منصور حکمت -زمينه هاى انحراف و شکست انقلاب پرولترى در شوروى گزيده اى از مباحثات يک سمينار حزبى

زمينه هاى انحراف و شکست انقلاب پرولترى در شوروى

گزيده اى از مباحثات يک سمينار حزبى


نوبت اول – بعد از ارائه بحث توسط غلام کشاورز

منصور حکمت: رفيق غلام غير از قسمت آخر صحبتهايش در مورد رابطه بورژوازى و پروسه صنعتى شدن روسيه که منهم با آن موافقم، در باقى صحبت‌هايش ابهام و اشکالاتى را باقى را گذاشت. شخصا فکر ميکنم او يک متدولوژى غلط در نگرش به مساله شوروى را بيان کرد. رفيق غلام گفت دو رکن اساسى شکست انقلاب پرولترى در روسيه يکى فراموش شدن انترناسيوناليسم بود آنهم به اين معنى که ساختمان سوسياليسم در يک کشور ممکن نيست و انقلاب جهانى ميبايست به کمک انقلاب روسيه بيايد و ثانيا ديکتاتورى پرولتاريا آن شکل ويژه‌اى که بايد به خودش ميگرفت يعنى شکل اعمال اراده توده‌اى را به خود نگرفت. استنباط من اين است که رفيق ميگويد فى‌الواقع ديکتاتورى پرولتاريا در روسيه برقرار نشد و احتمالا ديکتاتورى حزب يا چيزى شبيه به آن بوجود آمد.

در اين شک نيست که انقلاب اکتبر در مقابل وظايف اقتصادى‌اش شکست خورد يا به هر حال وظايف اقتصادى انقلاب اکتبر مساله‌اى است که ميتواند محور انحرافات سياسى باشد و به هر صورت ربط جدى با آن دارد. بنظر من عدم آمادگى در قبال اين وظايف اقتصادى در شکست بلشويکها در روسيه نقش حياتى داشته است. متدولوژى رفيق غلام در واقع فرقى با متدولوژى حزب کمونيست انترناسيونال که اينجا آنرا نقد کرد ندارد. اين متدولوژى ناآمادگى بلشويکها در انجام وظايف اقتصادى پس از انقلاب را تقديس و تئوريزه ميکند. با اين حکم که ساختمان اقتصادى سوسياليسم در يک کشور ممکن نيست، از پيش وظيفه اقتصادى بدوش پرولتاريا در يک کشور نميگذارد و بنابراين در مقابل بورژوازى که نوعى وظايف اقتصادى را براى بهبود مادى جامعه مطرح ميکند بى‌دفاع و بى‌آلترناتيو ميماند و به همين دليل شکست ميخورد و ناگزير پروسه صنعتى شدن روسيه را به بورژوازى ميسپارد. بطور کلى کسانى که با اين ديدگاه عدم امکان سوسياليسم در يک کشور را مطرح ميکنند و بعد هم اين پاسخ “انترناسيوناليستى” را ميدهند که انقلاب فقط از لحاظ بين‌المللى ميتواند پيروز بشود تا براى پرولتاريا معنى اقتصادى داشته باشد، ناآمادگى تئوريکى و عملى بلشويکها را براى برخورد به وظايف اقتصادى پرولتاريا بعد از کسب قدرت تقديس ميکنند. اين اشکالِ بحثِ هم رفيق غلام و هم حزب کمونيست انترناسيونال است که رفيق سعى کرد با آن مرزبندى کند. فعلا همينقدر اضافه ميکنم که نا آمادگى در تعريف و تبيين وظايف اقتصادى انقلاب پرولترى در يک کشور، هنگامى که اين انقلاب به هر حال در يک کشور اتفاق افتاده است، به اين معنى است که کمونيستها در مقابل موضع بورژوازى (تحت عنوان “ساختمان سوسياليسم در يک کشور” که رفيق غلام بدرستى نشان داد که چطور بورژوازى از اين موضع حمايت ميکند) آلترناتيو اقتصادى ندارد. اگر بنا بود در همه دنيا در يک لحظه انقلاب بشود و همه با هم سوسياليست بشوند شايد اصلا ابهامى پيش نميآمد. تمام پيچيدگى مبارزه انقلابى اين است که سير وقايع مطابق اين انتظار پيش نرود و انقلاب کارگرى به معناى سياسى در يک کشور پيروز شود. در اين حالت، يعنى در مورد روسيه ناآمادگى کمونيسم در آن کشور در برخورد به وظايف اقتصادى‌اش پس از انقلاب است که به بورژوازى اين امکان را ميدهد تحت نام سوسياليسم در يک کشور منافعش را دنبال کند و پرولتاريا نقدى به اين “سوسياليسم در يک کشور” نداشت. آن کسى که نقد داشت باز همين ناآمادگى را تقديس کرده و ميگفت بايد منتظر انقلاب جهانى بود. اين نقد اساسى من در مورد بحث رفيق غلام است و بحث اثباتى خود را بعدا مطرح ميکنم. بطور کلى در مورد پروبلماتيک “سوسياليسم در يک کشور” بايد بگويم در شکل موجودش، چه نفياًً و چه اثباتا به نظر من بورژوازى آنرا براى پرولتاريا مطرح کرده است.

در عين حال سؤالاتى دارم که پاسخ به آنها به روشن‌تر شدن بيشتر بحث کمک خواهد کرد. رفيق غلام دو انحراف سياستهاى بلشويکها را در سطح جهانى و در سطح داخلى (مسخ ديکتاتورى پرولتاريا) توضيح داد ولى من متوجه نشدم که آيا وى رابطه علّى‌اى هم بين آنها برقرار ميکند يا اينکه از نظر وى ربطى به همديگر ندارند؟ اگر ديکتاتورى پرولتاريا واقعا ديکتاتورى پرولتاريا بود و آن اشکال ويژه شورايى برقرار بود چه تضمينى وجود داشت که سياست شوروى در قبال انقلاب چين يا آلمان و يا در ايران در مقابل کودتاى رضاخان و غيره سياست پرولترى باقى بماند؟ اينجاست که به نظر من در بحث غلام نقش حزب پيشرو از قلم ميافتد. اما اگر اين دو تا عرصه از همديگر جدا هستند کداميک شرط لازم و کافى ميتواند باشد؟ آيا اگر ديکتاتورى پرولتاريا مسخ شده بود اما سياست بلشويکى در عرصه جهانى داير بر گسترش انقلاب جهانى بود ما با روسيه امروز مواجه نميشديم؟ و اگر ارتباطى با هم دارند او اين رابطه را چطور ميبيند؟

اگر آنطور که مانيفست کمونيست و مارکس ميگويد، انقلاب سوسياليستى و ديکتاتورى پرولتاريا بر سر خلع يد کردن از خلع يد کنندگان است، سؤال بعدى من اين است که آيا خلع يد کردن از خلع يد کنندگان در يک کشور ممکن است يا نه؟ اگر ممکن است، در يک کشور آلترناتيو پرولتاريا به مفهوم اقتصادى آن در مقابل اين خلع يد چيست؟ آيا آلترناتيو پرولتاريا نوعى سيستم اقتصادى در چند کشور است يا اينکه اصلا يک نظام اقتصادى جهانى است؟ اگر خلع يد کردن از خلع يد کنندگان در يک کشور ممکن نيست آنوقت اين سؤال پيش ميآيد چرا ديکتاتورى پرولتاريا که اساسا ابزار اين کار است، در يک کشور ممکن است؟ لنين در مورد حکومت کارگران، شرکت حزب سياسى طبقه کارگر در قدرت و يا حتى مطلق بودن قدرت حزب سياسى طبقه کارگر در دولت را گواه ديکتاتورى پرولتاريا نميگيرد. در انقلاب ١٩٠٥ نيز وقتى پاسخ پاوروس را در رساله “دو تاکتيک” ميدهد، ميگويد که: اگر سوسيال دمکراسى قدرت را بدست بگيرد، اين به معنى ديکتاتورى پرولتاريا نيست چرا که اين قدرت نه براى انقلاب سوسياليستى بلکه براى انقلاب دمکراتيک و با نيروى چنين انقلابى کسب شده است. بنابراين ديکتاتورى پرولتاريا، حکومتى است که براى انقلاب سوسياليستى و همچنين جهت ايجاد تحول سوسياليستى در جامعه کسب شده است. اگر چنين عملى ممکن نيست بايد خود تحقق ديکتاتورى پرولتاريا و نه فقط ساختمان سوسياليسم مقوله‌اى جهانى ميشد و البته اين هم باز جزو ابهاماتى است که رد کنندگان ايده‌آليست “سوسياليسم در يک کشور” در بحثهاى خود باقى ميگذارند.

سؤال بعدى من اين است که آيا پرولتارياى انقلابى بعد از کسب قدرت، وظايف اقتصادى دارد يا نه؟ اگر چنين وظيفه‌اى وجود دارد در آنصورت مضمون و محتواى آن چيست و چه اَشکالى دارد؟ به اين ترتيب ميخواهم رفيق غلام مرز خود را با ديدگاهى که اصولا منکر مبارزه و وظايف اقتصادى براى پرولتاريا در دوره بعد از کسب قدرت است، روشن کند.

يک نکته ديگر اين که بنظر من رفيق غلام در بحثهايش مقاطعى از عصبانيت لنين را بطور غير قابل هضمى به عنوان سند تاريخى ارائه داد براى اينکه توضيح بدهد دولت شوروى از چه مقطعى بورژوايى بوده است. رفيق اشاره کرد به اينکه لنين در فلان تاريخ گفته دولت شوروى خود دولت تزارى است. اين معناى ديگرى ندارد بجز اينکه بگويد منهم تزارم. اينکه لنين عصبانى ميشود به حزبش ميتازد و در بعضى مواقع با مشکلات به شيوه خيلى تندى برخورد ميکند، بنظر من هيچ سند تاريخى- تحليلى براى توضيح ماهيت شوروى نيست. اگر بطور واقعى چنين فرمولبندى بيانگر تمامى اعتقاد لنين ميبود، بطور طبيعى ميبايست لنين دست بکار سرنگون کردن چنان دولتى ميشد.

نوبت دوم
منصور حکمت: صحبت‌هاى رفيق غلام به برخى از سؤالات من پاسخ داد ولى پاسخى که من با آنها مخالفم. او تأکيد کرد که ديکتاتورى پرولتاريا براى خلع يد است و در روسيه هم به همين منظور بوده است. اما آلترناتيو اقتصادى ديکتاتورى پرولتاريا براى اين خلع يد را – حالا در مورد روسيه – چيزى جز سرمايه‌دارى انحصارى دولتى نميداند. موافقت رفيق غلام با اين امر به اين خاطر است که نيروهاى مولده بايد بحدى رشد کند تا سوسياليسم در روسيه امکانپذير باشد. اين يک بحث سانتريستى است. بحثى قديمى است که کلا سوسياليسم را فقط به رشد تکنيک و نيروهاى مولده ربط ميدهد و فى‌الواقع از سرمايه‌دارى دولتى يک مرحله به قول خود رفيق “اولوسيون” (تکامل) ميسازد نه “تاکتيک”. اگر بناست سرمايه‌دارى انحصارى دولتى دوره‌اى باشد که در آن نيروهاى مولده جبرا بايد رشد بکند تا وقتى که سوسياليسم امکانپذير بشود، در اينصورت ادعاى آن کادت چه ايرادى داشت که ميگفت سرمايه‌دارى دولتى اولوسيون است، کمونيستها بيخود آنرا تاکتيک قلمداد ميکنند. درست در همين ديدگاه است که سرمايه‌دارى انحصارى دولتى به يک اولوسيون و حلقه تکاملى در جامعه روسيه تبديل ميشود و رفيق غلام اين را ميپذيرد.

همانطورى که قبلا اشاره کردم ديدگاه کمونيسم چپ يا حزب کمونيست انترناسيوناليست ناآمادگى پرولتاريا را در انجام وظايف اقتصادى بعد از کسب قدرت تقديس و تئوريزه ميکند. اين سيستم فکرى هيچ تبيينى از يک اقتصاد متفاوت غير‌سرمايه‌دارى براى آن دوره ندارد. لاجرم شکلى از سرمايه‌دارى که قرار است نيروهاى مولده را خيلى رشد دهد را مبناى ديکتاتورى پرولتاريا قرار ميدهد و لزومى نميبيند که روى مساله آلترناتيو اقتصادى انقلابى پرولتاريا فکر کند و آمادگى عملى کردن آن را بدست بياورد. بنظر من اين ديدگاه چيزى جز تدريجى‌گرايى و اکونوميسم در تئورى مارکسيسم نيست. اينکه لنين در چه چهارچوبى به سرمايه‌دارى دولتى نگاه کرده است يک مساله است و اينکه رفيق ما اکنون هم در مورد اقتصاديات دوره ديکتاتورى پرولتاريا جز سرمايه‌دارى انحصارى دولتى چيز ديگرى به ذهنش نميرسد، مساله ديگرى است. اگر لنينيسم به ما ياد ميدهد که پديده‌ها را آنطورى که هستند ترسيم کنيم، سرمايه انحصارى دولتى را بايد آنطورى که هست ترسيم کنيم. نقد ما از سرمايه‌دارى اين است که نظام طبقاتى است، استثمارگر است، بخش عمده مردم ثروت جامعه را توليد ميکنند ولى فقط به اندازه بازتوليد نيروى کارشان مزد ميگيرند و خلاصه سرمايه‌دارى بردگى مزدى است. اما درست هنگامى که قرار است در مورد اداره جامعه افکارمان را بيان کنيم بلافاصله ميگوييم که البته شکل مزد و قانون ارزش باقى ميماند و در مورد سرمايه‌دارى انحصارى دولتى فراموش ميکنيم که بگوييم سرمايه‌دارى بهرحال در هر شکل يک نظام استثمارگر است و تحت ديکتارتورى پرولتاريا هم که باشد باز استثمارگر است! آيا پرولتاريا بناست که در يک دوره طولانى، که رفيق بارها ميگويد “دهها سال”، بر مبناى يک نظام استثمارگر نيروهاى مولده را رشد دهد؟ اساس انقلاب کمونيستى عليه استثمار است ولى هنوز اين چنين نظرى وجود دارد که يکى از مراحل تکامل نيروهاى مولده را سرمايه‌دارى انحصارى دولتى قرار ميدهد. انقلاب سوسياليستى وقتى اصولا در دستور طبقه کارگر قرار ميگيرد که تاريخا مناسبات توليدى موجود راه رشد نيروهاى مولده را سد کرده باشد ولى اکنون ظاهرا يک نوع انقلاب سوسياليستى هست که اتفاقا راه رشد نيروهاى مولده را از طريق بدست گرفتن مناسبات اقتصادى موجود توسط پرولتاريا هموار ميکند! من اين را قبول ندارم. من ميگويم اينکه لنين در آن مقطع فرمول سرمايه‌دارى انحصارى دولتى را بيان ميکند بخاطر اين است که کمونيسم روسيه تا قبل از آن روى اقتصاد انقلابى دوره گذار فکر نکرده و کار نکرده بود.

شايد بتوان گفت که اين يک ديد ملى از يک انقلاب جهانى است. گويا ظرفيت‌هاى پرولتاريا در يک کشور براى به ثمر رساندن انقلابش را اتفاقا اقتصاد همان کشور نشان ميدهد، اما موقع دست زدن به تحولات سوسياليستى ديگر آن ظرفيت را نشان نميدهد. صحبتى از اين نيست که پرولتارياى جهانى شيپور سوسياليسم را زده، کمون شکل حکومتى‌اش را بدست داده و مانيفست کمونيست اشکال ايدئولوژيکى را ارائه نموده و به اين ترتيب ميشود در يک کشور عقب مانده هم مناسبات توليدى مبتنى بر مالکيت اشتراکى را بنا کرد. در اين ميان طرح سرمايه‌دارى انحصارى دولتى معنايى جز اين ندارد که عصر مالکيت خصوصى سر نيامده است. اين ديدگاه اين شکل اقتصادى معين را هم از اقتصاد روسيه نتيجه ميگيرد. ايده‌هاى مانيفست کمونيست مخلوطى از نقد سوسياليسم فرانسه و نقد فلسفه آلمان ونقد اقتصاد سياسى انگليس است. گفته ميشود “سوسياليسم علمى را از خارج مرزهاى يک کشور و از بيرون طبقه بايد به درون برد” ولى وقتى به قرارگاه موعود ميرسيم که چکار بايد کرد، آنچه سرنوشت ما را محک ميزند رشد نيروهاى مولده در آن کشور معين و يا در آن گوشه معين جهان است. اين تعريف اکونوميسم است. اين ديدگاه آلترناتيو اقتصادى‌اى جز سرمايه‌دارى براى اقتصاد بعد از انقلاب ندارد. لنين سرمايه‌دارى انحصارى دولتى را بين اشکال موجود بهترين شکلى ميداند که ميتوان با اتکاء به آن در شرايط حاضر قدرت را حفظ کرد، توليد را سرپا نگهداشت و معيشت مردم را تامين کرد. ولى در بحث امروز رفيق غلام اين سيستم به شرط لازم رشد نيروهاى مولده تبديل شده است.

رفيق ميگويد که بحث امکانپذيرى سوسياليسم در يک کشور را در مورد معين روسيه رد ميکند، که در آن صورت معلوم نيست به آنهمه استناد و نقل قول مارکس و انگلس براى جهانى بودن سرمايه‌دارى چه احتياجى وجود داشت. در واقع در استدلال رفيق، بحث “سرمايه‌دارى يک نظام جهانى است” مقدمه‌اى است بر اينکه اقتصاد روسيه نميتواند سوسياليستى باشد. اتفاقا کسى که بخواهد سوسياليسم در يک کشور را رد کند از يک ديدگاه کلى رد ميکند و کمتر کسى يافت ميشود که فقط به استدلال اينکه سوسياليسم در روسيه قابل تحقق نبود، اکتفا کند. رفيق ما نيز همين کار را کرد. با استدلال کلى آن را رد کرد.

بنابراين سؤالى که براى من پيش ميآيد اين است که چرا با وجود اين که سرمايه‌دارى جهانى است قبل از سقوط دولت بورژوايى و سرمايه‌دارى در يک کشور، مبارزه اقتصادى در يک کشور معنى دارد، ولى فرداى انقلاب ديگر مبارزه اقتصادى طبقه معنى ندارد و سرمايه‌دارى به حيات خود ادامه ميدهد و تازه به شکل عجيبى، يعنى سرمايه‌دارى‌اى که نه تنها استثمارگر نيست بلکه حقوق کارگران را نيز تامين ميکند انباشت هم ميکند، نيروهاى مولده را هم رشد ميدهد! علاوه بر اين فرقى هم با سرمايه‌دارى دوره انقلاب دمکراتيک دارد مبنى بر اينکه آن يکى با بحران مواجه ميشود و اين يکى نيروهاى مولده را هم رشد ميدهد! سرمايه‌دارى ايران در شرايط برقرارى جمهورى انقلابى، براى هر دوره کوتاه يا بلندى قادر نخواهد بود که نيروهاى مولده را رشد دهد. اما در بحث رفيق، برعکس سرمايه‌دارى، در فرداى انقلاب سوسياليستى نيروهاى مولده را رشد ميدهد و هنوز معلوم نيست اگر قرار است سرمايه‌دارى را بعنوان ابزار رشد نيروهاى مولده بکار بگيريم از انقلاب سوسياليستى ما چه چيز سوسياليستى‌اى باقى ميماند. عقب ماندگى اقتصادى روسيه مکررا در طى بحثها مورد استناد رفيق غلام قرار ميگيرد. بالاخره با وجود عقب ماندگى ما بايد تحليلى بدهيم که پيروزى انقلاب و ادامه آن با اتخاذ اين يا آن سياست معين مقدور بود والا توضيح وضعيت پيش آمده با عقب ماندگى، همان تئورى شکست‌طلبى و غير ممکن بودن انقلاب سوسياليستى در روسيه است. اينکه بدون انقلاب آلمان در روسيه انقلاب به پيروزى نميرسد براى هيچکس رهنمود عملى نميدهد. در اين سيستم فکرى مرز بين مارکسيسم و غير مارکسيسم مخدوش ميشود. بين آن کسى که ميگويد سوسياليسم در روسيه عملى نيست، مناسبات موجود سرمايه‌دارى است اما دولت کارگرى سر کار است و آنکه مدعى است حکومت کارگران و مناسبات موجود سوسياليستى است، در عالم واقع اين فاصله فقط يک بند انگشت است.

نگرش اکونوميستى بطور منطقى انسان را به جبرگرايى ميرساند. در اين ديدِ جبرگرايانه و اکونوميستى اين سير اجبارى و از جمله سرمايه دولتى بايد طى شود. در عين حال وقتى که قرار باشد بقول رفيق سرمايه‌دارى دولتى دهها سال طول بکشد بالاخره بوروکراسى رشد ميکند، ابزار و روش ضرورى کار ميشود و کسى که اينها را نميخواهد بپذيرد لاجرم موظف است بگويد که هيچ چيز عملى نيست. با اين توضيح ميشود گفت که اصلا نقد بحث “سوسياليسم در يک کشور” و خود بحث “سوسياليسم در يک کشور” در روسيه دو روى يک سکه بوده‌اند: اکونوميسم يک روى آن و منشويسم چهره ديگر آن بوده است. بطور مشخص‌تر مدافعين سوسياليسم در يک کشور ناسيوناليسم روسى را نمايندگى ميکردند که خواهان صنعتى کردن روسيه بودند و رفيق نيز در توضيحات خودش حاميان واقعى و طبقاتى اينها را برشمرد. متقابلا منتقدين ديدگاه فوق هم کسانى بودند که ميگفتند از نظر اقتصادى چنين کارى عملى نيست. بايد منتظر انقلاب جهانى بود. آنچه در اين ميان نمايندگى نميشود لنينيسم است. رفيق ما بنحوى موقعيت اپوزيسيون چپ يا اپوزيسيون متحد را تصوير کرد که گويا آخرين سنگر مارکسيسم انقلابى بوده‌اند و فراموش ميکند که آنچه عملا پياده شد تزهاى اپوزيسيون متحد بود.

مخالفت من با صنعتى کردن بطور کلى نيست. آنچه مورد نظر من است يادآورى اين نکته است که مارکسيسم انقلابى مرزبندى با پروسه تحول صنعتى اقتصاد روسيه، بمثابه آرمان قديمى روسيه به عنوان يک کشور بورژوايى، ندارد. انقلابيگرى پرولترى خط فاصل خود را در سطح اقتصادى با انقلابيگرى بورژوايى روشن نميکند. انقلاب ١٩٠٥ “قرار بود” سرمايه‌دارى را رشد بدهد و انقلاب ١٩١٧ نيز همچنان “قرار است” سرمايه‌دارى را رشد دهد.

اتفاقا در سطح سياسى و در شکل و خصلت حکومت حاصل از انقلاب، پرولتاريا خود را بروشنى از خواستهاى بورژوازى تفکيک کرد و برعکس در قلمرو اقتصاد حتى خود لنين مرزبندى ضعيفى با بورژوازى بزرگ دارد که خواهان صنعتى کردن و مدرنيزه کردن اقتصاد روسيه است. برنامه پرولتاريا در سياست متمايز است ولى در عرصه اقتصاد اينطور نيست. برنامه اقتصادى- اجتماعى معينى براى دوره گذار که سرمايه‌دارى نباشد وجود ندارد. به اين ترتيب بعد از دوره جنگ داخلى و پس از تثبيت قدرت سياسى پرولتاريا وقتى مسائل اقتصادى مبرميت پيدا کرد، جريانى رو ميآمد که پاسخ مساله را داشته باشد. در چنين شرايطى بيان اينکه انقلاب جهانى است به درد کسى نميخورد. بخصوص اگر در نظر بگيريم که خط استالين- بوخارين به پشتوانه متخصصين اداره‌جات و همينطور بورژواهايى که از بيرون حمايتش ميکردند راه حل معينى پيش پاى طبقه کارگر روسيه و اقتصاد جامعه گذاشت. استالين در تاريخ روسيه کسى است که توانست روسيه را از فقر و بدبختى نجات بدهد و به يک مساله واقعى جامعه بعد از انقلاب پاسخ داد. اگر تروتسکى يا اوزنسکى يا هر کس ديگرى شکست خوردند، بعلت محدوديت‌هاى موجود بر دمکراسى نبود بلکه به اين خاطر بود که پاسخى به اين مساله نداشتند. اصولا جوابى نميدادند.

بر اين اساس است که ميگويم اين پروبلماتيک از هر دو طرف پاسخ غلط ميگيرد. کسى که توسعه اقتصادى روسيه را بدون اينکه بدوا روشن کند که چرا سوسياليستى است تحت عنوان سوسياليسم جا ميزند، بورژواست و در مقابل کسى هم که ميگويد طبقه کارگر هيچ آلترناتيوى ندارد، او نيز از لحاظ اقتصادى خطى بورژوايى دارد. وگرنه پاسخ يک کمونيست بايد اين باشد که “ساختمان سوسياليسم در يک کشور” به معنى فاز پائينى جامعه کمونيستى حتى در کشور غنا عملى است. چرا که سوسياليسم مجموعه‌اى است از مناسبات بين افراد، بين افراد و ابزار توليدشان و همينطور نحوه توزيع درآمد اجتماعى. در هر حال رفيق غلام هر اسمى که براى نظرات خود انتخاب کند بالاخره محور نظراتش اين است که در روسيه آن زمان تلاش براى ساختمان يک اقتصاد غير سرمايه‌دارى عملى نبود و در اينصورت من خواهم گفت که اگر چنين کارى عملى نبود اين يعنى انقلاب اکتبر بى‌معنى بود.

از نظر من اقتصاد جامعه سوسياليستى قابل تعريف است. شعار “به هر کس به اندازه کارش” بُعدِ توزيعى مساله را نشان ميدهد. ولى مالکيت دسته جمعى، برنامه‌ريزى و غيره ابعاد اجتماعى و فنى آن را بيان ميکند. “به هر کس به اندازه کارش” به هيچ وجه به معناى سرمايه‌دارى نيست. در اينجا هر کس به اندازه‌اى که با کارش به ثروت جامعه اضافه کرده دريافت ميکند و در اينجا فقط سختى، شدت و مدت کار مبناى سنجش کار قرار ميگيرد. اين سرمايه‌دارى نيست چرا که به هر کس به اندازه کارش پس از کسر سود داده نميشود. به هر کس به اندازه کارش داده ميشود پس از کسر مقدارى که بايد در بازتوليد گسترده جامعه وارد گردد و اين مقدار توسط يک ارگان اشتراکى تعيين ميگردد. البته اين کمونيسم هم نيست. چرا که تعريف “از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نيازش” لازمه‌اش نداشتن کمبود است ولى در سوسياليسم هنوز کمبود وجود دارد. به همين دليل تعيين مبنايى “اقتصادى” براى توزيع ضرورى ميگردد.

رفيق غلام نکات ديگرى را راجع به مسخ ايده ديکتاتورى پرولتاريا طرح کرد که به نظر من او اين تعريف را مرده و جامد ميکند. در تئورى مارکسيسم دولت در جايى مجموعه‌اى از زندانها، دادگاهها و ارتش و در جاى ديگرى روبناى سياسى و گسترده‌اى که از مالکيت معين نظام توليدى حراست و بازتوليد را حراست ميکند، تعريف شده است. حال شما ميگوييد که چرا در فاصله ١٩١٧ تا ٢١ ديکتاتورى پرولتاريا و روبناى سياسى متناسب با مالکيت اشتراکى نيست و يا چرا حکومت دمکراتيک عموم کارگران نيست؟ تاريخا بلشويکها اشتباه نکردند. حزب پيشرو طبقه کارگر قيام کرد و زندانها و دادگاهها و سلاحها و غيره را بدست گرفت. واين حزب قبل از قدرت‌گيرى نماينده پرولتاريا بود و بعد از آن نيز هنوز نماينده پرولتارياست. اگر پرولتارياى سازمان‌يافته بمثابه اپوزيسيون به معنى رأى‌گيرى از همه کارگران نيست، پرولتارياى سازمان‌يافته به مثابه دولت نيز الزاما به معنى رأى گيرى از همه افراد کارگر نيست، بلکه به مفهوم قرار دادن نهادهاى پيشرو طبقه کارگر در مواضع کليدى است. حال شما پاسخ ميدهيد که مکانيزم حزب پيشرو با طبقه‌اى که نمايندگى‌اش را ميکند دمکراتيک نيست. جواب من اين است که اين يکى از ابعاد و خصلت‌هاى جامعه بشرى است و نه تمام آن. طرح مساله از اين زاويه در واقع نديدن نقش پيشرو و رهبر چه در حزب و چه در جامعه است. تعريف سياست به مثابه ترشح دمکراسى، طبقه و يا اقتصاد اشتباه است. بخش مهمى از سياست را تئورى انقلابى تعيين ميکند و اگر اين تئورى انقلابى است قدرت بسيج آن عين دمکراسى است، حتى بدون اينکه راى بگيرد. اشتباه‌آميزترين کارها ميبود اگر بلشويکها براى قيام منتظر رأى يا نظر شورا يا کميته‌هاى شهرها ميشدند. اگر بپذيريم که ديکتاتورى پرولتاريا بمعناى قرار گرفتن پرولتارياى در اپوزيسيون، در قدرت بمثابه پرولتارياى در حکومت است، چرا به محض اينکه يک فرم دولتى مطرح ميشود، بلافاصله خواستار يک قانون اساسى دمکراتيک براى انتخاباتش ميشويم؟ لنين ميگويد هر حکومتى يک ديکتاتورى است و براى تعيين ماهيت طبقاتى اين ديکتاتورى بايد ديد که آرمانهاى کدام طبقات را به زور به جامعه تحميل ميکند. اگر شما تمام توجه خود را روى ساختار تشکيلاتى ديکتاتورى پرولتاريا متمرکز کنيد و جوهر و ماهيت طبقاتى و نقش آن را در سرکوب مقاومت استثمارگران ناديده بگيريد طبعا خواهيد توانست از ديکتاتورى پرولتارياى زنده‌اى که دارد همين عمل را انجام ميدهد ايراد بگيريد که چرا دمکراتيک نيست و غيره. قاعدتا پاسخ ميگيريد که اين حکومت نه از بطن دمکراسى متولد شده است، نه فعلا فرصتى وجود دارد و نه دشمنان پرولتاريا چنين امکانى را ميدهند.

اگر صحبت بر سر لنينيسم است، لنينيسم آن عنصر فعالى است که سعى ميکند از ماتريال موجود بيشترين دستاورد را پيدا کند و اگر ماتريالى بوجود نيامده ديگر گناهش به پاى لنينيسم نيست. نهادهاى دمکراتيکى که براى ديکتاتورى پرولتاريا شما لازم داريد، در آن مقطع وجود نداشت. در مورد آموزش طبقه کارگر روسيه توسط بلشويسم نيز اغراق ميشود، بلشويک ها با ٥-٤ هزار نفر وارد انقلاب فوريه شدند. در شرايطى که در روستاها نيرويى نداشتند و در شهرها هم کم بودند.

از نظر من ديکتاتورى پرولتاريا در روسيه مستقر شد و از قضا آنقدر سريع مستقر شد که حتى نتوانست خود را آماده پاسخگويى به وظايف اقتصادى‌اش بنمايد. تصوير رفيق از ديکتاتورى پرولتاريا، اتوپيک است. به اين معنى که در فرداى کسب قدرت عملى نيست. ديکتاتورى پرولتاريا نيز گذشته و آينده‌اى دارد. شروع آن نميتواند مهر حزب پيشرو طبقه را نداشته باشد ولى قطعا خاتمه‌اش بايد مهر شوراها را داشته باشد.

در مجموع خلاصه حرف من اين است که بحث رفيق غلام در چهارچوب همان ديالوگ “انقلاب جهانى در مقابل تز سوسياليسم در يک کشور” است. کل اين ديالوگ جدلى است مشخصا بين دو بخش غير لنينيستى در طول تاريخ چپ و در عمق و در بعد طبقاتى جدلى است بين بورژوازى بزرگ و بورژوازى ليبرال.

مساله سوسياليسم در يک کشور در چهارچوب تاريخى آن نه از جانب پرولتاريا بلکه تحت فشار بورژوازى طرح شد. در آن مقطع کسانى که اين مساله را رد ميکردند بطور واقعى نماينده منافع پرولتاريا نبودند، بلکه نماينده نادانى، جهل و استيصال پرولتاريا بودند، نماينده يأس و بى‌قدرتى پرولتاريا بودند. هر چند من ميپذيرم که به هر حال از جريانات ديگر به پرولتاريا نزديکتر بودند. اگر در طول تاريخ، لنينيسم همواره نماينده آلترناتيو داشتن پرولتاريا براى شرايط مشخص بوده است، بنابراين آنها لنينيست نبوده‌اند. در جهان امروز اين پروبلماتيک را جز با تعميم دادن آن نميتوان طرح کرد و اين را ديگر اصلا نميتوانم قبول کنم. از نظر من به معناى عام و مجرد کلمه، “سوسياليسم در يک کشور” عملى است. البته من مخالف آن جريانى هستم که سوسياليسم در يک کشور را در آن مقطع روسيه مطرح کرد براى آنکه آن را پوشش قرار دهد براى پشت کردن به انقلاب جهانى و کند کردن لبه تيز انقلاب در عرصه داخلى و خارجى، رفرميسم در داخل و تبليغ سازش طبقاتى در سطح بين المللى.

آنچه بطور واقعى اتفاق افتاد اين است که بلشويکها وارد انقلاب ١٩١٧ شده و دولت را در دست گرفته و ديکتاتورى پرولتاريا را تشکيل دادند. بدليل ناروشنى و عدم آمادگى در تبيين وظايف اقتصادى انقلاب، وقتى که اقتصاد به مساله اساسى اين جامعه تبديل گرديد، عملا تنها يک طبقه آنهم بورژوازى آلترناتيو داشت. بنابراين بخشى از پرولتاريا آرمانهاى بورژوازى را بعنوان آرمانهاى سوسياليستى جا زد.

و در اين رابطه اختلاف من با رفيق غلام اين است که اقتصاديات دوره ديکتاتورى پرولتاريا را سرمايه‌دارى نميدانم. بلشويکها نيز ميتوانستند بدنبال اشکال معينى از توليد اجتماعى بگردند که سرمايه‌دارى انحصارى دولتى نباشد و ما قطعا بايد اين کار بکنيم. ولى نظريه رفيق در مورد وضعيت ما نيز همان را تعميم ميدهد. اين يا آن اقدام بلشويکها بعنوان کسانى که سعى ميکنند قدرت را نگهدارند و پاسخ اقتصادى به معيشت مردم بدهند، قابل درک است. ولى آنچه که مورد اعتراض و مخالفت من است سيستم ساختن از اقدامات اقتصادى بلشويکها بعنوان پروسه‌هاى تکامل دوره گذار ميباشد.

نوبت سوم
منصور حکمت: رفيق غلام به نوعى بحث خود را عرضه کرد که گويا فرمولبندى اقتصادى من “به هر کس به اندازه کارش” ميباشد و ظاهرا هم اين يک برنامه خيلى معينى است و اين آلترناتيو من در مقابل آن چيزى که اتفاق افتاده يا صحبتهاى رفيق است. در صورتيکه تاکيد من روى عملى کردن اين اصل بود و نه چيزى که صفت مشخصه و متمايز کننده و يا بيان کننده مجموعه شرايط اقتصادى ميباشد. بعد هم وقتى نقل قول آورد لااقل انتظار من اين بود به مباحثى بپردازد که در آن لنين يا هر بلشويک ديگرى نظراتى شبيه گفته‌هاى من را به شيوه مستدلى رد کرده‌اند. اما همان بحث قديمى را ذکر کرد که لنين گفته سرمايه انحصارى دولتى راهى است که ما بايد جبرا از آن عبور کنيم و هر چيز ديگرى آب به آسياب بورژوازى ميريزد و اينکه مبادله جبرا به سرمايه‌دارى انحصارى منجر ميگردد. معلوم نيست چرا دهها بار تاکيد لنين روى اين که اين حکومت کارگران است و وظايف ديکتاتورى پرولتاريا را انجام ميدهد باعث نميشود که رفيق ما از استدلالش مبنى بر اينکه اين حکومت، ديکتاتورى پرولتاريا نبود است دست بردارد ولى با نقل يک گفته لنين که مبادله به انحصار منتهى ميشود، تکليف هر نوع بحث اقتصادى را روشن ميکند. در واقع مساله بر سر اين نيست که اگر مبادله را آزاد بگذاريم جبرا به انحصار تبديل ميشود، بلکه لنين دارد ميگويد که هيچ امکان ديگرى نداريم که بتوانيم جلوى آن را بگيريم و اگر بناست سرمايه‌دارى بشود بهتر است که انحصارى و تحت کنترل دولت قرار گيرد. حرف من نيز بر سر اين است که آنها راه حل بهتر يا چيز ديگرى را نميديدند. شما در استدلالات ديگر خود نيز در مورد نقض انترناسيوناليسم پرولترى و مبناى ديکتاتورى پرولتاريا از رهبران حزب بلشويک نقل قول ميآوريد. اينکه آنها ميبايست ميدانستند بدون انقلاب آلمان، انقلاب روسيه پيروز نميشود و يا مکانيزم ديکتاتورى پرولتاريا چنين و چنان است، استدلال چندان محکمى نيست. چرا که خود اين ايده‌ها که شما بيان ميکنيد، ايده‌هاى همان حزب بوده و نه تنها اين، بلکه اين حزب تنها مبلغش بود، حزبى که جناح انقلابى سوسيال دمکراسى و جناح کمونيستى جنبش کارگرى بود. با وجود اين اين ايده‌ها نقض شد. اما برخلاف رفيق غلام من انگشت روى مسائلى ميگذارم که اين حزب به آن نپرداخته و آنهم اينکه انقلاب پرولترى ١٩١٧ ديگر نبايد آرمانهاى اقتصادى انقلاب بورژوايى روسيه را هدف خود قرار دهد و ميبايست از قبل راه حل ميداشت. کما اينکه در انقلاب ايران نيز بايد اين آلترناتيو را داشت. حال آنکه سالهاى گذشته آلترناتيو چپ ايران، سرمايه‌دارى انحصارى دولتى بود و الان هم هست.

به اين ترتيب چنين موضعگيرى‌هايى رفيق ما را در موضع کسانى قرار ميدهد که از طرفى از موضعى ايده‌آليستى، سوسياليسم در يک کشور را مورد حمله قرار ميدهند و از طرف ديگر از پرداختن به مسائل و معضلاتى که بورژوازى و خط استالين طرح کرده‌اند، دورى ميکنند. رفيق غلام در قسمت آخر صحبت‌هايش امکان ساختن يک اقتصاد غير سرمايه‌دارى را پذيرفت و اينجاست که ميشود گفت اگر چنين امکانى واقعا وجود دارد، چرا نميتواند ساختمان سوسياليسم نام بگيرد. همانطور که در صحبت رفقا نيز اشاره شد، کمونيست يک نظام جهانى است، طبقه کارگر يک طبقه جهانى است و انقلابش هم يک انقلاب جهانى است و با وجود اين، ديکتاتورى پرولتاريا يک نوع دولت است و اين دولت در کشورها بوجود ميآيد. دولت جهانى سرمايه با ديکتاتورى پرولتاريا جايگزين نميشود، بلکه دولت‌هاى بورژوايى کشورها هستند که با ديکتاتورى پرولتاريا جايگزين ميشوند. حال اگر امکان برقرارى ديکتاتورى پرولتاريا در يک کشور يا چند کشور وجود دارد، اقتصاد دوره ديکتاتورى پرولتاريا ديگر مفهوم بين‌المللى پيدا نميکند و بايد از لحاظ نظرى به معناى اقتصاد ديکتاتورى پرولتاريا در آن کشور يا کشورها باشد. مساله اين است که: اقتصاد دوره ديکتاتورى پرولتاريا چيست؟ جواب اين مساله براى بلشويکها نيز روشن نبود و آنجا که ظاهرا روشن است، نادرست است. براى اينکه قرار دادن سرمايه‌دارى انحصارى دولتى بعنوان اقتصاد دوره ديکتاتورى پرولتاريا – که من با آن مخالفم – در واقع جواب ندادن به مساله و تعريف نکردن هيچ نوع اقتصاد ويژه‌اى براى دوره ديکتاتورى پرولتارياست. شايد پاسخ عده‌اى اين باشد که چنين دوره‌اى، اقتصاد ويژه‌اى ندارد و ديکتاتورى پرولتاريا صرفا نگهداشتن قدرت سياسى و تشکل سياسى طبقه کارگر است.

ديکتاتورى پرولتاريا تشکل طبقه کارگر براى درهم شکستن مقاومت بورژوازى در مقابل خلع يد سياسى و اقتصادى است. همانطور که اشاره هم شد لنين به اين اعتبار که دولت شوروى براى خلع يد از بورژوازى عزم کرده، آن را سوسياليستى ميخواند، هر چند که در آن لحظه معين روسيه سوسياليستى نبود ولى در هر حال ديکتاتورى پرولتاريا چنين هدفى را داشت و البته چنين هدفى غيرممکن نيست. فرض اينکه ديکتاتورى پرولتاريا با ساختار تشکيلاتى مورد نظر رفيق غلام و از نظر اقتصادى متکى به سرمايه دارى انحصارى دولتى، قادر است وظايف بين‌المللى خود را درست انجام دهد، اشتباه محض است. اگر وظايف بين‌المللى از اعلام همبستگى‌هاى سياسى و لفظى بايد فراتر رود، در واقع به معناى ربط آن به توليد اجتماعى در يک کشور نيز ميباشد. طبقه کارگر وقتى ميتواند بيشترين مقدار همبستگى بين‌المللى و سياست انترناسيوناليستى را نشان دهد که در داخل کشور خود بيشترين چيزها را پرولترى کرده باشد. انتظار از طبقه کارگرى که در داخل اسير تضاد کار و سرمايه است اما ميتواند انقلاب جهانى را در آلمان و غيره دامن بزند، معقول بنظر نميرسد. بالاخره با اين سؤال مواجهيم که: سازماندهى اجتماعى- اقتصادى طبقه کارگر بعد از کسب قدرت چيست؟ آيا هنوز يک سازمان بورژوايى است؟ اگر ميپذيريم که طبقه کارگر بعنوان يک طبقه کارگر متشکل ميتواند به انقلاب جهانى خدمت کند و البته بعد از کسب قدرت سياسى اين تشکل محدود به حزب و اتحاديه نميشود بلکه تشکل اجتماعى و اقتصاديش هم مورد نظر است، طبعا اين را نيز بايد بپذيريم که طبقه کارگر در بهترين نوع تشکل اقتصادى ميتواند به انقلاب جهانى خدمت نمايد. آيا اين يک تشکل اقتصادى بورژوايى خواهد بود؟ اگر بنا به دليل عدم توانايى طبقه کارگر براى ايجاد اقتصاد و شيوه ديگرى اين امر اجبارى است، آنگاه اينجا بحث بر سر نيرو و تاکتيک خواهد بود. يا اينکه بنا به تعريف در دوره ديکتاتورى پرولتاريا تشکل اقتصادى پرولتاريايى، آگاهانه بورژوايى ميماند؟ که البته اين نادرست است و تشکل غير بورژوايى در قلمرو اقتصادى براى پرولتاريا در طى دوره ديکتاتورى پرولتاريا ممکن است.

يکى از رفقا در توضيح عرصه مشخص مبارزه اقتصادى پرولتاريا پس از کسب قدرت، بهبود و رفاه طبقه کارگر را آن جهت‌گيرى اصلى قرار داد. حتما و بسادگى اين مساله مطرح خواهد شد که چنين رفاهى براى امروز و مدت محدود که مد نظر نيست. لذا نميتوان فقط به استفاده و مصرف از کيسه بورژوازى اکتفاء کرد. توليد اجتماعى را بايد سازمان داد و به يک شيوه معينى هم بايد سازمان داد و گرنه هيچ صحبتى از انترناسيوناليسم پرولترى هم نميتواند در ميان باشد. عمل انترناسيوناليستى واقعى پرولتارياى روسيه اين است که روسيه را به سنگر انقلاب جهانى تبديل کند و هر آنچه از روسيه قابل تامين بود در خدمت انقلاب جهانى قرار دهد. اگر چنانچه پس انداز يک کارگر مزدبگير، قبل و پس از کسب قدرت، ثروت طبقه کارگر را تشکيل دهد، در آنصورت چنين طبقه‌اى تا حد معينى ميتواند به انترناسيوناليسم کمک کند. هر چند که ديدگاه رفيق غلام در کاربرد و اثرات انترناسيوناليسم پرولترى غلو ميکند. بعبارتى انترناسيوناليسم پرولترى را معادل انقلاب کردن بجاى طبقات کشورهاى ديگر ميداند. بالاخره انقلاب آلمان وظيفه طبقه کارگر آلمان است و نيروى محرکه اصلى اين انقلاب طبقه کارگر آن کشور است و همانند هر انقلاب ديگرى در يک دوره تاريخى معينى شکل ميگيرد و به ثمر ميرسد. با زدن يک کليد چراغ انقلاب روشن نميشود. طبقه کارگر آلمان بايد آمادگى انقلاب را داشته باشد و نه زينوويف. شکست انقلاب آلمان را با اشتباه رادک نميتوان توضيح داد. به همين خاطر در انترناسيوناليسم غلو ميشود تا امکان ناپذيرى عملى انترناسيوناليستى واقعى مورد تاکيد قرار گيرد.

اما اينکه از چه مقطعى اقتصاد بعنوان مساله عمده مطرح ميشود، واقعيت اين است که اقتصاد خودش را بعنوان يک مساله عينى مطرح ميسازد. زمانى که ديکتاتورى پرولتاريا در روسيه دشمنان سياسى خود را به عقب راند و تا حدى اعتماد به نفس سياسى بدست آورد ولى از لحاظ اقتصادى چيزى براى تغذيه جامعه وجود نداشت، آنموقع ديگر چيزى که به طور واقعى به دولت و حزب فشار ميآورد نه ارتش سفيدها، دخالت انگليسى‌ها، بلکه گرسنگى، بيمارى و در يک کلام اقتصاديات است.

اگر براى ديکتاتورى پرولتاريا دو فاز سياسى و اقتصادى در نظر بگيريم، ديکتاتورى پرولتاريا در روسيه بطور جدى وارد فاز اقتصادى نشد، فازى که در آن قاعدتا ديکتاتورى پرولتاريا ثبات سياسى خود را بدست آورده و وظايف اقتصادى شروع ميشود. مسائل اقتصادى که وجود داشت عمدتا براى حفظ قدرت سياسى بود. با اين تبصره من حرکات و توجيهات لنين از اقداماتى که در مواردى نهايتا بوروکراتيک بود و در مواردى حذف نقش توده‌ها را در بر داشت، به مفهوم اقداماتى براى حفظ قدرت سياسى ميفهمم و سعى ندارم آنها را به عنوان اقدامات اقتصادى ديکتاتورى پرولتاريا تئوريزه بکنم. اين آن کارى است که رفيق غلام ميکند و براى لنينيسم اين اشتباه است. در شرايطى که ديکتاتورى پرولتاريا ثبات سياسى خود را بدست آورده باشد، وظايف اقتصادى آن چيزى به غير از سرمايه‌دارى دولتى بايد باشد. بنابراين دفاع لنين از سرمايه‌دارى دولتى هم در چهارچوب حفظ قدرت سياسى، نگهداشتن توازن قدرت در جامعه و جلب حمايت دهقانان و غيره ميگنجد و نه بعنوان روش تکامل نيروهاى مولده در روسيه بعنوان پيش‌شرط نهايى سوسياليسم. اگر لنين نيز در مواردى همين معنا را بکار گرفته، من آنها را لغزش ميدانم.

توضيح اين نکته را ضرورى ميدانم که بيان مطالب فوق به اين معنى نيست که انتقادى به سياستهاى بلشويکها در قبال چين، ايران و ترکيه و آلمان وجود ندارد. روشى که رفيق ما بکار ميبرد انحراف را با انحراف توضيح ميدهد. در آن دوره معين پرولتاريا را با معيارهاى فوق‌کتابى زير ذره‌بين قرار دادن در واقع اجازه خطا ندادن به پرولتاريا است. چرخش سر سوزنى به سمت منافع بورژوازى از جانب فلان فرد را مبناى بورژوايى شدن دولت قرار دادن، به صرف مشاهده اولين نقض تئوريها از جانب حزب، آن را حزب غير‌کارگرى خواندن، چه چيزى جز ندادن فرصت به پرولتارياست که دست به عمل بزند. چنين نگرشى عوضى گرفتن روندهاى تاريخى و نديدن سير زنده انقلاب است. اينجا ما درباره کمبودهاى تاريخى معينى در حزب بلشويک سخن ميگوييم، اين آن چيزى است که بايد توضيح داد.

نوبت چهارم
رفيق غلام مطرح کرد که آلترناتيو ما در مقابل سرمايه‌دارى انحصارى دولتى چيست؟ مساله مورد نظر من در اين سطح نيست که صنايع محصولات مصرفى قند و شکر را بايد رشد ميدادند يا به توسعه صنايع سنگين ميپرداختند. بلکه مساله بر سر آن اشکال مالکيت و آن روشهاى توليد اجتماعى است که نقش طبقه کارگر را نه جدا از وسائل توليد بلکه در رابطه با آنها و در نقش تصميم‌گيرنده در نظر ميگيرد. چنين اَشکالى از قبل قابل تعيين بود. با اين ديد است که اتفاقا بايد توجه طبقه کارگر را به سياست معطوف کرد، به مبارزه انقلابى در سطح جهانى و به مبارزه عليه بورژوازى در سطح داخلى. کسب قدرت سياسى براى طبقه کارگر داراى اين خاصيت است که وى ميتواند خود را بر جامعه حاکم کند و تمام امکانات توليد اجتماعى و قدرتش بعنوان طبقه حاکمه را در خدمت انقلابى جهانى بگذارد و اين به سازماندهى توليد اجتماعى نياز دارد. جامعه‌اى ميتواند مبارزه کند که در وهله اول نيازهاى مادى زندگى خود را تامين کند و براى آن بايد توليد کند و اين توليد را بايد سازمان داد.

اما مساله اينجاست که حزب بلشويک روسيه بدليل عدم آمادگى که داشته، بعنوان عنصر ذهنى انقلاب در هدايت ديکتاتورى پرولتاريا نميتواند نقش پيشرو بعد از انقلاب را به طور کامل ايفا نمايد. طبقه کارگر روسيه از سالهاى ٢٣ به بعد به تدريج در مبارزه‌اش فاقد عنصر پيشرو ميشود. به همين خاطر پاسخ کسانى که کمبود عنصر پيشرو را از طريق دخالت دادن توده‌ها ميخواهند جبران کنند به جايى نخواهد رسيد. خط نداشتن و ناروشنى عنصر پيشرو را نميتوان با احاله کردن تصميمات سياسى به توده وسيع حل کرد. مساله اين است که در آن مقطع انقلابيگرى حزب بلشويک هنوز به مقدار کمى از لحاظ اقتصادى از انقلابيگرى بورژوازى روسيه در قرن بيستم جدا بود و در آن مقطع مورد بحث نه فقط لنين بلکه پلخانف، منشويکها و اس.آرها هم تنها راه را سرمايه‌دارى ميدانستند.

نوبت پنجم
رفيق غلام ميگويد که همانقدر صحبت‌هاى من انحراف را با انحراف توضيح ميدهد که صحبت‌هاى او. تکيه من روى اين نکته بود که رفيق انحراف در مواضع حزب بلشويک را با انحراف از مواضع بيان شده بلشويک‌ها توضيح ميدهد. انترناسيوناليسم و توجه به مسائل انقلاب جهانى، تبيين ديکتاتورى پرولتاريا جزو تزها و خصوصيات حزب بلشويک بود. در حاليکه من به مساله‌اى ميپردازم که در تئورى حزب بلشويک از اول غايب بود. چنين ضعفى در ٤-٣ سال اول خود را نشان نميدهد. در انقلاب ١٩٠٥ مضمون اقتصادى انقلاب به نظر بلشويکها توسعه سرمايه‌دارى بوده است و لااقل به برداشت من در تزهاى آوريل لنين اين را در رابطه با انقلاب اکتبر رد کرده بود. لذا توضيح من مبتنى بر انحراف از يک تز مارکسيستى نيست. بلکه اين است که مارکسيستهاى معينى بايد يک ديد روشن راجع به اقتصاديات دوره ديکتاتورى پرولتاريا ميداشتند.

نکته ديگر اينکه، هر حکومتى ديکتاتورى است. کنار گذاردن چنين حکمى خيلى دشوارتر از رد کردن هر حکم ديگرى در مارکسيسم است. چگونه است که حکومتى کارگرى است، در خدمت سياست و منافع طبقه کارگر هم قرار دارد و به زور هم متوسل ميشود ولى ديکتاتورى پرولتاريا نيست؟ اگر چنين حکومتى ديکتاتورى پرولتاريا نباشد بايستى يا ديکتاتورى نباشد يا از آن پرولتاريا نباشد. اگر پديده خيلى ويژه و قاب‌گرفته‌اى را مد نظر نداريم، حکومت ناشى از انقلاب اکتبر ديکتاتورى بود و ديکتاتورى هم عمل ميکرد و رفيق غلام نيز اين را قبول دارند. حال اگر اين ديکتاتورى در خدمت طبقه کارگر عمل نميکند رفيق ما بايد پاسخ بدهد که در خدمت چه طبقه‌اى قرار دارد؟

اين برداشت درستى از مارکسيسم نيست که گويا مارکسيسم يک اتوپى در مورد اداره جامعه را توصيف کرده که بايد به آن رسيد. بر عکس مارکسيسم چيز موجودى را در نظر گرفته و گفته بايد آن را نقض کنيد. مارکسيسم از پيش چارت سازمانى و ادارى پروسه تصميم‌گيرى و نقش توده‌ها و حزب در ديکتاتورى پرولتاريا را تعريف نکرده است. آنجايى که ما در برنامه به ديکتاتورى پرولتاريا اشاره کرديم بعد از توضيح مصائب سرمايه‌دارى و ضرورت سوسياليسم، ميگويد جايگزين کردن سوسياليسم به جاى سرمايه‌دارى با رفرم، رأى و راههاى مسالمت‌آميز ممکن نيست و به قهر نياز دارد. اصولا مارکسيسم، در وهله اول ديکتاتورى پرولتاريا را در رابطه با قهر يک طبقه مطرح ميکند و نه در رابطه شيوه اداره مملکت. حال اگر کسى بيايد شکل مطلوب يک پديده را مبناى نقد شکل در حال گذار، شکل مقدماتى و اوليه‌اش قرار دهد، چنين کسى يک ايده‌آليست است. از آن گذشته اگر نقد شما بر روى جهت حرکت اين حکومت است نميتوانيد از فرم اوليه آن جهت حرکتى آتى آن را نتيجه بگيريد. هر دو طرف ميخواهند توضيح بدهند که چگونه انقلاب در روسيه شکست خورد. اما با اين تبصره که من ميخواهم نشان دهم که ديکتاتورى پرولتاريا چگونه شکست خورد و اينان ميخواهند توضيح دهند که اصلا ديکتاتورى پرولتاريا تشکيل نشد، چرا که با بروشور مورد نظر درباره بنيان ديکتاتورى پرولتاريا جور نميآيد. ديکتاتورى پرولتاريا شرط لازم کوبيدن مقاومت استثمارگران توسط طبقه کارگر است، طبقه کارگر آموزش ديده در يک جامعه سرمايه‌دارى پيشرفته چه بسا از همان روز اول اشکال کمونى را درست کند و اداره جامعه به مراتب بهتر از زمان بورژوازى باشد و در روسيه عقب افتاده آن شکل، و در اين ايران شکل ديگرى به خود ميگيرد. از قضا لنين در ادامه همان نقل قول رفيق، ميگويد: “گاه ميشود که اراده يک طبقه بصورت اراده يک حزب و حتى اراده يک فرد خود را نشان ميدهد”. که لنين از آن مديريت تک نفره را نتيجه ميگيرد. بالاخره بحث بر سر اين است که گاه ميشود اراده طبقه، خود را در اشکال ديگرى نشان ميدهد. اما اينکه کسى بخواهد علت اينکه طبقه کارگر نتوانست ٥ سال بعد از انقلاب نه در آن شکل و نه در هيچ شکل ديگرى اراده خود را نشان بدهد، با ايراد شکل آن در فلان مقطع توضيح دهد، اينجا ديگر با يک ايراد متدولوژيک در تحليل روسيه روبرو هستيم. بلشويکها ميبايست قيام ميکردند و قدرت را بدست ميگرفتند و همينطور سفيدها را ميبايست شکست ميدادند، خواه شوراها قبول ميکردند يا نميکردند. ديکتاتورى پرولتاريا پديده زنده‌اى است و بايد زنده هم به آن برخورد کرد. در اين بحث نيز تا آنجايى که رفيق غلام الگوى ما را توضيح ميدهد من با وى موافقم ولى آنجايى که اين را مبناى توضيح علل شکست انقلاب در روسيه قرار ميدهد، آنرا متدولوژى اشتباهى ميدانم.

نوبت ششم
تکيه کردن رفيق غلام بر سر بود يا نبود ديکتاتورى پرولتاريا اگر بطور کلى به نقائص و کاستى‌هاى ديکتاتورى پرولتاريا در روسيه اشاره داشت، ميشد آن را تا حدى پذيرفت. ولى مساله مهمتر از اين است. وى اين را بمثابه نقد تئوريک خود براى توضيح شکست انقلاب پرولترى در روسيه بکار ميگيرد و من با آن مخالفم. اينکه ديکتاتورى پرولتاريا به آن شکل مورد نظر تبديل نشد، خود جزو مسائلى است که بايد توضيح داده شود. به اين سادگى نيست که چون اين به آن تبديل نشد و بلشويکها اين را نديدند، انقلاب شکست خورد. نبايد فراموش کنيم که در همان سالهاست که “دولت و انقلاب” لنين منتشر ميشود.

در هر حال با تبيين‌هاى مختلف از انقلاب روسيه به نتايج متفاوتى رسيده و رهنمودهاى متفاوتى براى آينده خودمان ميگيريم و اهميت مساله اينجاست. اگر تز رفيق غلام را مبنا قرار دهيم – البته صحبت‌هاى بعدى او با گفته‌هاى اولى فرق داشت – بر طبق صحبت‌هاى اول وى عاقبت انقلاب ايران معلوم نيست، چرا که معلوم نيست در چه جاهاى ديگرى انقلاب ميشود و انقلاب ايران پشتيبانى جهانى را بدست ميآورد، وگرنه سوسياليسم در يک کشور عملى نيست. بر مبناى صحبت‌هاى بعدى به نظر ميرسد رفيق سوسياليسم در يک کشور را عملى ميداند ولى در صورت تبديل کردن ديکتاتورى که حزب محور آن است به ديکتاتورى و ابزار اعمال حاکميت کل طبقه، پيروزى انقلاب تضمين ميگردد. کليد قضيه اينجا نيست و چه بسا چنين راه حلى براى حزبى که آمادگى نداشته باشد، ممکن است مضر هم باشد. به اين ترتيب در بررسى اوضاع مشخص روسيه نيز در کنار جرياناتى قرار ميگيرد که از زاويه اينکه ديکتاتورى پرولتاريا به شکل ايده‌آل آن تبديل نشده است، دولت وقت را تحت فشار قرار ميدادند. به بيان ديگر فاصله‌اش با خط دفاع از شورش کرونشتات، يا دمکراتيک- سانتراليستها و يا اپوزيسيون چپ مشخص نيست. در حاليکه صحبت من اين است که هيچکدام از اين جريانات نماينده پرولتاريا نبوده (نماينده خط مارکسيستى نبوده) است.

آنچه من ميگويم به نتيجه ديگرى ميرسد و آن اينکه از قبل از انقلاب حزب پرولترى بايد آماده باشد که روش ويژه خود را براى اداره جامعه عملى بکند. بلشويکها نيز بدون داشتن برنامه‌اى براى خلع يد از کل بورژوازى وارد انقلاب شدند. هنوز در سالهاى اول و دوم انقلاب لنين گاه و بيگاه به ايده ديکتاتورى دو طبقه برميگردد، اين همان حزبى است که کميته مرکزى آن تا از دخالت لنين با تزهاى آوريل بر اين باور بود که انقلاب فوريه ايده ديکتاتورى دو طبقه را عملى نموده و جامعه روسيه را در مسير رشد سرمايه‌دارى قرار ميدهد.

بين تزهاى آوريل لنين و بحث سرمايه دارى انحصارى دولتى فاصله اى وجود دارد. اين فاصله در عين حال فاصله عقب نشينى لنين نيز ميباشد. اگر تاريخا و از قبل همانقدر که روى تئورى امپرياليسم و ديکتاتورى پرولتاريا کار شده بود، بر سر تئورى انقلاب پرولترى و وظايف اقتصادى آن کار انجام ميگرفت، شايد چنين عقب نشينى الزامى نبود.

حزبى ميتواند به سمت استقرار ديکتاتورى پرولتاريا با اتکاء به کل نيروى طبقه کارگر گام بردارد که بدوا برنامه خلع يد براى خودش معلوم باشد. در صورتى که بلشويکها خلع يد را بمثابه يک پروسه انجام دادند و نهايتا هم به پايان نرساندند. مضمون اقتصادى انقلاب پرولترى تا آوريل ١٩١٧ با انقلاب بورژوايى يکى است. تزهاى آوريل آن را تغيير ميدهد ولى اين بحث آنقدرها عمق و توسعه نمييابد. بلشويک ها با برنامه ديکتاتورى پرولتاريا ناظر به نوعى سرمايه دارى وارد انقلاب شدند. نتيجه اينکه محتواى اقتصادى انقلابيگرى پرولتارياى روسيه در مقطع سال ١٩١٧ هنوز گنگ است و خيلى گنگ تر از بينش وى بر سر انترناسيوناليسم، ساختار ديکتاتورى پرولتاريا و وظايف آن از لحاظ سياسى و غيره.

مارکسيسم و مساله شوروى، شماره يک – بولتن نظرات و مباحثات (ضميمه بسوى سوسياليسم) اسفند ١٣