خدامراد فولادی – لنین و فلسفه بخش پایانی

خدامراد فولادی
لنین و فلسفه
چرا لنین مارکسیست نبود؟
بخش پایانی

لنین مانند ِ راننده ی عجولی که در یک اتومبیل ِ قراضه رانندگی می کند و می خواهد زودتر از اتومبیل های پیشرفته به مقصد برسد، بی اعتنا به قوانین و مقررات ِ راهنمایی و رانندگی و هشدارهای آگاهان و قانوندانان، صرفن با اعتماد به اراده ی معطوف به هدف اش – قدرت ِ سیاسی – مدام گاز می دهد، و این بی اعتنایی به حق تقدم دادن به خودروهای پیشرفته از یک سو، و تکیه بر اراده ی معطوف به هدف و معطوف به قدرت ِ فردی از سوی دیگر معنایی جز «اراده همه چیز، ابزار و ضرورت ها هیچ» ندارد. با این نگرش ِ اراده گرایانه و ناقانونمند بود که حتا حاضر به میانبر زدن و از بیراهه ی «راه رشد غیر سرمایه داری» و «سوسیالیسم ِ دهقانی» رفتن گردید و هفتاد سال آن بر سر ِ «جماهیر شوروی» و دنباله روان اش آورد که هنوز نتوانسته اند خود را از آن بیراهه به بزرگراهی برسانند که مارکس و انگلس تنها راه ِ رسیدن به سوسیالیسم و کمونیسم می دانند.
از همان نظرگاه و با همان هدف بود که برخلاف ِ تمام تاکیدات ِ ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی انقلاب را نه بر پایه ی تضادهای اجتماعی – طبقاتی، بلکه برآمده از اراده ی حکومت شوندگان و حکومت کنندگان، یعنی نتوانستن ِ بالایی ها (حکومت کنندگان) در حکومت کردن، و توانستن ِ پایینی ها، که معلوم نیست چه کسانی یا چه طبقه ی معینی با چه پلاتفرمی هستند، در تن ندادن به حکومت تعریف می کند، و همین را هم قانون ِ اساسی ِ انقلاب، برای همه ی جامعه ها و همه ی دوران ها!، تعریف می کند: «قانون اساسی انقلاب که تمام انقلاب ها و از جمله سه انقلاب روس در قرن بیستم آن را تایید نموده اند، از این قرار است: برای انقلاب کافی نیست که توده های استثمار شونده و ستمکش به عدم ِ امکان ِ زندگی به شیوه ی سابق پی ببرند و تغییر آن را طلب نمایند، برای انقلاب ضروری است که استثمارگران نتوانند به شیوه ی سابق زندگی و حکومت کنند. فقط آن هنگامیکه پایینی ها نظام ِ کهنه را نخواهند و بالایی ها نتوانند به شیوه ی سابق ادامه دهند، فقط آن هنگام انقلاب می تواند پیروز گردد.». (بیماری ِ کودکی ِ چپ روی در کمونیسم. ترجمه ی پورهرمزان. جلد سوم. ص. ١٧٧٢).
تشخیص توانستن و نتوانستن ِ پایینی ها و بالایی ها نیز بر عهده ی جامعه و طبقات ِ حکومت شونده و حکومت کننده نیست، بلکه بر عهده ی «یک سیاستمدار و رهبر ِ سیاسی» است که پیشاپیش ِ جامعه و طبقات و با سرعتی بیش از سرعت ِ تکامل ِ جامعه و تحولات ِ اجتماعی حرکت می کند و به آنها فرمان ِ به پیش رو یا ایست می دهد! «هنرمندی ِ یک سیاستمدار و درک ِ صحیح ِ وظایف از طرف ِ یک کمونیست در همین است که وی بتواند شرایط و لحظه ای را که در آن پیشاهنگ ِ پرولتاریا [یعنی حزب ِ لنینی و نه خود ِ پرولتاریا!] می تواند موفقانه قدرت ِ حاکمه را تصرف نماید و ضمن ِ این عمل و پس از آن می تواند به حد کافی از پشتیبانی ِ قشرهای به حد ِ کافی ِ وسیع ِ طبقه ی کارگر و توده های زحمت کش ِ غیر پرولتاریا برخوردار گردد و سپس با تربیت و تعلیم و جلب توده های هرچه وسیع تر زحمت کشان، سلطه ی خود را حفظ نماید و تحکیم بخشد و توسعه دهد، به درستی تشخیص دهد». (همان. ص. ١٧٣٨).
تمام ِ این مقدمه چینی های بلانکیستی – نیچه ایستی ِ فردی – فرقه ای و اراده گرایانه ی لنین برای آن است که کودتا را انقلاب، حزب و فرقه را طبقه، اراده ی معطوف به قدرت ِ خود را اراده ی پایینی ها، و بعدتر استبداد ِ نظامی – پادگانی ِ خود و دار و دسته اش را دیکتاتوری ِ پرولتاریا جا بزند.
وقتی می گویم لنین کل (کلی) را تابع ِ جزء (جزیی)، پیشرفته را تابع عقب مانده و عینی را تابع ِ ذهنی می کند یعنی همین و وقتی می گویم لنین نه ماتریالیست است و از این رو نه مارکسیست یعنی همین.
وقتی می گویم لنین هم بلانکیست است و هم نیچه ایست، یعنی هم به پشتوانه ی دار و دسته اش و هم با ارده ی معطوف به قدرت اش است که اقدام به کسب ِ قدرت سیاسی می کند، یعنی همین.
همین دو گزاره ی بالا برای اثبات ِ این خصوصیات یکجا در شخص لنین کافی است:
اول: کل را تابع جزء نمودن: در عمومیت بخشیدن به «سه انقلاب ِ روسیه در قرن ِ بیستم» و الگو قرار دادن ِ آن برای همه ی انقلاب ها در همه ی دوران ها و همه ی کشورها. چراکه از دید او انقلاب روسیه قانون ِ اساسی ِ همه ی انقلاب ها است.
دوم: پیشرفته را تابع ِ عقب مانده نمودن: وقتی لنین روسیه را پیشتاز ِ انقلاب جهانی، یعنی انقلاب در روسیه ی عقب مانده را قانون ِ اساسی ِ انقلاب جا می زند، به این معنا است که کشورهای پیشرفته هم باید از این قانون ِ اساسی پیروی کنند و به شیوه ی لنینی – بلشویکی به انقلاب ِ دهقانی و رهبری ِ فردی – فرقه ای اقدام کنند (الگوگیری ِ پیشرفته از عقب مانده!).
سوم: عینی را تابع ِ ذهنی نمودن: لنین با گسستن ِ رابطه ی دوسویه ی هستی ِ اجتماعی و شعور و آگاهی ِ اجتماعی، و تقدم دادن به آگاهی – آنهم آگاهی ِ فردی نه آگاهی ِ طبقاتی -، عینی را تابع ِ ذهنی می کند. به این معنا که: تئوری ِ مارکسیستی را که مختص ِ جامعه های پیشرفته است، می خواهد به روش ِ مکانیکی و با تحریف و سفسطه بر جامعه ی عقب مانده ی روسیه که با این تئوری همخوانی و همسویی ندارد تحمیل نماید. تمام ِ تلاش ِ او در این راه بیانگر ِ این واقعیت است که او نه ماتریالیست است و نه از این رو مارکسیست.
چهارم: لنین هم بلانکیست است و هم نیچه ایست:
بلانکیست است، به دلیل ِ آنچه در چند سطر قبل به طور ِ نمونه وار از «بیماری ِ کودکی ِ چپروی در کمونیسم» نقل شد، که دقیقن با تمام مشخصه های بلانکیسمی که انگلس در کمون پاریس برمی شمارد همخوانی دارد. انگلس لنینیسم را توصیف می کند آنجا که از بلانکیسم سخن می گوید: «بلانکیست ها که در مکتب ِ توطئه تربیت شده اند و از طریق ِ انضباط ِ شدیدی که خاص ِ این گونه مکتب هاست با هم ارتباط دارند و از این نقطه نظر حرکت می کنند که [توجه کنید:] گروه ِ نسبتن کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند در یک لحظه ی مناسب نه تنها زمام ِ دولت [قدرت ِ سیاسی] را به دست گیرند بلکه با تلاش زیاد و بی توجه به مشکلات موجود می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا بتوانند توده های مردم را به انقلاب بکشانند و آنان را به دور ِ گروه ِ کوچک (دار و دسته ی) خود متشکل سازند. این کار قبل از هرچیز مستلزم ِ شدیدترین تمرکز ِ مستبدانه ی تمام ِ قدرت در دست ِ این نوع حکومت ها است.» (کمون ِ پاریس. جلد سفید. ص. ٣٣. درون کروشه از من است). باز هم انگلس شخصیت لنین و بلشویسم را در وجود ِ بلانکی چقدر عالی و بی کم و کاست توصیف می کند، در همان کمون ِ پاریس: «بلانکی عمدتن یک فرد ِ انقلابی ِ سیاسی است و سوسیالیست بودن اش صرفن به خاطر ِ همبستگی ای است که با خلق احساس می کند اما نه دارای تئوری ِ سوسیالیستی است و نه طرح های پراتیکی ِ مشخصی که متضمن ِ راه ِ حل ِ اجتماعی باشد ارائه می دهد. او در فعالیت های سیاسی خود عمدتن مرد ِ عمل بود و اعتقاد داشت اقلیت ِ کوچکی که به خوبی متشکل شده باشند و در لحظه ی مناسبی دست به اقدام ِ انقلابی [بخوان: کودتا، کودتاواره] بزند، می تواند با چند موفقیت ِ اولیه توده های خلق را به دنبال ِ خود بکشد و انقلاب ِ پیروزمندی را به وجود بیاورد. او توانسته بود در زمان ِ حکومت ِ لوئی فیلیپ [بخوان: تزار] فقط این هسته ی مرکزی را به عنوان یک انجمن مخفی سازماندهی کند. از آنجا که بلانکی هر انقلابی را به مثابه اقدام ِ یک اقلیت ِ کوچک تلقی می کند، یقینن نتیجه ی این اقدام چیزی جز دیکتاتوری نخواهد بود. دیکتاتوری یی که نه دیکتاتوری ِ طبقه ی انقلابی یعنی پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری ِ تعداد معدودی افراد ِ پست که دست به این اقدام زده اند خواهد بود. معدود افرادی که به نوبه ی خود تحت ِ دیکتاتوری ِ یک یا چند نفر متشکل شده اند.» (همان. ص. ١٠٨. درون کروشه از من است.).
امکان ندارد کسی هم مارکسیست باشد، هم بلانکیست، یعنی هم به انقلاب ِ اجتماعی اعتقاد داشته باشد هم به کسب ِ قدرت ِ سیاسی از طریق توطئه گری و کودتا از بالای سر ِ جامعه و طبقه ی انقلابی. بنابراین، لنین بلانکیست بود و نه مارکسیست وقتی در اکتبر ١٩١٧ از طریق کودتای دار و دسته اش، و نه انقلاب ِ اجتماعی با معیارهای مشخص ِ مارکسیستی قدرت ِ سیاسی را به دست گرفت و بلافاصله به قلع و قمع ِ باندهای مخالف اش پرداخت و استبداد ِ خود و دار و دسته اش را بر جامعه ای که اکثریت جمعیت اش را دهقانان تشکیل می داد و از این رو تضادش تضاد کار و سرمایه نبود – یعنی آنچه که مارکسیسم پیش شرط ِ یک انقلاب ِ اجتماعی می داند – مستقر نمود.
حتا اگر به آن چیزی که لنین به نادرست وحدت ِ اراده ی دهقانان و کارگران و تجسم ِ آن در حزب اش می نامید معتقد باشیم، باز هم چنان وحدت اراده ای در اکتبر ١٩١٧ وجود نداشت که حزب ِ لنین تجسم عینی آن باشد. به این دلیل که بلشویک ها در آستانه ی اکتبر ١٩١٧ از کم ترین نفوذ – و اگر بتوان گفت، محبوبیت – در میان ِ کارگران و دهقانان برخوردار بودند و از یکهزار نماینده ی شوراهای دهقانان و کارگران تنها یکصد و پنج نماینده طرفدار بلشویک ها بودند. از این رو، لنین دروغ می گفت وقتی حزب اش را نماینده ی وحدتِ اراده ی دهقانان و کارگران روسیه برای کسب ِ قدرت ِ سیاسی قلمداد می کرد. به همین دلیل است که می توان با قاطعیت گفت: لنین بلانکیست بود و نه مارکسیست.
لنین، علاوه بر آنکه در گفتار و کردار بلانکیست بود، در نظر و به ویژه بعد از کسب ِ قدرت ِ سیاسی در عمل، به دلایل ِ انکار ناشدنی نیچه ایست هم بود. مشترکات ِ فکری ِ او با نیچه، که نیچه فرصت ِ عملی کردن فکر را نیافت اما لنین این فرصت را پیدا کرد و نیچه ایسم فکری را در عمل به نمایش گذاشت، در دو اصل ِ بنیادی ِ این تفکر خلاصه می شود: آته ایسم ِ دروغین، و درواقع آته ایسم ناسازنمای ایده آلیستی، و بی اعتقادی ِ هر دو به قوانین ِ عام ِ دیالکتیک و به ویژه تکامل. از این آته ایسم ِ تناقض مند ِ هم بی اعتقاد به خدا و هم بی اعتقاد و در مورد ِ لنین بی اعتنا و بی اعتماد به دیالکتیک و تکامل بود که اراده ی معطوف به قدرت ِ «انسان ِ برتر» سربلند می کند. هردوی این مشخصه – یعنی بی اعتقادی به دیالتیک و تکامل، و اراده ی معطوف به قدرت انسان ِ برتر، در این توهم ِ لنین به خصوص در اکتبر ١٩١٧ هویدا است که: خود و فرقه اش را هم تجسم ِ مادی یا نماد ِ عینی ِ توده ها و خلق (دهقانان و کارگران) می داند، و هم تبلور ِ ذهنی ِ اراده ی مشترک (واحد) آنان.
اراده ی معطوف به قدرت یعنی چه؟
اراده ی معطوف به قدرت به مثابه گرایشی ایده آلیستی – ذهنی دو خصوصیت ِ بنیادی دارد: اول – بی خدایی که در تز ِ «خدا مرده است» نیچه بیان می شود، و خداناوری ِ لنین هم ارز ِ به اصطلاح ِ ماتریالیستی آن است، و دوم – که مستقیمن از تز ِ نخست ناشی می شود، قرار دادن ِ اراده ی فعال ِ مایشاء ناقانونمند و ناموجه ِ تاریخی به جای ِ «خدایی که مرده است.».تفکر ِ نیچه ای گفتیم که: نه به دیالکتیک اعتقاد دارد و نه از این رو به تکامل. از این دیدگاه، جهان و کردوکارهای آن تابع ِ هیچ قانونمندی، نظم و روال ِ قانونمندانه ای نیست. آنچه هست، کردوکار ِ کور و غیر ِ قانونمند در طبیعت، و کنش های ناقانونمند اما تابع ِ اراده ی انسان های برتر در جامعه های تک و جدا افتاده از یکدیگر در جامعه ی انسانی است. در جامعه – و تاریخ – این، انسان های برتر یا ابر انسان ها و ابرمردها هستند که جهت گیری ِ تاریخ را به خواست و اراده ی خود تعیین می کنند نه قوانین ِ حاکم بر کردوکارهای خود ِ جامعه.
اراده ی معطوف به قدرت از این رو، از دو توهم ناشی می شود: یکی بها دادن ِ بیش از توان ِ آن به قدرت ِ اراده – درست مانند ِ آنچه مدعیان ِ انرژی درمانی با خواندن ِ ورد و دعا و فوت کردن ِ آن به بیماران انجام می دهند -، و دیگری توهم ِ به کارگیری ِ این قدرت ِ ماورای مادی و مافوق ِ بشری در تحولات ِ اجتماعی – سیاسی تا حد ِ توانایی ِ آن در کسب ِ قدرت ِ سیاسی. اگر نیچه صرفن به لحاظ ِ ایدئولوژیک بود که اراده ی معطوف به قدرت ابرانسان و ابرمرد را به عنوان ِ آلترناتیو ایدئولوژی ِ تاریخی – طبقاتی ِ پیشرو و تکامل گرای مارکسیستی مطرح نمود، لنین اما این گرایش ِ پنهان در نظروری های به ظاهر مارکسیستی اش را صرفن به خاطر ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی با تکیه بر اراده ی معطوف به قدرت ِ خود و بلشویک ها در یک سو، و بهره گیری از توان ِ بالفعل و عملی ِ «توده های خلق» که آنها را گوشت ِ دم ِ توپ مقاصد ِ خود می پنداشت در سوی دیگر، تبلیغ و ترویج می کرد. یعنی درست همان کاری که لویی بناپارت با تکیه بر قدرت ِ روستاییان و دهقانان ِ فرانسه انجام داد و قدرت ِ سیاسی را از بالای سر جامعه به دست آورد و آن را علیه ِ خود ِ جامعه به کار بست. همچنان که ما نیز چنین اراده ی معطوف به قدرتی را که نه دیالکتیک را قبول دارد نه تکامل را و نه اساسن وجود ِ قانونمندی در طبیعت و جامعه را می پذیرد، و ابرانسان ها و ابرمردها را سازنده ی تاریخ می داند، بر بالای سر ِ خود داریم.
اراده ی معطوف به قدرت ِ فرد ِ تکین و انسان ِ برتر (برگزیده) را می توان با آن داستان ِ مذهبی تشبیه کرد و توضیح داد که می گوید: موسا رود ِ نیل را بدون ِ ابزار و ملزومات ِ مادی، صرفن با تکیه بر عصا و اراده ی پیامبرانه ی خویش – یعنی با معجزه – از وسط دو نیم کرد و قوم خود را از ظلم فرعونیان به سرزمین موعود گذر داد. گذار از سرمایه داری ِ عقب مانده بدون ِ ابزار مادی ِ لازم و کافی، یعنی نیروهای مولده ی کاملن پیشرفته، تنها با تکیه بر اراده ی لنین و ده بیست بلشویک ِ جمع شده در کادر ِ رهبری ِ حزب و آن یکصد و پنج نماینده ی شوراها، دقیقن شباهت به آن معجزه دارد.
ایده آلیسم مگر غیر از اعتقاد به معجزه است، و اعتقاد به معجزه مگر غیر از اعتماد ِ بیش از حد به اراده در نبود ِ ابزار مادی ِ لازم و کافی و به خصوص تکنولوژی ِ پیشرفته و انسان ِ آگاه به تکنولوژی و هدف ِ راهبردی ِ خویش است؟
میانبر و میانراهی که لنین برای گذراندن ِ «قوم ِ برگزیده ی خود» و رسیدن «به اتوپیای» سرمایه داری دولتی انتخاب کرد، معنایی جز از هم گسیختن ِ جریان ِ پرزور و خروشان ِ نیل ِ تاریخ با عصای اراده نداشت. از هم گسیختنی که مفهوم ِ دیگرش قطع پیوندهای یک وحدت ِ همبسته ی مادی – سیستمی (نظام مند) تاریخی است.
فقط اعتقاد به معجزه است که فردی سیاسی را وامی دارد تا آنجا در خیالپردازی پیش برود که گمان کند می تواند پیوندهای علّی و پیوسته گی و همبسته گی ِ زنجیروار ِ یک وحدت ارگانیک به نام ِ جامعه ی انسانی و تکامل ِ قانونمند ِ آن را از هم بگسلد و اراده ی ناقانونمند ِ خود را بر آن وحدت ِ از هم گسسته چیره گرداند.
لنین در آستانه ی اکتبر ١٩١٧ احساس می کرد «موسایی» است که با عصا و ید ِ بیضای قلم و کاغذ و ده فرمان ِ معجزه گرش به پیروان خویش، قادر است «در ده روز» جهان را به تصرف ِ اراده ی معطوف به قدرت ِ خود دربیاورد و با یک پرش ِ چند ده ساله از روی قانون ِ تکامل، روسیه ی عقب مانده با اکثریت ِ جمعیت ِ دهقانی را وارد ِ فاز ِ عالی ِ سوسیالیسم و کمونیسم نماید. پرش را هم کرد، اما نه دو گام به پیش بلکه چند گام به عقب به دوران ِ ماقبل ِ سرمایه داری و نارودنیسم در روسیه، دورانی که او خودسرانه و قانون شکنانه نام اش را «عصر ِ امپریالیسم» گذاشت تا به مارکس و انگلس بقبولاند که برخلاف ِ نظر آنان چنین عصر و دورانی هم در تاریخ وجود دارد که آنها از آن آگاهی نداشتند و آن را پیش بینی نکرده اند!
با چنین درک ِ واپس گرایانه ای از جهش بود که با جدا کردن ِ روسیه از جامعه ی جهانی نوشت: «چنانچه نقطه ی شروع ِ حرکت ِ ما [ما یعنی روسیه ی جدا افتاده از جامعه ی جهانی] منافع توده ها باشد، [قابل توجه مارکس و انگلس:] معمای انقلاب روسیه همانا مساله ی ارضی است. کشاورزی اساس ِ اقتصاد ملی ِ روسیه [در عصر امپریالیسم و انقلاب های پرولتری!] را تشکیل می دهد.» (کلاسیک ها و پلمیک ِ مرحله ی انقلاب. ص. ٧٦. نقل از لنین: پرولتاریا و متحدش در انقلاب روسیه – عنوان ِ مقاله هم طعنه به تئوری مارکس و انگلس درباره ی انقلاب ِ پرولتاریایی می زند!- درون کروشه از من است.).
لنینیست ها به این پرش های قهرمانانه به ماقبل ِ سرمایه داری می گویند «تکامل دادن مارکسیسم و فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی»! عصر ِ امپریالیسم از دید ِ لنین یعنی عصر ِ خودمختاری ِ اراده و تن ندادن ِ آن به ضرورت و قانونمندی است.
«متافیزیک ِ اثباتی (پوزی تیویستی) نیچه آنجاست (ازآنجا ظهور می کند) که او معتقد است ارزشگذاری محصول ِ اراده ورزی ِ انسان و مظهر ِ اراده ی معطوف به قدرت است. ارزش ها را خدایگان [رهبر، پیشوا] خلق می کند [نه تئوری های علمی – فلسفی] و بندگان می پذیرند و گردن می نهند.» (نیچه. ج.پ.استرن. ترجمه ی: عزت اله فولادوند. ص. ١٣٣. درون کروشه از من است.). «در مواقعی که سخن از ارزش ها و آرمانها و اصول ِ عقاید ِ گروه (فرقه) در میان است، این امور همه یکسره در کف ِ قدرت ِ رهبر ِ فرهمند (کاریزماتیک) است. ترجیح همیشگی ِ نیچه چنین است که او همواره هوادار ِ فرد در برابر ِ توده ی عوام، نبوغ در مقابل ِ همترازی است.» (همان. ص. ١٧٧). «یگانه شکلی از حکومت که نیچه به آن اعتقاد دارد، فرمانروایی ِ یک رهبر به تنهایی یا اقلیتی حکومتگزار از طریق ِ اِعمال ِ قدرت ِ مطلق است.» (همان. ص. ١٨٢).
در آستانه ی اکتبر ِ ١٩١٧ تمام ِ امید ِ لنین از یک سو به زودباوری و فقدان ِ آگاهی توده ها، یعنی بی تفاوتی ِ آنها در شناخت ِ دوست و دشمن، و از سوی دیگر نبوغ ِ خود در تشخیص ِ به موقع ِ در هم ریختگی ِ اوضاع و زمان ِ مناسب برای کسب قدرت سیاسی است. «عدم ِ آگاهی ِ توام با زودباوری و زودباوری ِ ناآگاهانه به خصوص از طرف ِ پرولتاریا و دهقانان ِ تهیدست است که زندگی به آنها می آموزد به سرمایه داران اعتماد نداشته باشند.» (لنین. وظایف ِ پرولتاریا در انقلاب. ما. جلد سوم. ترجمه ی پورهرمزان. ص. ١٥٥٥). این هم از آن تزهای «داهیانه ی لنین کبیر» است که زودباوری و ناآگاهی به پرولتاریا و دهقانان بیاموزد به سرمایه داران اعتماد نداشته باشند. واقعن که ناآگاهی و زودباوری چه معجون ِ معجزه گری است! لنینیست ها به این وارونه گویی ها و تزهای غیرعلمی، نیچه ایستی و ضدمارکسیستی می گویند «تکامل دادن ِ مارکسیسم». لنین با تشخیص به موقع ِ این ناآگاهی و زودباوری و نه با تکیه بر آگاهی ِ پرولتاریا و «متحد مادرزادش دهقانان!» بود که «در سخنرانی در کنگره ی شوراهای نمایندگان کارگران و دهقانان با آنکه می دانست از کم ترین محبوبیت و مقبولیت در جامعه برخوردار است از به دست گرفتن ِ قدرت سخن گفت، به طوری که همه ی نمایندگان به او خندیدند!» (همان کتاب. ص. ١٦٠٠).
در آوریل ١٩١٧ نوشت: «یکی از مشخصات ِ عمده ی علمی و عملی – سیاسی ِ هر انقلاب ِ واقعی عبارت است از افزایش ِ فوق العاده سریع و یکباره و ناگهانی ِ تعداد ِ افراد ِ عامی [یعنی همان افراد ِ ناآگاه ِ زودباور و فریب خور که در بالا گفت] است که به شرکت ِ فعالانه ی مستقل و عملی در زندگی ِ سیاسی و به تشکیل ِ دولت می پردازند.» (همان. ص. ١٥٥٢). ببینید لنین چگونه واژه گان ِ علمی را اراده مندانه و سفسطه گرانه در کنار هم می گذارد، با حیثیت ِ علم و فلسفه ی علمی بازی می کند، تا نتیجه ی معکوس و غیرعلمی از این کار بگیرد. نه تنها روس ها در ١٩١٧ بلکه ایرانی ها هم شصت و دو سال بعد از این «سخنان داهیانه» فریب سخنان ِ داهیانه ی نیچه ایست دیگری را خوردند و چنین «انقلاب ِ دوران ساز» ی را که در آن «افراد عامی» – و در واقع لومپن ها – به تشکیل دولت می پردازند با پوست و گوشت ِ مچاله شده و شکنجه شده شان تا به امروز تجربه کرده اند! آخر لنینیست های محترم! کجای این تعریف و توصیف از جابه جایی ِ قدرت و به دست گرفتن ِ قدرت ِ سیاسی توسط ِ لومپن ها یا به قول ِ لنین افراد عامی، علمی و مارکسیستی است؟ لنین دقیقن کودتای نظامی را در نظر داشت نه انقلاب ِ اجتماعی ِ پرولتاریای آگاه ِ سازمان یافته در وحدت ِ تاریخی – طبقاتی ِ خویش را. در کودتای نظامی است که افراد ِ عامی تشکیل دولت از بالای سر ِ جامعه می دهند نه یک انقلاب ِ شعورمندانه، آگاهانه و منطبق بر سازوکارهای اجتماعی – تاریخی و طبقاتی.
تحقیر «توده های عوام» و به رخ کشیدن ِ برتری ِ نبوغ ِ خود – به گفته ی نیچه – را بخوانید از زبان ِ لنین: «سوسیال دموکرات ها [منشویک ها] از خیال ِ باطل ِ خود رنج می برند، چون می پندارند که مردم ِ زحمت کش قابلیت ِ رسیدن به درجه ی بالایی از آگاهی ِ طبقاتی، استحکام ِ شخصیت، قوه ی ادراک و نگرش ِ وسیع را دارند. این یک خیال ِ باطل ِ محض است. این یک قصه ی احساساتی است که به وسیله ی سوسیالیست های ملانقطی و احساساتی از نوع کائوتسکی اختراع شده است.» (انتخابات مجلس مؤسسان و دیکتاتوری پرولتاریا. ترجمه ی: چریک های فدایی. ص. ٢٦).
«نبوغ فرد» در مقابل ِ «توده ی عوام» – آنچنان که نیچه گفت – از زبان ِ لنین: «هنرمندی یک سیاستمدار، و درک ِ صحیح ِ وظایف از طرف ِ یک کمونیست در همین است که وی بتواند شرایط و لحظه ای را که در آن پیشاهنگ ِ پرولتاریا می تواند موفقانه قدرت ِ حاکمه را تصرف نماید تشخیص دهد، سپس بتواند به حد کافی از پشتیبانی ِ قشرهای به حد ِ کافی وسیع ِ طبقه ی کارگر و توده های زحمت کش ِ غیرپرولتر [یعنی همان ها که در گزاره ی بالا به گفته ی او نه قابلیت ِ رسیدن به درجه ی بالایی از آگاهی را داشتند، نه استحکام ِ شخصیت، نه قوه ی ادراک و نگرش ِ وسیع را!] برخوردار گردد، و سلطه ی خود را حفظ نماید و تحکیم بخشد و گسترش دهد.» (لنین. مجموعه آثار. ترجمه ی پورهرمزان. جلد سوم. ص. ١٧٣٨. توضیحات درون کروشه از من است.).
باز در آستانه ی اکتبر ١٩١٧ لنین از «کافی نبودن ِ تعداد ِ پرولتاریا و ناآگاهی و – این مهم است:- فقدان تشکل آن» می نالد: «کافی نبودن ِ تعداد ِ پرولتاریا در روسیه، و کافی نبودن آگاهی و تشکل ِ وی، – سبب روی آوری اش به حکومت ِ موقت شده است-.» (همان. ص. ١٥٥٣).
این در حالی است که لنین بارها پیش از آن تاریخ حزب اش را نماینده ی پرولتاریای آگاه ِ روسیه، و بعد از اکتبر، یعنی درست یکی دو ماه بعد از کسب قدرت دیکتاتوری ِ فردی – فرقه ای اش را دیکتاتوری ِ پرولتاریا قلمداد کرده بود.
اگر لنین به کارگران ِ به گفته ی او «ناآگاه و نامتشکل» به مثابه سیاهی لشکر و گوشت ِ دم توپ حتا، امیدی نداشت، اما در آن «شرایط و لحظه ی» سرنوشت ساز برای او و فرقه اش – و نه برای روسیه و طبقه ی کارگر – نیروی گوش به فرمان ِ مطمئن تری در اختیار داشت، و با آن نیرو بود که توانست قدرت ِ سیاسی را به دست گیرد: نیروهای مسلح. بعد از کسب قدرت بود که نوشت: «[در اکتبر ١٩١٧] نیروهای مسلح نیمه بلشویک بودند. اگر چنین نبود ما هرگز نمی توانستیم پیروز شویم. بلشویک ها از همان قبل از نوامبر ١٩١٧ از یک نیروی ضربتی ِ سیاسی برخوردار بودند که آنان را از برتری ِ قاطع ِ نیروی شان در لحظه ی سرنوشت ساز مطمئن می کرد.» (لنین. انتخابات مجلس ِ مؤسسان و دیکتاتوری ِ پرولتاریا. ترجمه ی چریک های فدایی خلق. ص. ١٧).
لنین به پیروی از فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی ِ مارکس – انگلس نبود که استبداد ِ فردی ِ خود را در یک جامعه ی عقب مانده مستقر نمود و در مقابل ِ کمونیست های آلمان که این استبداد را ناقض دیکتاتوری ی پرولتاریا قلمداد نمودند، به سفسطه و تحریف ِ مارکسیسم پرداخت تا عمل ِ خود را توجیه نماید. و بنویسد: «قدرت ِ دیکتاتور منشانه ی فردی مطلقن هیچ گونه تضاد ِ اصولی با دموکراتیسم ِ نوع ِ شوروی ندارد. درباره ی اهمیت ِ قدرت ِ دیکتاتوری شخص ِ واحد [یا همان ابرمرد ِ نیچه] از نقطه نظر ِ وظایف ِ خاص ِ لحظه ی حاضر باید گفت که هر نوع صناعت ِ ماشینی بزرگ [سفسطه ی لنین را ببینید. روسیه ی عقب مانده را که بارها تا هنگام ِ مرگ به عقب ماندگی آن اعتراف کرده بود در اینجا دارای صناعت ماشینی بزرگ می داند] وحدت ِ اراده ی بلاشرط و کاملن مؤکدی [یعنی همان اراده ی معطوف به قدرت ِ لنین] را ایجاب می کند که کار مشترک ِ صدها، هزاران و ده ها هزار نفر را هدایت می کند. مؤکدترین وحدت ِ اراده را چگونه می توان تامین نمود جز از راه ِ اطاعت ِ اراده ی هزاران نفر از اراده ی یک نفر.» (لنین. وظایف ِ نوبتی ِ حکومت ِ شوروی. مجموعه ی آثار. جلد سوم. ترجمه ی پورهرمزان. ص. ١٩٨٥ – ١٩٨٤. درون کروشه از من است). همین چند لحظه قبل بود که این نظر لنین را در یک گفتاورد از کتاب نیچه خواندیم و خواندن ِ دوباره اش ضرری ندارد: «یگانه شکلی از حکومت که نیچه به آن اعتقاد دارد، فرمانروایی ِ یک رهبر به تنهایی یا اقلیتی حکومتگر از طریق ِ اعمال ِ قدرت ِ مطلق است.» و یا: «به دیده ی نیچه، دگرگونی های تاریخی را مردان بزرگ پدید می آورند که اراده ی خویش را بر جامعه حاکم می کنند.» (نیچه. ج. پ. استرن. ترجمه ی فولادوند. ص. ١٧٧). و: «دولت، چیزی جز انبوه توده ها [یا همان افراد عامی که لنین گفت] نیست که عده ای انگشت شمار از مردان ِ بزرگ [مانند ِ لنین و بلشویک ها] رهبری ِ آن را در دست دارند.» (همان. ص. ٧٨. به نقل از: نیچه. اندیشه ها. ٢. بخش ٩. درون کروشه از من است).
هم از دید ِ نیچه و هم از دید ِ لنین – در ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم -، اراده ی معطوف به قدرت ِ ابرمردان جایگزین ِ خدایی می شود که مرده است: «ابرمرد با یقین به جهانی بدون ِ خدا، اعتلای اراده ی آزاد وارهیده ی معطوف به قدرت ِ انسان را در خود تجسم می دهد.» (همان. ص. ١٦٠). درواقع – و این نکته ظریفی است – دعوای لنین با ماخیست ها در ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم، به خاطر ِ جایگزین نمودن ِ اراده ی معطوف به قدرت ِ خود به جای «خدا» ی ماخیست ها بود، چراکه تمام ِ بحث اش در آن کتاب فقط با معتقدان به خدا بود و نه با ایده آلیست ها به طور ِ عام – مثلن با هگل-. اگر غیر از این بود، چرا حتا یک کلمه درباره ی دیالکتیک ِ ماتریالیستی و نقش ِ آن در شناخت، و در کردوکارهای طبیعت و جامعه ننوشت؟ – در این باره پیش تر بحث کرده ام و لزومی به تکرار آن نیست-. به این وجه مشترک ِ نظر لنین و نیچه در ضدیت شان با داده های علمی و تئوری ِ شناخت هم اشاره کنم که: «نیچه همیشه در صدد ِ یافتن ِ واقعیات ِ مشخص و ملموس و داده های علمی [یعنی همانچه لنین سفسطه گرانه آن را تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص روسیه می گفت تا بتواند اوضاع و شرایط ِ روسیه ی عقب مانده را از جامعیت و کلیت جامعه ی انسانی جدا سازد و برای روسیه ی عقب مانده قوانین و سازوکارهای بی ارتباط با جامعه ی انسانی قائل گردد.] در تایید ِ این نظریه است که تسری دادن و کلیت بخشیدن [به قوانین حاکم بر کردوکار ِ جهان و جامعه] کاری خالی از اصالت و از این رو مردود است.» (همان. ص. ٩٨).
لنین در مقاله ی : «درباره ی غرور ِ ملی و لیکاروس ها»، یک نیچه ایست ِ تمام عیار است: نژادپرست، ملت پرست، با غرور ِ عظمت طلبانه ی ولیکاروسی است، البته طبق معمول با هزینه کردن از اعتبار مارکسیسم: «برای ما سوسیال دموکرات های ولیکاروس و نمایندگان ِ ملت ِ عظمت طلب ِ انتهای خاوری ِ اروپا و بخش ِ بزرگی از آسیا سزاوار نیست اهمیت ِ عظیم ِ مساله ی ملی را فراموش کنیم. آیا ما پرولتاریاهای آگاه ِ ولیکاروس از حس ِ غرور ِ ملی بری هستیم؟ البته خیر. ما زبان ِ خود و میهن ِ خود را دوست داریم. ما افتخار می کنیم که به زورگویی های دژخیمان ِ تزاری و اشراف و سرمایه داران از ولیکاروس ها پاسخ ِ شایسته داده شده. ما افتخار می کنیم که… ما افتخار می کنیم که و … . ما از حس ِ غرور ِ ملی سرشاریم. [ببینید چگونه از مارکس و مارکسیسم برای توجیه نیچه ایسم ِ نژاد پرست و عظمت طلب خود مایه می گذارد آنهم با سفسطه:] غرور ملی ِ ولیکاروس ها با مصالح سوسیالیستی ِ پرولتاریای ولیکاروس و کلیه ی پرولتاریاهای دیگر مطابقت دارد. سرمشق ِ ما مارکس است که پس از ده ها سال زندگی در انگلیس و نیمه انگلیسی شدن، به نفع ِ جنبش ِ سوسیالیستی کارگران انگلستان، آزادی و استقلال ِ ملی ِ ایرلند را طلب می کرد.» (مجموعه آثار. جلد دوم. ص. ١٠٨٠ – ١٠٧٧. درون کروشه از من است). بیچاره مارکس! اگر زنده بود چه می کشید از اینهمه سخنان بی ربط و سفسطه و نسبت های دروغ دادن ِ به او و هزینه کردن از اعتبار و حیثیت ِ فلسفه و سوسیالیسم علمی، و انترناسیونالیسم اش را با «غرور ملی ِ ولیکاروسی» خود همانند دانستن!
می توان بیش از اینها نمونه و مثال از اشتراک ِ نظر ِ لنین و نیچه آورد. همچنان که نمی توان حتا یک مثال از همنظری ِ در عمل اثبات شونده یا اثبات شده ی لنین با مارکس و انگلس ارایه داد. با این توضیح که: لنین تنها در کلی گویی های سفسطه گرانه و در عین ِ حال تحریف کننده اش بود که خود را مارکسیست می نامید، اما به هنگام ِ اثبات تئوری در عمل – یا تطبیق ِ تئوری با عمل – مطابق با اراده ی مختار ِ معطوف به قدرت ِ خود عمل می کرد.
در مارکسیست نبودن ِ لنین همین بس که گفته شود: هرچه فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی ِ مارکس و انگلس گفت او به آن عمل نکرد، و هرچه او گفت و به آن عمل کرد؛ خلاف ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی بود.
اینکه: پس چرا لنینیست ها به چنین نتیجه ای از نظرات ِ لنین نمی رسند، به دو دلیل است: نخست، منافع ِ فرقه ای شان که عمدتن منطبق بر یارگیری های سیاسی ِ باندهای مختلف ِ سرمایه – حتا حکومت های نظامی – پادگانی است، و دوم، تقدم دادن به سیاست به مثابه ِ یک حرفه بر شناخت ِ تئوریک به مثابه ی راهنمای عمل، و به خدمت ِ سیاست و منافع ِ فردی فرقه ای ِ خود در آوردن ِ تئوری به طور ِ عام، یعنی تئوری را خدمتگزار ِ منافع ِ فرقه ای و حتا فردی ِ خویش کردن.
در واقع می توان گفت: لنینیست ها اگر هم به این نتیجه برسند، منافع ِ کوتاه یا بلند مدت ِ فردی – فرقه ای ِ شان ایجاب می کند آن را کتمان کنند. با این توضیح که خود ِ اراده ی معطوف ِ به قدرت ِ آنان متضمن ِ چنین منافعی هم هست، همچنان که در مورد ِ لنین و بلشویک ها چنین بود.
حتا اگر تقدم ندادن به تئوری ِ شناخت ِ مارکسیستی در مقابل ِ سیاست را به ایدئولوژی نسبت دهیم – که چنین هم هست – باز هم ایدئولوژی حافظ ِ منافع ِ سیاسی – اقتصادی ِ فردی – فرقه ای است. تمام این استدلال ها به آنجا می رسد که تمام ِ راه های سیاست، اقتصاد، فلسفه و تئوری برای لنینیست ها به اراده ی معطوف به قدرت و از آنجا به منافع ِ فردی – فرقه ای آنها ختم می شود و لاغیر.
با اینهمه، لنینیست ها اگر هنوز خود را مارکسیست می دانند، پیش از هر واکنشی به این نوشته، به این پرسش ها پاسخ دهند: ١. آیا به وحدت ِ ارگانیک ِ جامعه ی انسانی و جهانشمولی ِ همزمان ِ کارکرد ِ تاریخی ِ فرماسیون های اجتماعی – اقتصادی به ویژه در دوران ِ سرمایه داری اعتقاد دارید یا نه؟ ٢. عام الشمولی ِ قوانین ِ دیالکتیک ِ نفی و نفی ِ نفی، گذار ِ تدریجی – جهشی از تغییرات ِ کمی به دگرگونی ِ کیفی، و یکسویه گی ِ خطی – زمانی ِ تکامل ِ جامعه ی انسانی از ساده به پیچیده و از پست به عالی را قبول دارید؟ اگر قبول دارید پس لنینیست نیستید، اگر ندارید مارکسیست نیستید.