ياورحادثه اي در پارس جنوبي*

http://kanoonmodafean1.blogspot.com/2012/11/blog-post_14.html#more کانون مدافعان حقوق کارگر

حادثه اي در پارس جنوبي*
ياور
گرما و باز هم هواي گرم و شرجي. سيل عرق از سر و صورت به پايين سرازير شده است. ديگر نسبت به خيس شدن لباس ها و جاري شدن قطرات عرق بي تفاوت شده ام. ولي قطره هاي عرق قصد دارند به هر نحوي اعصاب مرا به چالش بگيرند. براي ديدن مشخصات روي خط لوله و فلنج هايش بايد خم شوم و اين به دانه هاي عرق فرصت مي دهد كه خود را به روي شيشه عينكم بياندازند. ديدم تار و غيرشفاف مي شود.عينك را تا مي كنم ودر جيبم مي گذارم. فراموش كرده ام كه بدون عينك ديد خوبي ندارم. بايد زمان بيشتري در اين هواي خيس و گرم كه تنفس به دشواري در آن صورت مي گيرد به سر ببرم تا با تميز كردن عينك و خشك كردن عرق پيشاني و سر با آستين لباس كارم، بتوانم مشخصات را بخوانم. اين خط لوله از جنس كربن استيل معمولي است كه با عمليات حرارتي در كوره، آن را براي عبور گاز مرگ بار (H2S) كه خورندگي بالايي هم دارد، آماده و پردازش كرده اند و ما بايد با دقت و وسواس زيادي كار شناسايي مشخصات فني را دنبال كنيم.
جوانكي تپل و چاق كه قطر لپ هايش از قطر جمجمه اش بيشتر است، مسوول كنترل كيفي پيمانكار است و بايد كار را به من تحويل بدهد. مرتب اين پا و آن پا مي كند. حوصله ي كار با مرا ندارد. فقط نگاه كردن را ياد گرفته است، شايد كار را مي فهمد ولي نمي خواهد در اين هواي ناجور خود را خسته كند، شايد هم دارد دندان قروچه مي كند و آرزو دارد خرخره ي مرا بجود. چون مثل برخي ها، مداركش را امضا نمي كنم تا بدود و خود را به زير كولرگازي دفترش بياندازد، لم بدهد، چاي بخورد و جك هاي آن چناني تعريف كند.
كارمان تمام مي شود و او با سرعت به سوي دفترشان مي رود. من هم آرام و قدم زنان خودم را به كانكس (كانتينري كه دفتر كار ماست) مي رسانم. با باز كردن در دفتر توده ي هواي سرد همه ي وجودم را فرا مي گيرد. كولر گازي اين فضاي كوچك را به بهشت خنكي تبديل كرده است. از پشت شيشه ي دفتر به فضاي جهنمي بيرون نگاه مي كنم. رديف 40 نفري كارگران را مي بينم كه روي يك لوله ي داغ نشسته اند، روبروي درمانگاه. اول فكرمي كنم با يكي از آن اعتصاب هاي نصفه نيمه روبرويم. ولي بعد معلوم مي شود همه شان اسهال گرفته اند. شام ديشب همه را مسموم كرده و اينك همه با چهره هايي خسته و عصبي در انتظار نوبتند تا دارويي از پزشكيار بگيرند. (كارگاه به اين عظمت يك دكتر ندارد) در هواي سرد كانكس و از پشت شيشه، كارگاه ديدني است. محوطه سايت زيبا به نظر مي رسد. اسكلت های فلزي رنگ شده، خطوط لوله ريز و درشت، تو در تو با پيچ و خم هاي متعدد، در كنار تجهيزات غول پيكر و كارگراني كه با شتاب به اين سو و آن سو مي روند و ابزار و وسايل كار را به جوشكاران و استادكاران مي رسانند. از پشت اين شيشه همه چيز زيبا به نظر مي رسند و جهنم ِچند ميلي متر بعد از شيشه، قابل درك نيست.
كار در همه ي طبقات به رغم هواي شرجي و گرما با شدت ادامه دارد. كارگران كمكي با دستارهاي بلندي كه دورگردن شان انداخته اند و با دنباله ي آن مرتب عرق سر و صورتشان را پاك و خشك مي كنند تا بتوانند از مناطق امن تخته بندي ها در ارتفاع، بدون خطر عبور كنند، والا با يك اشتباه ، در يك چشم به هم زدن سقوط از چند ده متري بر روي تعداد زيادي لوله و اسكلت فلزي ممكن مي گردد و مرگ آغوش خونينش را برايشان مي گشايد.
دستار صادق يك دور، دور گردنش پيچيده شده و بقيه ي آن تا روي شكمش آويزان افتاده بود. او اهل نورآباد ممسني، از لرهاي كهكيلويه و بويراحمدي بود. روح ا… ،فيتر (استادكار لوله كش صنعتي) صدايش مي زند:
– صادق كجا رفتي؟ مگه به تو نگفتم زود بيا، كار داريم؟مگه بت نگفتم…
– بابا اسهال دارم. من تنها نيستم همه ي كارگران خوابگاه ما امروز اسهال گرفته اند. توي نوبت جلوي درمانگاه صف نشسته اند.از همين بالا نگاه كن…
– فكر كردم اعتصاب كرده اند!
– نه بابا همه اسهال دارند.
– خيلي خب حرف بسه. بيا اين لوله را از آنجاهايي كه علامت زده ام ببر
و سنگ جت بزرگ را به او نشان داد. سنگ جت بدون حفاظ بود. قاب حفاظ قبل از آمدن صادق به وسيله ي استاد كار برداشته شده بود تا قدرت مانور و سرعت بيشتري براي برش داشته باشد. به اين صورت كار كردن بسيار خطرناك است. صادق قبل از شروع به كار قاب حفاظ را نصب كرد. او تجربه حادثه شكستن صفحه سنك دستگاه برش بدون حفاظ را داشت. حادثه اي كه در جزيره ي صدراي بوشهر يكي از دوستانش را تا پاي مرگ برده بود. استادكارش نگاهش كرد و به اين كار صادق ايراد نگرفت. اولين قسمت را برش داده بود كه فورمن (سرپرست فني فيتر) به صادق رسيد:
– هي لُرُو.اين كامبيز بازي چيه؟
صادق متوجه شد كه مورد مخاطب فورمن است. كار را متوقف كرد. صداي بلند و تيز سنگ جت در حال برش نمي گذاشت بشنود. درحالي كه با دنباله ي آويزان دستارش عرق پيشاني و صورتش را پاك مي كرد، پرسيد:
– چي ؟
روح ا… :
– مي گه اين كامبيز بازي ها چيه؟ و به حفاظ سنگ اشاره كرد.
صادق سنگ را برداشت تا به كارش ادامه دهد. با نگاهي بي تفاوت و بي اعتنا به فورمن سنگ را روشن كرد. ولي فورمن برخورد صادق را توهين آميز تصور مي كرد. از اين رو حاضر نبود به اين سادگي گذشت كند:
– صبركن لُرُو
– مگه خودت لُر نيستي؟ تو هم لُري…
– نه من بختياريم…
صادق با خنده اي تمسخرآميز:
– يادم نبود شما لُر فرنگي هستيد!
– گوش كن اگه مي خواي با حفاظ كار كني نبايد سرعت كارت پايين بياد، مي فهمي؟ والا بايد بري پي كارت جاي ديگه…
صادق با عصبانيت در خود فروريخته:
– عمو اگه صفحه سنگ بشكنه، اونم اين صفحه سنگ هاي جديد كه معلوم نيست از كدام جهنمي ‌آمده اند، آن وقت هر تكه اش به هر كي بخوره اونو مي كشه، يا كورِش مي كنه، يعني تو اينها را نمي دوني.
– ببين با كيا اومديم سيزده به در.( با پوزخند) بت مي گم كامبيزي براي همينه. همه ي كمكي ها دارن بدون حفاظ كار مي كنن. روح ا… تو بگو چند بار اينجا حادثه رخ داده، هان؟
صادق دكمه ي استارت را زد و صداي گوش خراش سنگ و برش صفحه سنگ روي آهن او را از دنياي بگومگوها جدا كرد. روح ا… رو به فورمن:
– كاريش نداشته باش. كارش درسته. با سرعت هم كار مي كنه.
– توخودت كارت پُر ايراده، آن وقت از اين پشت كوهي دفاع مي كني؟ اين كامبيزه و به درد پروژه نمي خوره ( با تاكيد بيشتر) نِ… مي… خو… ره، حاليته؟
– بابا اين ها تازه كارند ، اين ها هنوز به كارشان مسلط نشدن، مي زنن خودشونو يا يكي ديگه رو نفله مي كنن ها، تازه كي مياد اين جهنم كار كنه كه تو گير دادي به اون. اگه بختياري بود بازم اين حرف ها را مي زدي؟
– به خاطر همين مي گم، كامبيز به درد پروژه نمي خوره
– اين هم حق داره، مثل تو كه توي پروژه كار ياد گرفتي، كار ياد بگيره. حق داره نون بخوره.
– من هم بايد نون بخورم. به من چه ارتباطي داره كه اون كار بلد نيست.
صادق تحت تاثير صداي گوش خراش سنگ جت مكالمه را نمي شنيد.
روح ا… :
– تو هم پيش كارگر فني كار ياد گرفتي. حالا وظيفه داري كار ياد بدي.
– هر كي اينو گفته غلط كرده. من خودم ياد گرفتم.
– آره ارواي ننه ات.
هيكل روح ا… كوچكتر از فورمن بود ولي اعتماد به نفس و برخورد شجاعانه اش فورمن را وادار به عقب نشيني كرد. روح ا…كه ضعف او را ديد با قدرت بيشتر ادامه داد:
– مگه نمي ببيني اين جوانان دانشگاه رفته اي را كه با مدرك ليسانس دارند عملگي مي كنن؟
باز شدن این زاویه از گفت و گو به فورمن روحیه درگیر شدن با روح ا… را داد. حرفش را قطع کرد:
– خب … خب پس تو هم بعله! در حالی که انگشت سبابه اش را به علامت تهدید تکان می داد با پوزخند گفت:
– – پس کله تو هم بوی قورمه سبزی میده؟
– روح ا… حرفش را با خشم قطع کرد: اینجا آخرشه، خوب می فهمی؟ کی می یاد توی این جهنم کار کنه ، تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی. دهنتو سرویس می کنم…
– یواش ، یواش، بیا پایین با هم بریم ، کجا با این عجله؟
و با پوزخند از این دو تن دور شد. کار صادق به پایان رسید. سنگ را روی زمین گذاشت در حالی که با دستار بلندش سرو صورتش را از عرق پاک می کرد، به سوی کلمن آب یخ رفت. اول یک لیوان آب سرد را روي سرش ریخت و لیوان های بعدی را سر کشید. روح ا… به طرف سنگ رفت و محافظ آن را باز کرد و در سطل فلزی که آچار و بقیه ی وسایل کارشان در آن قرار داشت انداخت. صادق با تبسم:
– آخر کار خودشو کرد؟ مگه نه؟
– آره. اگه ببینه بازم با سنگ محافظ دار کار می کنی، در اولین فرصت اخراجت می کنه.
– باشه به جهنم. دوستام شرکت بغلی کار می کنند. می رم اون جا.
– اونم اون جا دوستانی داره شاید اون جا هم به تو گیر بده
بیسیم روح ا… به صدا در آمد:
– روح ا… روح ا… موقعیت؟ کجایی؟
روح ا…:
– بگو چی می خوای، تو که همین دو دقیقه پیش اینجا بودی…
– کمکی ات را بفرست جلوی انبار، کپسول های اکسیژن آمده باید بار خالی کنه.
– من به او احتیاج دارم. داره کار می کنه.
– بفرستش در انبار کارگر نداریم. خودت سنگ بزن. مفهوم بود؟
– باشه می فرستم. کمی صبرکن.
بعد چند فحش چارواداری داد و رو کرد به صادق:
– می بینی تازه اول گیردادنشه. اگر به میل او کار نکنی آنقدر اذیت و آزارت می کنه که خودت پا به فرار بگذاری و بری.
– اگه کار به اینجا بکشه یک کتک سیری از من می خوره و بعد می رم.
– ای بابا کتک چه فایده ای داره اینها یک مشت پاچه خوارند و مدیران هم آنها را دوست دارند. به این جهت حتا اگه جای دیگه ای هم تو رو ببینه اخراجت می کنه. تازه مگه هیکلشو ندیدی از تو قوی تره
– نمی خوام که رو در روباش بجنگم. یک چوب تو کمر یا گردنش می زنم که از اینجا افقی ببرنش خونه اش تا که قبرش آماده بشه
– هی چه خبره؟ برای چنین کاری کسی را نمی کشن
– چرا می کشن. وقتی اون من و خانواده ام را از نون خوردن بندازه حقش همینه.
– اشتباه می کنی اون هم مثل ما یک کارگره.
– نه او کارگر نیست. او سگ پیمانکاره.
– خب بگذریم، خالی بند هم بودی و ما نمی دونستیم (باخنده و خوشرویی)
– بعد می فهمی که خالی بندم یا نه. فقط این را بدون کسی نمی تونه با نون زن و بچه ی من بازی کنه ، هرکی می خواد باشه.
سنگ بدون حفاظ را برداشت و دوباره حفاظ را روی سنگ کار گذاشت.
– حداقل امروز این کار رو نکن…
– یکی از دوستام بچه آبادان بود. بابت همین بی احتیاطی دستش برای همیشه ناقص شد و شکمش درب و داغون شد و تا پای مرگ رفت.
و با سنگ شروع به برشکاری روی لوله کرد. سنگ جت بزرگ با صفحه 3 میلیمتری در هر دقیقه 8500 دور می زند و به این ترتیب لوله ها و پلیت ها را مثل پنیر برش می دهد. با این چرخش بسیار بالا اگر کارگر صفحه سنگ را نادرست در شیار قسمت برش داده شده حرکت بدهد، صفحه 3 میل می شکند و هر تکه ی آن می تواند منجر به زخمی عمیق و در فاصله ی نزدیک منجر به مرگ شود. حفاظ صفحه سنگ درصد بالایی از این خطر را کاهش می دهد . کارگران به دلیل فشار عوامل کارفرما و پیمانکار و برای سرعت برشکاری این حفاظ را برمی دارند. مسؤول ایمنی باید در همه ی طبقات بازدید کند و مانع این عمل گردد. ولی مسؤول ایمنی فقط در سطح هم کف سایت و کارگاه مانور می دهد و درکی از چنین مسایلی ندارد.

من باید به طبقه ی سوم می رفتم و یک خط 6 اینچ را بررسی می کردم. این طبقه خلوت بود و سر و در زمان انجام کار صدای كارگران به گوش نمی رسید. در کنار یک تاور بلند (مخزنی با سطح مقطع 3 الی 4متر و ارتفاع 30 متر) یکی از کارگرانی را دیدم که چند ساعت قبل توی صف اسهالی ها نشسته بود.او روی پاگرد مشبک تاور به خواب عمیقی رفته بود. پوتین هایش را زیر سرش گذاشته بود و یک تکه کارتون را زیر کتف و کمرش قرارداده بود. زانوها را تا زیر سینه جمع کرده و به این ترتیب همه ی بدنش را روی این تکه کارتون جا داده بود. از رنگ زردش پیدا بود که دیگر نای پایین رفتن را ندارد. از یک سو غذای دیشب و اسهال و اینک گرما و هوای شرجی و تعریق فراوان. بالای سرش ایستادم تا مطمئن شوم به اغما نرفته است. آرام و شمرده نفس می کشید. مثل اینکه روی تشک پرقو خوابیده است. به راهم ادامه دادم. سرو صدای زیادی از طبقات پایین به پا شد. فکر کردم در این هوای گرم ، مشاجره و سر و صدا امری عادیست و با وجود تعداد زیاد کارگر که مسموم شده اند امکان درگیری و بگو مگو چندان غیرطبیعی نیست. بی اعتنا به کارم ادامه دادم. ولی آژیر آمبولانس و دویدن های کارگران نظرم را جلب کرد و به سرعت طبقات را پایین آمدم . در محل کار صادق شلوغ بود. خون تازه همه جا را پوشانده بود. اسکلت فلزی و لوله ها همه خونی بودند. چند نفری گریه می کردند. عده ای هم عصبانی بودند و به زمین و زمان توهین می کردند. برخی مات وحیرت زده، نمی توانستند حرف بزنند.
دستار صادق حادثه ای را بوجود آورده بود. جریان باد دنباله آویزان دستارش را به سوی سنگ جت هدایت کرده و صادق که به شدت مشغول برش لوله بود، زمانی متوجه خطر شده بود که دستار دور صفحه سنگ پیچیده در نتیجه، شتاب بالای صفحه سنگ در دهم ثانیه سنگ را برگردانده و صفحه ی پرشتاب را با گلوی صادق آشنا کرده بود.
برای کار با سنگ جت بزرگ علاوه بر آموزش، باید هم دقت بالایی داشته باشد و هم اعصاب کارگر آرام باشد. ولی این همه حاشیه های پراسترس کار، سختی کار و هوای غیرمعمول همراه با نگرانی هایی که مثل خوره شبانه روز جان و وجود کارگران را می جود و کارگران را از تعادل خارج می کند، نگرانی هایی ناشی از کاهش ارزش واقعی دستمزد به دلیل تورم و گرانی روزافزون، طرح هایی چون کارمزد منعطف و…، دریایی از فشارهای اقتصادی – اجتماعی، همراه با حاشیه های کار در کارگاه که پیمانکاران خالق آن هستند. با وجود این واقعیت ها، دیگر تنها حفاظ سنگ برای جلوگیری از حادثه کافی نیست…
به هر حال دیگر صادق عزیزی، از شهرستان نورآباد ممسنی، در میان ما نیست. او برای همیشه این زندگی پر استرس، سراسر ستم و بیداد و فساد را ترک کرد و خانواده اش در وادی هولناک تنها ماندند.
از نظر مدیریت ارشد صنایع کشور کار پروژه درصدی تلفات دارد و ما کارگران باید این هزینه ها را بپردازیم. ”
این اعتراف مسوولان در واقع اعتراف به سختی کار پروژه است. اما با وجود حتا این گونه اعترافات سنوات مربوط به سختی کار را برای کارگران محاسبه نمی کنند. پیمانکار بیمه آنها را به طور کامل پرداخت نمی کند. حق بیمه بر اساس حداقل حقوق پرداخت می شود نه حقوق دریافتی. ولی كارگران باز هم سکوت می کنند چون امنيت شغلي ندارند. راستي كه بر كارگران پراکنده و بدون تشكل چه ستم ها كه روا نمي دارند؟
از همین روست كه آقایان، آن ها را مي دوشند و امتيازاتي را که كارگران طی سال های سخت و با مبارزه طولانی به دست آورده اند ، از آنها باز پس می گیرند.
شاید در تاریخ صنعت و اقتصاد بسیار کم نظیر باشد که در یک مملکت همه ی دولت ها، چه راست و اصولگرا و چه اصلاح طلب و لیبرال و چه راست میانه، دنباله رو مناسبات اقتصادی نئولیبرالیسم باشند. در نمازهای جماعت جمعه شجاعانه مشت نثار پوزه ی امریکا می کنند ولی در سایه روشن، سیاست های اقتصادی صندوق بین المللی پول را با آغوش باز می پذیرند و در آرزوی عضویت در سازمان تجارت جهانی، همه ی حقوق قانونی طبقه ی کارگر ایران را به دستور عموسام لگدمال می کنند. رفاقت با فرهنگ اقتصادي عموسام به مذاق دلال ها شیرین است.
کارگران پروژه ای همراه با همه ی کارگران آرزو مي كنند فرصت بازگشت به یک ساختار انسانی و آزاد و صنعتی از دست نرفته باشد.
20 شهریور 91
—–
*در این گزارش تنش ها و درگیری های روزانه کارگاه در روند یک حادثه بازسازی شده و شامل حال همه ی کارگران پروژه است.