ستاره تهران (اشرف علیخانی) -چرا به انگلیسی نوشتم؟ – بخشی از نامه به برادرم‎

چرا به انگلیسی نوشتم؟ – بخشی از نامه به برادرم‎

سلام و درود

…. بله. متن شعر انگلیسی ام دارای ایراده. خودم هم میدونم اما دلم میخواد به خارجیها حرفامو بزنم. واقعاً از ایرانیها دارم ناامید میشم چون اولاً که همه ی همین حرفایی که بزنم رو خودشون میدونند و بهتر از من هم میدونند. دوماً هم که علیرغم اینکه میدونند، اما باز و همچنان درگیر عادت شده اند چه در مورد دین و عقاید مذهبی و چه در مورد خبرهای فاجعه بار ایران و همین منطقه ی خودمون.
خارجیها درگیر عادت نشده اند و خیلی هم حساس و نکته بین هستند و حرف مردم براشون اهمیت داره و درضمن: از خیلی دردهای خاورمیانه ایها بی اطلاع هستند. من خواستم باهاشون شروع کنم به حرف زدن. بهرحال مدتهاست دارم با خارجی ها حرف می زنم. روی وبلاگ خودم مطالبمو منتشر میکنم

و اما متن شعر انگلیسی در اصل به فارسی اینجوریه:

ظرفیتم تکمیل شده است
در من دیگر، جایی برای انباشت غم نیست
نه در قلبم
و نه در ذهن
همه لبریزست

انبوه پریشانی ها ازاستخوانهایم آویخته اند
درست مثل مسافران و میله های اتوبوس های دو طبقه ی قدیمی
و یا مانند متروهای جدید
می خواهم پرنده باشم
زمین بیش از حد کثیف است
آسمان را دوست دارم
و یا هیچ کجا در یک نا کجا

قلبم دارد می ترکد، قلب شما همچنین…
ما، مردم خاور میانه

خاور میانه:
بوی دین
بوی خرافات
بوی فقر
بوی مرگ جوانی ِ مردم
بوی ویرانی ِ شادی ها
بوی نابودی ِ آرزوها
قلبم دارد می ترکد….

ستاره تهران (اشرف علیخانی)
2015 سپتامبر 18

و میدونم انگلیسی که من نوشتم خیلی ایراد داره و البته سانسور کردم نوشته ام رو….

اینروزها هم حالم خوب نبود….. من رفتم که برم ششماه دیگه برگردم و نوروز رو تبریک بگم. اما چند روز بعد… آقای مالک طفلکی از دنیا رفت. انقدر حالم بد شد که حد نداشت..
انقدر گریه کردم چند روز….
واقعا برام غیرقابل تحمل بود… نمی دونم چطوری تونستم دوام بیارم.
اگه حتی ماه رمضون نیومده بود خونه مون، شاید انقدر بینهایت ناراحت نمیشدم.. اما اونروز ایشون اومد و کلی خاطره ازش دارم…

آقای مالک برام شعری سروده ی خودش رو آورده بود با نام: به یاد ایام جوانی
شعریست سپید. بدون وزن اما زیبا و پرمحتوا

انگار خودش هم میدونست که قراره از دنیا بره…
من اما اصلاً نمیتونستم حدس بزنم ممکنه از دنیا بره… رفتارش کمی عجیب و غریب بود اما پر از محبت و دلسوزی بود.
راجع به گذشته ها گپ زدیم.
از دوستان گروه سایه هم کمی غیبت کردیم. من غیبت کردم. او اصلاً از هیچکس بدگویی نمیکنه و هرگز بدگویی نکرده

بهرحال نزدیک غروب پاشد و رفت. من تا جلوی در کوچه بدرقه اش کردم. قرار شد گاهی بریم در پارک قدم بزنیم. اما خبر نداشتم هرگز نمی بینمش!
چقدر حالم بد میشه باز… یادم که می افته….

بهرحال….

خلاصه اینکه هر روز اتفاق تلخی می افته. یعنی توی این خراب شده یک روز نمیشه با خیال راحت نفس کشید و ظاهراً خوش بود.

… این خونه حسابی باید تغییر کنه. به تعداد ده دوازده تا کارگر باید کار کنم برای شستشوی قالیچه و پرده و پتو و ملافه و زمین و نظافت آشپزخونه و همه چی.
اغلب هم سردرد و گوش درد دارم. یعنی زندگی خیلی درام شده برام

تنها موضوعی که باعث خنده ام میشه… یک موضوع هست و بس. اونهم اینکه به خودم توی آینه نگاه می کنم و میگم آخه چه جوری زنده موندی تو با اینهمه مشکلات!؟؟ بعد خودم به خودم جواب میدم که: زیر این پوست و بدن یک کرگدن وجود داره

همین

الان و همین لحظه هم تصمیم گرفتم… این متن «قلبم داره می ترکه» رو به فارسی بنویسم…. و البته این آخرین نوشته ی من به فارسی خواهد بود.

البته مطمئن نیستم… شده ام چوپان دروغگو! درحالیکه بهیچوجه دروغگو نیستم! به جون خودم قسم می خورم که دروغ نمیگم. واقعاً میرم که برم… اما یک اتفاقی می افته و بلایی نازل میشه و میام در اینترنت بنویسمش!

نمیدونم کجا بود که خونده بودم همون چوپان دروغگو هم دروغگو نبود. اون گرک کلک میزد. میومد و تا چوپان داد می زد… گرگ می رفت و یکجا مخفی میشد. مردم که متفرق می شدند باز می اومد. باز چوپان داد و فریاد می کرد که گرگ اومده. گرگ اومده. گرگ فوری باز قایم میشد… همینجوری… تا اینکه دیگه مردم به فریاد چوپان باور نکردند. بعد گرگه با خیال راحت اومد و گوسفندهارو خورد.
حالا من هی میگم که میرم و نمیام ششماه یا یکسال… یک اتفاقی می افته دو هفته یا بیست روز یا فوقش دوماه بعد، برمی گردم. حالا یکدفعه واقعاً بلایی سرم میاد اما کسی باور نمیکنه و شماها خیال می کنید باز چندماه دیگه برمی گردم! درحالیکه شاید من اونموقع مرده باشم. که زیاد هم ناراضی نیستم اگه بمیرم. واقعاً راحت میشم. از شر همه ی مشکلات خلاص میشم. اینجا دیگه نمیشه زندگی کرد. هرچی رو بشه تحمل کرد، مریضی. بی پولی. گرفتاریهای مختلف. هرچی. اما این مردم رو نمیشه تحمل کرد. مردم نود درصدشون بیتفاوت شده اند. نسبت به همنوع خودشون بی تفاوت و بی خیال. فقط به فکر خودشونند و به فکر پول و ثروت اندوزی….

چند روز پیش یک آقایی به من توی میدون ونک پیله کرد. البته خوش تیپ و مودب و تحصیلکرده بود اما قدر الاغ هم شعور نداشت. من داشتم می رفتم اداره ی گمرک در میدون ولیعصر. با من اومد تا ولیعصر!!! زبون چرب و نرمی هم داشت البته من مدام مسخره اش می کردم و سر بسرش میزاشتم. مدتها بود با مردی غریبه حرف نزده بودم. این یارو انقدر هم خالی بند بود که حد نداشت! می گفت که اهل اردبیلم. فامیل علی دایی! (خیال میکرد علی دایی برام ارزش داره قدر ارزن!!) بعد گفت پوری بنایی و بهروز وثوقی هم فامیلم هستند! میگفت میرم هر هفته خونه ی پوری بنایی! کلی خالی بست خلاصه. کلی هم پز مال و اموالش رو میداد و میگفت من از نوادگان ستارخان و باقرخان هستم!!!! جل الخاق!!! گفتم با اینهمه مال و ثروت تا حالا به کدوم یتیم خونه سر زدی و به بچه های بی سرپرست و گرسنه کمک کردی؟ به کدوم زن تنفروش بدون دست زدن، کمک کردی و حمایتش کردی تا زندگی تازه ای پیدا کنه؟ یا همون علی دایی جونت تا حالا به کدوم کارگر فقیر و مستاجر که هشتماه حقوق نگرفته، کمک مالی کرده؟
هیچ جوابی نداشت. فقط فوری از من تعریف و تمجید می کرد! از خصوصیات انساندوستی و ازین حرفها! هندوونه زیر بغلم گذاشتنها!!!
بهرحال چهار روز تلفنی با هم حرف زدیم. تعریف کرد که زن داشته اما طلاقش داده و یک پسر هیجده ساله داره. جالب اینکه میگفت هیجده ساله جدا شدیم!!! بچه اش هم هیجده ساله است!!!
از زن سابقش هم کلی بد و بیراه می گفت!
اسمش ….. بود. علاقه ی عجیبی هم داشت که بفهمه من توی وایبر هستم یا نه!
من نمیدونم این وایبر چیه که همه میرن اونجا. من اصلاً وایبر ندارم. اما همه عاشق وایبرند اینجا!
بهش گفتم وایبر ندارم اما وبلاگ دارم و گاه مقاله و داستان و شعر می نویسم در وبلاگم. بهش گفتم برو توی اینترنت و مطالبمو بخون. اما بهیچوجه استقبال نکرد! گفت: ولمون کن ترو به قران مجید! من میخوام با خودت حرف بزنم و خودت رو ببینم!
توی دلم گفتم که عمراً دیگه منو ببینی! (حدود یکربع فقط کلاً منو دیده بود)

خلاصه اینکه هر چی گشتم توی وجود این یارو، قدر نوک سوزن شعور پیدا کنم، پیدا نکردم. چهارمین روز بهش گفتم دیگه با من تماس نگیر لااقل نه تا نوروز 95