خدامراد فولادی -سفسطه، هم راهبرد هم راهکار بخش پایانی

خدامراد فولادی

سفسطه، هم راهبرد هم راهکار

بخش پایانی

سوم: لنین و توجیه استبداد ِ فردی – فرقه ای

سفسطه گری های بی پایه و اساس و ضد ِ علمی و ضدماتریالیستی ِ لنین این توهم را که می توان در یک جامعه ی عقب مانده سوسیالیسم را بنا نهاد با گذشت ِ زمان به یک ایده ی اثبات شده و نه فرض و گمانی که باید در عمل اثبات شود تبدیل گردیده است. درحالی که نه در زمان ِ او و نه تا همین امروز نیز روسیه و دیگر جمهوری های شوروی یک گام ِ عملی و اثباتی نه تنها به سوی سوسیالیسم برنداشته اند بلکه آنچه هم که پیشرفت ِ نیروهای مولده در به اصطلاح «اردوگاه سوسیالیسم» ادعا می شود جز عمدتن در عرصه ی اسلحه سازی و نظامیگری و در خدمت ِ سرکوب ِ نظامی – پادگانی ِ سرمایه داری ِ عقب مانده ی دولتی نبوده است. سرمایه داری ِ انحصاری – رانتی یی که ده ها گام از سرمایه داری ِ نرمال ِ پیشرفته عقب افتاده تر است.

لنینیست ها هرگز بدون ِ سفسطه گری و حاشیه سازی قادر نبوده اند بگویند و دلیل ارایه دهند که دقیقن چه زمانی روسیه و دیگر کشورهای به زعم ِ آنان سوسیالیستی هم در عرصه ی سیاسی و هم در عرصه ی اقتصادی از نظام ِ سرمایه داری پیشی گرفته و به نظام ِ پساسرمایه داری گذر کرده اند. چراکه هرچه بگویند و هر زمانی را مشخص نمایند، جز در تخیل ِ آنان نیست و واقعیت ِ عینی و ملموس و اثبات شده یا اثبات شونده ندارد. دلیل ِ آن هم واضح است. سوسیالیسم مؤلفه ها و عملکردهای معینی دارد که اگر در یک جامعه پدید آمده باشد قابل ِ انکار از سوی معاندان و یا قابل ِ چشم پوشی به خصوص از سوی اهالی ِ آن کشور یا کشورها نیست. مؤلفه هایی که در هر دو عرصه ی سیاسی و اقتصادی از سوی مارکس و انگلس برشمرده و مشخص گردیده و تنها معیارهای معتبر ِ دولت و حاکمیت ِ پرولتاریایی و سوسیالیسم اند.

این مشخصه ها عبارت اند از:

یکم، در وجه سیاسی: اقدام ِ طبقه ی کارگر برای کسب ِ قدرت و سرکردگی ِ سیاسی با یک انقلاب ِ سازمان یافته از سوی این طبقه آغاز و به محض ِ موفقیت پایان می گیرد. موفقیت ِ انقلاب در گروی شرایط ِ حاضر و آماده ی مادی و ذهنی ِ نیروهای مولده ای است که خود ِ طبقه ی کارگر اصلی ترین ِ آنهاست. بدون ِ این پیش شرط ها هیچ سخنی از انقلاب و موفقیت آمیز بودن ِ آن نمی تواند در میان باشد.

در صورت مهیا بودن ِ شرایط است که پرولتاریا قادر خواهد بود به سرعت و با کم ترین خسارت به موجودیت خود و نیروهای مولده وارد ِ فاز ِ عالی تر ِ سوسیالیسم و دوران ِ کمونیسم گردیده و دولت و حاکمیت ِ طبقاتی را از روی زمین براندازد، یا آنچنانکه مارکس و انگلس گفته اند، به خواب کند.

دوم، در وجه اقتصادی:

وجه سیاسی و اقتصادی ِ سوسیالیسم را دیوار ِ چین از یکدیگر جدا نمی سازد، بلکه این دو عرصه نیز همچون کلیت ِ خود ِ جامعه ی پیشرفته وحدتی همبسته اند که همزمان و بدون ِ فاصله ی زمانی با هم به پیش می روند. به این دلیل که وقتی جامعه ای شرایط مادی و ذهنی ِ گذار را در یک سطح و همزمان داشته باشد می تواند و باید به طور ِ همزمان هم کارکردها و مناسبات ِ سیاسی – اجتماعی را سوسیالیزه نماید و هم کارکردها و مناسبات ِ اقتصادی – اجتماعی را. یا اگر هیچیک از این شرایط را نداشته باشد، یعنی هم فاقد ِ پیش شرط ِ مادی – تولیدی باشد و هم از این رو فاقد ِ مناسبات ِ طبقاتی – دورانی ِ پیشرفته، در این صورت جامعه شانس و موقعیت ِ گذار به مرحله و دوران ِ عالی تر را نه تنها ندارد، بلکه اگر هم اقدامی اراده گرایانه صورت گیرد و گروهی بخواهند سوسیالیسم ِ بدون ِ پیش شرط را درکشور عقب مانده عملی سازند، بر سر جامعه همان خواهد آمد که بر سر ِ روسیه و چین و دیگر کشورهای اردوگاه ِ سوسیالیسم ِ دروغین آمد.

ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی هرگز با این حقه ورزی ِ نظری موافق نیستند که گروهی افراد منفعت طلب خود را پرولتاریا یا نماینده ی تام الاختیار ِ آن بنامند و در یک جامعه ی هنوز به قدر کافی رشد نیافته و نابالغ قدرت ِ سیاسی را به دست گیرند با این وعده ی سر ِ خرمن که نیروهای مولده را سر ِ فرصت – که معلوم نیست کی و چگونه خواهد بود – رشد داده و جامعه را وارد ِ فاز سوسیالیسم و دوران کمونیسم خواهند نمود. چنین ادعا و اقدامی برخلاف ِ هم ماتریالیسم تاریخی و هم سوسیالیسم علمی و هم منافع ِ تاریخی ِ عندالمطالبه ی پرولتاریا و جامعه بوده و تنها تامین کننده ی منافع ِ آنی ِ آن گروه و فرقه خواهد بود.

سوسیالیسم عبارت است از گذار ِ همزمان از مالکیت ِ خصوصی به مالکیت ِ اجتماعی بر ابزار ِ تولید، و برقراری ِ بی درنگ و بی تاخیر ِ مناسبات ِ تولیدی ِ مبتنی بر این مالکیت، و این یعنی برپایی بی عذر و بهانه ی همزمان ِ روابط ِ سوسیالیستی در هر دو عرصه ی سیاسی و اقتصادی، آنهم نه به نیروی تهدید و ارعاب ِ فرد و فرقه اش، بلکه به نیروی طبقه ی کارگری که به قدر کافی هم نیروی مادی – تولیدی در اختیار دارد، و هم نیروی آگاهی و مجاب کنندگی همراه با منطق ِ علمی ِ تاریخی – طبقاتی. اگر قرار است سوسیالیسم به طور همزمان سلطه ی سیاسی ِ سرمایه داران و نابرابری های حقوقی و اقتصادی نشات گرفته از آن را در جامعه ریشه کن سازد، تنها چاره ی کار نیروهای مولده بسیار پیشرفته و مناسبات ِ اجتماعی ِ برخاسته از آن و متناسب با آن است و لاغیر.

این واقعیت ها به آن معناست که با هیچ توجیه و سفسطه ای نمی توان اراده گرایی و نظرات ِ ضد ِ علمی و ضد ِ تاریخی خود را رنگ و لعاب ِ سوسیالیستی داد و به نام ِ مارکسیسم و کمونیسم به جامعه و پرولتاریا قالب کرد. در این صورت است که به عامل ِ تقلب و جعل ِ نظر باید گفت: گیرم که مارچوبه کند تن به شکل ِ مار / کو زهر بهر ِ دشمن و کو مهره  بهر ِ دوست!

گذار از سرکردگی ِ سیاسی و مالکیت ِ حقوقی ِ سرمایه داران به سرکردگی ِ سیاسی ِ پرولتاریا و مالکیت ِ اشتراکی ی جامعه بر ابزار ِ تولید دشوار اما در شرایط ِ پیشرفته کاملن امکانپذیر است، و نیازمند ِ هیچ نیروی کمکی از دهقانان و روستاییان که نه می دانند مالکیت ِ اشتراکی چیست و نه اگر بدانند با آن موافق اند، و یا حزب ِ قدرت طلبی که اگر قدرت را به دست گیرد خود به نیروی سرکوبگر ِ قهاری تبدیل خواهد شد نیست. وظیفه ی مارکسیست ها به مثابه راهنما و رهنمود دهنده به پرولتاریا هم فقط نشان دادن ِ راه و چشم انداز ِ سوسیالیسم است و نه هرگز دخالت ِ عملی و بدتر از آن کسب ِ قدرت سیاسی و اعمال ِ قهر و سرکوبگری با نام ِ پرولتاریا و به کام ِ خویش. همچنانکه مارکس و انگلس در هنگام کمون ِ پاریس زنده بودند و دورادور وقایع ِ آنرا زیر ِ نظر داشتند اما هرگز درصدد برنیامدند بر آن اعمال ِ رهبری کنند، ضمن آنکه فرقه و تشکیلات جدا از کارگران نداشتند که بخواهد کارگران و کمون را زیر ِ فرمان ِ خود دربیاورد. آنها حتا از این جهت که کمون را به دلیل ِ عقب ماندگی ِ جامعه ی فرانسه زودرس می دانستند پیشاپیش با آن مخالف بودند و تنها بعد از وقوع ِ آن بود که ناگزیر آنرا تایید کرده و با آن همدردی و موافقت نمودند. این درحالی بود که بلانکیست ها و آنارشیست ها بدون توجه به این واقعیت ها خود را به آب و آتش می زدند تا قدرت ِ فرقه ای خود را بر کارگران پاریس و بر جامعه حاکم سازند. «آتریاد» و پیشوای آن مگر ادعای معجزه داشته باشد که بخواهد جامعه ی عقب مانده را به امید ِ چوبدست ِ روستاییان و عصای پیشوا از نیل ِ خروشان ِ تاریخ بگذراند و به سرزمین ِ موعود – سوسیالیسم ِ خیالی اش – برساند.

مارکس و انگلس یقینن می دانستند کمون به دو دلیل ناکام خواهد شد، یا اگر هم در پاریس موفق شود موقتی خواهد بود. دلیل ِ اول عقب ماندگی ِ فرانسه، و دلیل دوم اعمال ِ رهبری ِ فرقه های بلانکیست و پرودونیست بر آن بود.

تحلیل ِ مارکس از کمون و برنامه ی گوتا که با فاصله ی کمی از هم صورت گرفته، نمی توانسته خارج از چارچوب تئوری ِ ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی و تکامل ِ عام ِ جامعه ی انسانی باشد. هم تحلیل ِ کمون و هم نقد ِ برنامه ی گوتا بیانگر ِ نگاه ِ نظام مند و تکامل گرای مارکس به وحدت ِ جامعه ی انسانی در کلیت ِ همبسته ی آن چه در یک کشور و چه در کشورها و ملت های مختلف است.

کمون به دلیل ِ عقب ماندگی ِ فرانسه و فرقه گرایی حاکم بر آن خواه ناخواه شکست می خورد اما یک دستاورد ِ مهم به همراه داشت که برای طبقه ی کارگر و جامعه ی انسانی بسیار اهمیت دارد و آن برداشتن ِ گیوتین و لغو ِ مجازات ِ اعدام بود، در زمانی که هنوز فرقه های بلانکیست و پرودونیست را یک وحدت ِ صوری و اجباری در برابر ِ دشمن ِ واحد ِ سر تا پا مسلح به هم پیوند می داد. مارکس و انگلس این اقدام ِ کمون – به علاوه ی دیگر اقدامات ِ بی نظیر ِ تاریخی آن را – بسیار ستودند. بگذریم که کمون اگر هم دوام می آورد، سرانجام با غلبه ی یک فرقه بر فرقه ی دیگر که ناگزیر روی می داد، همین دستاوردها هم بر باد می رفت، و به احتمال ِ زیاد فرقه ی غالب گیوتین ها را بر پا می کرد، اما این اقدام جزء افتخارات کمون در بخشی از پاریس، و بخشی از فرانسه به نام کمون ثبت گردیده است.

بحث در اینجا به طور ِ مشخص و موضوعی بر سر ِ دو نگرش و دو برداشت متفاوت از اقدام های کمون و دلایل شکست ِ آن است. یک نگرش و برداشت ِ تاریخی و ماتریالیستی از مارکس و انگلس، و یک نگرش و برداشت ِ غیرتاریخی، غیرماتریالیستی، فرقه گرایانه، سفسطه گرانه و وارونه سازانه از لنین با هدف ِ توجیه ِ استبداد ِ فردی و رهبری ِ مادام العمری ِ خود بر حزب و جامعه.

 لنین که گمان نمی کرد به جز او کسان دیگری به نوشته های مارکس دست رسی پیدا کنند تا آنجا که توانست در این نوشته ها دست برد و تحریف نمود. به عنوان ِ مثال: مارکس در «پیام ِ شورای کل ِ اتحادیه ی بین المللی کارگران به اعضای اتحادیه در اروپا و آمریکا»، همه جا تنها از کارگران ِ پاریس به عنوان ِ برپاکنندگان ِ کمون نام می برد و نه حتا از کارگران ِ دیگر مناطق و شهرها که در آنها اکثریت جمعیت را دهقانان و روستاییان یا خلق تشکیل می دادند. مثلن آنجا که می نویسد: «انقلاب ِ پرولتاریایی از اعمال خشونت هایی که در انقلاب ها و به ویژه در ضد انقلاب های طبقات ِ بالا فراوان است چنان برکنار ماند…» یا: «پرولتاریای پاریس در میان ِ ضعف ها و خیانت های طبقه ی حاکمه دریافتند… پرولتاریای پاریس پی برده است که…». به ویژه مارکس در کل ِ این نوشتار بر تضاد ِ کار و سرمایه به منزله ی تعیین کننده ی خصلت ِ انقلاب ِ صرفن پرولتاریایی ِ پاریس بارها تاکید کرده، و این تاکید ِ مکرر به آن معناست که در کمون پاریس تنها پرولتاریا نیروی برپادارنده، محرکه، و پیش برنده ی کمون بود. «با همان آهنگی که پیشرفت ِ صنعت ِ مدرن، تضاد طبقاتی میان ِ سرمایه و کار را رشد می داد و گسترش و شدت می بخشید، قدرت ِ دولتی هم بیش از پیش خصلت ِ تسلط ِ ملی ِ سرمایه بر کار و خصلت ِ نیروی اجتماعی ِ سازمان یافته ای برای در بند کشیدن ِ جامعه و خصلت ِ دستگاه ِ استبداد ِ طبقاتی به خود می گرفت…». (تمام نقل قول ها از کمون ِ پاریس. ترجمه ی فارسی. صفحات ِ مختلف). اینها ارزیابی ِ مارکس از کمون در ١٨٧١ بود. حال ببینید لنین سی – چهل سال بعد این نظرات را چگونه به نفع ِ خود مصادره می کند تا ایده های ضد ِ علمی و ضد ِ تاریخی خود را به نام ِ مارکس تبلیغ نماید: «کمون به ما می آموزد که شرکت ِ نمایندگان ِ پرولتاریای سوسیالیست با خرده بورژوازی در یک حکومت ِ انقلابی از نظر ِ اصول کاملن مجاز و حتا تحت ِ شرایط معینی لازم است. مطلب دیگری که کمون به ما می آموزد این است که: کمون باید دیکتاتوری ِ دموکراتیک – کارگران و دهقانان – را اعمال می کرد و نه دیکتاتوری ِ سوسیالیستی را، یعنی اینکه برنامه ی حداقل ِ ما – یعنی روسیه – را اجرا نماید – و نه برنامه ی پرولتاریای پاریس را! -» (همان کتاب. ص. ١٢٨. توضیح میان دو خط از من است).

درواقع در اینجا لنین است که به مارکس و انگلس و کمونرهای پاریس آموزش می دهد و نه آنها به لنین و بلشویک های روسیه!. از این رو بهتر است توده ای لنینیست ها خود را لنینیست – مارکسیست بنامند و نه مارکسیست لنینیست!

لنین که در سفسطه گری و تحریف ِ وقایع و وارونه سازی ِ نظرات ِ مارکس هیچگاه کم نمی آورد در جای دیگر به مارکس و انگلس و کارگران ِ پاریس آموزش می دهد که: «در ١٨٧١ دو پیش شرط در پاریس موجود نبودند. از یک طرف سرمایه داری هنوز رشد ِ ناچیزی داشت [لالایی را بلد است اما فقط برای دیگران می خواند!]، و از طرف ِ دیگر یک حزب ِ طبقه ی کارگر وجود نداشت» (همان کتاب. ص. ١٣٤. درون کروشه از من است). تناقض گویی ِ لنین را ملاحظه کنید. هم سرمایه داری رشد نکرده بود، هم حزب ِ طبقه ی کارگر وجود نداشت. گویا در جایی که سرمایه داری رشد کافی نکرده طبقه ی کارگر می تواند هم حزب داشته باشد و هم انقلاب ِ پیروزمند کند! اولن، سرمایه داری ِ پیشرفته به گفته ی مارکس تنها شرط ِ مهم ِ انقلاب ِ سوسیالیستی است، وثانین، در بررسی ِ کمون هم مارکس و هم انگلس بر پیشرفته بودن ِ صنعت در پاریس تاکید کرده اند، و برخلاف ِ نظر ِ لنین وجود ِ حزب یا فرقه را یک عامل ِ مهم ِ شکست کمون می دانند. یا در جای دیگر، با آنکه مارکس بارها بر پرولتاریایی و سوسیالیستی بودن ِ کمون تاکید نموده، لنین آنرا خلقی و توده ای یعنی دهقانی – کارگری می داند: «مارکس در ١٨٧١ که شاهد ِ یک جنبش ِ خلقی و یک جنبش ِ توده ای بود، بیش ترین توجه خود را به شرکت کنندگان در این حادثه ی عظیم معطوف می دارد. مارکس انگیزه ی تاریخی ِ توده ها را بالاتر از هرچیز قرار می دهد. [و ببینید چگونه میان دعوای خود با مارکس و انگلس برای مارکسیست های روسیه هم خط و نشان می کشد:] چه خوب بود اگر سوسیال دموکرات های ما با ارزیابی انگیزه ی تاریخی ِ کارگران و دهقانان روسیه از مارکس تعلیم میگرفتند!» (همان کتاب. ص. ١٣٨). لنین در اینجا هم اصرار دارد با تحریف و سفسطه به مارکس و سوسیال دموکرات های روس بقبولاند که: خسن و خسین هر سه دختران ِ مغاویه بودند!

یک خصوصیت ِ سفسطه این است که ناممکن را ممکن، و ممکن را ناممکن می نمایاند، یعنی با استدلال های صرفن کلامی و فاقد ِ مابه ازای مادی و تاریخی آنچه را که امکان ِ وجود یا تحقق اش نیست ممکن الوجود و قابل ِ تحقق بداند، و آنچه را که شرایط ِ تحقق و امکان ِ وجود دارد فاقد ِ چنین امکانی قلمداد نماید. لنین دقیقن از این جایگاه و دیدگاه به جامعه ی انسانی و تاریخ می نگرد. دلیل اش هم معلوم و آشکار است: اراده گرایی ِ معطوف به قدرت ِ فردی و فرقه ای. اراده گرا همه ی رویدادها را به خواست و اراده ی خود یا فرقه ی خود مربوط و وابسته می سازد و نه به قوانین و ضرورت های حاکم بر پدیده ها و رویدادها.

تفاوت ِ روی سر و روی پا بودن و جهان را دیدن و درباره اش نظر دادن در این است که تقدم را به وحدت ِ مادی سیستمی و حاکمیت ِ قانون بر پدیده ها و رویدادها بدهیم یا برعکس، به اراده ی بی اعتنا به این وحدت ِ مادی سیستمی و حاکمیت ِ قانون. سفسطه گری ِ لنین دقیقن به معنای و از موضع ِ انکار ِ تقدم ِ وحدت ِ مادی سیستمی و حاکمیت قانون در جامعه ی انسانی است که چیزی جز ایده آلیسم و بدترین نوع ِ آن ایده آلیسم ِ ذهنی نیست. مهم ترین نتیجه و عملکرد ِ اراده ی معطوف به قدرت که از هیچ قانون و هنجاری پیروی نمی کند استبداد ِ نظر برای تحمیل ِ خود به تاریخ و جامعه ی قانونمند است، و زمانی که پای عمل ِ متکی بر اراده ی فردی – تشکیلاتی در میان باشد این استبداد شدت و قدرت ِ بیش تری خواهد یافت.

تمام ِ استدلال های لنین – که جز سفسطه نیستند – برای همسو نشان دادن ِ تئوری های مارکس و انگلس با نظرات ِ ضد ِ علمی و ضد ِ مارکسیستی خود، از آن استبداد ِ نظری برمی خیزد که در نهایت به استبداد ِ عمل می انجامد.

در ١٩٢١ چهار سال از «انقلاب پیروزمند» بلشویکی گذشته و به اعتراف لنین وضع بدتر از همیشه است، و او تنها راه مقابله با این وضعیت را طبق معمول محاکمه و تیرباران ِ بی چون و چرا می داند: «در این مورد باید به یک تصفیه ی تروریستی – حتا در مورد افراد ِ حزبی – دست زد. یعنی، محاکمه در محل و تیرباران ِ بی چون و چرا.» (مجموعه آثار. ترجمه ی پورهرمزان. جلد سوم. ص. ٢٠٤٩). به یاد بیاوریم که مارکس و انگلس برداشتن ِ گیوتین ها و لغو ِ اعدام را یکی از افتخارات ِ کمون ِ پاریس به شمار آورده اند.

چهارم: سفسطه ی تحلیل مشخص از شرایط ِ مشخص:

لنین و لنینیست ها بیش ترین توجیهات، بیش ترین سفسطه ها و بیش ترین سوءاستفاده ها را از تحلیل مشخص و شرایط مشخص کرده اند، به طوری که می توان گفت تمام نظرات ِ ضد ِ مارکسیستی ِ خود را در قالب ِ این گونه تحلیل ها مارکسیستی جا زده و نظر و تحلیلی در هیچ زمینه ای از آنها نمی توان یافت که با چنین برچسبی ارایه نشده باشد. اما ببینیم مفهوم و منظور ِ واقعی ِ تحلیل مشخص از شرایط مشخص از دیدگاه ِ مارکسی به چه معناست و لنین و لنینیست ها چه برداشتی با چه هدف یا هدف هایی از آن داشته اند.

یکم؛ از دیدگاه مارکسی، شرایط یا وضعیت ِ مشخص، در چارچوب ِ شرایط یا وضعیت ِ عام یا کلی ِ یک پدیده ی معین قرار دارد و تابع ِ سازوکارها و قوانین ِ حاکم بر کلیت ِ آن پدیده ی معین و در بحث ِ ما نظام ِ اجتماعی – اقتصادی در دوران ِ معین ِ سرمایه داری است. از این رو، تحلیل ِ مشخص در یک حوزه ی خاص نیز در چارچوب ِ تحلیل یا تئوری ِ عام ِ آن پدیده صورت می گیرد و نه خارج از کردوکارها و قوانین ِ حاکم بر کل ِ پدیده. در این جا، هم پیوند ِ ارگانیک ِ عینی میان ِ وضعیت ها و شرایط ِ مشخص پدیده وجود دارد، و هم رابطه ی نظرورانه و شناخت شناسانه میان ِ تحلیل ِ مشخصی که از وضعیت ِ خاص یا خودویژه ای در چارچوب ِ کردوکارهای همان پدیده. یا به طور کلی، پدیده عام است و وضعیت مشخص خاص. تحلیل ِ مشخص نیز به پیروی از این پیوند عام و خاص، مشمول ِ تبعیت از تحلیل ِ عام یا تئوریک می شود. دلیل اینکه می گوییم تئوری برآمده از پراتیک است و به نوبه ی خود بر پراتیک تاثیر می گذارد و نشان دهنده ی سمت و سوی آن می گردد غیر از این پیوندهای دوسویه ی همبسته نیست. همچنان که مفهوم ِ دیگر ِ هستی ِ اجتماعی است که آگاهی ِ اجتماعی را تعیین می کند و آگاهی ِ اجتماعی بر هستی ِ اجتماعی تاثیر متقابل می گذارد نیز ناظر بر همین جنبه ی دوسویه و پیوند ارگانیک ِ موجودیت ِ عام و شرایط ِ مشخص از یک سو، و تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص از سوی دیگر است.

واقعیت این است که اگر ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم ِ تاریخی را علمن و اثباتن دریافته و در نظروری های مان از آموزش ها و راهبردهای این دو علم ِ وحدت گرا پیروی کرده باشیم، آنگاه اولن تمام ِ تحلیل های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی ِ مان از جامعه ی بشری در چارچوب ِ این تئوری های علمی خواهد بود، و ثانین هیچ نظر و تحلیلی در تناقض با علمیت و عامیت ِ این تئوری های وحدت گرا نخواهد بود. یا به بیان دیگر، نه می توانیم و نه باید نظر و تحلیلی ارائه دهیم که زیر سؤال برنده و نقض کننده ی علمیت و عامیت ِ این جهان نگری و جهان شناسی مادی – سیستمی در کلیت و جزئیت آن باشد. همچنان که به عنوان ِ مثال در بخش ِ پیشین نیز نشان داده شد، تمام تحلیل ها و نظروری های مارکس در نقد ِ برنامه ی گوتا، و کمون پاریس در چارچوب ِ تئوری های عام ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی و ماتریالیسم ِ تاریخی بوده و از این رو هیچ تضاد و تناقضی میان دیدگاه ِ عام و خاص وجود نداشته است.

دوم، از دیدگاه ِ لنینی:

لنین که نه می دانست وحدت ِ مادی – سیستمی چیست و نه به همین دلیل از رابطه ی ارگانیک ِ عام و خاص آگاهی داشت، و نه به دلایل ِ ایدئولوژیک و سیاسی به ماتریالیسم ِ دیالکتیک و ماتریالیسم ِ تاریخی اعتقادی داشت، همه چیز حتا مارکسیسم را تابع ِ اراده ی معطوف به قدرت ِ خود و فرقه اش می کرد و به پیروی از چنین ایده ای، کلی را تابع ِ جزیی، عام را تابع خاص و مشخص، و پیشرفته را تابع ِ عقب مانده نمود. به همین دلیل هم هست که چه در تحلیل های مشخص ِ او و پیروان اش نه از علمیت ِ تحلیل اثری می بینیم و نه لزومی به اثبات ِ نظر در پراتیک دیده می شود.

لنین و لنینیست ها هرگز در آنچه تحلیل های مشخص از شرایط ِ مشخص می نامند، وجود ِ زمینه های مادی یعنی وضعیت ِ مشخص ِ عینی را شرط ِ تحقق ِ ایده و نظر نمی دانند.

پیداست که اگر موقعیت ِ مشخص ِ مادی و تاریخی برای تحقق ِ ایده و نظر موجود نباشد، اراده جایگزین ِ قانونمندی می گردد و درنتیجه سفسطه و تحریف جای تحلیل ِ مشخص را پر می کند. با این ترتیب است که همه ی رابطه ها وارونه میشود. یعنی درک ِ مکانیکی و متافیزیکی جایگاه ِ درک و شناخت ِ ماتریالیستی دیالکتیکی را اشغال می کند و تحلیل های بی پایه و اساس به جای تحلیل ِ علمی و تئوریک می نشیند، و اینها همه سرانجام به انکار ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی و ماتریالیسم ِ تاریخی می انجامد. چنین است که لنین و پیروان ِ او اگرچه مصلحت جویانه، فرصت طلبانه و عوامفریبانه در حرف خود را مارکسیست و مدافع ِ ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی معرفی می کنند، اما در عمل و در واقعیت ِ امر تمام ِ تحلیل ها و نظروری های مشخص شان برآمده از اراده گرایی محض و درنتیجه ضدیت با فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی بوده است.

لنین از یک طرف خود را مارکسیست می نامید، و از طرف دیگر در تحلیل های مشخص اش به ویژه از جامعه ی روسیه خط ِ بطلان بر تئوری های علمی ِ مارکس می کشید تا بگوید این تئوری ها با شرایط ِ مشخص ِ ما – یعنی روسیه – خوانایی و انطباق ندارد، و این ما یعنی من و درواقع لنین است که باید این تئوری ها را بر جامعه ی روسیه جفت و جور نماید، و این کار را هم جز با سفسطه و تحریف ِ واقعیت نمی توانست انجام دهد. چراکه انکار ِ تئوری و علم ِ شناخت فقط با سفسطه «امکان پذیر» است. امکان پذیر بودنی که نه به معنای اثباتی و تحققی، بلکه به معنای نفی و انکار  و تحمیل ِ اراده گرایی به واقعیت ِ موجود و قانونمندی ِ حاکم بر آن است که مفهومی جز استبداد ِ نظر و فرجامی جز استبداد ِ عمل ندارد.

با چنین ایده و نگرشی بود که لنین میان ِ ماتریالیسم ِ تاریخی ِ مارکس و انگلس و دوران های شناخته شده ی تاریخی پرانتزی باز کرد و دورانی دلبخواهی به ان اضافه نمود که تنها وظیفه و کارکردش صدور روادید ِ گذار به سوسیالیسم و کمونیسم برای جامعه های عقب مانده با نیروی دهقانان و سرکردگی ِ حزب لنینی بود.

 در درون ِ همین پرانتز ِ ناسازنما با دوران و اندیشه ی مارکس بود که انواع ِ ردیه ها را با انواع ِ توجیهات و سفسطه ها چه پیش از کسب قدرت سیاسی چه پس از آن بر فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی نوشت و آنرا تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص نامید. در درون ِ این پرانتز ِ ناهمخوان با ماتریالیسم ِ تاریخی بود که در ١٩١٧ برای توجیه «انقلاب سوسیالیستی» روسیه را کشوری امپریالیست نامید (رجوع کنید به: مجموعه ی آثار. ترجمه ی پورهرمزان. جلد سوم. ص. ١٦٦٩)، اما چهار سال بعد در ١٩٢١ در اوج ِ قدرت سیاسی زمانی که «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» همان کشور ِ امپریالیست را چنین توصیف می کند: «ما یعنی حزب ِ کمونیست، باید با تمام ِ قوا به همین چیزی که داریم بچسبیم. یعنی به اقتصادی بچسبیم که زراعت ِ خرده دهقانی و عقب مانده ی دوران ِ پاتریارکال (= پدرشاهی و فئودالی) است. ما باید بدانیم که روسیه کشوری عقب مانده و یکی از عقب مانده ترین کشورهای سرمایه داری است [به این می گویند ترقی معکوس!] و اکنون تنها می تواند به کمک ِ یک رشته عملیات ِ بطیء و تدریجی و محتاطانه از این مرحله عبور نماید.» (همان کتاب. همان جلد. همان ترجمه. ص. ٢٠٩٧ – ٢٠٩٦. درون پرانتز و کروشه از من است). درست گفته اند که دروغگو فراموشکار است، و در مورد لنین باید سفسطه گر را هم به آن اضافه کرد! لنین و لنینیست ها نشان داده اند این هر دو خصوصیت را به حد ِکفایت دارند! قبول ندارید، بردارید کارنامه ی لنینیست های توده ای – یعنی آن بخش از لنینیست ها که هم با حکومت اند هم منتظرالحکومه! – را از ١٣٥٧ تا همین امروز ورق به ورق و سطر به سطر بخوانید تا ببینید چگونه تمام عملکردهای سرکوبگرانه ی حاکمیت ِ نظامی پادگانی را در پوشش ِ تحلیل ِ مشخص از شرایط ِ مشخص تایید کرده و دموکراسیخواهان را همزبان با ان محکوم نموده و نوکر و جاسوس ِ امپریالیسم نامیده اند.