خدامراد فولادی -سفسطه، هم راهبرد هم راهکار! بخش ١

خدامراد فولادی

سفسطه، هم راهبرد هم راهکار!

بخش ١

توضیح: نقدهای من بر لنین و لنینیسم، دو سویه یا دو رویکرد ِ تجربی و تئوریک دارند. یک رویکرد ِ غیر مستقیم به استبداد ِ واقعن موجود، و یک رویکرد مستقیم به استبداد گرایان ِ منتظرالحکومه. سویه و رویکرد ِ غیر ِ مستقیم و بی واسطه یا شرطی به وضعیت ِ موجود، همان سویه ی تجربی ِ روزمره، و رویکرد مستقیم و با واسطه یا غیرشرطی به لنینیسم، رویکرد ِ تئوریک و عام است. این دو سویه گی ِ معنادار ِ تجربی – تئوریک به آن معناست که لنینیسم و بلشویسم برای ما هنوز غیرشرطی و تئوریک است، در حالی که حاکمیت ِ موجود شرطی و تجربی است. این دو وجه ِ یک تجربه ی تاریخی، یکی موجود و بالفعل برای ما، و یکی موجود و تاریخی برای جامعه هایی که لنینیسم و بلشویسم را در زندگی ِ اجتماعی تجربه کرده و می کنند، بسیار درس ها برای بشریت و نسل های آینده ی ما دارد. یک درس مهم و تاریخی ِ این نگرش ِ دو رویکردی این است که لنینیسم برخلاف ِ آنچه ادعا می کند نه خواهان ِ سوسیالیسم و رهایی ِ انسان از نظام ِ سرمایه و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است، و نه از این رو آنچنانکه بر طبل ِ تبلیغ می کوبد مارکسیست است. چراکه اولن: خواهان ِ براندازی هر نوع مالکیتی بر ابزار ِ تولید نیست، بلکه شکلی از مالکیت یعنی مالکیت ِ دولتی و انحصاری رانتی را جایگزین ِ مالکیت ِ سرمایه داری ِ نرمال ِ تجربه شده ی تاریخی می سازد. ثانین، با این گرایش، در عمل بدترین استبداد و دیکتاتوری یعنی استبداد ِ فردی – فرقه ای را جایگزین ِ دیکتاتوری ِ طبقاتی بورژوازی می سازد. یعنی دقیقن همان نوع حاکمیت و مالکیتی را بر این جامعه مسلط می سازد که هم اکنون هم بر آن غالب و حاکم است. به این دلیل است که از منظر ِ این اندیشه و قلم، لنینیسم یا بلشویسم ِ منتظرالحکومه اگر قدرت را به دست گیرد جز «بئس البدل» استبداد ِ حاکم نخواهد بود. با چنین نگرشی است که اینگونه نقدهای دو رویکردی، نظیر ِ شمشیر ِ دو لبه انجام وظیفه کرده و برای جامعه ای که قدرت ِ حاکم را «هر لحظه در آن بیم ِ فروریختن است» یک ضرورت ِ حیاتی به شمار می رود.

در یک کلام: نباید عرصه ی نظروری ِ معطوف به قدرت ِ سیاسی را برای یکه تازی ِ لنینیست هایی باز گذاشت که یکصد سال است استبداد ِ فردی – فرقه ای را به جای دیکتاتوری ِ پرولتاریا و سرمایه داری انحصاری رانتی را به جای سوسیالیسم تبلیغ و ترویج کرده اند.

٭٭٭

پیش از آغاز این بحث بار دیگر بر این نکته تاکید کنم که این رشته نقدها بر لنینیسم شامل ِ آنارشیست ها هم می شود که در پشت ِ لنینیسم پنهان شده و موضع خود را تبلیغ می کنند. موضعی با همان هدف ها و چشم اندازهای سیاسی – اقتصادی ِ لنینیسم. برای آگاهی ِ بیش تر مراجعه کنید به: لنینیسم و لیبرالیسم به همین قلم در همین سایت.

سفسطه چیست:

سفسطه در معنای عام روشی است نظرورانه و استدلالی به ویژه در پلمیک های سیاسی از سوی یک فرد برای آنکه خود را آنچه نیست بنمایاند، یا آنچه هست انکار نماید. در هر دو مورد به معنای کتمان ِ ماهیت و اهداف ِ سیاسی ِ خود با وارونه گویی و وارونه نمایی. در این روش، همه چیز به ویژه خصوصیت های فرد وارونه نموده می شود به طوری که او به خود خصوصیاتی نسبت می دهد که در وی نیست، یا خصوصیاتی را انکار می کند که در او هست. از سوی دیگر، سفسطه گر به مخالفان ِ فکری، عقیدتی و سیاسی ِ خود خصوصیاتی نسبت می دهد که ندارند، و خصوصیاتی را انکار می کند که در آنها وجود دارد.

در بحث ِ حاضر، رویکرد عمدتن و صرفن به لنین و لنینیست ها و همچنانکه گفتم آنارشیست هاست  که در دوران ما یعنی دوران ِ سرمایه داری و تضاد ِ کار و سرمایه، تنها مدعیان با اسم و رسم قد علم کرده در برابر ِ تئوری های مارکس و انگلس اند که با سفسطه گری و تحریف – که وجه دیگر ِ سفسطه است – عقاید و نظرات ِ خود را با سوءاستفاده از نام و اعتبار ِ این دو اما با اهداف ِ ضدمارکسیستی تبلیغ و ترویج می کنند.

در مورد ِ لنینیست ها، سفسطه گری اگرچه روشی فردی است اما شمول و جهت گیری ِ جمعی و فرقه ای دارد که در آن سفسطه توسط ِ هر فردی انجام می گیرد بیانگر ِ موضع و هدف های فرقه ای است که آن فرد نماینده و سخنگو و عضوی از آن است و در این صورت سفسطه گری نیز جنبه ی عمومن تاریخی در وجه سیاسی و نظری دارد. لنین از این لحاظ خود نمونه ی شاخص و الگوی سفسطه گری در تحلیل ها و نظروری های سیاسی – فرقه ای در برابر ِ مخالفان ِ خویش به ویژه و به طور عمده مارکسیست هاست.

خود ِ تبلیغ ِ لنینیسم و بلشویسم به عنوان ِ مارکسیسم جز با سفسطه و وارونه سازی ِ نظرات ِ مارکس و انگلس امکانپذیر نیست که در ادامه به اشکال و شیوه های مختلف ِ آن خواهیم پرداخت.

لنین استاد ِ بزرگ ِ سفسطه و تحریف در مارکسیسم:

سفسطه گری های لنین در عرصه ی نظری با چند منظور صورت گرفته است. نخست، به منظور ِ توجیه فرقه گرایی. دوم، با هدف ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی به وسیله ی فرقه به نام ِ طبقه ی کارگر. سوم، برای جاانداختن ِ استبداد ِ فردی به جای دیکتاتوری ِ پرولتاریا، و چهارم، سفسطه ی تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص که از دید ِ لنین توجیه گر و ایجاب کننده ی همه ی موارد بالاست. درواقع چنانچه بارها گفته و بر آن تاکید کرده ام، آنچه لنینیست ها به آن تکامل دادن ِ مارکسیسم می گویند غیر از ردیه نویسی بر نظرات ِ مارکس و انگلس به کمک ِ سفسطه و تحریف نبوده است که این بار به طور مشخص تر و با مثال آوری ِ بیش تر آن را نشان خواهم داد.

یکم:

لنین بدعتگذار ِ فرقه گرایی با نام ِ مارکسیسم است که جز با تحریف و دست بردن در نظریه های مارکس و انگلس قادر به توجیه این بدعتگذاری نبود.

می دانیم مارکس و انگلس نه تنها فرقه گرا نبودند بلکه در تمام ِ دوران ِ فعالیت ِ نظری و عملی شان با فرقه گرایی در درون ِ جنبش های سیاسی – کارگری مبارزه کردند. در نقد ِ برنامه ی گوتا در ١٨٧٥، مارکس علیه فرقه گرایی و کیش ِ شخصیت ِ عمومن مردسالار ِ تشخص دهنده به آن بود که نوشت: «مرحله ی ابتدایی ِ مبارزه ی پرولتاریا علیه بورژوازی با یک حرکت ِ فرقه گرایانه همراه است. چنین حرکتی تنها زمانی صورت می گیرد که پرولتاریا هنوز به عنوان ِ یک طبقه تکامل نیافته است. در این مرحله، متفکران ِ جدا از طبقه – به گمان خود – تضاد های اجتماعی را به نقد می کشند و راه حل هایی عرضه می کنند که کارگران صرفن باید آنرا پذیرفته و مو به مو به مرحله ی اجرا درآورند. ماهیت ِ اینگونه فرقه ها که فقط بر اساس ِ ابتکار و بدعت گذاری های فردی استوارند، در این واقعیت نهفته است که آنان از هرگونه عمل ِ واقعی و از هر گونه جنبش و خیزش ِ همگانی دوری می گزینند. مشکل ِ اصلی ِ این برنامه نیز، تنها گنجاندن اکسیر ِ نوظهور ِ کنترل ِ دولت از طریق ِ خلق نیست، بلکه در برداشتن ِ یک گام عمومی به عقب یعنی روی برگرداندن از آغازگاه ِ یک جنبش ِ طبقاتی و روی آوری به خاستگاه ِ یک حرکت ِ فرقه گرایانه است.» (نقد ِ برنامه ی گوتا. ترجمه ی فارسی. ص. ٢٠ و ٣٥). نقد ِ برنامه ی گوتا، علیه فرقه گرایی ِ لاسال و لاسالی ها بود. حال ببینید این نقد ِ مارکس بر فرقه گرایی و کیش ِ شخصیت پیامد ِ آن در مورد لاسال، چقدر با خصوصیات ِ فرقه گرایانه و کیش شخصیتی لنین و لنینیست ها مطابقت دارد: «لاسال نیز همانند ِ تمام کسانی که فکر می کنند نوشداروی درد ِ توده ها را در جیب خود دارند از همان ابتدا به فعالیت های سیاسی ِ خود رنگ و ماهیت ِ فرقه گرایانه و مذهبی داد، چراکه هر فرقه ای در واقعیت ِ امر خصوصیت ِ مذهبی دارد. به علاوه، از آنجهت که او بنیانگذار ِ یک فرقه بود تمام ِ پیوندهای طبیعی با جنبش های واقعی ِ کارگری ِ موجود را چه در داخل و چه در خارج ِ آلمان قطع نمود. او درواقع مرتکب ِ همان اشتباه ِ پرودون گردید. یعنی به جای آنکه پایه ی واقعی ِ فعالیت های سیاسی ِ خود را در میان ِ عناصر ِ اصیل ِ جنبش ِ طبقه بیابد، به دنبال ِ آن بود که جنبش را موظف به پیروی از فرمان ها و دستورالعمل های خویش سازد. خود ِ شما – مارکس خطاب به جان باپتیست شوایتزر می گوید – شخصن تضاد میان ِ جنبش ِ یک فرقه و جنبش ِ یک طبقه را تجربه کرده و می دانید علت ِ وجودی ِ فرقه نه در نقطه نظرهای مشترک ِ آن با طبقه، بلکه در ناهمسانی ها و تضادهایی است که میان ِ فرقه و طبقه وجود دارد. اکنون زمان پایان دادن به هرگونه فرقه گرایی فرا رسیده است.» (نامه ی مارکس به جان باپتیست شوایتزر. برگرفته از: درباره ی تکامل ِ مادی تاریخ. ترجمه ی خسرو پارسا. ص. ١١٨ – ١١٧).

این سخنان ِ مارکس مو به مو و نکته به نکته در مورد ِ فرقه سازی و حزب سالاری ِ لنین صدق می کند وقتی بدانیم او نیز همچون لاسال، پرودون و بلانکی با ایجاد یک دارودسته ی بیست – سی نفره بدون ِ داشتن ِ پیوند با طبقه ی کارگر که اولن در روسیه در مقایسه با دهقانان و روستاییان جمعیت ِ کم شماری بودند، و ثانین همان جمعیت ِ کم شمار هم هیچ پیوند ِ سازمان یافته و حتا گرایشی به فرقه ی او نداشتند، ادعای نمایندگی و رهبری ِ این طبقه را داشت. همچنانکه به اعتراف ِ خود ِ لنین در ١٩٢١ چهار سال بعد از غصب قدرت ِ سیاسی با کودتا ی نظامی، او هنوز حتا در میان ِ بخش کوچکی از طبقه ی کارگر که خود بخش ِ کوچکی از جامعه ی روسیه بود نه پایگاهی داشت و نه محبوبیتی. بخوانید:  «فکر ِ ما دائمن به این سمت منحرف می شود که ما از سرمایه داری به سوسیالیسم انتقال می یابیم. درحالی که فراموش می کنیم به نحوی دقیق و روشن پیش ِ خود مجسم سازیم که این ما چه کسانی هستند. ما، یعنی پیشاهنگ و آتریاد [= دارودسته، گروه] پیشرو ِ پرولتاریا مستقیمن [یعنی بدون ِ طی کردن ِ مراحل ِ میانی و تکاملی] به سوسیالیسم انتقال می یابیم. اما آتریاد ِ پیشرو [که همان فرقه ی بلشویک باشد] فقط بخش ِ کوچکی از تمام ِ پرولتاریا است، و خود ِ پرولتاریا نیز فقط بخش کوچکی از تمام ِ توده ی اهالی ِ روسیه است. از این رو، برای آنکه ما بتوانیم وظیفه ی انتقال ِ مستقیم از ماقبل ِ سرمایه داری یعنی از نظام ِ پدرشاهی ِ نیمه توحش و توحش به سوسیالیسم را انجام دهیم باید این نکته را درک نماییم که چه راه ها و شیوه ها و وسایل و لوازمی لازم است. آیا انتقال از وضعی که در روسیه تسلط دارد یعنی از نظام ِ نیمه توحش و توحش به سوسیالیسم امکانپذیر است؟ آری. در سال های آینده [بزک نمیر بهار میاد!] ما باید بتوانیم درباره ی حلقه های واسطی که قادرند ما را در انتقال از نظام پاتریارکال [= پدرشاهی، فئودالی]، و از تولید ِ کوچک به سوسیالیسم یاری نمایند تعمق ورزیم. از این رو، وظیفه ی ما این است که با تمام قوا به آن چیزی که بیش تر در دست رس است یعنی به احیای صنایع ِ کوچک بپردازیم. البته این کار را هم بدون ترور ِ [مخالفان و کارشکنان] نمی توان به پیش برد.» (لنین. راجع به مالیات ِ جنسی، آزادی بازرگانی، امتیازها. مجموعه ی آثار. ترجمه ی پورهرمزان. جلد سوم. ص. ٢٠٥٠ – ٢٠٤٣، توضیحات ِ درون ِ کروشه از من و تاکید مکرر بر ما یعنی دارودسته و آتریاد از لنین است).

اینجاست که هم درستی ِ نظر ِ مارکس و نقد ِ او بر فرقه گرایی از یک سو، و هم نادرستی ِ ادعای لنین و لنینیست ها در اینکه حزب یا درواقع دارودسته ی خود را نماینده و کارگزار ِ پرولتاریا در کسب ِ قدرت ِ سیاسی و برپایی ِ سوسیایسم قلمداد می کنند از سوی دیگر، به نمایش گذاشته می شود. حزبی را که چهار سال پس از به دست گرفتن ِ تمام ِ اهرم های سیاسی – اقتصادی و در اختیار داشتن ِ بی رقیب ِ تمام ِ ابزارهای رسانه ای – تبلیغی نتوانسته حتا بخش کوچکی از طبقه ی کارگر را با خود همراه سازد چه می توان نامید غیر از دارودسته ی کودتاگری که جز به منافع ِ خود نمی اندیشد و عمل نمی کند و تمام ِ اقدامات اش در راستای بقای این دارودسته و حاکمیت ِ آن است و بس. با اینهمه، لنین از ادعا کم نمی آورد که در مجادله های قلمی اش با مارکسیست ها خود و فرقه اش را همچنان پرولتاریا بنامد، آنهم به رسم و روال ِ معمول ِ خود با سفسطه و تحریف ِ نظرات ِ مارکس و انگلس. او خود را به فراموشی زد که یک سال قبل از این اظهارنظرِ اعتراف گونه به نداشتن ِ پایگاه ِ توده ای، و نبود ِ شرایط ِ مستقیم به سوسیالیسم در روسیه، ادعایی درست برخلاف آن کرده بود، یعنی هم حزب اش را نماینده ی کل ِ طبقه ی کارگر و جامعه می دانست، و هم روسیه را آماده گذار ِ مستقیم به سوسیالیسم. در ١٩٢٠ بود که نوشت: «نفی ِ حزبیت از نقطه نظر ِ کمونیسم به معنای آن است که در آستانه ی ورشکستگی ِ سرمایه داری، یک باره و بدون ِ طی کردن ِ مرحله های نخستین و میانی به مرحله ی عالی تر ِ سوسیالیسم و کمونیسم بجهیم. ما در روسیه اکنون گام های انتقال از سرمایه داری به سوسیالیسم، یا به نخستین مرحله ی کمونیسم را برمی داریم. بدون ِ حزب ِ آهنینی که از اعتماد ِ تمام ِ عناصر ِ طبقه ی خود برخوردار باشد، بدون ِ حزبی که بتواند همواره مراقب روحیات ِ توده ها باشد – ما موفق به انجام این کار نخواهیم شد -.» (مجم.عه آثار: ترجمه ی پورهرمزان. جلد سوم. ص. ١٧٣٣ – ١٧٣٠. تاکیدات از من است).

اینها را لنین در ١٩٢٠ در پاسخ انتقادات ِ حزب کمونیست ِ آلمان به استبداد ِ فردی – فرقه ای او و بلشویک ها و نداستن ِ پایگاه توده ای شان در میان کارگران و جامعه ی روسیه نوشت، در بیماری   کودکانه ی چپ روی در کمونیسم، و در تمام این نوشته ادعا کرده بود که هم حزب اش نماینده ی تمام کارگران و هم حکومت اش نماینده ی تمام جامعه ی روسیه و هم روسیه شرایط گذار مستقیم به سوسیالیسم را داراست. درحالی که در ١٩٢١ یک سال بعد تمام این ادعاها را نقض کرد و به نداشتن پایگاه توده ای در جامعه، و نبودن ِ شرایط ِ گذار مستقیم از سرمایه داری به سوسیالیسم در روسیه اعتراف نمود. واقعیت این است که لنین تضاد ِ خلق و امپریالیسم را اختراع کرد تا توجیهی برای جایگزین نمودن ِ حزب یا دارودسته ی خود به جای طبقه ی کارگر و تقدم دادن به جامعه ی عقب مانده ی روسیه برای گذار ِ خیالی به سوسیالیسم نسبت به کشورهای پیشرفته داشته باشد. توجیهاتی که جز با سفسطه، دروغبافی و تحریف در اندیشه ی مارکس و انگلس و وارونه سازی ِ این اندیشه ی تکامل گرا امکانپذیر نبوده است.

دوم: سفسطه گری با هدف ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی

برای لنین، هدف وسیله را توجیه می کند، و هنگامی که هدف کسب ِ قدرت ِ سیاسی باشد، وسیله می تواند حتا کودتای نظامی هم باشد. در ١٩١٧ و درست در آستانه ی اکتبر، لنین و دارودسته اش هیچ شانسی برای کسب ِ قدرت از طریق ِ انقلاب نداشتند. به این دلیل که اولن انقلاب ِ سوسیالیستی در دستور ِ کار ِ جامعه ی عقب مانده ی روسیه ی آن زمان نبود، و ثانین حتا اگر با فرض محال چنین هم بود، بلشویک ها نه نماینده ی اکثریت ِ کارگران بودند و نه اگر هم باز با فرض ِ محال چنین نمایندگی یی داشتند، انقلاب کار ِ آنان بود. چراکه اولن: بلشویک ها در اکتبر ِ آن سال نسبت به منشویک ها و اس.ار.ها در شوراها کم ترین نفوذ را داشتند، و ثانین اگر هم اکثریت را در اختیار داشتند باز این دارودسته نبود که باید قدرت ِ سیاسی را به دست می گرفت، بلکه بعد از کسب ِ قدرت – که از هر طریقی می توانست باشد جز انقلاب -، حزب باید قدرت را در تمام ِ نهادها و ارگان های حکومتی یکسره و به طور کامل به دست خود ِ کارگران می سپرد و خود به عنوان ِ مدافع و راهنمای پرولتاریا خارج از قدرت سیاسی به کار ِ تئوریک می پرداخت. همچنان که مارکس در نقد برنامه ی گوتا در خصوص ِ گذار انقلابی از سرمایه داری به سوسیالیسم چنین راهبردی ارائه میدهد: حفظ ِ تمام ِ دستاوردهای سرمایه داری پیشرفته، و فقط لغو ِ مالکیت ِ خصوصی بر ابزار تولید آنهم نه توسط ِ حزب و فرقه ی مافوق ِ طبقه ی کارگر، بلکه توسط ِ خود ِ پرولتاریای در اکثریت و در قدرت. «رهایی ِ طبقه ی کارگر باید تنها با اقدام ِ خود ِ کارگران صورت گیرد، زیرا تنها پرولتاریا یک طبقه ی واقعن انقلابی است. پرولتاریا در برابر ِ بورژوازی – و دیگر طبقات – انقلابی است، چراکه با آنکه مانند ِ بورژوازی در دامان ِ صنایع بزرگ رشد کرده خواهان ِ نابودی ِ سرشت سرمایه داری ِ تولید است درحالی که بورژوازی قصد تثبیت و ماندگاری ِ این سرشت را دارد [این سخنان مارکس به آن معناست که آنچه تغییر می کند فقط سرشت ِ سرمایه دارانه ی تولید است آنهم توسط ِ پرولتاریایی که خود در دامان ِ صنعت ِ بزرگ بالیده و رشد کرده. مارکس هرگز نگفته حزب قدرت سیاسی را با کودتا به دست گیرد و از راه رشد ِ غیر سرمایه داری سوسیالیسم ِ خیالی خود را بسازد!].» (نقد برنامه ی گوتا. ترجمه ی فارسی. ص. ٣٦. درون کروشه از من است.).

در همین جا منظور ِ مارکس از سوسیالیسم دقیقن جامعه ی سرمایه داری ِ پیشرفته ای است که در آن به جای بورژوازی پرولتاریا قدرت ِ سیاسی را در دست دارد، و به جای مالکیت ِ خصوصی ِ سرمایه داران بر ابزار ِ تولید، مالکیت ِ اجتماعی بر این ابزار جایگزین شده است. این تنها تغییری است که در گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم روی می دهد. «آنچه برنامه – ی گوتا –  مطالبه می کند، یعنی جامعه و دولت ِ سوسیالیستی و پرولتاریایی را فعلن نمی توان در محدوده ی امپراطوری ِ آلمان ِ عقب مانده یافت، و برای یافتن ِ آن باید به سوییس و آمریکا رفت. در انجاست که می توان زیرساخت های حاضر و آماده ی سوسیالیسم و کمونیسم را پیدا نمود. چراکه جامعه ی آینده درواقع همان جامعه ی کنونی ِ سرمایه داری ِ پیشرفته است که در حال ِ حاضر آن سوی مرزهای آلمان در سوییس و آمریکا – و انگلیس – پیش زمینه های اش تحقق یافته است.» (همان. ص. ٣٨. تاکیدها از من است.).

بنابراین، وقتی هدف ِ سوسیالیسم ضرورتن حفظ ِ دستآوردهای تاریخی ِ نظام سرمایه داری و صرفن دگرگون سازی ِ سرشت ِ تولید از سرمایه داری به اجتماعی باشد، کسب ِ قدرت ِ سیاسی نیز ضرورتن باید با کم ترین آسیب ها و زیان ها به نیروهای مولده و از جمله خود ِ طبقه ی کارگری باشد که باید این نیروها را در پیشرفته ترین حالت شان در اختیار گیرد تا بتواند جامعه ی آینده را از رَحم ِ جامعه ی موجود بزایاند به طوری که کم ترین آسیبی به جامعه ی نوزاد وارد نگردد، و فقط شکل ِ حقوقی ِ مالکیت در آن تغییر کرده باشد. این عمل نیز نه وظیفه ی یک دارودسته ی مسلح ِ کودتاگر، بلکه وظیفه ی پرولتاریای انقلابی است تا نظامی را که به نیروی کار ِ خود آفریده و در آن بالیده و پرورش یافته، به نیروی آگاهی ِ خود به نظام ِ عالی تر فرا ببرد و نظم ِ نوینی در جهان بسازد که در آن بهره کشی ِ انسان از انسان و ملحقات ِ آن برای همیشه محو گردد.

لنین که برای دستیابی ِ خود و فرقه اش به قدرت ِ سیاسی از هیچ اقدامی رویگردان نبود، باز هم با دستبرد زدن به گنجینه ی تئوری های مارکس و انگلس این گنجینه را ضامن ِ عملکرد ِ ضد ِ تاریخی و ضد دورانی ِ خود نمود. دستبردی که معادل ِ نظری اش تحریف و سفسطه است. در یادداشت های کوتاهی که بر «نقد ِ برنامه ی گوتا» نوشته، از جمله درباره ی همان دو گزاره ای که من از مارکس نقل کردم و در آن ها تفاوت ِ سوسیالیسم و سرمایه داری را صرفن در تغییر ِ سرشت ِ تولید از مالکیت ِ خصوصی به مالکیت اجتماعی می داند، اظهار نظر کرده و می نویسد: «مارکس با ذکر ِ این مطالب در حقیقت تمامی ِ حماقت های کائوتسکیسم را پیش بینی کرده بود. سخنان ِ شیرینی که درباره ی پدیده های مطلوب سخن می گوید و بالمآل واقعیت ِ موجود را تقدیس می کند. چراکه ناسازگاری ِ بنیادین ِ صلح ِ دموکراتیک با امپریالیسم، و دموکراسی با سلطنت را یا تحت الشعاع قرار داده و یا کاملن به فراموشی می سپارد.» (یادداشت ِ لنین بر نقد ِ برنامه ی گوتا. همان کتاب. ص. ٩٧). همین چند سطر – و البته یادداشت های بعدی – برای شناخت ِ ماهیت ِ فریبکارانه و سفسطه گرانه ی لنین در تمام ِ دوران ِ فعالیت های نظری و عملی ِ او بسنده است. من پیش تر منظور ِ مارکس از گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم با حفظ ِ دستآوردهای تاریخی ِ سرمایه داری را یادآوری نمودم. مارکس در گروندریسه هم بر همین نظرگاه ایستاده است که سوسیالیسم ادامه ی سرمایه داری پیشرفته است منهای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. (رجوع کنید به: گروندریسه. جلد دوم. ترجمه ی پرهام و تدین. ص. ٦٤). لنین اما، در این یادداشت، بحث ِ علمی و تاریخی و تکامل گرایانه ی مارکس را به نظرگاه های کائوتسکی در مورد ِ امپریالیسم تنزل داده و محدود می سازد و چون در هر دو مورد ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی توسط پرولتاریا و نه حزب، و دیکتاتوری ِ پرولتاریا و نه استبداد ِ فردی – فرقه ای نظرات ِ مارکس را موافق تزهای واپس گرایانه ی خود نمی دیده از روی این نظرات ِ کلیدی، راهنما و راهبردی پریده و حرف ِ خود را زده است، و البته جز با تحریف ِ نظرات ِ مارکس هم قادر به این کار نبوده است.

غیر ممکن است لنین در همین کتاب ِ هفتاد – هشتاد صفحه ای ِ نقد ِ برنامه ی گوتا، که در عین ِ حال نقد ِ فرقه گرایی ِ لاسال و لاسالی ها و کسب قدرت سیاسی توسط ِ فرقه به نام ِ پرولتاریا را که شامل ِ خود او و فرقه اش هم می شود نخوانده باشد. یعنی درواقع و به رغم ِ سفسطه ها و وارونه سازی های لنین، مارکس نه دیدگاه ِ کائوتسکی در مورد ِ امپریالیسم، بلکه دیدگاه ِ خود ِ او را در مورد ِ اختراع ِ عصری به نام ِ امپریالیسم برای توجیه فرقه گرایی و جایگزین نمودن ِ سرمایه داری ِ عقب مانده ی دولتی به جای سرمایه داری ِ پیشرفته نقد و با آن مخالفت کرده است.

لنین که از یک سو مدعی بود مارکس و انگلس دوران ِ او یعنی عصر ِ امپریالیسم را پیش بینی نکرده و درنتیجه از سازوکارهای اجتماعی – اقتصادی این دوران نیز آگاهی نداشته اند، اما از سوی دیگر در تمام ِ سفسطه گری های معطوف به اراده ی قدرت طلبانه اش برخلاف این ادعاها تلاش می کرد به مخالفان ِ خود به ویژه مارکسیست ها بقبولاند که مارکس و انگلس با ایده های فرقه گرایانه ی ضد ِ دورانی ِ او برای کسب قدرت  ِ سیاسی و ایجاد حکومت ِ ترور و وحشت با نام پرولتاریا و دیکتاتوری ِ پرولتاریا موافق بوده و منظور ِ آنان از دولت ِ طبقاتی ِ پرولتاریا حاکمیت ِ فردی – فرقه ای ِ او بوده است. یعنی درواقع با زدن ِ سر و ته ِ اندیشه ی مارکس و انگلس آنرا همقد و قواره ی ایده های عقب مانده ی خود نماید.

تفاوت ِ بنیادین ِ اندیشه ی مارکس و لنین، یعنی آنچه مارکس را ماتریالیست و لنین را ایده آلیست می سازد در آنجاست که مضمون و مقصود ِ اصلی ِ بحث ِ مارکس در نقد ِ برنامه – و در همه جا – یک جامعه ی پیشرفته با صنعت ِ بزرگ است و در نقد ِ برنامه کلن او با تهیه کنندگان برنامه یعنی لاسالی هایی بود که فکر می کردند می توان سوسیالیسم را در جامعه ی عقب مانده ای چون آلمان ِ آن زمان پیاده کرد. در صورتی که بحث ِ لنین درست برخلاف ِ این نظر ِ مارکس است و تمامن از موضع لاسالی ها، یعنی دفاع از ایجاد ِ سوسیالیسم در جامعه ی عقب مانده ی روسیه ی فاقد ِ صنعت ِ بزرگ و فقط دارای یک حزب ِ قدرقدرت مانند لاسالی هاست. به همین دلیل هم بود که وقتی مارکس از توزیع سوسیالیستی ِ فرآورده های کار و تولید در جامعه ی پساسرمایه داری که از بطن ِ سرمایه داری ِ پیشرفته بیرون آمده سخن می گوید هرگز از کمبود ِ تولید و ثروت ِ اجتماعی نمی گوید، بلکه از نابرابری های به جا مانده از نظم ِ حقوقی ِ مالکیت ِ بورژوایی در توزیع می گوید، درحالی که لنین برعکس، از جامعه ی عقب مانده ای سخن می گوید که هم کمبود و فقر تولید هست و هم نابرابری در توزیع، و هدف اش نیز توجیه این کمبودها و نابرابری های مترتب بر سرمایه داری ِ انحصاری رانتی ِ دولتی ِ خویش است. با چنین درک و برداشتی هم هست که تئوری و بحث ِ مشخص ِ مارکس را مصادره می کند تا سفسطه گرانه و فریبکارانه آنرا به نفع ِ نیات ِ واپس گرای خود وارونه نماید. مثلن آنجا که می نویسد: «البته در مرحله ی اولیه ی جامعه ی کمونیستی، یعنی آن موقعی که این جامعه پس از دردهای طولانی ِ زایمان از بطن ِ جامعه ی سرمایه داری بیرون می آید، این کمبودها اجتناب ناپذیر خواهد بود.» (ص. ١٠٠). لنین خود را به نادانی می زند که منظور مارکس از «این جامعه» آنچنانکه چند بار تکرار کرده سوییس و آمریکا و البته انگلیس پیشرفته بوده نه آلمان – و روسیه ی – عقب مانده.

                                                                                ادامه دارد…