[22]. ی. استالین، مسائل لنینیسم، ادارۀ نشریات به زبان‌های خارجی (مسکو)، 1949، نشر اینترنتی، ص 883؛ همچنین نگاه کنید به: جنگ کبیر میهنی اتحاد جماهیر شوروی (1941-1945)، ترجمۀ ابراهیم یونسی، تهران: نشر نو، 1361، ص 11-34.

[23]. ی. استالین، همان، ص 884.

[24]. J. V. Stalin, “Radio Broadcast, July 3, 1941,” Works, Vol 15, p. 17-18.

[25]. گئورگی دیمیتریف، «جبهۀ خلق»، ترجمۀ هاتف رحمانی (در کتاب روبه‌رو: گئورکی دیمیترف و دیگران، مبارزه در راه جبهه‌ی واحد علیه فاشیسم، نویدنو، 1399، ص 160-161). گئورگی دیمیتروف (Georgi Dimitrov) از کمونیست‌های بلغارستان بود و از 1935 تا انحلال کمینترن دبیر کل کمینترن بود. مقالۀ «جبهۀ خلق» در اواخر سال 1935 نوشته شده است.

[26]. گئورکی دیمیترف و دیگران، همان، ص 120.

[27]. «اصرار به گسترش قلمرو ناتو در شرق؛ نمونه ای دیگر از عهدشکنی غرب»، ایرنا، 30 بهمن 1400.

[28]. می‌توان به ناوالنی در روسیه اشاره کرد.