گزارشگران-گفتگو با گزارشگران بمناسبت صدمین سالگرد انقلاب اکتبر

گفتگو با گزارشگران بمناسبت صدمین سالگرد انقلاب اکتبر

گزارشگران:

یکصدمین سال انقلاب اکتبر رابه عنوان سرآمد و بزرگترین رخدادتحولات اجتماعی قرن بیستم -یعنی همان زلزله ای که جهان را تکان داد و تاثیرات بزرگی در ژئوپلتیک جهان و کلیه عرصه های زیست اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جامعه جهانی بجای نهاد پشت سرمی گذاریم. حتی می توان گفت که  سقوط جسدمومیائی شده آن هم در اواخردهه ۸۰ با  فروریختن آن دیواربرلین و شتاب گرفتن تحولات  بعدی درسایرکشورهای بلوک شرق و بویژه در خوداتحادشوری سابق که درگیرصف آرائی ها و مناقشات مربوط به اصلاحات و مخالفین آن بود و سرانجام کودتای محافظه  کاران که تیرخلاصی برآن بود، با تغییر توازن قوای دو قطب اصلی جهان؛  بدون پی آمدهای مهم جهانی و از جمله اعلام پایان تاریخ توسط سرمایه داری و تهاجم جدیدانباشت نئولیبرالیستی نبوده است….

در حقیقت فرجام آن یعنی فروپاشی نظمی که از سوی خود دست بکاران و یا مدافعان آن “سوسیالیسم” خوانده می شد و از سوی متنقدین آن سرمایه داری دولتی یا سوسیالیسم منحط و امثال آن خوانده می شد، هرچه که بود، بیش از آن که به بیرون و فشارها و تهدیدها و یا تهاجم سرمایه داری ربط مستقیمی داشته باشد، بیشتر یک فروپاشی از درون بود و ناشی از ناکارآمدی و انباشت معضلات حل نشده داخلی وشکاف ها و فساد و انواع بحران های داخلی که فشارهای بیرونی اعم از اقتصادی و نظامی و سیاسی سرمایه داری غرب بربستر آن ها نقش آفرینی می کرد.

با این وجود، علیرغم آن که سرمایه داری آن را پایان تاریخ اعلام داشت، اما معلوم شد که صرفا آغازی بوده است برای چندین دهه تعرض هار و نئولیبرالیستی که امروزه جهان  با سرریزشدن و پی امدهای وخیم آن دست بگریبان است. درحقیقت همان معضلات عمومی پیشاروی انقلاب اکتبر یعنی شکاف های  طبقاتی و تبعیض های اجتماعی بحران سترونی دموکراسی و ضرورت فرارفتن به یک دمکراسی اجتماعی، یا تهدیدهائی چون جنگ و ضرورت صلح … حتی با ابعادی مضاعف و به مراتب  تعمیق یافته تر هم چنان پیشاروی جوامع امروز قراردارد.

 و این درحالی است که چپ جهانی پراکنده است و هنوز نتوانسته پیرامون مواجهه با این بحران ها و نیز دلایل پوسیدگی و فروپاشی آن تجربه سترک قرن بیستم و نیز روندها و مختصات عمومی جامعه بدیل در تناسب با شرایط نوین حاکم برجهان به اجماع قابل قبولی دست یابد.  بهرحال راهی جز تداوم و تعمیق دیالوگ و گفتگو در پرتوتحولات جهانی و آموزه ها و اشکال مبارزاتی برگرفته شده از جنبش های مقاومت ضدسرمایه داری وجودندارد و درهمین رابطه بی تردید فرارسیدن یکصدمین سال انقلاب اکتبر به نوبه خود فرصت مناسبی است برای تاکیدبیشتر بر این ضرورت و پی گرفتن گفتگو و نقدتجربه اکتبر با هدف تمرکز حول تدقیق مختصات عمومی روندهای بدیل. آن چه که محرزاست اکنون ما در فاصله ای باندازه کافی- باندازه یک قرن- از مهمترین واقعه قرن و در دوره پسااکتبر قرارداریم که به توان با اشراف لازم  به آن تجربه سترگ و پی آمدهایش، بویژه  به آن چه که “نبایدکرد” نگریست.

در همین رابطه نظرشماری از فعالین و صاحب نظر ان چپ – با گرایش های  مختلف را حول  چندین پرسش زیر جویا شدیم که توجه شما  را به آن جلب می کنیم.

ایرج فرزاد از فعالین سیاسی شناخته شده چپ است.از اعضای سابق کمیته مرکزی کومه له در سالهای سرکوب بوده است. با او گفتگو می کنیم.

 با سپاس از شما ایرج گرامی!

 *****

گزارشگران:

بنظرشما چرا چپ هنوزنتوانسته است به درکی کمابیش مشترک حول خطوط اصلی نقدگذشته دست یابد و چه گونه می توان بر این چالش فائق آمد؟

ایرج فرزاد:

من تصور میکنم خود سوال قدری مبهم است. منظور از “چپ” کدام طیف است؟ کدام رگه در انتقاد بر وضع موجود است؟ آیا منظور “چپ” در ایران و انواع حرکات ضد رژیمی در این رابطه است؟ یا چپ به معنی وسیعتر، یعنی کلیه جنبشها وحرکات و احزاب در مقیاس جهانی که علیه “وضع موجود” به شیوه ها و روشهای مختلف، اعم از مسالمت آمیز یا قهر آمیز موضع دارند؟ اگر چپ را به این معنی ضد رژیمی و یا ضد وضع موجود فرض کنیم،به نظرم بسیار طبیعی است که چنین طیفی در نقد و بررسی علل شکست انقلاب اکتبر نه تنها “هنوز”، بلکه “هرگز” به درکی مشترک در این رابطه نخواهد رسید. این چپ که معمولا اکثر “سابقا سوسیالیست” و یا “کمونیست اسبقی” ها را نیز نمایندگی میکند، اتفاقا به هر تلاش دست زده است تا تمامی بند نافهای خود با انقلاب اکتبر را بُگسلد.  بنابراین اگر این سوال را به معنی فاصله گرفتن این نوع چپ از انقلاب اکتبر و تجارب و درسهایش در نظر بگیریم، تصور من این است که در این رابطه، علیرغم تعدد نظرات و انشقاقها و جدائی های سازمانی، “درک کمابیش مشترک” در نفس فاصله گرفتن از انقلاب اکتبر و آن تحول عظیم اجتماعی در “کذشته” تاریخ انقلابات جامعه بشری دارند.

دراینجا شاید بی مناسبت نباشد که پرانتزی باز کنم و به نوع دیگری از چپ که بویژه در زمینه انتزاعات “تئوریک” خود را کارشناس مارکسیسم و ارتدوکسی این دستگاه فکری میداند، اشاره کنم. خصلت برجسته این نوع “چپ انزوا”، غیر قابل لمس بودن “وجود” آن و تخصص آن در عجز کامل از جمع کردن و متحد ساختن محافل بیشتر از دو و سه نفره است. برای این نوع چپ، هیچ زلزله سیاسی، هیچ انقلاب اکتبر و هیچ زیرو رو کردن شیرازه مدنی جوامع توسط سیاه ترین نیروها، کوچکترین خِلَلی در آن ذهنیت متوهم به مرکز کائنات بودن خود صاحبان آن برج عاج عالم انزوا بوجود نمی آورد. به دلیل بی اهمیت بودن همین واقعیت “وجودی” این چپ انزوا است که من به مواضع آنها نپرداختم. تا حد زیادی نیز مطمئن بودم که سوالات شما این طیف را مد نظر ندارد.

میتوان این برداشت را از سوال نیز داشت که منظور از “چپ” در این سوال تمامی گرایشات و جهت گیریهائی است که “سوسیالیسم” را آرمان خود تعریف کرده اند. و اینحا بازهم به جوانب دیگری از ریشه های نرسیدن به “درک مشترک” در میان همین طیف “سوسیالیست”، تا جائی به بررسی انقلاب اکتبر مربوط است، بر میخوریم. چه، خود سوسیالیسم و جنبشهای سوسیالیستی، از بدو عروج؛ انواع “بورژوائی”، خرده بورژوائی، اتوپیک، ارتجاعی، فئوالی و نیز رگه سوسیالیسم علمی را با خود حمل کرده است(به مانیفست کمونیست مراجعه کنید). آن رگه از سوسیالیسم که در ایران با اقبال “چپ” روبروشد، نوعی است که “مالکیت دولت” بر ابزار تولید و “کنترل” مکانیسمهای بازار را توسط دولت، جوهر اصلی “هویت” خود تعریف کرده بود و در روسیه با انقلاب اکتبر آن آرمان را تحقق یافته تلقی میکرد. واضح بود که آن سوسیاالیسم ایرانی که بطور واقعی دنبال آرمان صنعتی کردن ایران و کسب استقلال از استعمار و امپریالیسم بود، در عالم واقع هنوز در رویای ادامه انقلاب مشروطه بود. این سوسیالیسم، برخلاف تبلیغات دوران جنگ سرد علیه حزب توده، که مهمترین حزب این نوع سوسیالیسم ملی در ایران، یا به عبارت درست تر رگه ای از سوسیالیسم بورژوائی و ناسیونالیسم چپ، و “حزب مادر” آن بود، “توده نفتی” و یا عامل و سرسپرده دولت “اجنبی” شوروی نبود. از اینجاست که به باور من یکی از مهمترین وجوه افتراق در ریشه یابی علل شکست انقلاب اکتبر در میان این طیف از”چپ”سوسیالیستی خود را نشان میدهد. اگر سوسیالیسم کارگری که مارکس در “سرمایه” مانیفست آنرا تدوین کرده است، جنبشی است برای الغاء بردگی مزدی، آنگاه هر رویکردی که سیاست خود را دولتی کردن اقتصاد و یا “دمکراتیزه” کردن روبنای سیاسی ناظر برهمین رابطه کار و سرمایه تعقیب میکند، بنا به همین ماهیت در رویکرد به سرمایه داری، حامل انتقاد مارکسی علیه سرمایه داری نیست. به عبارت ساده تر: ریشه اصلی عدم درک مشترک در میان این “چپ” در بررسی علل شکست انقلاب اکتبر، در تعلق همین چپ به “سوسیالیسم” بورژوائی با تمام سنگینی و فشار میراث های گذشته از دوره انقلاب “ناکام” مشروطه دارد.

با حذف خود تجربه شوروی، و شکست “سوسیالیسم واقعا موجود” این چپ سالهاست که ریشه آن فروپاشی را فقدان دمکراسی و جلوگیری از “آزادی سرمایه دار خصوصی” ارزیابی کرده است. جوهر ملی و بورژوائی این سوسیالیسم، همان دولتی کردن اقتصاد، “مستقل” کردن آن، و “خودکفا کردن” آن، اما با چاشنی “غیر توتالیتر و غیرتمامیت خواه” و “دمکراسی” است. اصطلاح رایج “سوسیالیسم دموکراتیک” و یا “دمکراسی مشارکتی” در این رابطه خیلی گویا است: سرمایه داری دولتی- به زعم این دیدگاه “سوسیالیسم” است، اما با روبنای “دمکراسی” و دخیل کردن جنبشهای مدنی در ساختار سیاسی و “حزبی” و جای گزینی سیستم تک حزبی با تکثّر و تعّدُد احزاب. با این معنی “هرگز” بین تمام طیفهای این نوع سوسیالیسم ملی و مشروطه خواه ایرانی و رگه سوسیالیسم کارگری، درک واحدی از علل شکست انقلاب اکتبر بوجود نخواهد آمد. این تناقض در خود است.

گزارشگران:

بزرگترین درس یا درسهائی هائی که از تجربه انقلاب اکتبر می توان گرفت کدام ها هستند؟

 ایرج فرزاد:

از نظر من، مهمترین درس انقلاب اکتبر این بود که نقد مارکس بر “رابطه سرمایه” توانست با آن انقلاب، یک بدیل واقعی و “ممکن” را به بشریت نشان بدهد. که امکان تبدیل کردن آن انتقادها به قوانین حاکم بر جامعه، کاملا موضوعیت داشت. ما به ازاء مادی آن انتقاد در آن کشور “عقب مانده” از نظر اقتصادی، علیرغم همه دخالتگریهای نظامی، حداقل چند سال دوام آورد. به نظر بسیار طبیعی میرسد که با تصرف قدرت دولتی توسط یک حزب کمونیستی در کشوری پیشرفته تر، تمامی بار منفی پی آمدهای انقلاب اکتبر، امکان بروز نمی یافتند و ما با تناقض “حزب، طبقه”، “دیکتاتوری، دمکراسی”، “عقب ماندگی و پیشرفت اقتصادی” روبرو نمی بودیم. انقلاب اکتبر این فرصت را خَلق کرد که عملا نشان بدهد نقد مارکس در کاپیتال به سیستم کار مزدی، واقعی و اصولی و “درست”  و عملی بودند.

گزارشگران:

اگر تضعیف و پژمردگی و نهایتا رهائی از دولت را یکی از رکن های اساسی سوسیالیسم و کمونیسم بدانیم، علت یا علل برکشیدن هیولای دولت های همه توان از دل تجربه اکتبر را چگونه باید توضیح داد و چگونه باید و می توان از شکل گیری آن ها اجتناب ورزید…

ایرج فرزاد:

تصور من این است که درک بلشویکها بطور واقعی از سوسیالیسم، همان کنترل اقتصاد از طرف دولت و به عبارتی بهتر نوعی سوسیالیسم “دترمینیست” و در پروسه سیر اجتناب ناپذر روندهای تاریخ بود. لنین، شاید در متد متفاوت بود. از آنجا که به نظرم این نکته حسّاس و مُهم و بحث برانگیزی  است، قدری بیشتر منظورم را توضیح میدهم:

تا جائی که به “فلسفه” و “درک ماتریالیستی و مارکسیستی” از جامعه مربوط است، این تفکیک بین متُد لنین و نگرش بلشویکها تا حد زیادی روشن است. لنین یکی از مدافعان سرسخت “تزهای فوئر باخ” است. در آثار لنین، در “ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم” و در “تزهای آوریل” این رگه تعلق به “ماتریالیسم پراتیک” خیلی قوی است. بلشویکها، از نظر “فلسفی”  با لنین متفاوت اند. اما از منظر نقد مارکس به کاپیتال به نظر من راستش در این زمینه تفاوت چشمگیری بین بلشویسم و منشویسم وجود ندارد. گرچه آگاهم به اینکه روشنفکران شبه مارکسیست پسا دیوار برلین، لنین و تزهای فوئر باخ مارکس و انگلس را در کاتگوری “نیچه” گذاشته اند. این نکته را توضیح دادم که خودم را از این دسته تماما مجزا کنم.

بهرحال از زاویه نگرش به “اقتصاد سیاسی” به برداشت من، لنین در “فلسفه” ماتریالیسم پراتیک  و در سطح عمل انقلابی سیاسی در محدوده انقلاب در روسیه، مانده است. نوشته های اقتصادی لنین، بویژه “امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری”، را بیشتر میتوان فلسفی- سیاسی نامید تا یک پیوستگی با نقد های مارکس در کاپیتال و تئوری های ارزش اضافه. بحث لنین در این کتاب یافتن “حلقه ضعیف”، که در واقع روسیه بود، در سرمایه داری مرحله “گندیدگی” است و نه ادامه نقد مارکس به “رابطه اجتماعی سرمایه”. شاید به همین دلیل است که لنین در “نپ”،گرچه صراحتا اعلام میکند که یک برنامه سرمایه داری و “موقت” است و “سازش”، بیشتر از آنچه دورنمای یک اقتصاد عاری از کار مزدی را در روسیه پس از انقلاب در افق و چشم انداز داشته باشد، حفظ قدرت دولت شوراها را مد نظر دارد. من اینجا وارد بحث دیگری که آیا “سوسیالیسم در یک کشور” ممکن است یا نه، و یا اینکه در شوروی آن دوره ممکن بود که زندگی شهروندان را از حیطه اقتصاد بازار و تولید کالائی بیرون کشید یا نه، نمیشوم. فقط در یک جمله میگویم که به باور من، امکان بیرون آوردن زندگی شهروندان از سلطه اقتصاد بازار، بویژه پس از کسب قدرت و پایان دوره بحران انقلابی، حتی در آن کشور “عقب مانده” از نظر اقتصادی ممکن بود. معنی واقعی سوسیالیسم در یک کشور در شوروی آن دوره، عملا نتوانست مرزهای آرمانی بورژوازی روسیه برای ایجاد کشوری مقتدر و صنعتی را در هم نوردد.

بهر حال تصور من این است که این نقد فلسفی- سیاسی و نه اقتصادی به کاپیتالیسم در تفکر لنین، مبنائی شد برای اینکه “نپ” و سپس “برنامه”، حتی بنام “لنینیسم”، حفظ، گسترس و توسعه بوروکراسی و “دولت” و “ارتش سرخ” و بقاء “میهن سوسیالیستی” را تماما به عنوان تجلی “سوسیالیسم واقعی” تحکیم کند. از این نظر ساختار آن دولت ناظر بر؛ و حافظ سرمایه داری دولتی و ادامه “منطقی” نپ، هر اندازه “شورائی” و “از پائین” و “توده ای”، یک دولت به مفهوم واقعی بورژوائی آن، یعنی حافظ مناسبات اقتصادی موجود و جهت گیری در سیر ایجاد یک کشور بزرگ و  صنعتی بود. روبنای سیاسی و نماینده چنین سرمایه داری ای، مستقل از ظاهر شورائی و یا حتی “کارگری” آن، به حکم همه تلاشها برای هر چه قدرتمند تر کردن، نظامی کردن، که با توجیه بازداشتن قدرتهای غربی برای  ساقط کردن “میهن سوسیالیستی” روزبه روز بیشتر وسعت گرفت، غیر قابل “زوال” است.  واقعیت تلخ تر این بود که آن دولت “سوسیالیستی”، بعدها به خاطر نقشی که در به شکست کشاندن هر نوع توطئه توسط دولتهای اروپائی و آمریکا، شکست دادن فاشیسم با دادن ۲۵ میلیون قربانی بازی کرد، “سهم” و “غنیمت و غرامت جنگی” خواست، سرزمینها را به خود الحاق کرد، برلین را تقسیم کرد و جهان را “بلوکه”، و پیمان و زراد خانه “ورشور” را ایجاد، و “بازار مشترک” کشورهای آن بلوک، کومکن، را تشکیل داد.

به نظر من اگر نقد لنین به کاپیتالیسم به عرصه فلسفه و سیاست محدود نمی ماند و “متد” او قادر میشد بلشویکها را با ادامه نقد مارکس به کاپیتالیسم با خود همراه کند، ما پس از تثبیت قدرت بلشویکها با ساده ترین سیستم “مدیریت” جامعه روبرو میبودیم که در ادامه خود همان جایگاه شهروندان در جامعه شوروی و حقوق شهروندی آنان، بزرگترین فشار بازدارنده بود در دسترس شهروندان جوامع اروپا و آمریکا علیه دولتهای خودی که از دست زدن به تهاجم نظامی علیه شوروی، محافظه کار و محتاط و دست به عصا باشند. اما حقیقت مساله این است که آن رگه از سوسیالیسم دترمینیست چنان در جنبش کمونیستی به عنوان بستر اصلی جا افتاده و “داده” بود؛ و موضع مارکس و انگلس بویژه در زمینه نقد مناسبات سرمایه داری چنان به عنوان یک گروه فشار انتقادی و در اقلیت پذیرفته شده بود که شک دارم لنین میتوانست با متد انقلابی و به اتکاء پایبندی اش به ماتریالیسم پراتیک، روند اوضاع را دگرگون کند. با اینحال با بازبینی انتقادی سیر پیروزی و شکست انقلاب اکتبر، میتوان به ممکن بودن سیر کاملا متفاوت از تحولات پس از پیروزی انقلاب اکتبر فکر کرد. با روالی که در نتیجه شکست انقلاب اکتبر پیش آمد، بشریت با آرایش نظامی و “مسابقه تسلیحاتی” تا حد مسلح شدن به سلاح اتمی روبرو شد. یک قطب مهم آن رویاروئی مسلح، “اردوگاه سوسیالیستی” و “میهن” های سوسیالیستی عضو بلوک سرمایه داری دولتی بود.

تصور میکنم تا زمانی که حتی سوسیالیسم هم در چند کشور پیشرفته به پیروزی برسد هنوز نوعی از سیستم “مدیریت” برای اداره جامعه لازم است. طبیعی است “زوال” یافتن و “امحاء” چنین سیستم ساده مدیریت قابل فهم تر باشد.

گزارشگران:

چرا و چگونه جوانه های خودجوشی نظام بدیل چون شوراها و انجمن ها و نهادهای جمعی برآمده از دل انقلاب که بیانگرمناسبات جمعی  و مداخله مستقیم توده در تغییر و تحولات بودند، و علیرغم شعارهمه قدرت بدست شوراها، از فردای اکتبر به تدریچ پژمرده شدند و نهادهای بوروکراسی سربرآوردند؟

ایرج فرزاد:

فکر میکنم به این سوال پاسخ کافی داده ام. اما من تصور نمیکنم که نفس “از پائین” و یا “شورائی” بودن ساختار قدرت، بخودی خود در زمینه مناسبات اقتصادی به معنی “سوسیالیسم” باشد. میتوان “توده ای ترین” دولت را داشت، اما با اقتصاد تماما سرمایه داری و یا، مثل چین، بردگی با روزی یک دلار دستمزد را به نام “جمهوری خلق” سازمان داد. من تصور نمیکنم بفرض اینکه شوراها و انجمنهای جمعی برآمده از انقلاب در قدرت میماندند از نظر نگرش به کاپیتالیسم و نقد کاپیتالیسم، قطعا از لنین و بلشویکها، پیشروتر عمل میکردند و بدیل آنها “سوسیالیستی” تر میبود. سوسیالیسم علم است و نه توده ها و نه حتی کارگران، آنرا از خود انگار که در “غریزه” آنهاست، بیرون نمیدهند. واقعا مطمئن نیستم اگر مثلا قدرت دولتی در اختیار و در قبضه کارگران و شوراهای مردمی میماند، تا چه اندازه قادر میشدند که محدودیت نقدهای لنین به کاپیتالیسم را درهم نوردند؟ شک دارم که شورائی ترین حکومت، بتواند تضمین بدهد که نماینده مجسم نقد مارکس در کاپیتال به سیستم سرمایه داری است.

گزارشگران:

اگر حزب پیشتار را یکی از  آموزه های مهم لنین بدانیم که نقش مهمی در انقلاب و شکل گیری “دولت سوسیالیستی” در اتحاد جماهیرشوروی و سپس در سایر کشورهای بلوک شرق داشت، چرا امروزه آن ها قادر به ایفاء نقش گذشته نیستند و اساسا نقش واقعی احزاب چپ در شرایط امروزجهان چیست؟

ایرج فرزاد:

راستش خیلی حقیقتهای پایه ای تری زیر علامت سوال رفته است از جمله خود همین “حزب پیشتاز” و “آموزه های لنینی” و دست بر قضا توسط همین “چپ” بویژه پس از فروپاشی دیوار برلین. خیلی ها، بویژه در غرب، که خود را هم از کسانی میدانند که به مارکس “بازگشت انتقادی” کرده اند، نفس اصالت جلد دوم و سوم کاپیتال و تئوریهای ارزش اضافه را زیر علامت سوال برده اند. “حزب پیشتاز” که متکی و باورمند به تزهای فوئر باخ اند، با خود آن تزها زیر ابهام اند. خیلی از این قبیل محققان که بویژه در غرب چندان هم کم تاثیر نیستند گفته اند و نوشته اند که تزهای فوئرباخ اصلا مال مارکس نیست. انگلس آنها را نوشته است. نوشته اند، حزب پیشتاز، به مارکس مربوط نیست به لنین و انگلس مربوط است که آن را ایجاد کردند که دیدیم چه قدر “هولناک” بود!! نوشته اند، بزعم اینها، این “انگلس”یسم و لنینیسم بود که فروپاشید. مارکس را از تزهای فوئر باخ و “حزب پیشتاز” و کلا “سیاست” بیرون آورده اند. مارکس را برده اند در “دستنوشته های فلسفی”، فریز کرده اند. لابد اطلاع دارید که یونسکو، مانیفست کمونیست و جلد اول کاپیتال را به عنوان آثار مهم در “موزه” تاریخ به ثبت رساند.  این در ظاهر باید موجب خوشحالی هر کس که خود را پیرو عقاید و تئوریهای جنبش کمونیستی میداند، بشود. اما نکته تلخ این نوع ستایش نمایشی و فرمال، نه دفاع از کاربرد عملی آن تئوریها برای امروز و در قرن ۲۱، حتی اگر به آن دو کتاب محدود باشند، که به “موزه” سپردن آنهاست، مثل هر اثر و مخروبه “متروک” باستانی که “در زمان خودش” جلال و جبروتی داشته است، اما امروزه دیگر قطعا کاربُردشان “سپری شده” و به تاریخ پیوسته و “بایگانی” شده اند.

به نظر من یکی از کارهای مهمی که باید کرد دقیقا این است:

حقیقتها را نباید از زاویه این “چپ” که تمام چنین تحریفاتی را حتی بدون اینکه خود مستقلا ارزیابی کند، چون کشف شهود طوطی وار تکرار میکند، دید. خود این “چپ”صورت مساله است و نه راه حل.

گزارشگران

www.gozareshgar.com

نیمه اول نوامبر ۲۰۱۷