ترجمه – مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس (١٣) دیوید ریازانف

مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس

(١٣)

 

دیوید ریازانف

اظهار اینکه انسان منشاء یک جهانبینی جدیدی است ناکافی بنظر می‌رسد. می‌باید جنبه اجتماعی در مفهوم انسان تأکید گردد. انسان می‌باید بعنوان محصول یک انکشاف معین اجتماعی در نظر گرفته شود که در زمینه اجتماعی معینی که بطور خاص قشربندی و افتراق یافته، شکل گرفته و پرورش یافته است. این قشربندی و افتراق محیط به طبقات مشخص چیزی نیست که در آغاز زندگی انسان وجود داشته باشد، بلکه نتیجه یک روند انکشافی طولانی می‌باشد. بررسی نحوه بوقوع پیوستن این روند تاریخی نشان می‌دهد که این روند همیشه در نتیجه مبارزه‌ای بوده است بین اضداد، بین تضادهائی که در مرحله مشخصی از انکشاف اجتماعی پدیدار گشته است.

مارکس خود را به این محدود نکرد. او مفروضات دیگر فلسفه فوئرباخ را مورد انتقاد قرار داد. وی عنصر انقلابی جدیدی که بر پایه نقد واقعیت استوار بود – فعالیت عملی – را در فلسفه صرفا تئوریک اندیشه‌ای تزریق نمود.

فوئرباخ مانند ماتریالیستهای فرانسوی چنین می‌آموخت که انسان محصول محیط و تعلیم و تربیت است، عکس العمل وجود بر شعور است. لذا انسان بدانسان که وجود دارد، با سر، دست، پا و غیره و مشخص از خانواده حیوانات، بصورت نوعی دستگاه حساس دیده می‌شد که تحت تأثیرات و عمل طبیعت بر او قرار داشت. کلیه افکار و ایده‌های او انعکاس طبیعت است. لذا بنابر نظر فوئرباخ چنین بنظر می‌رسید که انسان تنها عنصری منفعل، گیرنده مطیع انگیزشهائی است که طبیعت تأمین می کند.

مارکس پیشنهاد دیگری را در برابر این یک قرار داد. وی بر این نظر پافشاری می‌کرد که هر چه در درون انسان می‌گذرد، تغییرات خود انسان، نه تنها معلول تأثیر طبیعت بروی انسان، بلکه حتی بیشتر معلول عکس العمل انسان نسبت به طبیعت می‌باشد. این چیزی است که تکامل انسان را بوجود می‌آورد. حیوان شبه انسان اولیه در مبارزه دائمی خویش برای بقاء خود را تنها بطور منفعل تحت انگیزش‌هائی که از جانب طبیعت می‌آمد قرار نداد، بلکه نسبت به طبیعت عکس العمل نشان داد، او طبیعت را تغییر داد. با تغییر دادن طبیعت، او شرایط موجودیت خویش را تغییر داد – وی همچنین خود را تغییر داد.

بدینگونه مارکس عنصری انقلابی و فعال در فلسفه منفعل فوئرباخ وارد نمود. مارکس، مشخص از فوئرباخ، بر این نظر بود که کار فلسفه نه تنها تعبیر این جهان، بلکه همچنین تغییر آن است. تئوری می‌بایست با عمل همراه باشد. انتقاد واقعیتها، انتقاد این جهان، و نفی آن می بایست با کار مثبت و فعالیت عملی همراه باشد. بدینگونه مارکس فلسفه اندیشه‌ای فوئرباخ را به فلسفه‌ای فعال تبدیل کرد. با مجموعه فعالیتهایمان می‌بایست درستی اندیشه و برنامه‌مان را ثابت کنیم. هر چه با کارآمدی بیشتر عقایدمان را در عمل وارد کنیم، هر چه زودتر آنها را در واقعیت تجسم بخشیم، بهمان اندازه این امر مسلم تر می‌شود که واقعیت عناصر ضروری برای حل مسئله‌ای که خودمان را با آن مواجه کرده بودیم، برای انجام برنامه‌ای که طرح ریزی کرده بودیم، را در خود داشت.

خطوط عمومی این انتقاد به فوئرباخ بسیار زود توسط مارکس تنظیم شده بود. بررسی عمیق مسیر افکار مارکس نشان می‌دهد که چگونه وی به ایده اساسی خود که تدقیق آن او را به کمونیسم عملی هدایت کرد، رسید.

مارکس در جدل خویش با روشنفکران آلمان، که وی خود از میان آنان برخاسته بود، کوشید تا ورشکستگی شعارهای قدیمیشان را اثبات نماید.

مارکس به آنها گفت ما همه بر سر این امر که واقعیت آلمان اطراف ما، پروسی که در آن زندگی بدینگونه دشوار است و آزادی اندیشه و آموزش وجود ندارد، فی نفسه معرف چیزی کاملا غیرجذاب است، توافق داریم. کوچکترین شکی وجود ندارد که چنانچه ما نخواهیم مردم آلمان به ته این باطلاق مخوف فرو روند، این جهان می باید تغییر داد شود.

مارکس پرسید: اما این جهان چگونه می‌تواند تغییر داده شود؟ امکان بوجود آمدن این تغییر متکی است به وجود یک گروه، یک دسته از مردم، در جامعه آلمان، که با تار و پود وجودشان علاقمند به بوجود آوردن این تغییر باشند.

مارکس گروههای مختلفی را که در درون جامعه آلمان وجود داشتند بترتیب مورد مطالعه قرار داد – اشرافیت، بوروکراسی، بورژوازی. وی بدین نتیجه رسید که حتی گروه آخری، برخلاف بورژوازی فرانسه که نقش انقلابی ای بدان پراهمیتی ایفا نمود، قادر نبود نقش “طبقه آزاد کننده” را که نظام اجتماعی را کاملا تغییر دهد، بعهده گیرد.

اگر نه بورژوازی، پس چه طبقه دیگری می توانست این وظیفه را عهده دار شود. و مارکس که در آنزمان غرق در مطالعه تاریخ و شرایط موجود فرانسه و انگلستان بود بدین نتیجه رسید که پرولتاریا تنها طبقه‌ای بود که دارای رسالت اجتماعی واقعی ای بود.

لذا مارکس حتی در سال ١٨٤٤ نظریه اصلی خویش را مطرح نمود: طبقه‌ای که توانائی آنرا دارد و می‌باید مسئولیت رهائی مردم آلمان و تغییر نظام اجتماعی را بعهده گیرد پرولتاریاست … چرا؟ زیرا پرولتاریا طبقه ای از مردم را تشکیل می‌دهد که نفس شرایط وجودیش تجسم تباه ترین چیزیست که در جامعه بورژوائی کنونی وجود دارد. هیچ طبقه دیگری در مرحله‌ای بدین پستی از مدارج اجتماعی قرار نگرفته و بار مابقی اجتماع را بدین سینگی احساس نمی‌کند. در جائیکه وجود تمام طبقات دیگر جامعه بر مالکیت خصوصی بنا شده، پرولتاریا از این مالکیت محروم است و نتیجتا کوچکترین علاقه‌ای به حفظ نظام کنونی ندارد. و لیکن پرولتاریا از رسالت خویش آگاه نیست و از علم و فلسفه بهره‌ای ندارد. وی موتور تمام جنبش رهائی بخش خواهد شد هر آینه که با این آگاهی، با این فلسفه در آمیزد، هر گاه که شرایط لازم جهت رهائی اش را درک کند، هر گاه که نقش قابل ستایشی را که به عهده اش نهاده شده درک کند.

این نقطه نظر انحصارا مارکسیستی است. سوسیالیستهای تخیلی برجسته – کلود سن سیمون (١٧٦٠ – ١٨٢٥)، شارل فوریه (١٧٧٢ – ١٨٣٧)، و خصوصا رابرت اون (١٧٧١ – ١٨٥٨) – تا قبل از آنزمان توجه خویش را معطوف به “پرجمعیت ترین و محتاج ترین طبقه” – پرولتاریا – نموده بودند. اما آنها بروی این فرضیه کارکرده بودند که پرولتاریا صرفا ستمکش ترین طبقه، طبقه ای که بیش از همه مورد اهانت و خفت قرار گرفته، می باشد و می بایست به او کمک شود و این کمک می بایست توسط طبقات بالاتر و بافرهنگ تر صورت گیرد. آنها در فقر پرولتاریا تنها فقر را مشاهده کردند. و امکانات انقلابی نهفته در این فقر که محصول فساد جامعه بورژوائی است را نمی‌دیدند.

مارکس اولین کسی بود که متذکر شد پرولتاریا صرفا طبقه ستمکش نیست، بلکه جنگنده فعال علیه نظام بورژوائی نیز می باشد؛ طبقه‌ایست که در کلیه شرایط وجودیش به تنها عنصر انقلابی در جامعه بورژوائی بدل می شد.

 

(ادامه دارد)