خدامراد فولادی-جبر ِ دیالکتیکی و جبر ِ بلشویکی بخش ١

خدامراد فولادی

جبر ِ دیالکتیکی و جبر ِ بلشویکی

بخش ١

پیش درآمد:

در حال ِ نوشتن جبر ِ دیالکتیکی و جباریت ِ بلشویکی بودم که فیدل کاسترو رهبر مادام العمر و بلامنازع ِ کوبا در نود سالگی درگذشت. انتظار داشتم توده ای لنینیست ها یا به عبارتی توده ای های علنی و لنینیست هایی که توده ایسم خود را در پشت ِ الفاظ و ادعاهای به ظاهر غیر توده ایستی پنهان می کنند – و حتا نمی دانند که خود ِ لنین هم توده ای در مفهوم ِ واقعی آن بود – به مرثیه خوانی و خود زنی در سوگ ِ فرمانده بپردازند که چنین هم شد. من به عنوان ِ مدافع ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی یا باید در برابر ِ این توده ایسم و تنزل دادن ِ سوسیالیسم ِ مارکسی و دموکراسی ِ پرولتاریایی به راه رشد غیرسرمایه داری و استبداد ِ نظامی پادگانی سکوت می کردم، یا همچنان از حیثیت ِ علمی – ماتریالیستی ِ مارکس و انگلس دفاع نمایم، که چنین کردم.

فیدل کاسترو نمونه ی حی و حاضری از جباریت ِ بلشویکی و استبداد ِ نظامی – پادگانی بود. دقیقن به همان روش و منشی که دیگر جباران ِ هم اکنون زنده و حاکم بر دیگر جامعه ها و از جمله جامعه ی ما، منتها در پوشش های ایدئولوژیک ِ به ظاهر متفاوت اما در عمل یکسان رفتار می کنند. توده ای لنینیست ها در سوگ این فرمانده و حاکم بلامنازع با هم مسابقه ی انشانویسی و مدیحه سرایی گذاشتند و هرچه نسبت ِ نچسب و بی مصداق بود به او دادند. یکی نوشت: «رفیق فیدل هم رفت»، دیگری نوشت: «فیدل، خاموشی ِ شمع ِ شبان ِ انسان»، و دیگری: «هرگاه نام فیدل بشنوی به پا خیز و کلاه از سر بردار»، و امثال این تعارفات و مدیحه ها.

من، چند کامنت بر این سوگنامه ها گذاشتم که تاکنون که این مطلب انتشار می یابد، پاسخ نگرفته اند و برای آگاهی خوانندگان علاقه مند به مارکس و مارکسیسم، کامنت های درج شده و درج نشده ای را که مخاطب شان نویسندگان آن سوگنامه ها بوده است می نویسم تا اگر نویسندگان پاسخی دارند به خوانندگان ِ این مقاله بدهند. یادداشت های من به ترتیب و در گیومه چنین اند:

١.«یکصد سال است لنین و توده ای لنینیست ها حیثیت ِ مارکس و انگلس را به بازی گرفته اند و اعتبار ِ سوسیالیسم ِ علمی را خرج ِ حاکمیت های استبدادی و نظامی – پادگانی ِ خود می کنند. به هیچ نقد و حرف ِ حسابی هم پاسخگو نیستند. فقط تهمت می زنند، شعار می دهند و سفسطه می بافند. شما – یعنی نویسنده ی مطلب – بفرمایید رهبری ِ مادام العمر ِ خانواده ی کاسترو از کدام آموزه ی مارکسیستی و سوسیالیستی برداشت شده است؟».

٢.«لطفن با آمار و ارقام معتبر و مستند بفرمایید اولن، این کشور ِ به قول شما سوسیالیستی، تولیدات صنعتی اش چیست و به لحاظ ِ اقتصادی و صنعتی در چه ترازی از پیشرفت قرار دارد؟ ثانین، حکومت و رهبری ِ آن از زمان ِ قدرت گیری ِ فیدل کاسترو تاکنون در دست ِ کدام طبقه بوده و با چه ساز و کارهایی جامعه را اداره کرده و آیا دموکراسی، از هر نوع اش، در جامعه وجود دارد یا نه؟ ثالثن، آیا آزادی ِ اندیشه و بیان، آزادی مطبوعات، آزادی چاپ و نشر کتاب و آزادی انتخاب یا عزل ِ حاکمان در هر زمان از سوی حکومت شوندگان، و آزادی مخالفت با حاکمیت در آن کشور وجود داشته است یا نه؟»

٣.«[خطاب به یکی از نویسندگان:] شما فیدل کاسترو را شمع شبان ِ انسان توصیف کرده اید – چه توصیف ِ عقب مانده و لنینیستی یی! – سؤال: آیا وقتی نماینده ی کاسترو در سازمان ملل رای مخالف به محکومیت ِ ج. ا. در نقض حقوق بشر و سرکوب و اعدام مخالفان و دگراندیشان می دهد باز هم معتقدید فیدل شمع ِ شبان ِ انسان ِ ایرانی است؟ و آیا این همسویی و رفاقت ِ دیپلماتیک اولن به معنای همسویی ِ راهبردی ِ دو رژیم و ثانین دشمنی با مردم ایران و ثالثن بیانگر ِ سیاست ِ داخلی و راهبردی ِ کاستروها نیست؟»

٤.«آیا خود ِ شما حاضرید در کوبا یا کشوری با شرایط ِ سیاسی و اقتصادی ِ کوبا زندگی کنید؟ اگر آری، بفرمایید اولن، حکومت ِ کوبا چه برتری ِ سیاسی و اقتصادی بر رژیم ایران دارد، و ثانین چرا به جای اروپای غربی و آمریکا به کوبا پناهنده نشده اید؟ فرض کنید من یک شهروند و روشنفکر ِ کوبایی ِ فراری از رژیم کاسترو هستم که از یک شهروند و روشنفکر ایرانی ِ فراری از ج.ا. پرسش می کنم. به او چه جوابی می دهید؟»

٭٭٭

فلسفه بافان ِ ایده آلیست که بعضن برای رد گم کردن خود را مارکسیست می نامند، جبر یا درواقع جباریت و استبداد ِ سیاسی ِ حاکمیت های بلشویکی – لنینی و به ویژه سرکوبگری های استالین را با جبرباوری ِ دیالکتیکی یکی و اینهمان گرفته و دیالکتیک ِ ماتریالیستی را مسئول ِ جنایت ها و رفیق کشی های بلشویک ها و به خصوص استالین قلمداد می کنند. اینها با یگانه پنداری ِ استبداد ِ نظامی پادگانی با جبر ِ دیالکتیکی نشان می دهند که برخلاف ِ ادعاها و گزافه گویی های شان نه از فلسفه و خصوصن فلسفه ی علمی شناختی دارند و نه تفاوت ِ استبداد ِ فردی و دیکتاتوری ِ طبقاتی را می دانند. این گزافه گویان ِ پرمدعا و دیر به دنیاآمده یا نوکانتی اند یا هگلی های به اصطلاح چپ که ایده آلیسم ِ خود را در پوشش ِ چپ نو یا نومارکسیسم عرضه می کنند و تعدادشان در ایران هم به دلیل ِ فضای مناسب و زمینه ی مساعدی که برای انتشار ِ ایده های واپس گرا و ایده آلیسم  ِ مذهبی شان وجود دارد کم نیست و روزی نیست که تالیف یا ترجمه ای از آنها چاپ و منتشر نگردد. (فلسفه ی مارکس نوشته ی اتین بالیبار ترجمه ی عباس ارض پیما از این دست کتاب هاست که من پیش تر آنرا بررسی و نقد کردم.)

جالب است که برخی از این چپ ِ نویی ها و نومارکسیست های دیر به دوران رسیده به قدری بیسواد و از مرحله پرت اند که نمی دانند مثلن استالین ادامه دهنده ی ایده ها و نظرات و راه و روش ِ لنین بود. به این معنا که اگر لنین بیش از آنچه عمر کزد زنده می ماند این زمینه و آمادگی ِ نظری و عملی را داشت که خود همان جنایت هایی را مرتکب شود که استالین مرتکب شد. این نومارکسیست های وارونه سر و وارونه گو، یا آثار ِ لنین را نخوانده اند یا اگر هم خوانده باشند به دلیل ِ سرسپردگی ِ بنده وارشان به جایگاه ِ خداانگاری ِ لنین خود نیز با ایده ها و نظرات ِ جبارانه و مستبدانه ی سیاسی ِ او موافق اند. اگر نه چنین است، مریدان و سینه چاکان ِ لنین به این سؤال پاسخ دهند که لنین ِ متاخر یعنی استالین مرتکب ِ چه جنایاتی شد که استالین متقدم یعنی لنین در نوشته های اش و به خصوص در آن هفت سال ِ آخر ِ عمری که قدرت سیاسی را دربست و بی رقیب در اختیار داشت به آن فرمان نداده و آن را توصیه نکرده باشد.

درواقع آن جبریتی که مخالفان ِ مارکسیسم به دیالکتیک ِ ماتریالیستی نسبت می دهند متوجه لنینیست ها و عملکردهای یکصد سال سرکوبگری ِ آنهاست و از این رو، وظیفه ی مارکسیست هاست که هم تفاوت ِ جبرباوری ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی با استبداد و سرکوبگری ِ رژیم های بلشویکی را روشن سازند و هم به ایده آلیست ها بفهمانند که جبر دیالکتیکی نه تنها استبدادگرا نیست بلکه محتوا و سمت و سوی ِ حرکت ِ تکاملی ِ آن دقیقن در راستای تحقق ِ آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی و رهایی ِ انسان از هرگونه استبداد ِ فردی و دیکتاتوری ِ طبقاتی است. به عبارت ِ دیگر، جبر ِ دیالکتیکی متضمن ِ رهایی ِ انسان از هرگونه جبر ِ سیاسی و جبر ِ اقتصادی است.

با چنین هدف و رویکردی، من درنوشتار ِ حاضر دو مساله را روشن خواهم نمود:

یکم این که دیالکتیک ِ ماتریالیستی نه تنها استبداد و سرکوبگری ِ سیاسی را ایجاب نمی کند بلکه برعکس ایجاب کننده و ایجادگر ِ وسیع ترین فضای آزادی و دموکراتیسم ِ تاریخی – تکاملی است، و دوم این که با مراجعه به یک کتاب آموزشی و درسی ِ معتبر بلشویکی نشان خواهم داد بلشویک ها نه تنها اعتقادی به دیالکتیک ِ ماتریالیستی و اساسن به هیچ دیالکتیکی نداشته و ندارند بلکه برعکس و برخلاف ِ ادعای شان به شدت مخالف ِ این جهان بینی، و متافیزیک اندیش و ایستانگر هستند.

یکم: جبر دیالکتیکی چیست و آیا هر جبری جبر ِ دیالکتیکی است؟

برای شناخت ِ جبر ِ دیالکتیکی و مضمون ِ واقعی و ماتریالیستی ِ آن باید پیش از هر چیز به اصل ِ مهم و بنیادی ِ وحدت ِ مونیستی ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود و علت و عامل ِ این وحدت و مونیسم که همانا ماده ی در حرکت یا به عبارت ِ دیگر وحدت ِ جدایی ناپذیر ِ ماده و حرکت است توجه داشت که منبع و منشاء زوال ناپذیر ِ هرگونه تغییر و دگرگشت در طبیعت و تاریخ است.

حرکت، مبداء و مقصد دارد. از این رو، حرکت دیالکتیک ِ ایستایی – پویایی، یا به بیان ِ دیگر دیالکتیک ِ مادی، متضمن حرکت از مبدئی مادی به مقصدی مادی است. به بیان ِ دقیق تر و مشخص تر: حرکت است که چیزی یا پدیده ای را با دخالت ِ دیالکتیک از نقطه ای یا وضعیتی که هست به نقطه و وضعیتی که در طول ِ زمان خواهد شد (می شود) می رساند.

در روند ِ حرکت ِ بی وقفه ی ماده است که یک چیز یا پدیده شکل می گیرد، خودتعین بخش و خودتنظیم گر می گردد، خود را نظم و سامان و سازمان می دهد، در طول ِ زمان رشد ِ کمی می کند، از کیفیتی پست به کیفیت برتر و عالی تر فرا می رود، و سرانجام زمانی که تمام مراحل و گذرگاه های خود از پیدایش به بعد را آنگونه که قانونمندی حاکم بر این مراحل و گذرگاه ها یا فرآیندها ایجاب و اقتضا می کند سپری نمود و پشت ِ سر نهاد، به واپسین مرحله از وحدت و کلیت ِ ارگانیک ِ سازمان مندش می رسد و زوال می یابد و آن کلیت و وحدت ِ همبسته از هم می پاشد و در کلیت ِ جهان ِ مادی گم و گور می شود. به این حرکت ِ قانونمند و غایت مند از پیدایش تا زوال که شامل ِ تمام ِ اشکال ِ وجودی ماده ی در حرکت می شود جبر ِ دیالکتیکی ماتریالیستی گفته می شود. پیش از کشف ِ این دیالکتیک ِ پیدایش – زوال ِ مادی، هگل آن را به طور ِ وارونه و صرفن ذهنی و منطقی بیان کرده بود و مارکس و انگلس آنرا روی پا قرار داده، واقعی و ماتریالیستی نمودند. ماتریالیسم ِ دیالکتیک به ما می گوید: بدون جبر و حتمیت ِ قانونمند و غایت مند ِ دیالکتیکی، جهان ایستا و بدون ِ تغییر و تا «قیامت» اینهمان است، یعنی همانگونه که معتقدان به خلق الساعه ی متافیزیک اندیش تصور و تبلیغ می کنند. تمام ِ تلاش ِ ایده آلیست های رنگارنگ در انکار ِ جبر ِ دیالکتیکی نیز تنها و تنها برای نجات ِ خلقت و آفریننده است.

درواقع جبر و حتمیت ِ دیالکتیکی متضمن ِ قانونمندی و غایت مندی است. یعنی غایت به طور ِ قانونمند و به طور ِ حتم در فرایند ِ زمانی ِ پیدایش – زوال ِ چیزها و پدیده ها اتفاق خواهد افتاد. این فرایند ِ پیدایش تا زوال ِ قانونمند از نقطه ای به نقطه ای و از وضعیتی به وضعیتی در بُعد ِ تاریخی همان تکامل است. تکامل از ساده به پیچیده و از پست به عالی. در این فرایند ِ فرارفتی و تکاملی، پیچیده غایت ِ ساده و عالی غایت ِ پست است. حتا تصادف ها نیز در چارچوب ِ غایت مندی روی می دهند اما اولن نقش ِ تعیین کننده ندارند و ثانین درنهایت قانونمندی است که نقش ِ تصادف را به حداقل می رساند و راه را بر تکامل باز می کند. تمام شواهد و مدارک ِ علمی و نظری نشان می دهد که به رغم ِ تصور ِ ایده آلیست های عدم حتمیتی و نایقینی، احتمال و تصادف یک ندرت در روند حتمیت قانونمند است که اگرچه ایجاد ِ اخلال و وقفه در این روند می کند اما قادر نیست مانع حرکت در کلیت ِ همبسته ی جهان و وحدت ِ مادی- سیستمی آن گردد.

این قانونمندی، این غایت مندی و این جبر و حتمیت ِ دیالکتیکی ِ حاکم بر چیزها و پدیده ها نه از آسمان نازل می شود و نه به مشیت و اراده ای وابسته است، بلکه خودویژه گی ِ ماده ی در حرکت و اشکال ِ گونه گون ِ آن از ازل تا به ابد است.

چه کسی می تواند این حقیقت را انکار کند که منظومه ی خورشیدی و از جمله زمین ِ ما، دارای آغاز و پایانی است، و این آغاز و پایان یا مبداء و غایت هم قانونمند است و هم از این رو جبر و حتمیت دیالکتیکی بر آن غالب است.

چه کسی می تواند این حقیقت ِ عینی اثبات شده و اثبات شونده را انکار کند که حیات محصول ِ کنش و واکنش و همکنشی های فیزیکی – شیمیایی است که در طول ِ چند میلیارد سال بر روی زمین اتفاق افتاده و از تک سلولی به پرسلولی، از کم شعورمندی به عالی ترین حد ِ شعورمندی، و از جانور نااندیشه ورز به انسان ِ اندیشه ورز فرارفته و تکامل یافته است. تنها دیالکتیک ِ ماتریالیستی است که ما را از جبر و حتمیتی که بر تمام ِ دگرگشت های طبیعت از غیرارگانیک به ارگانیک، ازناسازمانمند به سازمانمند و از ناشعورمند به شعورمند تا انسان ِ کارورز اندیشه ورز یعنی از طبیعت ِ درخود و ناآگاه به طبیعت ِ برای خود و آگاه غالب و حاکم است آگاه می سازد. خود ِ گذار از طبیعت ِ بی جان به طبیعت ِ جاندار و سپس به جامعه ی انسانی بیانگر ِ هم جبر ِ دیالکتیکی و هم این واقعیت است که هیچ نقشه و طرح ِ از پیش آماده و اندیشیده ای بر دگرگشت ها و تکامل در طبیعت وجود ندارد و تنها قوانین ِ حاکم بر کردوکارهای طبیعت است که ضرورت دهنده ی این تغییرات ِ فرارونده از حالتی به حالتی و از کیفیتی به کیفیتی است.

به طور ِ کلی ماتریالیسم ِ دیالکتیک این شناخت ِ عام از کردوکارهای قانونمند ِ طبیعت را به ما می دهد که هر منظومه ی خورشیدی در هر نقطه ای از جهان شکل گیرد که عینن شرایط ِ منظومه ی خورشیدی ِ ما را داشته باشد، همین مراحل ِ تکاملی را اگرچه در مسیری پیچاپیچ و منحنی وار همراه با احتمال و تصادف اما با حتم و یقین به طور ِ متداوم و متناوب رو به جلو همراستای زمان از پیدایش تا زوال و فروپاشی طی خواهد کرد. این حتمیت و یقین ناشی از جبریتی است که بر حرکت ِ ماده غالب است و جهان بینی ِ دیالکتیکی ماتریالیستی ما را از آن آگاه می سازد.

وحدت ِ مادی سیستمی و جبر و حتمیت ِ دیالکتیکی است که اشکال ِ گونه گون ِ ماده ی در حرکت را از بالقوه گی به بالفعلی و از اینهمانی به این نه آنی فرامی برد و چیزها و پدیده های گوناگون ِ دائمن نوپدید را ایجاد می کند یا چیزها وپدیده های عمر سپری کرده و کهنه را متلاشی می سازد. جامعه ی انسانی مشمول و محصول ِ این قانونمندی  ِ حاکم بر طبیعت است.

جامعه ی انسانی بر روی زمین ادامه و محصول ِ تکامل ِ طبیعت در منظومه ی خورشیدی ِ ماست که در طول ِ میلیون ها سال قابلیت ِ حیات در اشکال ِ ساده و پیچیده پیدا کرده است. حیاتی که از آغاز ِ پیدایش منظومه وجود نداشته اما به تدریج و با گذشت چند هزار میلیون سال پیدا شده و این به آن معناست که با شکل گیری و سازمانمندی ِ منظومه در کلیت و جزئیت آن، جبر و حتمیت ِ دیالکتیکی و غایت مندی ِ بی طرح و نقشه اما قانونمندی بر این فرایند حاکم گردیده است.

پیدایش ِ انسان و جامعه ی انسانی بر روی زمین دیمی و اله بختکی و به مشیت و اراده نبوده بلکه دقیقن مطابق با نخست سازوکارهای طبیعی و فیزیکی شیمیایی، و در مرحله ی بعد سازوکارهای نوپدید و خودویژه ی حیات و حیات ِ سازمان یافته ی اجتماعی بر روی زمین بوده است. تمام ِ این سازوکارها متاثر از کنش و واکنش و همکنشی ها و همامیزی های مواد و عناصر ِ موجود در طبیعت بوده که در درازنای چند هزار میلیون سال بارها و بارها در آزمایشگاه بزرگ طبیعت صورت گرفته که به موجب آن هر بار مواد و عناصر ِ جدیدی با قوانین ِ خودویژه و عملکردهای جدید بر قوانین و عملکردهای پیشین اضافه گردیده تا سرانجام عالی ترین محصول ِ همامیزی ِ مواد و عناصربا عالی ترین قانون ها و عملکردها یعنی حیات در ساده ترین و سپس پیچیده ترین حالت و وضعیت اش یعنی زندگی اجتماعی و جامعه ی انسانی بر روی این سیاره و منظومه پدید آمده است. در این همامیزی ها، دگرگشت ها و فرارفت ها هیچ راز و رمزی نیست و هرچه هست طبق ِ قوانین ِ دیالکتیکی عام حاکم بر ماده ی در حرکت و اشکال ِ گونه گون ِ آن است. تکامل غیر از فرارفت ِ قوانین ِ ساده و ابتدایی به قوانین و کردوکارهای پیچیده و عالی و فرابرد ِ مواد و عناصر از ساده به پیچیده نیست. یعنی مثلن همان اتفاقی که در منظومه ی خورشیدی و زمین ِ ما از بدو  پیدایش تاکنون روی داده و هنوز هم ادامه دارد. از این رو می توان گفت: چیزها و پدیده های مادی تنها مواد و عناصر ِ بی جان و منفعل ِ موجود در طبیعت نیستند بلکه مهم تر و تعیین کننده تر از هرچیز قوانین ِ خودویژه و ذاتی شان هستند که با پدیداری ِ چیزها و پدیده ها پدید می آیند و با فروپاشی و زوال شان از بین می روند. درنتیجه، تکامل محصول ِ جبر ِ دیالکتیکی و جبر ِ دیالکتیکی محصول ِ قوانین ِ حاکم بر پدیده های مشخص مادی است.

جبر دیالکتیکی و تاریخی ِ حاکم بر تکامل ِ اجتماعی:

ایده آلیست های رنگارنگ که بعضن ریاکارانه خود را مارکسیست هم می نامند، قوانین ِ دیالکتیک و جبر ِ حاکم بر کردوکارهای طبیعت و جامعه ی انسانی را انکار می کنند تا اراده و مشیت ِ آفریننده ی مافوق ِ طبیعت را جایگزین ِ آن سازند. غافل از آنکه اگر چنان مشیت و اراده ای بر این کردوکارها حاکم بود، هیچ دلیل ِ عقلانی یی حکم نمی کرد که میلیون ها سال صبر کند تا ماده از ساده ترین و ابتدایی ترین حالت به پیچیده ترین وضعیت و حالت درآید تا او دست به کار ِ خلقت اش گردد، و همین دست به کار شدن هم میلیون ها سال طول بکشد تا آن قادر ِ همه کاره میمون را تبدیل به انسان نماید، و از انسان ِ ابتدایی ِ کمون ِ اولیه هزاران سال بگذرد تا انسان ِ پیشرفته ی امروزی را فرم و سازمان دهد.

ایده آلیست ها و از جمله نومارکسیست های معروف به مارکسیست های غربی و پدیدآورندگان مکتب ِ فرانکفورت، مارکس و مارکسیسم را متهم می کنند که قوانین ِ تکامل ِ داروینی را بر جامعه ی بشری انطباق داده و ماتریالیسم ِ تاریخی را با الگوی تکامل ِ داروینی ساخته و پرداخته اند. این ادعا نشانگر ِ جهل ِ آنها از جهان بینی ِ علمی ِ مارکسیستی است که البته چنان که بعدتر نشان خواهم داد فلسفه دانان ِ لنینیست و بلشویک ها در ایجاد و اشاعه ی آن همدست و همداستان ِ فرانکفورتی ها، البته به شکل ِ زیرکانه تر و فریبکارانه تر بوده اند. با این توضیح که اگر ایده آلیست – مذهبی های فرانکفورتی و دنباله روان شان که همگی به بیان ِ خود یا یهودی اند یا مسیحی، اراده ی معطوف به قدرقدرتی ِ یزدان ِ خود را جایگزین ِ قوانین ِ دیالکتیک می کنند فلسفه دانان ِ بلشویک اراده ی معطوف به قدرت ِ حزب و خدایگان ِ رهبر ِ آن را جایگزین ِ هم خدای ادیان و هم قوانین دیالکتیک می سازند.

مارکسیست ها، تکامل اجتماعی را ادامه ی تکامل ِ طبیعت می دانند. این به آن معناست که جامعه هم تابع ِ قوانین ِ عام ِ حاکم بر حرکت ِ ماده و هم ایجادگر ِ قوانین ِ خودویژه در سازوکارهای از ساده به پیچیده ی خویش است.

جامعه ی انسانی مانند ِ هر پدیده و وحدت ِ ارگانیک – سازمان مند ِ مادی ِ دیگری هم رشد ِ تقویمی و کمی دارد و هم رشد ِ تاریخی و کیفی. دقیقن نظیر ِ جمعیت و افراد ِ تشکیل دهنده ی یک جامعه ی معین که تک تک ِ آنها به طور ِ روزمره رشد ِ تقویمی دارند و از لحاظ ِ کمیت های جسمی و فکری رشد می کنند، و در بُعد ِ دیگر نیز مجموعه و جمع ِ جبری ِ آنها به همان ترتیب اما در بلندمدت ِ تاریخی تغییر و تحول یافته تا از اینهمان ِ تقویمی به این نه آن ِ تاریخی تبدیل گردند. در مورد ِ نخست، رشد ِ تقویمی و کمی از طریق ِ فعالیت و کار و تلاش ِ اجتماعی برای تامین ِ نیازهای فردی در محدوده ی مناسبات ِ اجتماعی ِ یک جامعه ی معین، و در مورد ِ دوم یعنی رشد تاریخی و کیفی از طریق ِ کار و تولید در سطح ِ کلان ِ اجتماعی برای تامین نیازهای جامعه در محدوده ی مناسبات ِ اجتماعی – طبقاتی ِ یک دوران ِ معین. جامعه ی انسانی در کلیت ِ همبسته ی سازمان مند و تاریخن شناسنامه دار ِ هر دوران معین تا این هر دو رشد ِ تقویمی و تاریخی از کودکی به بزرگ سالی از یک سو، و از کم توسعه یافته گی تا توسعه یافته گی و پیشرفت ِ کامل را از سر نگذراند به مرحله ی بالاتر و برتر ِ تاریخی – دورانی فرا نخواهدرفت. گذار از مرحله ی تقویمی و کمی به مرحله ی تاریخی و کیفی در هر دو مورد ِ یک پدیده و وحدت ِ ارگانیک  – سازمان مند یک حکم و جبر ِ دیالکتیکی است که بر کلیت و جزئیت ِ پدیده از عام به خاص و از خاص به عام شمولیت و روایی دارد. در این موردها همچنان که فرد ِ انسانی نمی تواند بدون ِ از سرگذراندن ِ دوران ِ کودکی به میانسالی و بزرگ سالی و پیری گذر کند، جامعه ی انسانی نیز در کلیت ِ همبسته اش بدون ِ از سرگذراندن ِ هر دوران ِ تولیدی – تاریخی با شیوه ی تولید و مناسبات ِ تولیدی مشخص و کسب ِ اندوخته های مادی و ذهنی لازم و کافی قادر نخواهد شد به دوران ِ تولیدی – تاریخی ِ عالی تر گذر کند.

در این گذار ِ تاریخی – تکاملی، تقدم ِ گذار به مرحله ی عالی تر با آن جامعه یا جامعه هایی است که اندوخته های مادی و ذهنی یعنی تولیدی – مناسباتی و علمی – فرهنگی ِ پیشرفته تر و عالی تری نسبت به دیگر جامعه ها دارند تا بتوانند آن جامعه های عقب افتاده را از حیث ِ اقتصادی و مناسبات اجتماعی و دانش و فرهنگ ِ لازمه ی مرحله ی عالی تر به دنبال ِ خود بکشانند و با خود همتراز نمایند. هر حرکتی که متکی بر این تقدم و تاخر ِ قانونمند ِ تاریخی – تکاملی نباشد با هر ادعایی محکوم به شکست است و جز هدر دادن ِ نیروهای بالفعل و بالقوه ی اجتماعی و تولیدی نتیجه ای نخواهد داشت. با این توضیح که تکامل اجتماعی در هر مرحله و دورانی به اراده ی افراد و شخصیت ها و سازمان ها وابسته نیست بلکه بر طبق ِ قوانین و جبر ِ حاکم بر کردوکارهای خود ِ جامعه صورت می گیرد و اراده ی افراد و شخصیت ها و سازمان ها زمانی تاثیرگذاری دارند که این قوانین را شناخته و درمسیر ِ حرکت ِ کلی ِ جامعه و تاریخ عمل کنند.

                                                                          ادامه دارد…