ياور –در آن دنياي ديگر

http://www.kanoonm.com/1090 کانون مدافعان حقوق کارگر –

در آن دنياي ديگر

ياور  – زماني كه سازمان‌هاي زيرزميني يا به قولي نامرئي و شايد غيبي عزرائيل، پرونده ي‌كسي را روي ميز قرار دهند، ديگر امكان پنهان كردن امري غير ممكن خواهد شد.
وقتي كه با پا در مياني عمو سام، پرونده‌هاي ما را روي ميز قرار دادند ، يكي يكي روانه خانه ي‌ابدي مان شديم- گر چه برخي را هم گروهي و با كمپرسي به آن دنيا آوردند- دنياي جديد، دنياي اعماق زمين، دنيايي تاريك و بدون هيچ اميدي براي ما آغاز شد .
گورها به رديف، در كنار هم چيده شده، اما حتي در اين جا، در پايان دنيا هم، ساختار طبقاتي خودش را به رخ مي‌كشد. گور بعضي‌ها زيبا با سنگ‌هاي مرمر سياه يا سپيد با حاشيه‌هاي تزئيني و گلدان‌هاي گل و برخي ديگر با سنگي معمولي و بسيار فقيرانه و برخي در بيابان‌ها بي نام و نشان و در گور‌هاي جمعي. نظام طبقاتي سرمايه داري حتي در گورستان هم، ما را رها نمي‌كند و همه جا مهر چركينش را مي‌زند. هر گور، با معيار دنيا طولي كم و بيش به اندازه ي‌9 كاشي 25 سانتي و عرضي حدودا 4 كاشي 25 سانتي دارد. آن‌ها به ما مي‌گفتند: اين جا آرامگاه ابدي شماست و روحتان در اين جا خواهد پوسيد. اين گورها بر خلاف سلول‌هاي انفرادي كه زماني در آن دنيا تجربه كرده بوديم حتي همان يك پنجره ي‌كوچك در ارتفاع بالا را هم نداشت، كه آقايان با يك پتوي خاكستري كه از چرك و بوي گند تيره تر شده بود، آن را چنان بپوشانند كه هيچ هوايي مبادله نشود. شكل و اندازه و ارتفاع گورها بر اساس شدت كارهاي مرده، كه به جاي كار در راه راست و مقبول، همواره چپ كاري مي‌كرده اند، به صورت اتوماتيك تغيير مي‌كرد. من يكي از اين گورهاي اتوماسيون شده را تجربه كردم. پس از دفن من و پايان خاك ريزي، سكوت و تاريكي عميقي مرا فرا گرفت. تازه داشتم پاهايم را دراز مي‌كردم تا آسوده از بي پولي و بيكاري، تورم و اخم طلبكارها براي هميشه بي خيال و آسوده دراز بكشم. به يك باره متوجه شدم ديوارها و سقف گور به حركت در آمدند. حفره گور در همه ي‌جهات شروع به جمع شدن كرد، به گونه اي كه مرده به حالت نيمه نشسته با فشار به مهره‌هاي گردن و كمر با پاهاي جمع شده در مي‌آمد. ديگر راست نشستن و دراز كشيدن غير ممكن بود. بايد اين شرايط را تحمل مي‌كردم. چون در آن شرايط بامداد را از پسين و روز را از شب نمي‌توان تشخيص داد، درك اين كه چه مدت اين گور خاص به من تحميل شد برايم مشخص نيست. بعد شاهد رفت و آمد و بازجويي‌هاي جن‌ها و ديوهايي كه از جهنم آمده بودند شدم. اين بازجوها كه بازجويي و شكنجه را به صورت توام بسيار دوست داشتند، به شدت مواظب بودند كه من با ضربه زدن به ديواره‌هاي گور با گورهاي كناري ارتباط برقرار نكنم. حتي حق نداشتم باخودم حرف بزنم بدين جهت گفتگوهاي من در ذهنم صورت مي‌گرفت. در اين وضعيت استثنايي پس از مدتي كوتاه براي مرده هيچ آرمان و آرزو و انديشه اي باقي نمي‌ماند جز يك آرزو! هيچ كس نمي‌تواند تصوري از آن آرزو كه برآيند آن شرايط دوزخي است داشته باشد.
– آرزوي بهشت ؟
– نه
– آرزوي زندگي معمولي در كنار خانواده ؟
– نه
– آرزوي آزادي، همان آرمان انساني كه نسل اندر نسل، ما را از آن محروم كردند؟
– نه، آزادي در اين شرايط نابهنجار از معنا تهي مي‌گردد، آن هم وقتي كه، شكنجه‌گرِ آزادي خواهان، خود را سمبل آزادي مي‌داند .
– فهميدم، آرزوي بخشش؟
– نه، از خير آن نيز گذشته بودم، چون بهايش بسيار سنگين بود.
– چه بهايي؟
– چه بهايي!؟ تحقير، التماس كردن، در حالي كه حق با توست. زير فشار سنگين چالش‌هاي غير طبيعي سلول انفرادي… ببخشيد گور، همه چيز از ذهنِ فرد پاك مي‌شود. حتا خانواده و فرزندان.
– حالا متوجه شدم، آرزوي تحقق باورهايت، همان ارزش‌هاي عطرآگين انساني كه هيچ ديكتاتوري نمي‌تواند آن را از انسان جدا كند. مگه نه ؟
– نه جانم، در چنين وضعيت پر تنش رواني- جسمي، ذهن ايدئولوژيك فرد مسخ و سترون مي‌شود. تازه هر پرسشي با كلي مشت و لگد و شلاق و توهين‌هاي بسيار ركيك همراه است. گويي در جهنم به اين بازجوها آموزش فحاشي داده بودند. پس مدتي مرا به يك گور معمولي روانه نمودند.
– هي يواش تر، كمي صبر كن، آخرش نگفتي توي آن گور چه آرزويي برايت باقي مانده بود؟
– حق با توست. در آن شرايط بسيار نابهنجار رواني – جسمي تنها يك آرزو براي من باقي مانده بود ، آرزوي اين كه بتوانم براي چند لحظه پاهايم را دراز كنم و دراز بكشم. گاهي اوقات فرصت‌هايي پيش مي‌آمد كه بتوانم با مرده‌هاي گورهاي كناري ارتباط برقرار كنم.
– چطور؟
– زمان ” كافي تايم” بازجوها، وقتي فرشته‌ها دور هم جمع مي‌شدند و براي هم ناز و كرشمه مي‌آمدند و پشت چشم نازك مي‌كردند و از آن سو ديو و جن‌هاي جهنم براي كشيدن دود و دمي و يا خوردن خوراك ميان وعده‌اي قبرها و مرده‌ها را براي مدتي كوتاه رها مي‌كردند. مرده‌ها با لگد و مشت به جان ديوارهاي گور مي‌افتادند تا با مورس با مرده‌هاي كناري مبادله ي‌اطلاعات بكنند. تا پيش از “كافي تايم” همه در جاي خود بي تحرك مي‌سوختند، ولي اين لحظات كوتاه “كافي تايم” بازجوها، مرده‌ها را به حركت در مي‌آورد و با مورس پيام‌ها را با سرعت مبادله مي‌كردند.
– مرده‌ي ‌جديد كيه؟ جرمش چيه؟
– مرده ي‌جديد بچه آبادانه، از اعضاء سنديكاي كارگران پروژه اي سال 57 است. سازمان غيبي گورستان (جن‌ها) مي‌گويند: توي سنديكا فعال بوده و سرش، بوي قرمه سبزي مي‌ده و بايد سزاي چپ كاريش رو گذاشت كف دستش.
– كارش چي بوده؟
– جوشكاري
– و عضو رسمي سنديكا. توي گور، با بازجوها و ديوها جر و بحث مي‌كرد
– چي مي‌گفت؟
– به بازجوهاي شكنجه‌گر مي‌گفت: شما هم بايد يك سنديكا تشكيل بدهيد. ديو مي‌گفت: اين كارها به درد ما نمي‌خوره و اون مي‌گفت: پس چرا فرشته‌ها بايد توي بهشت شير و عسل بخورند و آن وقت شما در جهنم با بدن‌هاي تكه پاره شده و بوي گند آب چرك متعفن سر كار داشته باشيد. ولي ديوه زرنگ تر بود و گفت ً خودتي ً و چنان با لگد توي شكم آبادانيه زد كه تا مدتي صدايش در نمي‌اومد. توي زمان “كافي تايم” ديوها، بهش گفتم: آخه مگه اين‌ها هم، آدمن، كه تو مي‌خواهي سنديكايي شون بكني؟ گفت: عمو مُو ديگه عادت كردم ، درست مثل دنيا، هي يادش به خير، وقتي سال 57 به شهرداري آبادان پيشنهاد داديم كه نقشه بردار از خودمون، مهندس و لوله كش صنعتي و جوشكار و داربست بند، برق كار را در اختيار شما مي‌گذاريم، طرح و طراح را هم به شما مي‌دهيم، تا فاضلاب آبادان درست بشه و وارد رودخانه اروند نشه. مي‌دوني چي جواب دادن؟
– بگو
– گفتند در مسائلي كه به شما مربوط نمي‌شه، دخالت نكنيد. گفتُم بابا اين جا شهر خودمونه، به ما مربوطه. مي‌گفتن: همين سنديكاتون هم بايد منحل بشه و عاقبت منحلش كردند. حالا هم اين جا مثل توپ فوتبال بما لگد مي‌زنند.
در همين موقع عربده‌ي ‌ديو بازجو، ديوارهاي گور را به لرزه در آورد. همه ساكت شدند. سكوت در اعماق تاريكي گورستان پاسخي بود به خشونت بي مرز اين شكنجه گر. از ضربات مورس خبري نبود. اين ديو شكنجه‌گر تا همين چند روز پيش يكي از مرده‌هاي منفور گورستان بود. ولي توبه كرد و شبانه روز گريه و استغفار نمود تا خداوند از گناه‌هايش بگذرد. شب و روز پيشاني بر مُهر و سجاده داشت. مدعي شد سيد است و از بس سجده كرده بخشوده خواهد شد و بخشوده شد. جن‌هاي نامرئي كه او را مرتب مي‌پائيدند به ديوهاي شكنجه گر خبر رساندند كه ايشان، ديگر از خودمان است و مي‌تواند در امور جرم يابي كمك ما باشد چون بيشتر مرده‌ها را مي‌شناسد، با كمك اطلاعات او مي‌توانيم جهنم را در همين گورها برايشان مهيا كنيم. ولي جن‌هاي نامرئي از معناي هنر كه يك مفهوم زميني است شناختي نداشتند. از اين رو وقتي نقش ديو را بازي كرد، و آنچه هنر داشت به همراه توبه كنندگان ديگر و از روي صداقت و اعتقاد نثار ساختار اين بازي وحشت كرد، ديوها به او اعتماد و اعتقاد يافتند. حالا اين كاسه ي ‌داغ تر از آش دمار از روزگار مردگان گورستان در مي‌آورد و عجيب آن كه اين گروه توبه پيشگان در زمان زنده بودن هم با همين جديت، خودشان را در اختيار گروه‌هاي چپ گذاشته بودند. در گورستان قيافه ي‌كتك خورده‌ها را گريم مي‌كردند و بعد او را به گور مرده‌هاي تازه مي‌بردند. او هنرمندانه آن مرده‌ها را قبل از بازجويي تخليه اطلاعاتي مي‌كرد. جالب آن بود كه ديگر امكان نداشت بفهميد اين گروه توبه كار، كي خودشان هستند و  كي دارند بازي در مي‌آورند. وقتي مي‌خواستند ما را براي بازجويي ببرند به ما چشم بند مي‌زدند و يك سنجاق به آستين لباسمان مي‌زدند و براي كشيدن ما كه هيچ جا را نمي‌ديديم آن سنجاق را مي‌كشيدند زيرا ما نجس بوديم و اگر دست آنها به لباس ما مي‌خورد نجس مي‌شدند و بايد غسل مي‌كردند و پس ازغسل هم هفت بار خاك مالي و تازه معلومشان نبود كه پاك شده‌اند يا نه. اين جماعت مانند درهايي بودند كه با يك پاشنه در همه ي‌جهات متضاد مي‌توانستند بچرخند. اين اواخر يك بهشتي ديگر به جمعشان در گورستان پيوسته بود و شب و روز با صداي بلند، دعا مي‌خواند و نيايش مي‌كرد و مرتب با گريه و زاري مانع خواب و آسايش ديگر مرده‌ها شده بود. همه از او متنفر بودند. همين كه ساعت “كافي تايم” جن‌ها و ديوها مي‌رسد. همه ي ‌اهالي گورستان بدترين فحش‌ها را نثار او مي‌كردند و با مشت و لگد آن قدر به ديوارهاي قبرش مي‌زدند كه تا ساعت‌ها دچار سرگيجه مي‌گرديد. گويا او (كارآفرين) محترمي! بود كه يك شركت پيمانكاري موفق مهندسي فني در ساخت صنايع نفت و پتروشيمي داشته و در خانواده ي‌يك فعال سياسي به دنيا آمده بود. در دوره ي‌جواني در آلمان تحصيل كرده و مانند همه ي‌ جوانان پر شور به جاي راه راست، راه چپ رفته  و با گروه‌هاي خدا نشناس لاس زده بود. او هرگز عضو هيچ جرياني نبوده و حتي هزينه ي‌مبارزه با شاه را هم نمي‌پذيرفت. او در دنيا توانسته بود به عنوان پيمانكار دست دوم و سوم نرخي بسيار پائين تر از نرخ رايج در مناقصات اعلام كند تا برنده شود و با حذف مزايا (سنوات و حق مرخصي و پاداش سالانه و …) كارگران، صاحب جلال و جبروت كارآفريني شده بود، همه‌ي‌ نيروي كارِ در خدمتش را با حداقل دستمزد ممكن استخدام كرده و در حقيقت پيمانكار موفق دوران تعديل ساختاري و خصوصي‌سازي بود. اين مهندس كه تا ديروزِ دنيا، ژستش چپ چپ چپ بود پس از اين كه حساب بانكي‌اش متورم شده بود ژست چپ را به كناري گذارده و با وجود داشتن همسري تحصيل كرده و دو فرزند، يك دختر جوان را به عنوان همسر دوم به عقد خود درآورده بود، و  براي رسيدن به وصال او بود كه با گريه‌ها و ورد و دعا، كار خودش را كرد و با پا در مياني فرشته‌ها و جناب ديو بازجو، آقاي مهندس را به دنياي زندگان بازگرداندند.
رَمَضون
يكي از گورهاي نزديك من محل نگهداري رمضون پسر ارشد رفتگر شهر بود. پدر رمضون رفتگر محله اي بود كه افراد ثروت مند شهر ساكنش بودند. خانه‌هايي با استخر و ماشين‌هاي گران قيمت و امكانات استثنايي و گسترده، در ميان آشغال‌هاي اين كاخ‌ها، بخشي از نيازمندي‌هاي زندگي اين خانواده ي‌رفتگر، تامين مي‌شد. خانواده ي‌اين زحمتكش رفتگر در انتهاي شهر در ميان آلونك‌هاي كولي‌ها زندگي مي‌كردند. خانه اي از حلبي و كارتون در كنار آلونك‌هاي زنان آواره و خود فروش. رمضون وقتي پدرش بيمار مي‌شد، كه در اكثر موارد هم بيمار بود و در آلونكش بستري، دبيرستان را رها مي‌كرده و به جاي پدر كارش را انجام مي‌داده، سركارگر شهرداري هم كه خود از خانواده ي‌فقيري بود، غيبت پدر رمضون را نديده مي‌گرفته است. تنها خوبي اين خانه‌هاي  حلبي اين بود كه هزينه ي‌سنگين آب، برق و گاز را پرداخت نمي‌كردند و از عوارض شهرداري هم خبري نبود اگر خانه‌اي هم برق داشت به وسيله كابل بدون مجوز خودشان كشيده بودند. در خانه از حمام خبري نبود. از اين رو رمضون هميشه بوي تند عرق و چرك مي‌داد. اين بوها همراه با بوي ماندگي و گنديدگي آشغال‌ها را هميشه با خود به آن سو و اين سو مي‌كشيد. آب را خواهر كوچكش با بشكه از خانه‌هاي داراي كنتور با خواهش، روزانه گدايي مي‌كرد. گاهي اوقات خانم خانه‌هاي آنچناني او را صدا مي‌زدند و از او مي‌خواستند برخي زباله‌هاي باغچه‌هاي زيباي حياط خانه را، بيرون بريزد. وقتي رمضون به آن‌ها نزديك مي‌شد، بوهايي كه مهمان هميشگي تن و لباس رمضون بودند چون‌ هاله‌اي تا چند متري او را پوشش مي‌دادند و بدين جهت با نزديك شدن رمضون، آنها با حالتي پر چندش از رمضون فاصله مي‌گرفتند. رمضون وارد حياط كه مي‌شده،  صاحبان خانه دچار شوك مي‌شدند. رمضون اين خانه‌ها را، با آلونك بدون آب و برق و گاز بدون فاضل آب با سقفي حلبي كه با يك تند باد به باد مي‌رفت، مقايسه مي‌كرده و اين خود گناه بزرگي بوده كه بايد در اين گور به سزايش برسد. همين كه رمضون پس از هر بار كه تندبادي سقف حلبي خانه‌شان را در فاصله‌هاي دوري پرت مي‌كرده و همه خانواده در زير باران خيس، خيس مي‌شدند، چپ چپ به درختچه‌هاي زيباي گل، چمن و گل‌هاي ناز كنار باغچه و استخر بزرگ پر از آب تميز و شفاف نگاه چپ مي‌كرده گناه كار شناخته شده، از اين كه به ياد گريه ي‌خواهر كوچكش مي‌افتاده، كه بايد يك بشكه 20 ليتري آب را بيش از صد متر با خود بكشد و به خانه ببرد و هميشه از ناتواني و سختي كارش گله داشته مجرم تلقي شده، همين كه فاصله‌هاي طبقاتي قلبش را مي‌فشرده و نفرت، وجودش را به چالش مي‌گرفته و بوي عطر خانم صاحب خانه، كينه ي‌طبقاتي اش را شديدتر مي‌كرده، عصيان گر و چپ ديده شده و سزاي دوري از راه راست نيز همان است كه…  تازه پس از اين همه گناه با برخي نيروهاي كارگري هم آشنا شده و به سرعت جذب آنها شده بوده و همه ي‌انرژي و خشمش را سرمايه ي‌مبارزه با اين محترمين و كار آفرينان كرده بوده و او- رمضون- … مرده اي بود در كنار من. ديو بازجو و جن‌ها از رمضون متنفر بودند او را بي رحمانه زير مشت و لگد مي‌گرفتند و با تحقير مي‌گفتند. حرام زاده ي‌مادر … جنوب شهري، رفتگر بدبخت، توهم آدم شده اي كه به جاي راه راست، راه خطاي چپ را رفته اي؟ پدرت را در مي‌آوريم. او هم در حالي كه از درد به خود مي‌پيچيد آن‌ها را به باد توهين مي‌گرفت: دروغگوها، شما به هيچ چيز اعتقاد نداريد. شما سر خدا را هم كلاه گذاشتيد و … اين چالش‌هاي دو جانبه‌ي ‌در گور در نهايت تعادل رواني رمضون را از ميان برد. او ديگر به هيچ كس اعتماد نداشت، با كسي حرف نمي‌زد، با صداي بلند با خودش گفتگو مي‌كرد و در شروع هر جمله مي‌گفت: (يك ضرب المثل چيني مي‌گه…) اگر به جملاتش مي‌خنديديد با خشم آماده درگيري فيزيكي مي‌شد. بدني استخواني و كشيده چقورمه داشت. دستانش نيروي فوق العاده اي داشت. مرا با رمضون به برزخ فرستادند .
برزخ
سئوالي كه در برزخ در وجود و ذهن همه بال بال مي‌زد: (آخرش چه مي‌شود؟! كِي تكليف ما را مشخص مي‌كنند) اين سئوال مرتب و هر بار به وسيله يكي از برزخيان تكرار مي‌شد، تكراري غير ارادي. همه تشنه‌ي ‌پاسخ بودند. ولي دوران دراز مدت برزخ يك شكنجه رواني شديد بود، به گونه اي كه برخي اختيار را از دست مي‌دادند و به خود آزاري مي پرداختند، تكه شيشه شكسته‌اي را پيدا مي‌كردند و به جان رگ‌هايشان مي‌افتادند تا با خودكشي خود را براي هميشه نيست و نابود كنند. ولي پس از درد و رنج و پاره شدن عضله و رگ‌ها، مي‌ديدند خوني در كار نيست و تازه يادشان مي‌آمد كه آن‌ها ديگر در دنياي زنده‌ها نيستند. دوره ي‌طولاني گورهاي انفرادي و بازجويي آن سپري شد. در حقيقت اين گورها جهنم كوچكي بودند، تا ما را براي آن جايگاه بزرگتر و ابدي آماده كنند. بايد مدت نامعلومي در برزخ بمانيم تا حكم ما ابلاغ شود. همه مي‌دانستند از قبل حكم‌ها صادر شده، اجازه ورود به دادگاه خودمان را نداشتيم، كنار در مي‌ايستاديم. مي‌پرسيدند
– شما … هستيد
– بله
– برو گم شو.
تا مي‌خواستي بگويي آخه گناه من چيه ؟ دو نره غول پشت گردنت را مي‌گرفتند و مي‌بردند. من اما عاقبت به آرزوي بزرگم، به آن روياي دست نيافتني دوران گور به آن تنها آرزوي باقي مانده از يك زندگي پر فراز و نشيب رسيدم. آرزوي اين كه بتوانم پاهايم را دراز كنم. اجتماع بزرگ برزخ، كه از دور يك فرم و يك شكل به نظر مي‌رسيد، در واقع با درون‌مايه‌هاي بسيار متفاوت و حتي متضاد در كنار هم در انتظار عاقبت سرنوشت خود انتظار مي‌كشيدند.
حاج عسكر، بازاري سنتيِ معروف، به تصور اين كه در برزخ هم به اعتبار بازاري بودنش ورود او را با سلام و صلوات اعلام مي‌كنند به جمع كارگران نزديك شد، كسي به او توجهي نكرد و همه او را نديده گرفتند. خشم همه ي‌وجود حاجي عسكر را فرا گرفت.
-هي، چه مرگتان است؟ چرا وقتي يك آدم محترم وارد مي‌شود به او احترام نمي‌كنيد؟ يكي از كارگران با نفرت: توي آن دنياي بازار زده، يك انگل آدم‌خوار بودي. از اينجا گم شو.
– نادان من طبق احكام واجب كار كردم و هر سال كلي گدا گشنه‌هاي مثل تو را با پلو قيمه نذري سير كرده‌ام و ده‌ها عبادتگاه ساخته‌ام. حاليته؟
– آره حاليمه يك سال ما را لخت مي‌كردي تا دو روز پلو قيمه نذري بدي و در زير سايه پرچم شرع اموال مردم را، بين خودي‌هاتان تقسيم كردي و هر صداي معترض را سركوب و از سوي ديگر خفقان را عَلَم نمودي. از اين جا برو و انگل‌هايي مثل خودت را جستجو كن. حاج عسكر با لب و لوچه آويزان دچار خشم و استرس مي‌شد و با انگشت شصت و سبابه‌اش به تصور اين كه تسبيح شاه مقصودش را مي‌گرداند مرتب انگشتانش را حركت مي‌داد. مي‌خواست به سجده برود تا شايد بتواند جاي مهر پيشاني را كه در گور، ديوهاي بازجو را فريب داده بود، برجسته تر بنماياند. فكر مي‌كرد با ساختن ظاهري مذهبي انسان عاقبت به خير مي‌شود، ولي نمي‌دانست از كدام سو بايد سجده كند. بدين جهت ايستاده شروع كرد به استغفار: (اي خدا مرا ببخش كه با اين ارازل و اوباش كمونيست طرف صحبت شدم . توبه، توبه، توبه. حاجي آرام و پچ پچ كنان از اين جمع دور شد و با چشمان وق زده‌اش در جستجوي شعبان بي‌مخ‌هايش مي‌گشت تا مانند دوران زنده بودن يك باند سركوب بسازد، شايد از بار گناهانش كم شود و اين ارازل كمونيست را هم خفه كند. از نظر حاجي هر كه از او انتقاد مي‌كند يك كافر كمونيست است.
در همين موقع يك اسكلت پوسيده كه معلوم بود دوره ي‌بازجويي‌هايش در گور از چندين سال گذشته بود يك برگه را در هوا تكان مي‌داد و فرياد مي‌زد: اهالي برزخ آخرين خبر. توجه، آخرين خبر دادگاه الهي اعلام نموده همه آن‌هايي كه بيداد را با صبر و شكيبايي و توكل پذيرفته‌اند و مجازات بيداد گر را به آسمان واگذار كردند، بدون محاكمه سرنوشتشان اعلام گرديده است. توجه، توجه، ….. همه  برخاسته بودند و با كنجكاوي منتظر آخرين جمله بودند . اكثريت بزرگي كه با روز مرگي ستم را آزمايش الهي مي‌پنداشتند و ستمگر با ريش و تسبيح و يا بي ريش و با پوتين را تحمل كرده بودند، با تبسمي شيرين منتظر بودند، پاداش بردگي و بندگي خود را با بهشت دريافت كنند. توجه، توجه،  …
–  كشتي ما را دِ  بگو، حكم را بخوان . طبق اعلاميه دادگاه الهي همه ي‌اين افراد به دَرَك، پايين ترين طبقه جهنم منتقل مي‌شوند. ابتدا يك سكوت همه جا را فرا گرفته و بعد ناله و زاري‌ها آرام شروع شد و شدت گرفت. مهرعلي يكي از كارگران قالب بندِ بسيار معتقد بود، حتا جاي مهر نمازش تا استخوان جمجمه اش نقش بسته بود. اين حكم مانند كاردي بود كه در قلبش فرو رفت، با خشم به سوي يك فعال كارگري سابق رفت، كه بي تفاوت و بي خيال آن‌ها را نگاه مي‌كرد.
– تو، تو بگو حالا چكار كنم؟ تو بگو، تو، من چه كنم؟
– چرا سراغ من آمدي برو سراغ آن كه، مقلدش بودي. مهرعلي با خشم و عصبانيت: اون خودش هم جهنمي شده است. شانه‌هاي استخواني فعال كارگري را تكان مي‌داد و مي‌گفت:
– يادته مي‌گفتي راه حل مشكلات در دست ما كارگران است.
– آره يادمه مي‌گفتم: اگر ما دست در دست هم بدهيم، قادريم بيداد را از ميان برداريم و بهشت را بسازيم. ولي ديگه براي من و تو دير شده، مگه نه ؟
– نه نه يك راه‌حل بايد باشه.
– بيا و از طرف بقيه افرادِ مثل خودت نماينده بشو و برو علت را توضيح بخواه.
– من نماينده بشم؟
– چرا نه، يك بار شهامت به خرج بده و براي منافع خودت يك گام بردار، ديگه وضع ما بدتر از اين شرايط فعلي‌مان كه نمي‌شود.
– كمكم مي‌كني؟
– آره .
1392/08/10