مازیار رازی: از میان بحث های فیس بوک

اردیبهشت ۱, ۱۳۹۲|By: شورای دبیری
از میلیتانت شماره ۵۸- از میان بحث های فیس بوک
مازیار رازی:
مارکس در بخش دوم مانیفست، یعنی «پرولترها و کمونیست ها»، به رابطۀ کمونيست ها با جنبش پرولتری می پردازد؛ و بلافاصله اعلام می کند که «کمونيست ها در مقابل ساير احزاب طبقۀ کارگر حزب جداگانه ای تشکيل نمی دهند». منظور مارکس اين است که کمونيست ها منافعی جدا از کل پرولتاريا ندارند و هيچگونه اصول افتراقی از خود به وجود نمی آورند تا به وسيلۀ آن جنبش پرولتاريا را شکل داده يا قالب گيری بکنند.
برخی از جریانات «چپ» که از سازمان های بوروکراتيک پیشین خود گسست کرده، به این نتیجه رسیده‌اند که «حزب طبقۀ کارگر» ضروری نیست و با استفاده از این نقل قول در مانیفست می‌خواهند نشان دهند که مارکس نیز مخالف تشکیلات بوده است. اما این استدلال کاملاً نادرست است، زیرا منظور مارکس از «حزب» در اين جا تشکيلات نيست، بلکه «نهضت» یا جنبش است. منظورش این است که کمونيست ها «جنبش» ويژه ای جدا از جنبش پرولتاريا ندارند. زیرا،‌ در آن دوران رسم بود که به نهضت ها تحت عنوان حزب اشاره کنند. مثلاً، در اوائل انقلاب ۱۸۴۸ آلمان، مارکس نشريۀ خود را به عنوان ارگان «حزب دموکراتيک» معرفی می کند در صورتی که چنين حزبی وجود نداشت و منظور جنبش یا نهضت دموکراتيک بود. به علاوه، فراموش نشود که در همان زمان انتشار بيانيه خود مارکس به عضويت «اتحاديۀ کمونيست» درآمده بود و بنابراين نمی توانست مخالف ايجاد تشکيلات کمونيستی بوده باشد.
نکتۀ اول اگر دربارۀ وجه مشترک کمونيست ها با سايرين بود، نکتۀ دوم مارکس در بارۀ ويژگی آن هاست. نزد مارکس، فرق کمونيست ها با ساير گرايش ها در جنبش پرولتری در اين است که کمونيست ها هميشه از منافع بين المللی پرولتاريا دفاع می کنند و همواره در هر مرحله ای از جنبش، منافع کل جنبش را مد نظر دارند. بنابراين کمونيست ها مصمم ترين و پيشرفته ترين بخش جنبش را تشکيل می دهند (بخش پيشگام) و در هيچ مبارزه ای مسير حرکت و اهداف نهايی جنبش را فراموش نمی کنند.
مارکس چند جمله پایین‌تر، مشخص تر جایگاه کمونیست‌ها در جنبش کارگری چنین بیان می کند: «کمونيست ها از يک سو، يعنی در عمل، پيشرفته ترين و عزم جزم کرده ترين بخش احزاب طبقۀ کارگر هر مملکت را تشکيل می دهند، و در واقع بخشی هستند که همۀ آن ديگران را به حرکت در می آورند؛ و از سوی ديگر، يعنی از ديدگاه نظری، آنان نسبت به تودۀ عظيم پرولتاريا اين امتياز را دارند که به روشنی، مسير حرکت، شرايط، و نتايج نهایی و کلی نهضت پرولتاريا را درک می کنند.
هدف فوتی و فوری کمونيست ها همان است که همۀ احزاب پرولتاری ديگر نيز دارند: متشکل کردن پرولتاريا در قالب يک طبقه، سرنگون کردن سيادت بورژوازی، و تسخير قدرت سياسی به وسيلۀ پرولتاريا.. این نظریه بر خلاف ایرادات برخی از گرایش های «چپ» نسبت به ایجاد حزب پرولتری برای سازماندهی انقلاب سوسیالیستی، نزدیک تر به مواضع لنین در مورد حزب پیشتاز انقلابی است.
علیرضا بیانی:
همان طور که در این بحث بالا به آن اشاره شده است، گرایشاتی وجود داشته یا هنوز دارند که از این جمله مارکس که می گوید: «کمونيست ها در مقابل ساير احزاب طبقۀ کارگر حزب جداگانه ای تشکيل نمی دهند»، برداشت انحرافی کرده و به همین دلیل با حزب انقلابی به مخالفت می پردازند.در این جا توضیحی که رفیق رازی مبنی بر هم معنا بودن حزب و جنبش در زمان حیات مارکس می دهد، یک وجه موضوع است. در این وجه باید این را در نیز در نظر گرفت که اگر در زمان حیات مارکس حتی حزب و جنبش دارای دو معنای متفاوت بوده باشد، باز صحبت مارکس از احزاب پرولتاریا به معنی مفروض داشتن حزب طبقۀ کارگر است و نه نفی آن.
در زمان حیات مارکس مقصود از حزب، همان جنبش و مقصود از جنبش، همان جنبش پرولتاریا بوده است. به همین دلیل نقاط اختلاف و اتفاق کمونیست ها با کارگران و جنبش آن ها برجسته می شود و نه کمونیست ها با جنبش های دیگر.
اما وجه دیگر موضوع این است که اتفاقاً نه تنها این جمله مارکس به معنی ردّ حزب طبقۀ کارگر نیست، بلکه دقیقاً به دلیل وزن برابر آن ها، یعنی وزن برابر جنبش و حزب، این دو معنا به صورت مترادف استفاده می شده است، منتها نظر مارکس در رابطه با اختلاف کمونیست ها با توده های کارگر یک کشور، وقتی برای کمونیست ها در نظر گرفتن منافع طبقۀ کارگر جهانی نقطۀ اختلاف ذکر می شود، حزب یا جنبش کمونیستی نیز خصلت جهانی پیدا کرده و درست از همین رو است که مارکس بین الملل اول را به عنوان حزب انقلابی طبقۀ کارگر جهانی پایه ریزی می کند. در نتیجه اگر قرار باشد بین حزب به مثابۀ یک تشکیلات انقلابی و جنبش کارگری تمایزی ایجاد کرد، تمایز در این است که کارگران از مبارزه برای اهداف خود در ابعاد ملی آغاز می کنند، اما کمونیست ها برای مبارزه، منافع کارگران در ابعاد جهانی را در نظر می گیرند و از این رو وقتی حزبی انقلابی می سازند، قطعا می بایست این حزب در یک ارتباط انقلابی جهانی شکل گرفته و ایجاد گردد. به عبارت روشن تر، یک حزب انقلابی نمی تواند بدون متحدین خود در یک بین الملل انقلابی، معنی کمونیستی داشته باشد. مبتنی بر این نظرات مارکس می توان به روشنی متوجه شد که احزاب موجود در ایران که خود را حزب طبقۀ کارگر می نامند تا چه حد بی ربط به جنبش بین المللی از یک سو و جنبش طبقۀ کارگر در سطح ملی از سوی دیگر هستند. به جنبش طبقۀ کارگر در سطح ملی علاوه بر دلایل دیگر به این دلیل اخص نیز بی ربط اند که به عنوان کمونیست و در بهترین حالت پراتیک خود، در همان سطح ملی باقی می مانند که جنبش طبقۀ کارگر در چارچوب مرز های ملی وجود دارد. به این معنی که تا این جا آن ها اصلاً نیاز نداشتند کمونیست باشند وقتی افق و منافعی که در نظر دارند فراتر از همان افق و منافع طبقۀ کارگر در درون مرزهای یک کشور نباشد. در عرصۀ بین المللی نیز وقتی آن ها نمونه ای نظیر خود که بتوانند با آن ها در یک بین الملل انقلابی قرار بگیرند سراغ نداشته باشند، چگونه می توانند خود را یک جریان کمونیستی که در ابعاد جهانی متحدین خود را دارا باشند معرفی کنند.
نتیجۀ دیگری که از این بحث مارکس در رابطه با این که «کمونیست ها حزب (جنبش) دیگری جدای از جنبش طبقۀ کارگر نمی سازند» می توان گرفت این است که هر گرایشی که مدعی است جنبشی را ساخته و دارای کارنامه ای مجزا برای جنبش خویش هستند، در واقع جنبشی ورای جنبش طبقۀ کارگر ساخته است. اگر بپذیریم جنبش کمونیست ها به جز در نظر گرفتن منفعت بین المللی پرولتاریا، همان جنبش کارگری به شمار می آید و نه چیزی در تقابل با آن، در نتیجه هر ادعایی مبنی بر ایجاد جنبشی مانند «جنبش مائوئیستی» که مدعی است دستآوردهای زیادی نیز داشته است، لزوماً جنبشی غیر کارگری و قطعاً غیر کمونیستی محسوب خواهد شد. به خصوص وقتی با خود این تناقض را حمل می کند که در بعضی از کشورها طبقۀ کارگر به حد لازم برای انقلاب سوسیالیستی رشد نکرده و در نتیجه لازم است مقدمتاً انقلابی دمکراتیک تدارک دید که با کمک آن طبقۀ کارگر اولا شکل گرفته و ثانیاً آمادۀ انقلاب سوسیالیستی گردد. به وضوح نشان می دهد که پایۀ اصلی جنبشی که در نظر گرفته است جنبش کارگری نیست، زیرا تنها در زمانی انقلاب دمکراتیک ضروری می گردد که اشرافیت فئودالی در حاکمیت قرار دارد و جنبش دهقانان و جنبش بورژوازی پایۀ تعیین کنندۀ نبرد با این نظام برای حل برنامۀ دمکراتیک به شمار می رود. اما وقتی طبقۀ کارگر نقداً در جامعه حضور داشته باشد، دیگر هر جنبش ثانوی که به موازات یا در تقابل با برنامۀ آن که برنامه ای سوسیالیستی است ساخته شود، یقیناً هر چه هست به جنبش کمونیستی مورد نظر مارکس مربوط نخواهد شد.در نتیجه جنبش هایی نظیر «جنبش مائوئیستی» تنها زمانی ضروری می گردد که جنبش طبقۀ کارگر وجود نداشته باشد. با پیدایش این جنبش، سایر جنبش ها که خود را در آن منحل نکرده یا تحت رهبری آن قرار نگرفته باشند، جنبشی در تقابل با جنبش طبقۀ کارگر و جنبش کمونیستی تلقی خواهند شد.
آرام نوبخت:
این عبارت مانیفست که “کمونیست ها حزب جداگانه ای در تقابل با سایر احزاب طبقه کارگر تشکیل نمی دهند“، در مرحله اولیه توسعه و سازماندهی طبقه کارگر در اروپا، طی یک مقطع مشخص، گفته شده است و در این زمان، “اتحادیه کمونیست ها” سازمانی کوچک متشکل از 200 تا 300 نفر عضو در اروپای غربی بود. در حقیقت در این زمان، تنها یک حزب کارگری سازمان یافته در سطح ملی وجود داشت، یعنی: چارتیست ها. و جولیان هارنی و ارنست جونز- دو تن از کمونیست های بریتانیایی-رهبری جناح چپ آن را به عهده داشتند. اعضای اتحادیه در سایر کشورها هم در حال پیوستن به چنین احزابی بودند. مثلا همان طور که انگلس در پاورقی خود بر چاپ انگلیسی مانیفست (1888) می گوید:”در آن زمان لدرو-رولن نماینده این حزب در پارلمان فرانسه بود و لویی بلان نماینده شان در جراید“. به هر حال دانستن شرایط تاریخی آن زمان نیز به درک مفهم “حزب” در عبارت بالا کمک می کند.
البته نیاز به تاکید چندانی نیست که برای درک مفهوم “حزب” از نظر مارکس و انگلس باید سیر آثار نظری و فعالیت های آن ها در طول یک دوره معین، به همراه شرایط سیاسی-اجتماعی این دوره را مدنظر داشت. در این مورد جزوه بسیار خوبی وجود دارد از مونتی جانستون تحت عنوان “مارکس، انگلس و مفهوم حزب” (1967). نویسنده این اثر، “مدل” های حزب در آثار مارکس و انگلس را که به گفته او هریک با مرحله یا مراحلی از توسعه جنبش طبقه کارگر در یک دوره معین یا در کشورهای معین تناظر دارند، مورد بررسی قرار می دهد و این تقسیم بندی را ارائه می کند:
الف) سازمان کوچک بین المللی کادرهای کمونیست، یعنی “اتحادیه کمونیست ها” طی سال های1847 تا 52.
ب) “حزب” بدون یک سازمان، در دوره افول و فروکش جنبش کارگری طی دهه 1850 و اوایل دهه1860.
ج) فدراسیون سراسری بین المللی سازمان های کارگری، یعنی بین الملل اول در سال های 1864 تا72.
د) حزب توده ای ملی مارکسیستی، یعنی سوسیال دموکراسی آلمانی در دهه های 1870 و 1880 و اوایل 1890.
ه) حزب کارگری ملی سراسری (مانند موارد بریتانیا و امریکا در دهه 1880 و اوایل دهه 1890) بر پایه مدل چارتیستی.
ولی به هر حال با درنظر داشتن مقطع زمانی و شرایط تاریخی نگارش مانیفست، هیچ تردیدی نیست که عبارت فوق از مانیفست به هیچ وجه در تقابل با ایجاد حزب انقلابی طبقه کارگر نیست.
www.marxists.org/archive/johnstone/1967/xx/me-party.htm
مازیار رازی:
آن چه در بحث مارکس و انگلس در مانیفست باید با آن توجه شود این است که نظریات آن ها در مورد حزب کارگری متعلق به دوران متفاوت با دوره ای بوده است که لنین بحث خود در مورد حزب پیشتاز انقلابی را طرح می کند. نظریات مندرج در مانیفست و همچنین در سایر آثار مارکس در راستای تأسسیس بین الملل اول و دوم – احزاب بین المللی پرولتاريایی- بر اساس دورانی است که فعلیت انقلاب سوسیالیستی هنوز در دستور کار جنبش کارگری قرار نگرفته است. از این رو برنامۀ سوسیال دمکراسی در آن دوره به دو قسمت، برنامۀ حداقل و برنامۀ حداکثر تقسیم شده بود. برنامۀ حداقل برای اعمال رفرم های اجتماعی، و برنامۀ حداکثر برای انقلاب سوسیالیستی. و پلی نیز بین دو برنامه قایل نمی شدند. علت این تقسیم بندی این بود که در آن دوره بورژوازیِ تازه به دوران رسیده در حال اعمال رفرم های اجتماعی بود و احزاب توده ای کارگری برای تعمیق و گسترش این رفرم ها تلاش می کردند. مبارزۀ سوسیال دمکراسی برای سرنگونی این دولت های تازه به دوران رسیده، نبود، زیرا هنوز انقلاب سوسیالیستی فعلیت پیدا نکرده بود. از این زاویه نظریات مارکس نیز همانند سایر مارکسیست ها در آن دوره بر این اساس بود که آگاهی سوسیالیستی به شکل خطی در میان این احزاب توده ای نهایتاً رشد خواهد کرد. او بر این اعتقاد بود طبقۀ کارگر آگاه نهایتاً دولت های سرمایه داری را سرنگون کرده و دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا را مستقر خواهد کرد. اما شکل سازماندهی این سرنگونی هنوز کاملاً روشن نبود، زیرا هنوز به موضوع روز طبقۀ کارگر مبدل نشده بود.
اما در اوایل قرن بیستم و مشخصاً در دوره تأسیس بین الملل سوم، فعلیت انقلاب سوسیالیستی در سراسر جهان در دستور روز قرار گرفته بود. از این رو لنین در ۱۹۰۳ در «چه باید کرد» از حزب پیشتاز انقلابی که آگاهی سوسیالیستی در درون پیشتازان کارگری را تکامل داده و برنامۀ انقلابی را برای تدارک انقلاب آتی انجام می دهد، سخن به میان می آورد. این نظریه، گرچه در محتوا همان نکات اصلی مارکسیستی را در بر داشت، اما در شکل سازماندهی اساساً با نظریات سابق مارکسیست ها از جمله خود مارکس متفاوت بود. البته خود مارکس ایجاد نطفه های اولیۀ تشکل های کمونیستی را نفی نمی کرد و خود از تشکیل دهندگان اتحادیۀ کمونیست ها بود. اما کماکان اعتقاد بر این داشت که از طریق همان احزاب توده ای کارگری آگاهی سوسیالیستی نهایتاً رشد کرده و شرایط انقلاب را فراهم می آورد. نظر لنین در تکامل این بحث، این بود که آگاهی سوسیالیستی به شکل خطی و خود انگیخته از دل احزاب توده ای کارگری به وجود نخواهد آمد. این آگاهی باید در درون تشکل خاصی متشکل از اقلیت آگاه و سوسیالیست کارگران پیشرو باید به وجود آید و تکامل یابد. در نتیجه:
در تاریخ جنبش کارگری ما به سه نوع حزب کارگری مواجه بوده ایم. احزاب توده ای کارگری (دوران اعتلای بورژوازی)، احزاب پیشتاز انقلابی طبقۀ کارگری (دوران فعلیت انقلاب سوسیالیستی و اعتلای انقلابات سوسیالیستی)، احزاب بورکراتیک استالینستی-مائوئیستی و سانتریستی (دوران شکست انقلابات سوسیالیستی و انزوای انقلابات سوسیالیستی). این سه دوران منجر به سه شکل متفاوت از احزاب کارگری شدند.
احزاب دستۀ اول عمدتاً احزاب رفرم و رفرمیستی بودند. احزاب دستۀ دوم احزاب تدارک انقلاب سوسیالیستی و انقلابی بودند. احزاب دسته سوم، احزاب قیم مآب و جایگزین طلب بودند (خواهان قدرت گیری به جای طبقۀ کارگر با ابزار زور و سرکوب و عدم وجود دمکراسی درو نی)، و احزاب بوروکراتيک و غیر مارکسیستی بودند.