سیف خدایاری – چگونه بیخدا شدم ؟

چگونه بیخدا شدم ؟

سیف خدایاری

لازم می بینم قبل از اینکه به جواب این سؤال بپردازم نکته ای را روشن کنم.به نظر من فقط از یک ذهن بیمار بر می آید که یک کودک را مسلمان،یهودی ،مسیحی ،بودایی و یا منتسب به هر دین و آیینی بنامد.با چه معیار و استدلالی کودک چهار ساله را می توان پیرو یک دین نامید؟ اما افسوس که از خودبیگانگی انسانها حد و مرز ندارد وویروس آموزش های دینی به دنیای شیرین و معصومانه کودکان هم سرایت کرده است .علاوه بر کودکان بخش بسیار بزرگی از انسانها بدون اینکه خودشان انتخاب کرده باشند، فی البداهه پیرو یک دین بشمار می آیند.اگر بزرگسالان این فرصت را بیابند که درسنین جوانی و یا بزرگسالی تأثیر آموزش های دینی را با مبارزه با این خرافات کم کنندو یا بطور کلی از بین ببرند،متأسفانه کودکان این انتخاب را ندارند و از همان اوایل کودکی مورد ستم آموزش های مذهبی قرار می گیرند.در این رابطه من چهره کودکانی را از یاد نمی برم که در بهترین دوران زندگیشان برای شادی کردن و بازی مجبور بودند و هم اکنون نیز هستند که صداهای درهم و برهم درس قرآن را (قا ـ قو ــ قی ) با گیج سری و بی اشتهایی بعد از معلم خود تکرار کنند.گاهگاهی به کلاس معلمان کلاس اول ابتدایی می رفتم و این تراژدی را به چشمان خود می دیدم.جمهوری اسلامی در چند سال اخیر آموزش قرآن را به بچه های کلاس اول ابتدایی تحمیل کرده است !
نظام سرمایه داری و کارشناسان خرد و درشتش می دانند که بدون دستکاری احساسات پاک کودکان و بدون مانیپولاسیون فکری آنها ، نمی توانند در سنین بالاتر آموزه های خرافی را به انسانها منتقل کنند.بنابراین مجبورند سال بسال سن کودکان مشمول خرافات را پایین بیاورند.این مسأله تنها مختص دین اسلام نیست.متأسفانه تمام دنیا به این اپیدمی آلوده شده است. به طور مثال نمایش غسل تعمید کودکان را در نظر بگیرید؛در سال 1858 میلادی ادگاردو مورتارا کودک شش ساله یک خانواده یهودی ساکن بولونیا در ایتالیا ،طبق قانون تفتیش عقاید پلیس تحت امر پاپ کشف می شود و از آغوش پدر و مادر خود گرفته می شود و برای غسل تعمید به رم فرستاده می شود.در آنجا او را کاتولیک بار آوردند و ادگاردوی بیچاره جز ملاقاتهای کوتاه مدت و زیر نظارت کشیشان نتوانست پدرومادر خود را ببیند.داستان کشف او توسط پلیس از آنچه که بالا گفته شد غم انگیز تر است.ادگاردو بیمار می شود و خدمتکار او که یک دختر بیسواد کاتولیک است از ترس اینکه مبادا ادگاردو بمیرد و چون هنوز غسل تعمید نیافته کافر است و مستقیماٌ به جهنم برود،یک سطل آب روی او می ریزد و او را نجات ! می دهد .بعداٌ خدمتکار ماجرا را به کلیسای محل می گوید و کلیسا تصمیم می گیرد کودک تعمید یافته و کاتولیک شده را از پدر و مادرش جدا کنند.این تنها یگ مورد از ستم مذهبی است که در تاریخ ثبت شده است .هزاران نمونه نوشته و نانوشته وجود دارد که بیانگر این نوع از جنایت دینی است .وجه مشترک تمام ادیان در این است که در همه آنها بزرگترها تلاش می کنند خرافات را به پیشانی کودکان ببندند و گرنه کودک بخودی خود و دور از آموزش ها بیخداست.اینکه عده ای تلاش می کنند دین را پدیده ای روحانی و فکری جلوه دهند که فقط مربوط به بخشی از زندگی می شود، بشدت مشمئز کننده و انحرافی است.دین کلیه لحظات زندگی شخص را تحت تأثیر می دهد و به آن شکل می دهد.بطور مثال من ترس از مار را نه از تجربه شخصی رودرویی با این جانور ،بلکه از تعریف مارهای جهنم فرا گرفته ام. اینجا من نمی خواهم بر جنبه های مخرب تأثیر دین بر انسان حرف بزنم، کاری که باید انجام دهم.فقط می خواهم بخشی از داستان زندگی خود در ایران اسلام زده را تعریف کنم که نمونه تیپیک اکثریت جامعه ایران است.
من فکر می کنم طرح این سؤال که چگونه بیخدا شدم حامل نوعی اشتباه وبه بیان دیگر غلط مصطلح است.شاید سؤال مناسب این باشد چگونه دوباره بیخدا شدم؟
زندگی من هم مانند زندگی میلیونها انسان که حاصل تصادم سلولهای جنسی دو نفر است و در مورد بسیاری از ما بطور تصادفی و بدون تصمیم قبلی دارندگان این سلولها شروع شد.در روستای میانه ،یکی از روستاهای اطراف مریوان در سال 1354 بدنیا آمدم.پدرم کارگر فصلی است.تابستانها در روستای خودمان روی چند قطعه زمین کوچک کار می کند، کاری که خودش آن را بیگاری شیطان می نامد.منظورش بی فایده بودن کار است ،چرا که با هیچ حسابی جوابگوی یکدهم زحمتهای او نیست.پدرم با شروع فصل سرما و بعد از فارغ شدن از زحمت زمینها همراه با دهها مرد جوان و پیر هم سرنوشت خود برای کارگری راهی بنادر جنوب ایران که 1500 کیلومتر از محل زندگیشان فاصله دارد،می شد.پس از سه چهار ماه رنج و زحمت دوباره به روستا باز می گشت تا به همان داستان تکراری زندگی اش ادامه دهد.این شیوه زندگی بسیاری از مردم منطقه ما حداقل در 50 سال گذشته بوده است که هنوز هم ادامه دارد.
تا آنجا که به یاد دارم تا همین سه چهار سال پیش که بیماری قلبی پدرم را زمینگیر کرد، اوهیچ زمستانی در خانه نمانده است.تنها از برکت تیغ جراحی و بیماری قلبی است که حالا می تواند زمستانها در خانه و کنار کوره لم بدهد.
برای من و بسیاری از کودکانی که با این سیستم از زندگی بزرگ شده ایم، زمستان همیشه یادآور خاطرات تلخی از دوری پدر از خانه است.دور شدن پدر از خانه در دنیای کودکانه من خیلی تلخ و ترسناک بود.تلخی دوری از او و نبود گرمی و محبت در کانون خانواده ،غصه بیکاری که این اواخر بخشی از زندگی میلیونها انسان در ایران است،ترس از دست دادن پدر بر اثر حوادث کار یا تصادف و … که هیچکدام از آنها بیمورد نبود.ترس از دست دادن پدر برای ما خیلی واقعی بود. تنها در روستای ما چندین نفر جانشان را در همین مناسبات ظالمانه دنیای بیرحم سرمایه داری از دست داده اند، متأسفانه تازه ترین آنها در همین روزهایی که من این مطلب را می نوشتم اتفاق افتاد و کارگر 60 ساله ای از روستای ما قربانی مناسبات ظالمانه دنیای سرمایه داری شد و صدها کیلومتر دور از خانواده اش جان باخت.این ترس بخش بزرگی از از حافظه کودکی ما را گرفته بود.دو سال قبل از تولد من پسر عموی پدرم در مسیر بندر تصادف کرده و جانش را از دست داده بود و غمنامه آن نقل مجالس بود.
از طرف دیگر رنج و زحمت مادران بویژه در روزهایی که پدر درخانه نبود،چند برابر می شد.مادرم تمام غصه های ما به اضافه چندین غصه دیگر که مختص زنان و مادران است ، داشت.در این روزها مادران باید نقش پدر را هم بر عهده می گرفتند.آن سالها معمولاٌ در روزهای سرد شیرهای آب یخ می بست و می بایست از جای دیگر آب کشی می کردند.علاوه بر کارهای خانه و آبکشی کارهای دیگر مانند شکستن هیزم برای کوره ،پارو کردن برف پشت بام و کارهای متفرقه دیگر واقعاٌ برای یک انسان طاقت فرسا بود.
با این توصیفات تصور جهنم برای کودکانی مثل ما به مراتب آسانتر ازتصور بهشت بود.ما در جهنم واقعی زندگی می کردیم منتها نمی دانم چرا توصیف جهنم در ادبیات دینی همیشه جایی گرم و سوزان است؟ در کودکی فکر می کردم جهنم باید جایی سردباشد!
در همان دوران کودکی با ظلم و نابرابری در محیط زندگی خود آشنا شدم و یک سر این نابرابری را در مسجد می دیدم.در روستای ما مردانی بودند که مثل پدر ما به بندر و شهرهای دوردست نمی رفتند و زمستانها در میان زن و بچه خود می ماندند.این افراد یک پایشان در مسجد بود و هنگام بارش برف هم از رحمت خدا حرف می زدند.با شنیدن حرف آنها من دلم می گرفت چرا که رحمت خدا برای مادرم پارو کردنش زحمت بود.لابد می پرسید تو مسجد چکار می کردی؟کوره بزرگ مسجد وسیله خوبی برای گرم کردن دستان یخ زده بچه ها بود.از طرف دیگر به بچه هایی که پدرشان به بندر نمی رفت حسودیم می شد.با خود فکر می کردم پدر اینها شب کنار بچه هایش می خوابد و پدر من روی کاغذ سیمان.در آن دوران من نوعی رابطه بین مسجد رفتن آدمها و مرفه بودنشان می دیدم.هر چند افراد دیگری مانند پدر من و سایر زحمتکشان هم به مسجد می رفتند، اما بیشتر روزهای جمعه و به خاطر رفع تکلیف بود.به علاوه کسانی که وضع بهتری داشتند بیشتر خدا را شکر می کردند و از قسمت و نصیب حرف می زدند. در کتابهای درسی هم داستانهایی مذهبی وجود داشتند که من از آنها حالم می گرفت ،مثلاٌ« از تو حرکت از خدا برکت »من می دیدم که پدر من و صدها نفر دیگر هر ساله هزار و پانصد کیلومتر از خانه دور می شدند( حرکت می کردند ) اما برکتی در کار نبود تمام سال را بخور و نمیر و با ارتزاق از گیاهان می گذراندند و پاییزهم باید برای حرکت مجدد پول قرض کنند.می دانستم که این حرفها را کسانی دروغگو می نویسند.خلاصه از همان دوران کودکی به این مزخرفات باور نداشتم و دنیای واقعی را که مناسبات ظالمانه آن برای میلیونها انسان مثل ما تباهی ببار آورده بود می دیدم.
به یمن زندگی نکبت باری که داشتیم ،جایی برای خدا و پیغمبر در زندگی من باز نشد.پدر و مادرم انسانهای مذهبی نبودند.فقط از روی ترس غضب خدا و کم کردن رزق و روزی و یا طعن و تشر اطرافیان بخش کوچکی از مناسک دینی را انجام می دادند، اما زیاد جدی نبودند و ما را هم تحت انضباط مذهبی بار نیاوردند.در مجموع نسبت به همسالان زندگی آزادتری از قید و بند مذهب داشتم.
کلاس اول یا دوم ابتدایی بودم که طبق سنت آن دوران تابستان پدرم مرا همراه برادر بزرگترم پیش یکی از میرزاهای روستا برای آموزش قرآن فرستاد. میرزا قرآن را به سبک هجایی( حُجی ) که فوق العاده سخت بود درس می داد. من که در مدرسه به آدم زرنگ و باهوش معروف بودم از پس تکرار هجاها بر نمی آمدم و نوعی ترس همراه این صداهای گوش آزار به قالب آدم می رفت.این را هم بگویم انگیزه من برای رفتن به کلاس میرزا که در باغ زیبایشان تشکیل می داد، سر در آوردن از آن باغ بود که با پرچین محکم اش بصورت چیز جادویی برای من در آمده بود.
اما بزودی آن جاذبه و علاقه رنگش را باخت، چرا که ما مجبور بودیم بعد از درس خسته کننده میرزا در جمع آوری علوفه های خشک که آسانتر از تکرار هجاهای بی معنی نبود به آنها کمک کنیم.دقیقاٌ نمی دانم چند جلسه به آنجا رفتیم اما می دانم که روزی از روزهای آن تابستان ، پس از تهمت دزدی به من و برادرم، ما از ترس آنها فرار کردیم و دیگر به آنجا بازنگشتیم.من و برادرم مطمئن بودیم که هیچ یک از ما ناخنگیر را ندزدیده ایم ، اما ابهت مقام دینی میرزا مانع از آن می شد که برای آنها توضیح دهیم لذا جرم ناکرده را با فرار خود پذیرفتیم.این هم یکی از خواص مذهب است که احساس تقصیر و گناه را در انسانها بویژه در برابر مقام های مذهبی کوچک یا بزرگ به وجود می آورد.بعضی از انسانها تا آخر عمر این ترس و احساس تقصیر را با خود حمل می کنند. بعدها یک بار دیگر پدرم مرا به کلاس قرآن فرستاد با این وعده که اگر قرآن را ختم کنی برایت دوچرخه می خرم .من با اشتیاق دو جزء آن را خواندم اما بقیه را در رؤیای دوچرخه رکاب زنان به سرعت ختم کردم !پدرم وعده اش را پشت گوش انداخته بود و من هم زیاد تو ذوقی نخوردم چرا که ختم کردن قرآن من هم تعریف بردار نبود.
در آن دوران مصداق دیگری از نابرابری که اینبار به طور مستقیم ریشه در دین داشت ،توجه من را به خود جلب کرده بود.بخشی از بهترین زمینهای روستا متعلق به مُلا بود که بدون هیچ زحمتی به او رسیده بود.آنزمان رسم بر این بود که هر خانوار در روستای ما سالانه یکروز بدون دریافت مزد برای مُلا کار کند. زمین مُفت ، کارگر مُفت !با احتساب اینکه روستای ما نزدیک 300 خانوار جمعیت داشت، در فصل کار مزارع به طور متوسط هر روز دو نفر در خدمت مُلا بودند.افرادی بودند از فرط بیچارگی به یکروز رضایت نمی دادند و روزهای بیشتری به مُلا خدمت می کردند .این بردگی عریان بر روی زمینهای مسجد و برای بالاترین مقام دینی روستا که اشتهار خوبی هم در حیطه کار خود داشت انجام می شد . من با آنکه کودکی بیش نبودم این را نابرابری می دانستم و وقتی پدرم از آنجا بر می گشت ،احساس حقارت و بردگی را در چهره اش می دیدم . ناگفته نماند که افراد زیادی از این وضعییت ناراضی بودند اما نمی دانستند که می توانند به آن پایان دهند و تمام اعتراضشان با چند غُروغُر تمام می شد.الان این رسم ور افتاده اما شکل دیگری از آن هنوز در بسیاری از روستاهای کردستان بر جا مانده. مردم فقیر و کم مایه باید سالانه مبلغی پول برای استخدام مُلا در روستایشان بپردازند.این رقم بسته به بزرگی یا کوچکی روستا و میزان علم ! مُلا دارد .در روستاهای کوچک اجاره مُلا نسبتاٌ گران تمام می شود و معمولاٌ اعتراضات کوچکی با خود دارد، اما خاصییت مذهب که انسانها را به تسلیم و سکوت وادار می کند مثل همیشه مسأله را حل می کند!
دوران راهنمایی رادیو نقش بزرگی در زندگی نسل من داشت .آن دوران هنوز تلویزیون به روستای ما نیامده بود و تنها رسانه مورد استفاده ما رادیو بود.رادیو کومله و صدای حزب کمونیست مهمان همیشگی خانه ها بودند.در جامعه آن روز کردستان 2 قطب سیاسی متضاد در برابر هم و رو به جامعه وجود داشتند.از طرفی قطب رادیکال و طرفدار مردم زحمتکش که خود را با کومله یکی می دانستند و از طرفی دیگر دیگر قطب زورگو و قلدر حزب دمکرات. البته در روستای ما و روستاهای اطراف دمکرات در میان مردم پایگاهی نداشت.فقط افرادی هوادار دمکرات بودند که مردم نسبت به مزدور و جاسوس رژیم بودن آنها شک داشتند و بعداٌ هم معلوم شد که اشتباه نکرده اند. اکثر هواداران دمکرات سر از بسیج و شوراهای اسلامی در آوردند.مردم کومله و دمکرات را با هم مقایسه می کردند و معمولاٌ درجه انسانیت و آزادیخواهی افراد نسبت به هواداری از این دو جریان تعیین می شد.برنامه های رادیو کومله و حزب کمونیست بیشتر به دل ما می نشست چون حرف دل ما را می زد و انسان مجبور بود با شنیدن آن سرش را به علامت تایید تکان دهد و گاهی از لذت این همدلی ذوق کند. اما حرف های رادیو دمکرات اینطور نبود.سر آدم خشک می ایستاد تا چیزی از آن را مطابق زندگی دور و بر خود پیدا کند و آنها مجبور بودند برای پر کردن برنامه های خود به شعر و ترانه کردی و ادبیات گُل و بلبل روی بیاورند. علاوه بر این رادیو دمکرات در اول برنامه های خود قرآن می گذاشت و از باورهای خرافی مردم و سنت های پوسیده تعریف می کرد.مردم که از اسلام و جمهوری اسلامی بیزار بودند با این اقدامات دمکرات ،آنها را کنار هم می دیدند.رادیو دمکرات در آن سالها به من و امثال من کمک زیادی کرد که از مذهب روی گردانند.
پس از پایان دوره راهنمایی برای ادامه تحصیل به دانشسرای تربیت معلم مریوان رفتم،ظاهراٌ تنها انتخاب من برای ادامه تحصیل دانشسرا بود چون امکانات تحصیل در دبیرستان آزاد که مستلزم اجاره خانه در شهر و سایر هزینه ها بود نداشتم.دانش آموزان دانشسرا از میان بچه های روستا و اقلیتی از بچه های شهر که از هر نظر فقیر و سربراه بودند انتخاب می شدند.فضای دانشسرا هم بشدت خفه ،بسته و مذهبی بود،چون باید افرادی را مطابق استانداردهای فرهنگی جمهوری اسلامی به عنوان معلم تحویل آموزش و پرورش دهد.محیط خفقان آور دانش سرا برای افرادی مثل من که به آموزه های مذهبی بی توجه و تا حدی دیدی انتقادی داشت ، دو چندان خسته کننده بود.تعداد این دانش آموزان هم کم نبودند و گرایش به بی دینی علیرغم گزینش سخت اولیه و کنترل همیشگی در حال رشد بود.فرار از اجرای مناسک مذهبی مانند نماز و روزه سخت ترین کاری بود که انجام می دادیم .اوایل با ترفندهایی ساده مانند مشغول شدن به نظافت و تمارض شروع می شد اما بعد از مدتی تمام ترفندها رنگش را می باخت و ناچار بودیم به قایم شدن در کمد، زیر راه پله ها ،پشت ساختمان و توالت پناه ببریم.من حاضر بودم 20 دقیقه بوگند دستشویی را تحمل کنم اما به نماز جماعت نروم و این کار را تقریباٌ هر روزه انجام می دادم.
در خوابگاه هم بین ما افراد بی مذهب و افراد مذهبی جر و بحث در می گرفت که با توجه به شناخت کم وناقص از پدیده دین معمولاٌ بحث ها در جایی گم می شد.یک بار هم به خاطر توهین به قرآن تنبیه شدم.یکی از بچه ها قرآن را با نوای ضربی که مخصوص رقص کردی بود می خواند و ما چند نفر دست می زدیم و می خندیدیم که به گوش سرپرستی رسید و تهدیدها و تعهدها و … شروع شد.از اثرات جانبی آن خنده ها 3 سال محروم ماندن از گزینش دانشگاه بود.
در کلاسهای درس هم مرتباٌ با معلمان دینی جر و بحث می کردم .مخصوصاٌ بحث های پیچیده مانند قضا و قدر یا جبر و اختیارکه با هم در تناقض قرار دارند و تو باید آنها را در عین تناقضشان با حکم والله اعلم بپذیری!
چه کسی باور می کند که کسی یا قدرتی تمام جزئیات زندگی انسان را مو به مو نوشته و مانند یک عروسک کوکی در این دنیا رها کرده و هیچ اختیاری در تغییر آن نیست و از طرف دیگر به تو عقل داده که میان خوب و بد یکی را انتخاب کنی ؟معادله ای که با پذیرش هر کدام دیگری نقض می شود و در عین حال باید آن را قبول داشته باشی !متفکران و فیلسوفان دینی این مسائل را به شیوه خاص خود فرمول بندی کرده اند ، اما حتی خود آنها هم به این فرمول ها باور ندارندو آخر سر می گویند:اصلا پذیرش دین چیزی عقلی نیست و برای شناخت خدا باید از راه دل وارد شد و از این حرفهای رضا مارمولک .
بالاخره دوره 4 ساله دانشسرا تمام شد و من هم می بایست بخشی از آن نظام آموزشی شوم که این مهملات و خرافات دسته بندی شده را تحویل دانش آموزان دهم.در دوران تدریس در دبستان سعی می کردم از اثر دین بر احساسات کودکان بکاهم.مثلاٌ قرآن را سرسری برای دانش آموزان می خواندم اما از آنها نمی پرسیدم و امتحان نمی گرفتم و بیشتر دقایق زنگ دینی و قرآن را به داستان خواندن، جوک گفتن ، نقاشی کردن و بازیهای کلاسی اختصاص می دادم.
درس دینی و تاریخ که آنهم دربرگیرنده داستان پیامبران و امامان بود را فقط روخوانی می کردم و برای دانش آموزان توضیح نمی دادم. در کلاس درس من سخنی از اخلاقیات مذهبی و نصیحت های آخوند مأبانه نبود و موضوع انشا هم هیچگاه موضوعات دینی نبود.نام خدا را روی تخته سیاه نمی نوشتم و در جواب بچه ها می گفتم : بگذارید تخته سیاه تمیز باشد!
خاطره ای از روزه خواری آن دوران در مدرسه هم دارم که بد نیست آن را تعریف کنم: در روستای خوشاب از توابع سنندج بودم.آن روستا سنجدهای درشت و خوشمزه داشت که بچه ها همیشه جیبم را از آن پر می کردند.یکی از روزهای رمضان از اداره برای بازدید به مدرسه آمدند و در حین نوشتن گزارش توسط یکی از آنها من حواسم پرت بود و آرام آرام به سنجدها توک می زدم ( روزه خواری را از بچه ها پنهان نمی کردم ).بعد از پایان کار رئیس آموزش و پرورش منطقه که اتفاقاٌ انسان خوش مشربی بود مرا به گوشه ای برد و گفت : فلانی جلو بچه ها روزه خواری نکن . من هم که با روحیه او آشنا بودم ،خودم را نباختم و گفتم : سنجد روزه را باطل نمی کند! مدتها بعد این رمز شوخی بین ما بود.
بعد از 3 سال تدریس در دبستان بالاخره در گزینش دانشگاه برای ادامه تحصیل در رشته زبان انگلیسی قبول شدم و دوباره خوابگاه و فرار از مناسک و مراسم و ترفندها که این بار پیشرفته تر بودند. سرانجام تدریس در دوره راهنمایی و دبیرستان و اینبار سؤالات و کنجکاوی بیشتر دانش آموزان.
دانش آموزان در ایران معمولاٌ دید خوبی نسبت به معلمان انگلیسی دارند و از آنها انتطار بیشتری از سایر معلمان دارند.معمولاٌ سؤالاتی را که جرأت ندارند از سایر معلمان بپرسند، آنرا برای کلاس انگلیسی می گذارند.بچه ها خودشان باور مذهبی محکم ندارند و می خواهند هر طور شده تأیید نا باورهایشان را از بزرگترها بگیرند و معلمان کسانی هستند که با موجی از سؤالات که بسیاری برای دست انداختن افراد مذهبی است،روبرو می شوند. اگر با معلمشان هم رابطه دوستانه داشته باشند، حرفهایشان را بی پرده می گویند و در ضمن سعی می کنند از زندگی خصوصی او سر در بیاورند تا آن را الگو برای خود قرار دهند.جواب دادن سرراست به بسیاری از سؤالها ممکن نیست و ممکن است برایت دردسر درست کند، کما اینکه بسیاری از معلمانی که هنوز از دم تیغ پاکسازی انقلاب فرهنگی و گزینش رد جان سالم بدر برده اند، با این دردسرها آشنا هستند. اما شگرد من به عنوان یک معلم که نمی خواستم باورهای مذهبی در دانش آموزان شکل گیرد یا تقویت شود، ترکیبی از جوابهای زیر بود.معمولاٌ در جواب به سؤالاتی مانند اینکه شما روزه هستید؟ جواب من این بود: این مسأله ای شخصی است و من نمی خواهم به سؤال شما جواب دهم و با این توضیح کوتاه سخنان خود را برایشان روشن می کردم.شما بهتر است سؤالات خصوصی را از افراد نپرسید و به سؤالات خصوصی دیگران هم مجبورنیستید جواب بدهید.در بعضی از موارد هم در مقابل این گونه سؤالات خودم را به نشنیدن می زدم و بی تفاوت از کنار آن می گذشتم تا اشتیاق دانش آموزان بیشتر شود بعد جوابی مشابه جواب بالا به آنها می دادم.برخورد اصولی به دین و باورهای مذهبی تا حد زیادی می تواند اثر آن را بکاهد و دین را به امر کاملاٌحاشیه ای تبدیل کند.
در یکی از کلاسهایم که دخترانه بود از بس با سؤالات خصوصی روبرو شدم و جوابی مانند جواب بالا به دانش آموزان دادم که در رفتار آنها تأثیر گذاشته بود و در جواب برخی از دانش آموزان در مورد محتویات کیف آنها، این جواب را از آنها می شنیدم: عزیزم این کیف وسیله شخصی و خصوصی من است و به کسی مربوط نیست چی در آن هست.
می خواهم بگویم آنچه من در مدارس ایران تا همین پارسال (2008) که از ایران بیرون آمدم ، می بینم تنفر نسل جوان از دین و بی باوری نسبت به آموزش های مذهبی است.بچه ها دوست دارند از دنیای شادی برخوردار باشند و می دانند شادی با تعالیم مذهبی تناقض دارد.تمایلات جنسی بچه ها را نمی توان با نصایح آخوند مأبانه سرکوب کردو معلمانی که اخلاقیات مذهبی تبلیغ می کنند، بیشتر مورد تمسخر و دست اندازی و جوک ساختن بچه ها قرار می گیرند.در مقابل دانش آموزان خود را به معلمان بی دین و سکولار نزدیکتر احساس می کنند.کودکان به طور طبیعی بی خدا خستند و اگر مذهب شرش را از سر شان کم کند، آنها راه خود را خوب بلدند.