هاله صفرزاده – نقش مدارس و سیستم آموزشی در بازتولید چرخه‌ی خشونت، خشونتی که ضرورت بازتولید نظام سلطه است.

نقش مدارس و سیستم آموزشی در بازتولید چرخه‌ی خشونت،
خشونتی که ضرورت بازتولید نظام سلطه است.
هاله صفرزاده (معلم و مشاور دبستان)
شنیدن خبر یک قتل همیشه هولناک است و از آن هولناک‌تر خود عمل قتل است. هولناک‌تر از همه این که این بار قتلی در مدرسه و سرکلاس رخ داده است، پیش چشمان دانش‌آموزان. معلمی قربانی خشونت شده و قربانی دیگر ِخشونت، دانش‌آموز 15 ساله‌ای که به نام قاتل فراری است و پدرش به جای او در زندان.
با شنیدن این خبر چرایی بزرگی در ذهنم ایجاد شد. چرا یک نوجوان  15 ساله با چاقو سرکلاس رفته است؟ چه اتفاقی سرکلاس رخ داده که او را به آن درجه از خشم رسانده که کنترل خودش را از دست داده به گونه‌ای که  چاقویش را در آورده و به معلم خود حمله  کرده است؟ چه شده که معلم درایت مدیریت این بحران را در سرکلاس ازدست داده و …
بسیار متاسف و شوکه شدم هنگامی که این خبر را به دانشجوی جوانی دادم. دانشجویی با خلق وخوی آرام که توان کنترل بسیاری در هنگام خشم دارد و تا کنون کوچک‌ترین رفتار خشونت‌آمیزی از او ندیده‌ام. اولین جمله‌ای که ناخودآگاه بر زبان آورد این بود: “دستش درد نکند”!؟
بر خود لرزیدم. پشت این حرف، خشم فروخورده‌ای را دیدم از یادآوری سال‌ها خشونت، بدرفتاری، توهین و تحقیر که در مدارس و از برخی معلمانش تجربه کرده بود و این یادآوری سبب شد که  بدون لحظه‌ای درنگ با آن دانش‌آموز هم حسی کند.
از خودم پرسیدم که ما معلم‌ها در مدارس چه می‌کنیم؟
معلمی نوشته:” به این نتیجه خوفناک رسیده‌ام که من عامل تصمیم‌گیرنده در کلاس هستم. این برخورد شخصی من است که جو خاصی را پدید می‌آورد. این خلق و خوی روزمره‌ی من است که حال و هوای کلاس را می‌سازد. من به عنوان معلم دارای قدرت شگرفی هستم و می‌توانم زندگانی یک کودک (دانش آموز) را تیره و تار یا پر سرور کنم. من می‌توانم وسیله‌ی شکنجه یا عامل الهام باشم. می‌توانم تحقیر یا محظوظ کنم . بیازارم یا شفا دهم. در تمام موقعیت‌ها، این پاسخ و عکس‌العمل من است که اوج یافتن یا فرو نشستن یک بحران، انسان شدن یا وحشی شدن یک کودک (دانش آموز) را تعیین می‌کند. ” (هایم گینات، روابط معلم و دانش‌آموز)
اما به واقع آیا فقط من معلم عامل تصمیم گیرنده در کلاس هستم؟ عوامل بسیاری در این میان دست اندرکارند. عواملی که بررسی همه‌ی آنها شاید در این مقال نگنجد.
اگر به دوران تحصیل خود برگردیم. هزاران خاطره را به یاد خواهیم آورد. خاطره هایی از معلمانی که زندگی ما را ساخته و درس انسانیت به ما داده‌اند. در کنار آموزش علم، لحظه لحظه عشق را در جان‌مان جاری کرده‌اند. معلمانی که بازیگوشی‌های کودکانه یا نوجوانانه‌ی ما را با صبوری تحمل  کرده و درس خویشتن‌داری به ما داده اند. معلمانی که به رغم کار دشوار و سختی که دارند، به رغم این که دستمزد و حقوقی که می‌گیرند نه در شان یک انسان است و نه کفاف یک زندگی معمولی را می‌دهد، اما هیچ گاه مسوولیت‌شان را فراموش نکرده‌اند. معلمانی که مجبورند در کلاس‌هایی فاقد هر گونه استاندارد برای آموزش، بدون کوچکترین امکانات و ابزار ، برای آموزش 30 یا 40 دانش‌آموز از جانشان مایه ‌گذارند. در کلاس‌های کوچکی که تنفس30 یا 40 نفر با گرد و غبار گچ، چنان هوای آلوده‌ای  ایجاد می کند که به سختی قابل تحمل است. معلمانی که پای پیاده یا با سرویس‌های قراضه راه‌های کوهستانی و پر پیچ و خم روستایی را در گرما و سرما طی می‌کنند تا کودکی بدون آموزش نماند، یا جانشان را فدای نجات دانش‌آموزشان می‌کنند …
اما هزاران خاطره‌ی دیگر از خشونت و بدرفتاری و تنبیه بدنی در مدارس و سرکلاس‌های درس هم به یادمان می‌آید. به رغم آنکه سال‌های سال است که تنبیه بدنی در مدارس جرم شناخته شده است.
معلم جوانی که سال اول کارش است، دانش‌آموز پایه دوم دبستان را از کلاس بیرون کرده بود، چون شلوغ می‌کرده و به حرف‌های معلم گوش نمی داده . با او صحبت کردم و او خواستم درمورد احساس دانش‌آموزش هنگامی که این گونه تنبیه شده، بیاندیشد و این که این گونه تنبیهات چه تاثیری می‌تواند در او داشته باشد. این هم‌حسی او را به سال‌های دبستانش برگرداند و تنبیه بدنی معلم کلاس اولش را به یاد آورد: به خاطر این که غلط دیکته‌اش را درست کرده و گفته بود:” خانم من که غلط ننوشته‌ام” چرا که به توجه معلم و آفرین و بیست او را نیاز داشته، اما معلم با عصبانیت و  خشم می‌خواسته که قدرتش را به او نشان دهد، به او نشان دهد که قدرقدرت کلاس اوست و یک بچه‌‌ی فسقلی نباید سرش را کلاه بگذارد، با شلنگ به پاهایش زده بود. درد پاهایش را به خاطر آورد. رنج را در صورتش می‌شد حس کرد و چشمانش از یادآوری آن همه تحقیر پر از اشک شد و این جمله بر زبانش جاری :”وای من هم دارم جا پای آن معلمم می‌گذارم؟!”
در بازار تره‌بار برخورد دیگری را تجربه کردم حاکی از رنجی که کودکان این سرزمین در این سیستم آموزشی برده و می‌برند:
به جوان فروشنده به شوخی گفتم: میوه‌های خراب را به من نده. من معلمم، هوایم را داشته باش.” با تندی نگاهی به من کرد و با لحنی تندتر گفت:” حالا که فهمیدم معلمی اصلا به تو میوه‌ی خوب نمی‌دهم. من هیج خیری از معلمانم ندیده‌ام.”
جوان معتادی در جلسه‌ی مشاوره می‌گفت: “هر بار که در خیابان راه می‌روم چشمم به دنبال آقای … است که سال دوم راهنمایی معلمم بود. او سبب شد من ترک تحصیل کنم. او مدام به من می‌گفت: “تنبل تن لش، تو آدم بشو نیستی.” هر بار که تکلیف نداشتم، با خط کش آهنی به کف دست‌هایم می‌زد ؟… او سبب شد که این وضعیت برای من پیش آید. دلم می‌خواهد او را بیابم و او را بکشم.”
نمی‌خواهم پیش داوری کنم که معلم قربانی معلمی بوده از این نوع؟ اما برای آسیب شناسی این خشونت باید به این موارد که کم هم نیستد اشاره می‌شد. پس این اتفاق دردناک را بهانه‌ای قرار می‌دهم برای پرداختن به مساله‌ای بسیار مهم :
چگونگی نقش مدارس و سیستم آموزشی در بازتولید چرخه‌ی خشونت، خشونتی که ضرورت بازتولید نظام سلطه است.
این خشونت تنها در مدارس بازتولید نمی‌شود. این خشونت توسط تمام نهادهای رسمی و رسانه‌ای ، در خانواده‌ها و… در کل جامعه بازتولید می‌شود. در فیلم‌ها ، در رسانه‌ها، در بازی‌ها ترویج و تبلیغ می‌شود. این خشونت توسط اجرای اعدام‌ در ملاء عام ترویج می‌شود. این خشونت در اعدام معلمانی همچون فرزاد کمانگر به جرم دگر‌اندیشی یا آزادادیشی بازتولید می‌شود و …
پدر خسته از کار به خانه می‌آید. چند ماه است که حقوق  نگرفته،  از هر دوست و آشنایی پول قرض کرده، به بقال و نانوا و… بدهکار است. شرمنده از زن و فرزندش که ساده‌ترین نیازهایشان را نمی‌تواند برآورده کند. تلویزیون را باز ‌می‌کند تا برای تمدد فکر فیلمی ببیند. موضوع فیلم چیست: جنایت، قتل، آدمکشی، کانال را عوض می‌کند فیلم دیگر، باز هم جنایت قتل، آدم‌کشی، زامبی‌های خونخوار که آدم‌ها را زنده زنده می‌خورند … خبرها را گوش می‌کند:”… داعش سیصد نفر را سر بریده است … 8 نفر در کرمانشاه به دار آویخته شدند،…”
صدای داد و بیداد می‌آید. فریادش بلند می‌شود: “باز چه خبر است؟” فرزندش حوصله‌ی نوشتن مشق را ندارد. مادر خسته از کار روزانه، با او درگیر است. مادر که  طاقتش طاق شده دستش را بلند کرده و مشغول کتک زدن کودک 9ساله‌اش است. پسرک گریه می‌کند. پدر عصبانی بلند می‌شود هر دو را می‌زند. فریاد می‌کشد: “بس است دیگر هر وقت به خانه می‌آیم همین وضع است. توی کارخانه یک جور… باید حرف هر کس و ناکسی را بشنوم و دم نیاورم، توی خانه هم این طور… “
پسرک با صورت و تنی کبود خودش را از زیر دست و پای آنها بیرون می‌کشد. از ترس زبانش بند آمده،  به کتک‌کاری پدر و مادرش نگاه می‌کند. فریادهای مادرش گوشش را پر می‌کند. حتا توان این را ندارد که از پدر بخواهد بس کند…
درس و مشق دیگر فراموش می‌شود…
این  کودک فردا به مدرسه می‌رود. کلاسی کوچک و شلوغ با 40 دانش‌آموز بدون هیچ  گونه امکانات که معلم تنها نقش مبصر را می‌تواند داشته باشد. سرکلاس با همکلاسی‌اش دعوا می‌کند به کوچک‌ترین  بهانه‌ای مشتش را حواله‌ی چشم بغل دستی‌اش می‌کند و باز صدای گریه و جیغ ، این بار معلم کلاس را به خود می‌آورد. معلمی که خسته از کار شبانه مستقیما از  آژانس تاکسی تلفنی به مدرسه آمده، تحمل هیچ چیز را ندارد. دستش را بلند می‌کند و بر گوش او می‌کوبد… ضربه آن‌قدر محکم است که دیگر بد و بیراه‌های معلم را نمی‌شنود. بعد هم معلم یقه‌اش را گرفته و با اردنگی از کلاس بیرون می‌کند. حالا نوبت ناظم است: “گوساله خجالت نمی‌کشی! هر روز کتک کاری می‌کنی؟ توی خانه چه به تو یاد داده‌اند؟ دستت را جلو بیار”
 و با لوله پولیکا بر کف دست‌هایش ضربه می‌زند. آخر می‌خواهد به او یاد بدهد که زدن بد است!؟
شاید همه‌ی این ماجراها یک باره و برای یک دانش‌آموز رخ ندهد. اما پروسه‌ای است که به اشکال مختلف، در مدارس مختلف به خصوص مدارس مناطق محروم بارها و بارها تکرار می‌شود… و چشمان کنجکاو هزاران دانش‌آموزان تشنه‌ی یادگیری آن را می‌بینند. نتیجه‌ی آن چه می شود؟
برخی از کودکان در این روند یاد می‌گیرند که در مقابل نمادهای قدرت تسلیم مطلق باشند. اینان کارگران مطیعی می‌شوند که اجازه می‌دهند به راحتی استثمارشان کنند و دم برنمی‌آورند. برخی دیگر قلدری را یاد می‌گیرند و می‌آموزند که چگونه با خشونت دیگران را وادار کنند تا به خواسته‌های آنان تن دهند، اینها بعدها به راحتی در کنار قدرتمداران قرار می‌گیرند و در ارگان‌های نظامی و انتظامی مشغول به کار می‌شوند و به راحتی می‌توانند باتوم بر سر مردمی بزنند که برای احقاق حق خود به خیابان‌ها آمده‌اند … بدون آنکه از خود سوال کنند چرا؟
اما سرنوشت آن دسته از معلمان آگاه و دلسوز و دانش‌آموزانی که تسلیم این شرایط نمی‌شوند، چه خواهد بود؟ فرزاد کمانگرها، رسول بوداغی‌ها و…؟
در سیستم آموزشی موجود با این همه کمبود امکانات، همه‌ی معلمان مانند جراحانی هستند که بدون آموزش‌های لازم، بدون ابزار استریل و مناسب ِجراحی به اتاق عمل فرستاده می‌شوند و از آنها خواسته می‌شود با ابزاری مانند چند چاقوی کند و زنگ زده و چند سوزن آلوده، بیماری را جراحی و درمان کنند. اما نتیجه تنها عفونت است ومرگ.
 این نظام آموزشی بیمار نیاز به دگرگونی اساسی  و بنیادی دارد.