فروغ اسدپورهم علم، هم فلسفه

هم علم، هم فلسفه
فروغ اسدپور
از سایت نقد اقتصاد سیاسی
پی‌نویس مقاله‌ی «دولت جهانی سرمایه‌داری رفاه؟!» که اشاره­ی انتقادیِ گذرایی به دیدگاه‌های مقاله‌ی «از نقد به اثبات آی» نوشته‌ی کمال اطهاری داشت، منجر به ارائه‌ی پاسخی تفصیلی از وی به انتقادهای مطرح‌شده گردید. این پاسخ را می‌توان از منظرهای متعددی نقد کرد. مثلاً می‌توان به مواردی اشاره کرد که به گمان من نویسنده برداشت نادرستی از مفاهیم اقتصاد سیاسی مارکسی داشته؛ اما به گمانم اولویت این است که در این نوشتار بکوشم یکی از مبانی معرفت‌شناختی رویکردم به اقتصاد سیاسی مارکسی را تشریح کنم که منشاء بسیاری از بدفهمی‌ها از اقتصاد سیاسی سرمایه و به تبع آن سازوکارهای پیش­روی به سوی بدیل نظام سرمایه‌داری است.

***

فکر می­کنم توافقی کم یا بیش عام بر سر این نکته وجود داشته باشد که ما در ایران فاقد سنت مارکس­شناسی و هگل­شناسی (و اصولاً سنت جدی آموزش علمی ـ فلسفی و فراگیری اندیشه­ورزی به روشی منسجم و منطقی) هستیم. اوضاع و احوال ما به گونه­ای بوده است که اندیشه­ها­ی علمی ـ فلسفی را معمولا از راه ترجمه­ی اندیشه­های دیگران به زبان خودمان فرامی­گیریم و با آن‌ها باید با میانجی و به طرز دردناکی مجرد رابطه برقرار ­کنیم. هنوز حتی برای بسیاری از واژه­های فلسفی، جامعه­شناختی، اقتصادی و جز آن مترادف­های جاافتاده­ی رایجی نداریم. حال که در چنین وضعیتی به­سر می­بریم دست­کم خوب است که خوانش بهترین تولیدات محیط­های فرهنگی و علمی بسیار فرهیخته­تر از خودمان را غنیمت بدانیم با آن‌ها آشنایی به­هم برسانیم، در وهله­ی نخست آنها را بخوانیم، سپس تأملی بر آموخته­های‌مان انجام بدهیم و اگر ممکن بود با میانجی آن‌ها در سطحی بالاتر از پیش به چگونگی نظریه­پردازی و تغییر وضعیت فلاکت­بار خودمان بپردازیم. من مدعایی بیش از این ندارم. میانجی­ای هستم بین بخش کوچک ولی پراهمیتی از بهترین دستاوردهای این سو و جامعه­ی زبانی خودم. امیدوارم از این راه بتوانم توجه به­­ویژه جوانان را به سمت اهمیت اندیشه­ورزی جدی، سخت و پرزحمت علمی جلب کنم چیزی که در هر عصری واجد اهمیت بوده است.[1]

من در سالهای اخیر در پی شناساندن برخی از نویسندگان معاصر به مخاطب فارسی زبان بوده و هستم که در پرتو شکست­های نظری و عملی گذشته می­نویسند و در تلاش برای ایجاد انسجام بیشتر در اندیشه­های مارکسیستی هستند. به­نظرم درست این است که همه­ی ما که دغدغه­ی اندیشه­ی منسجم انتقادی داریم نسبت به آثار این نویسندگان دست­کم قدری کنجکاوی علمی نشان بدهیم و سپس البته اگر می­توانیم نقدشان کنیم. به­جز این، چنین آثاری حاوی نقد خردکننده­ای از ماهیت سرمایه و مناسبات وارونه­­ی غیرانسانی حاکم بر نظام­های مبتنی بر آن هستند چیزی که در سرمایه­داری با صورتک انسانی در کشورهای شمال و غرب اروپا (و دیگر کشورهایی که نوعی از «دولت رفاه» را تجربه می­کردند) به فراموشی سپرده شده بود. واقعیت این است که بسیاری از ما فقط تصوری از سرمایه داریم و چنین پدیده­ای را به شکل مفهومی و در تمامیت وارونه­اش نمی­شناسیم (علت رشد قارچ­گونه­ی رفرمیسم و حتی آنارشیسم نیز تا حدودی از این رو است). به­بیان رابرت آلبریتون[2] در اثر سیصد سال حاکمیت سرمایه همه­ی ما کم یا بیش مخلوقات آن به­شمار می­آییم. این گفته به این معناست که همه­ی ما کم یا بیش به مناسبات ناشی از سلطه­ی مجرد قانون ارزش و به بیگانه­شدگی موجود در جهان امروز چنان خو کرده­ایم که برای این خویشاوندزدایی باید خودمان را از راه آموزش دائمی (نظری و عملی) هشیار نگه داریم تا از قدرت تخدیر آن بکاهیم. در سطح نظریه­ی اجتماعی نیز (علاوه بر آن­چه در زمینه­ی هنر مثلا انجام می­شود) روش­های نوشتاری ویژه­ای باید ابداع شود از آن دست که در آثار تونی اسمیت، کریستوفر آرتور و رابرت آلبریتون و دیگران به­چشم می­خورد تا از دیدار خویشتن­مان زیر این سلطه (در شکل امتدادیافته­­ی نابش یا به­جز آن) به حیرت بیفتیم. اگرچه سنت­های نظری دیگری مثلا مکتب فرانکفورت و نظایر آن هم با به تصویرکشیدن سلطه­ی سرمایه بر هستی انسانی، ما را به فکر فرو می­بردند اما شئی­شدگی و مسخ­شدگی را چنان چیره بر تمامیت زندگی اجتماعی توصیف می­کردند که استیصال و نومیدی بر خواننده غلبه می­کرد. در حالی­که نحله­های جدیدی که من سعی در معرفی­شان دارم با تکیه بر تضادهای درونی سرمایه نشان می­دهند که اتفاقا راه برای فاعلیت و عاملیت انسانی باز است. آن­ها با تکیه بر سوبژکتیویتی طبقات و گروههای گوناگون اجتماعی و ناممکن بودن غلبه­ی سرمایه بر تمامیت هستی انسانی و اجتماعی ما به امکان گذار عقلانی و انقلابی به فراسوی آن اشاره می­کنند.

به هر حال امروز با رویکردی نو به­نام دیالکتیک جدید یا دیالکتیک نظام­مند[3] یا مارکسیسم هگلی جدید روبرو هستیم که به «منطق سرمایه» و روش­شناس­شناسی مبتنی بر تجریدهای دیالکتیکی ــ پس از این که دوره­ای تحت تاثیر فضای ضدهگلی در مارکسیسم (مثلا لوچو کلتی و لویی آلتوسر به­مثابه نمایندگان نظری آن) به محاق رفته بود ــ توجه ویژه‌ای می­­کند. به­علاوه این نحله اساسا­ بازسازی سرمایه­ی مارکس و نه فقط تفسیر آن را، با کمک علم منطق هگل در نظر دارد. هدف این نحله­(ها)ی جدید نظری ـ روش­شناختی الهام­گرفته از هگل متمرکزشدن بر تمامیت مفهوم سرمایه به­مثابه پدیده­ای اجتماعی و اندیشه­ورزی در باره­ی روابط درونی و ضروری آن (دیالکتیک ساختارهای آن هنگامی که در فکر بازسازی شده باشد) و همچنین چگونگی پیوند دادن آن با دیگر سپهرهای زندگی اجتماعی و از جمله سپهر تاریخ است. در این نحله­ی جدید نظری ـ روش­شناختی واژه ـ مفهوم[4]منطق سرمایه بسیار به­کار گرفته می­شود و این همان چیزی است که کمال اطهاری به آن نقد دارد.

واژه-مفهوم منطق یا قانون؟

در بخشی از نوشته­ی کمال اطهاری که در پاسخ به اشاره­ی انتقادی من به نگارش درآمده است چنین آمده است:

»آن­چه اسدپور برای دفاع از آن شمشیر کشیده است، رویکرد فلسفی- هستی­شناختی به اقتصاد سیاسی به جای رویکرد تاریخی مارکس به آن و برتری دادن به انتزاعیات هستی­شناسی ­سرمایه به جای «موجودیت تجربی بالفعل انسان‌ها در هستی جهانی، تاریخی­شان» است. (ایتالیک از من است)

رویکردی که منطق سرمایه را به جای قانون تاریخی آن می­نشاند و به اسم چند سطحی کردن تحلیل، جامعه را از تاریخ تهی کرده و آن را به بازتابی ساده و گریزناپذیر از منطق سرمایه به صورت انواع شئی­شدگی تبدیل نموده، دیالکتیک مارکسی را بر سر خود بازایستانده و به هگلی تبدیل کرده است. (تاکید و ایتالیک از من است).

او کمی جلوتر نیز در باره­ی ضرورت «… برپایی بدیل نظام سرمایه­داری و رهایی اقتصاد و جامعه، و درنتیجه انسان …از قانون سرمایه (مفهوم عینی و علمی قانون به جای مفهوم انتزاعی و فلسفی منطق)» (تاکید و ایتالیک از من است) گفته بود و به این ترتیب مخالفت خود را با کاربرد واژه­-مفهوم منطق سرمایه که به­نظرش انتزاعی و فلسفی است بیان داشته بود.

شاید اطهاری گمان می­کند که ما به زبان مشترکی سخن می­گوییم و نیازی به تبیین و تدقیق مفاهیمی که به­کار می­بریم نیست. اما همین چند جمله­ی بالا نشان می­دهد که چنین نیست. مثلا من نمی­دانم منظور او از بیان این جمله­ (که از مارکس گرفته شده است) «موجودیت تجربی بالفعل انسانها در هستی جهانی، تاریخی­شان» در این­جا چیست و چرا باید چنین تصور کنیم که موجودیت تجربی بالفعل انسانها به­تنهایی برای شناخت وضعیتی که در آن به­سر می­برند کفایت می­کند و نیازی به «انتزاعیات» فلسفه نیست؟ به­همین منوال نمی­دانم چرا فلسفه و علم، تحلیل انتزاعی و تحلیل تاریخی، و واژه­- مفهوم­های منطق و قانون به­جای این­که در یک رابطه­ی دیالکتیکی با هم درک شوند تقابل­های یکدیگر تلقی شده­اند؟ من جمله­های او را تجلی یک رویکرد مبتنی بر «یا این یا آن» می­فهمم و درنتیجه غیردیالکتیکی. از دیدگاه او منطق واژه­-مفهومی است فلسفی و انتزاعی ولی قانون نه تنها واژه-مفهومی فلسفی و انتزاعی نیست بلکه واژه­ای علمی، تاریخی و عینی (عینی واژه­ای غیرفلسفی و غیرانتزاعی به­شمار می­آید؟) است. من تردید دارم که تقابل­های دوگانه­ا­ی که اطهاری به این ترتیب پیش نهاده است واقعیت داشته باشند. پس الف. ابتدا باید رابطه­ی علم و فلسفه با یکدیگر را به کوتاهی بررسی کنیم، ب. سپس ببینیم که تفاوت و شباهت علم طبیعی با علم اجتماعی در چیست و واژه‌-مفهوم قانون در این دو قلمرو چه شباهت و تفاوتی با هم دارد و اصولا شناسایی قانون­های طبیعی و «قانون­»مندی­های اجتماعی به چه روشی ممکن می­شود، و پ. درستی یا نادرستی اصطلاح «قانون تاریخی سرمایه» را قضاوت کنیم. من نخست در این قسمت کوشش می­کنم تا بر اساس بحثی پیرامون رابطه­ی علم با فلسفه (ی دیالکتیکی) نشان بدهم که این­دو در پیوندی دیالکتیکی، یعنی «هم این و هم آن»، با هم به­سر می­برند و در ضمن هر دو پدیده­هایی تاریخی هستند.

دیالکتیک علم و فلسفه

دانشنامه­ی هگل و همچنین علم منطق او حاوی بحث­های بسیاری در باره­ی علوم گوناگون از جمله مکانیک، فیزیک، ریاضیات، و نظایر آن است. هگل در این کتاب­ها مفاهیم این علوم را بر اساس روش­شناسی­ای که به­کار بسته­اند نقد می­کند و مفاهیم جدیدی بر اساس این نقد رشد می­دهد. مثلا در دانشنامه در باره­ی ریاضیات می­نویسد: «…ریاضیات به انتزاعیات عدد و مكان می­پردازد؛ اما این‌ها هنوز چیزهای محسوس هستند، ولو به شیوه‌ای انتزاعی…».[5] یا در نقد روش کمّی کردن همه­ی مقولات زندگی اجتماعی همان که امروزه به­علت هژمونی «علم اقتصاد» حتی در علوم اجتماعی هم رایج است می­نویسد: «در حقیقت، اگر دانش دقیق را رد كنیم و رضایت بدهیم که ابژه‌هایی مانند آزادی، قانون، زندگی اخلاقی و حتی خود خدا را چون نمی‌توانیم با فرمول‌های ریاضی اندازه‌گیری، محاسبه و بیان كنیم صرفاً در حالت بازنمایی مبهم­شان شرح دهیم، شناخت ما با وضعیت بسیار ناخوشایندی مواجه می‌شود»[6].

دست­کم توافق داریم که این همان روش کمیت­گرایی است که «علم اقتصاد» را در چنبره­ی خود گرفته و آن را به علمی یک­سویه تبدیل کرده است و البته این کمیت­گرایی ریشه در سازوکارهای اقتصاد سرمایه­داری دارد. «علم اقتصاد» در شکل رایج دانشگاهی خود، به میانجی ریاضیات، به دانشی غیراجتماعی و ابزارانگار تبدیل شده است و قادر به کسب شناخت عمیقی از جامعه نیست. «علم اقتصاد» به­همین دلیل نمی­تواند به مردم خسته از بحران­های دائمی بگوید که برای دست­یابی به یک زندگی خوب چه باید بکنند. اما علوم گوناگون هم به نوبه­ی خود از مفاهیم فلسفه که در اثر مطالعه­ی مفاهیم و روش­های آنها رشد یافته است برای درک بهتر جهان استفاده می­کنند. نمونه­ی آن نیز دانشمندان علوم طبیعی و علوم اجتماعی است که مفاهیم فلسفی و دیالکتیکی را با روشنی به­کار می­گیرند. اما یک نمونه­ی بسیار بارز از «هم­نهادسازی» علم و فلسفه را در مارکس می­توان سراغ گرفت (که البته دشواری­های خاص خود را نیز برای آیندگان به­ میراث گذاشته است چیزی که پایین­تر به آن اشاره می­کنم) که علم اقتصاد سیاسی را در پرتو روشی که از هگل به­وام گرفت نقد کرد، تناقض­های درونی آن را نشان داد، و در سرمایه از آن فراروی کرد. هگل در باره­ی ارتباط نزدیک بین فلسفه و علم می­نویسد: «فلسفه تکامل خود را به علوم تجربی مدیون است، اما به محتوای آن­ها اساسی­ترین شکل آزادی اندیشه (یعنی شکل امر پیشینی) را می­دهد و نیز به­جای تکیه بر گواهی یافته­هایشان و امر تجربی، اعتبار ناشی از ضرورت را در اختیار این محتوا قرار می­دهد».[7]
روی باسکار
به بیان روی باسکار[8] می­توان گفت که علوم گوناگون در هستی عینی یعنی در ساختارهای اصلی پدیده­ی مورد پژوهش­شان یعنی در قانون­مندی­های آن می­کاوند، چیزی که او آن را هستی­شناسی علمی می­نامد و فلسفه در روش و مفاهیم تلویحی رشدیافته از سوی این علوم تحقیق می­کند، و با بهره­گیری از آنها هستی­شناسی فلسفی یعنی اندیشیدن به تمامیت پدیده­ها و لایه­مندی جهان و نیز دیالکتیک بین پدیده­ها و لایه­های گوناگون را رشد می­دهد. از آن­جا که دستاوردهای علوم محدود است، یعنی به یک لایه از طبیعت یا به یک پدیده و قانون­مندی خاص آن می­پردازند، پس قادر به تبیین تمامیت (توتالیتی) واقعیت نیستند اما فلسفه از عهده­ی این امر بهتر برمی­آید. فلسفه برای موجودیت خود به این علوم نیازمند است و در شکل پسینی، مفاهیم تلویحی رشدیافته از سوی آنها را در باره­ی جهان، لایه­مندی­های آن و رابطه­ی این لایه­ها با یکدیگر و ساختارهایشان را وضوح می­بخشد و به­رغم دربرگیری این علوم روش و مفاهیم آنها را نقد هم می­کند. هگل در این باره می­نویسد: «بنابراین رابطه‌ی علم نظرورانه با سایر علوم صرفاً به شرح زیر است: علم نظرورانه فقط محتوای تجربی سایر علوم را كنار نمی‌گذارد بلكه آن را تصدیق می‌كند و به ‌كار می‌برد؛ به همین نحو امر كلی ایجادشده توسط این علوم مانند قوانین، طبقه‌بندی‌ها و غیره را به عنوان محتوای خویش تصدیق می‌كند و به كار می‌برد؛ علاوه بر این مقولات دیگری را در این كلی‌ها نیز به كار می‌برد و به آن‌ها اعتبار می‌بخشد…»[9]. فلسفه به­علت علاقه‌مندی محض به نتایج معرفتی علم توجهش را به سوی پراتیک علمی برنمی­گرداند بلکه علاقه­اش در واقع معطوف است به مجموعه مفاهیم تلویحاً موجود در پراتیک علم که برای دانشمندان وضوح­بخشی به آن‌ها اهمیتی ندارد. فلسفه همچنین می‌تواند همانطور که باسکار می­گوید دارای کارکردهای جدلی در رابطه با پراتیک‌های علمی باشد و بر مفاهیم­ آنها روشنی بیندازد. این همان کاری است که هگل در ارتباط با علوم و دانشمندان مختلف انجام می­داد. او به آنها یادآوری می­کرد که از ترس «متافیزیک»، در حرف، به اتم­باوری روی آورده­اند اما در پراتیک علمی­شان واقعاً فلسفی می­اندیشند. جای دیگری به آنها هشدار می­دهد که نبود «متافیزیک» به­معنای نبود درک فلسفی نیست بلکه به­معنای درک فلسفی بد است که نمی­تواند بین تعین­های یک­سویه­ی فاهمه[10] ارتباطی درونی برقرار کند.[11] به­این­ترتیب فلسفه تضاد درونی بین باورها و پراتیک دانشمندان را به آنها نشان می­دهد و خصلت انتقادی خود را نیز. به­بیان باسکار فلسفه می‌تواند به ما بگوید شرط احتمال فعالیت­های علمی الف و ب این است که جهان تفکیک شده بین لایه­های س و ش باشد اما نمی­تواند به ما بگوید که ساختارهای این لایه­ها چگونه هستند و کدام مکانیسم­ها در آن لایه­ها فعال­اند. برای روشن شدن معنای این گزاره مثالی می­زنم: به باور رایج در جامعه­ی سرمایه­داری بیندیشیم که بر اساس آن گفته می­شود که تکنولوژی­های سرمایه­دارانه فی­نفسه فناوری و فی­نفسه کاربست قوانین طبیعی فیزیک، مکانیک، شیمی و نظایر آن هستند و به­این­ترتیب به نوعی جبرگرایی فناورانه و «طبیعی بودن» فرایند فن­آوری دامن زده می­شود. در مقابل این نظریه عده­ای از پسامدرن­ها گفته­اند که برای مقابله با نفوذ غرب باید از نفوذ علم آن خلاص شد و به­همین دلیل در باره­ی «علم بومی» بحث کرده­اند. یکی از این رویکردها قوانین جهان­شمول طبیعی را به مرتبه­ی تنها عامل تعیین­کننده­ در ساخت فناوری فرا می­کشد و به­این ترتیب خصلت اجتماعی و به­لحاظ تاریخی معین آن را منکر می­شود. و دیگری با انکار وجود این قوانین جهان­شمول تلاش می­کند تا روابط اجتماعی و تولیدی معینی را به جنبه­ی فناورانه­ی آن کاهش دهد. در حالی­که فلسفه­­ی علم یا به­طور کلی درک فلسفی-دیالکتیکی می­تواند به ما بگوید که در این­جا با دو سطح یا دو لایه از واقعیت روبرو هستیم که در ارتباطی عمودی با هم به­سر می­برند. از یک­سو با قوانین جهان­شمول طبیعی روبرو هستیم که با پاگیری و استقرار سرمایه­داری، و در فرایند گسترش علوم طبیعی گوناگون و مطالعه­ی علمی ساختارهای جهان طبیعی، با سرعتی مهیب و به شیوه­ا­ی خاص در تولید وسایل تولیدی و غیر آن به­کار گرفته شده­اند. اما از سوی دیگر با یک سازماندهی به­لحاظ تاریخی معین اقتصادی-اجتماعی جامعه روبرو هستیم که به­رغم تاثیرپذیری خود از این فرایند فناورانه و نوآوری­های آن در وهله­ی نهایی تحلیل عامل تعیین­کننده در این رابطه است. به­این­ترتیب حالا می­دانیم که نیروهای تولیدی «خنثی» و علم «خنثی» وجود ندارد و در ضمن می­دانیم که قوانین طبیعی جهان­شمولند و چیزی به­نام «علم بومی» هم وجود ندارد. در ضمن می­دانیم که روابط تولیدی حاکم بر هر جامعه­ی به لحاظ تاریخی معین است که «در وهله­ی نهایی تعیین­کننده­ی» چگونگی تولید و کاربست فناوری است. اما بلافاصله باید نکته­ای را بر نکات بالا بیفزایم، آن­هم این­که فلسفه نمی‌تواند به ما بگوید که کدام نوع فناوری برای جامعه­­ای مثلاً غیرسرمایه­دارانه لازم است و این فناوری اصولاً چگونه باید تولید شود زیرا که به ساختارهای جهان فیزیکی و اقتصادی و همچنین سازماندهی بدیل در این معنا آگاه نیست. از نظر مارکس اگر پدیدارهای جهان واقعیت آن را تشکیل می­دادند در این صورت نیازی به علم نمی­بود. بنابراین علم تلاش نظام­مندی برای درک لایه­مندی جهان و فرارفتن از سطح پدیدارها است. اما به­هم­پیوستن این لایه­ها در قلمرو اندیشه­ی انضمامی و مفهوم­پردازی آنها کار اندیشه­ای است که تربیت فلسفی-دیالکتیکی دارد.[12] البته هم علم و هم فلسفه محصول فعالیت اجتماعی انسان­های به­لحاظ تاریخی معین هستند و نتایج هر دوی آنها نیز همواره می­تواند در معرض بازبینی و تصحیح قرار بگیرد.

امیدوارم تاحدودی توانسته باشم بی­پایگی تقابل دوگانه­ی فلسفه-علم را توضیح بدهم و بگویم که این­دو در پیوندی دیالکتیکی با یکدیگر به­سر می­برند و به­هم نیاز دارند. حالا پس از بحث پیرامون درهم­تنیدگی علم و فلسفه نوبت آن رسیده است که ببینیم اصولاً کشف قانونمندی­ پدیده­های گوناگون در سپهر طبیعت و سپهر اجتماع چه‌گونه انجام می­شود و در مرحله­ی بعدی تفاوت بین قانون طبیعی و «قانون»مندی اجتماعی را بررسی کنیم و سپس نابسندگی اصطلاح «قانون تاریخی سرمایه» را.

 

 

کشف «قانون» در طبیعت و جامعه؟

باسکار رویکرد هستی­شناسانه­ی خود به جهان طبیعی و جهان اجتماعی را ناتورالیسم انتقادی[13] می­نامد. واژه­ی ناتورالیسم به این معنا است که این رویکرد به نوعی وحدت روش­شناسی در هر دو سپهر طبیعی و اجتماعی باور دارد. زیرا که از این منظر موضوع شناخت در هر دو سپهر ساختارهای پدیده­های مورد نظر و سازوکارهای دست­اندرکار است. واژه­ی انتقادی در این اصطلاح دلالت بر تفاوت بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی دارد. به­این­ترتیب اصطلاح ناتورالیسم انتقادی هم شباهت و هم تفاوت بین این دو جهان را در نظر می­گیرد. با بیان تفاوت این دو جهان از پوزیتیویسم فاصله می­گیریم که به نوعی این­همانی روش در هر دو قلمرو معتقد است و با بیان شباهت آنها از هرمنوتیک فاصله می­گیریم که به تفاوت محض این دو باور دارد. اما ابتدا از تفاوت بین این دو بگوییم. تفاوت مهم بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی در این است که ساختارهای اجتماعی بر روابط اجتماعی استوارند و به­همین دلیل به لحاظ هستی­شناسی از جهان طبیعی متفاوت­اند. یعنی این که آنها به­لحاظ هستی­شناسی مشروط به فعالیت انسانی و کنش­های معنادار و خودادراکی انسان­ها هستند. و البته می­دانیم که درک این کنش­ها، معناها و باورها نیز اهمیت بسیاری دارد (دربرگیری عنصر هرمنوتیک در کار پژوهشی). اما علم اجتماعی برخلاف رویکرد هرمنوتیک مشغله­اش فقط کنش­ها و باورهای افراد و گروه‌های اجتماعی نیست، بلکه مشغله­اش شرایط اجتماعی این کنش­ها و آن زمینه­ی ساختاری است که این کنش­ها در آن شکل می گیرند. به­این­ترتیب معناها را نمی­توان جدا از ساختارهایی تفسیر کرد که پراتیک مادی انسان­ها را شکل می­دهند. در ضمن از آن­جا که ساختارهای اجتماعی مشروط به فعالیت و کنش و ادراک انسانی هستند بنابراین ابژه­های علوم اجتماعی خصلتی اجتماعی و تاریخی دارند و بسیار بیشتر از ابژه­های علوم طبیعی وابسته به شرایط و وضعیت معین هستند.

اما شباهت­ جهان طبیعی و جهان اجتماعی در این­جا است که هر دو از ساختارها و سازوکارهایی تشکیل می­شوند که به طور نسبی دارای دوام و ثبات هستند (به­ویژه در قلمرو طبیعت این سازوکارها فراتاریخی­اند و برای مدت­های بسیار مدیدی دوام می­آورند) و همین ویژگی­ها است که پراتیک علمی و شناخت را ممکن می سازد. این امر که جهان دارای ساختار و نظم است علم را ممکن می سازد و به دانش علمی نیز خصوصییت ساختاری می­بخشد.

اما چه‌گونه می­توانیم این ساختارها را در قلمرو طبیعی و اجتماعی مطالعه کنیم؟

ابتدا مطالعه­ی جهان طبیعی را بررسی می­کنم و سپس جهان اجتماعی را. گفتیم که کار علوم طبیعی مطالعه­ی ساختارهای پدیده­های طبیعی است. این ساختارها قانون­مند هستند. و قانون­مندی ریشه در ساختار یا به بیان باسکار ذات چیزها دارد. مثلا ساختار اتم هیدورژن و ساختار اتم اکسیژن به­گونه­ای است که در شرایط مناسب ترکیب دو اتم از اولی با یکی از دومی به­نحوی قانون­مند مولکول آب را تشکیل می­دهد. اما چه‌طور می­توان ساختار چیزها و قانون­های حاکم بر آنها را مطالعه کرد؟ در قلمرو علوم طبیعی این مطالعه از راه ترتیب دادن نظام­های بسته­ی آزمایشگاهی ممکن است. یعنی در محیط آزمایشگاهی بسته یک محرکه­ی علیتی معین همیشه همان تاثیر و همان نتیجه را تولید می‌کند یا به بیان هیوم در صورتی که الف آنگاه ب و این توالی رویدادها را قانون­مندی می­نامیم. به­نظر باسکار آزمایش­ها از این رو ممکن می­شوند که سازوکارهای طبیعی در جهان بیرونی در نظامی باز عمل می­کنند که مانع از بروز مستقیم آنها در برابر حواس ما می­شود. اما وقتی دانشمند آزمایشگاهی آنها را در نظام یا محیط بسته­ی مناسبی ایزوله کند امکان کشف­شان هست. نظام باز به محیط بیرون از آزمایشگاه ارجاع می­دهد جایی که سازوکارهای گوناگونی در ترکیب، تعامل، برخورد و در تقابل با یکدیگر وجود داشته و پدیده­ها و رویدادهای مختلف جهان را خلق می­کنند. این سازوکارها بیرون از شرایط بسته­ی آزمایشگاهی هم وجود دارند و عمل می­کنند، اما در شرایط بیرونی به‌سختی می­توان آن‌ها را شناسایی کرد و به همین جهت نیز شرایط بسته­ی آزمایشگاهی برای شناسایی آن‌ها لازم است تا بتوانیم نحوه­ی عمل آن‌ها را شناسایی کنیم. زیرا فعالیت سازوکار مورد نظر در محیط بیرون یا در نظام باز با فعالیت انبوهی از سازوکار­های دیگر درآمیخته است و امکان ایزوله کردن و در نتیجه شناسایی آن به‌راحتی ممکن نیست. او در همین زمینه می­افزاید که ساختارهای واقعی در بیرون از آزمایشگاه مستقل از الگوی واقعی رویدادها (در صورتی که الف آن‌گاه ب) و حتی گاهی در تقابل با آن‌ها عمل می‌کنند.

باسکار در ادامه می­گوید که چیزها به واسطه­ی ساختارهایشان قانون‌مند هستند و دارای قوه­/نیرو. اما این نیروها می‌توانند اعمال بشوند یا نشوند. در ضمن قوانین علیتی ناشی از ساختار چیزها را در نظام­های باز باید گرایش­گونه­ درک کرد. کلمه­ی «قوه/نیرو» توجه ما را به وجود قدرت­های اعمال نشده معطوف می‌کند و کلمه­ی «گرایش» به وجود قدرت­های اعمال شده­ دلالت دارد که شاید تحقق نیافته باشند. گرایش‌ها نیروهای بالقوه­ای هستند که شاید اعمال شوند بی این که به­طور کامل تحقق بیابند یا این که فعال باشند بی این که در نتیجه­ی خاصی تجلی یابند یا تحقق یابند بی این که ما درکشان کنیم. گرایش‌ها نمی­گویند که چه چیزی اتفاق خواهد افتاد بلکه می­گویند چه چیزی احتمالاً به شیوه­ی تجلی نیافته در حال اتفاق افتادن است، فارغ از این که تأثیرات بالفعل آن را ببینیم یا نبینیم. آن‌ها ما را به سطحی از واقعیت فرامی­برند که در آن چیزها واقعاً در حال اتفاق افتادن هستند فارغ از نتایج و پی‌آمدهای بالفعل­شان. گرایش‌ها و نیروهای مختلفی در یک نظام باز وجود دارند اما الزاماً همه­ی آن‌ها به تحقق و فعلیت دست نمی­یابند و درجه و میزان قدرت و تأثیر آن‌ها نیز یکسان نیست. این می­تواند به دلیل وجود عامل­های تعدیل­کننده یا ضدگرایش‌ها و علل متقابل باشد که همگی قابل مطالعه هستند.

اما آیا مطالعه­ی ساختارهای اجتماعی و قانون­مندی­های آنها هم به شکل آزمایشگاهی در محیط بسته ممکن است؟ پاسخ بی­واسطه­ به این پرسش به­علت تفاوت­های پدیده­های طبیعی و اجتماعی منفی است. و با این حال می­دانیم که مارکس در سرمایه نوشت: «در تحلیل شکل­های اقتصادی نه میکروسکوپ به کار می­آید و نه معرف­های شیمیایی. [قدرت تجرید باید جایگزین هر دو شود]… فیزیک­دان فرایندهای طبیعی را در جایی مشاهده می­کند که در بارزترین شکل خود رخ می­دهند و تأثیرات مختل­کننده کم‌ترین نقش را در آن دارند، یا هر جا که امکان داشته باشد، در شرایطی دست به آزمایش می­زند که [از جریان فرایند درحالت ناب خود (تأکید از من است)] مطمئن باشد».[14] به­این معنی می‌توان دید که در قلمرو اجتماع تجرید به­جای میکروسکوپ و معرف­های شیمیایی می­نشیند. آیا از آن­چه مارکس در بالا می­گوید نمی­توان چنین نتیجه گرفت که منظور او از تجرید همان نظام بسته­ی آزمایشگاهی است که در این­جا با کاربست روش تجرید در ذهن دانشمند ـ فیلسوف ما شکل می­گیرد؟ یعنی این که مارکس هم ساختار و منطق (قانون­مندی­) معینی را در هنگام عرضه­داشت فرایند پژوهش، جدا از همه­ی دیگر ساختارها و نیروها و قانون­هایی که می­توانند «تأثیرات مختل­کننده» بر این فرایند بازسازی واقعیت در فکر داشته باشند، در حالت ناب خود، پژوهش می­کند؟ اگر چنین باشد آیا مطابق آن­چه که در بالا پیرامون تفاوت نظام بسته و نظام باز گفتیم منطق (قانون­مندی­های) سرمایه یا ساختارهای اصلی آن می‌توانند در تاریخ یعنی در نظام باز خود را بی هیچ جرح و تعدیلی تحقق بخشند؟ آیا نباید بنا به بحثی که کردیم خود را در شکل گرایش و نه قانون نشان دهند؟ مگر نه این­که معمولاً از گرایش نزولی نرخ سود می­گوییم که ریشه در ساختارهای اصلی سرمایه دارد. این کاهش نرخ سود در سطح بررسی ساختارهای اصلی سرمایه یا منطق آن، یعنی در حالت ناب خود یک قانون علمی است اما در سپهر باز تاریخ گرایشی نیرومند است که با ضدگرایش­های دیگری در مقابل خود روبرو می­شود. اگرچه این گرایش بسیار نیرومند است اما با این حال ما هرگز نمی­دانیم کی و چه زمانی سرمایه­داری را از پا خواهد انداخت. به­همین دلیل هم مرگ سرمایه­داری را از این راه انتظار کشیدن نه روش فعال که روش منفعلانه­ی انتظار است. در پایان می­خواهم اشاره­ای داشته باشم به این­که هدف دیالکتیسین­های جدید بازسازیسرمایه است. این به معنای آن است که برخی اصطلاحات مارکس را که شباهت بی­واسطه­ای بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی به ذهن متبادر می­کند کم‌تر استفاده می­کنند و به­جای آن­ها اصطلاحاتی که با جهان اجتماعی سازگارتر است بیشتر به­کار می­برند. در رابطه با حالت نخست می­توان از قانون­مندی یا قانون نام برد و در حالت دوم منطق. تفاوت بین این دو اصطلاح از آن رو است که قانون معمولاً به جهان طبیعی نسب می­برد جایی که قوانین سرسخت و تخطی­ناپذیری وجود دارد که جهان­شمول هستند و البته در دنیای باز بیرون از آزمایشگاه مجبورند به­سبب حضور نیروهای دیگری جرح و تعدیل شوند. اما واژه ـ مفهوم منطق به جهان اجتماعی ارجاع می­دهد و سازوکارهای دست­اندرکار که همیشه قابل تغییر از سوی عامل­های اجتماعی هستند.

فکر می­کنم حالا در پایان مطلب می­توانم به اطهاری انتقاد کنم که اصطلاح «قانون تاریخی» را به­ نادرست استفاده کرده است. زیرا مطابق با آن­چه که در بالا گفته شد، تاریخ را باید نوعی نظام باز تلقی کرد که در آن انبوهی از نیروهای گوناگون، انبوهی از سازوکارهای گوناگون و انبوهی از ساختارهای گوناگون با هم در تعامل و برخورد هستند و به­علت نبود وجود یک نظام بسته­ در سطح تاریخی که در آن یک قانون علیتی بتواند خود را جدا از دیگر قانون­ها تحقق بخشد به این نتیجه می­رسیم که در سطح تاریخی با گرایش­های تاریخی روبرو هستیم و نه قانون­های سرسخت و انعطاف­ناپذیر. زیرا که تاریخ محصول تعامل سازوکارها و گرایش‌های مختلف و نبردهای حاد طبقاتی و سیاست­گذاری­های مختلف دولت­ها است که با هم ترکیب می­شوند و جریان پدیده­هایی را ایجاد می­کنند که وضعیت تاریخی خاصی را شکل می­دهند. اگر چه می­دانیم (بر اثر پژوهش­ها و تجربه­های تأمل‌شده­ی خودمان) که سرمایه بزرگ‌ترین، قدرت‌مندترین و تعیین­کننده­ترین نیرویی است که در جامعه­ی معاصر در طول سیصد و اندی سال گذشته عمل کرده است ولی با این حال نمی­تواند بدون اختلال و مزاحمت اراده­ی خود را متحقق کند. مقاومت­هایی که در سطح تاریخ در برابر گرایش‌های شئ­کنندگی سرمایه انجام می­شود تا­به­حال در مقاطع مختلفی موفق به خم کردن این منطق و حتی انحراف آن از مسیرش و یا جابه‌جایی موقت آن با نظام­هایی دیگر شده است اما هنوز نتوانسته­ایم آن را به تاریخ گذشته تبدیل کنیم.

در نوشته­های دیگر بیشتر به دیدگاه­های اونو ـ سکین ـ آلبریتون و موضوعات دیگری می‌پردازم که اطهاری فقط به آنها اشاره­ای گذرا کرده است.

[1] «نسل سال‌خورده‌تر یقیناً امید خود را به جوانان گره زده است، زیرا قرار است آنان سبب پیشرفت جهان و علم شوند. اما هنگامی می‌توان چنین امیدی به جوانان بست كه همان كه هستند باقی نمانند، بلكه مسئولیت كار پرعذاب و تلخ روح را بپذیرند… علاوه بر این بزدلی مانع دیگری برای شناخت از حقیقت است. ذهن تنبل خیلی زود می‌گوید «خیلی هم در مورد فلسفه‌پردازی جدی نیستیم. البته می‌رویم و درس‌گفتارهای منطق را می‌شنویم اما این‌ها ما را تغییر نمی‌دهند.»… می‌توان انواع مهارت‌ها را فراگرفت و از طرق بسیاری به آدم مطلعی بدل شد؛ می‌توان به كارمند فاضلی بدل شد و برای مقاصد خاصی كه در سر داریم آموزش دید. اما پرورش ذهن برای چیزهای والاتر و تلاش و مشقت در این راه چیز دیگری است. می‌توان امیدوار بود كه در زمانه‌ی ما میل و اشتیاق برای امری بهتر در جوانان سربرآورد و آنان به پركاهی از شناخت ظاهری اكتفا نکنند.» (گ. هگل: دانشنامه. ترجمه­ی حسن مرتضوی، منشترنشده)

[2] Robert Albritton, Dialectics and deconstruction in political economy 1999

[3] The New Dialectic, Systematic Dialectic

[4] واژه- مفهوم عبارتی است که از دانشنامه­ی هگل به وام گرفته­ام. به­نظر می­رسد که این عبارت حاوی فراگیری سطح و عمق زبان و فکراست هنگامی که به پدیده­ی معینی می­پردازد و آن را بررسی می­کند.

[5] گ. هگل: دانشنامه­ی فلسفی.

[6] همان منبع

[7] همان منبع

[8] Roy Bhaskar: A Realist Theory of Science, 1978

روی باسکار فیلسوف علم هندی ـ بریتانیایی است که آثار بسیاری در زمینه­ی فلسفه­ی علم، تفاوت جهان طبیعی و جهان اجتماعی، دیالکتیک و روش­شناسی­های رایج دانشگاهی و نقد آن‌ها نوشته است. او تأثیر به‌سزایی بر بسیاری از رشته­های دانشگاهی و روش­های پژوهش آنها داشته است. مکتب او معمولاً به نام رئالیسم انتقادی شناخته می­شود. از جمله کتاب­های او می­توان به چند نمونه­ی زیر اشاره کرد:

Scientific realism and human emancipation, 1986

Dialectic, the pulse of freedom, 1993

From east to west, odyssey of a soul, 2000

Interdisciplinarity and climate change, transforming knowledge and practice for our global future, 2010

Philosophy and the idea of freedom, 2011

[9] همان منبع

[10] Understanding

[11] «درست است كه نیوتون آشكارا هشدار داده بود كه فیزیك باید از متافیزیك پرهیز كند؛ اما ضمن احترام به نیوتون باید گفت كه خود او به‌هیچ‌وجه مطابق با این هشدار عمل نكرد».دانشنامه­

[12] «کار علم یافتن این سازوکار‌هاست. هنگامی که دانشمندی به یک چیز یا رویداد یا ساختار و قانون ارجاع می­دهد یا درباره­ی چیزی که وجود دارد اظهار نظری می­کند و یا در رابطه با آن چیز عمل می­کند، باید این همه را با رویه­ها و توصیفاتی انجام دهد و ایده­ها و مفاهیمی برای آن‌ها بکار می­گیرد اما وظیفه­ی فیلسوف بررسی محتوای این مفاهیم است». (برگرفته از معرفی رئالیسم انتقادی که از این قلم منتشر شده است.)

[13] Roy Bhaskar: The possibility of naturalism, a philosophical critique of the contemporary human sciences, 1998

[14] کارل مارکس: سرمایه جلد یکم ص. 30 ترجمه­ی حسن مرتضوی