ترجمه – مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس (٣٢) دیوید ریازانف

مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس

(٣٢)

دیوید ریازانف

پس از اینکه لاسال برنامه بورژواهای مترقی و ابزاری که برای اصلاح وضع کارگران پیشنهاد می‌کردند را مورد انتقاد شدید قرار داد، نظریه اجتناب‌ناپذیری سازماندهی حزب مستقل طبقه کارگر را مطرح نمود. خواسته اساسی سیاسی‌ای که همه نیروها می‌بایست برای تحقق بخشیدن به آن تمرکز نمایند، کسب حق رأی عمومی بود. لاسال در مورد برنامه اقتصادی، با تکیه بر آنچه که “قانون آهنین دستمزدها” می‌نامید، ثابت نمود که هیچ وسیله‌ای برای افزایش دادن دستمزدها فراتر از حداقلی مشخص وجود نداشت. لذا سازماندهی تعاونی های تولید کنندگان را بکمک اعتباری که از جانب دولت تأمین می‌شد توصیه می‌کرد.

واضح است که مارکس نمی‌توانست چنین طرحی را بپذیرد. کوشش لاسال برای جلب مارکس به طرف خود بی‌ثمر ماند. دلایل دیگری هم بودند که تنها چند ماه بعد – زمانیکه لاسال که با “سیاست عملی”، و مبارزاتش علیه حزب مترقی از خود بیخود شده، تقریبا تا حد لاس زدن با حکومت تنزل کرد – شکل مشخصی بخود گرفتند.

به هر ترتیب – هیچ چکی وجود ندارد – و مارکس خود این امر را تشخیص داد – که لاسال بود که پس از دوران طولانی ارتجاع از ١٨٤٩ تا ١٨٦٢، درفش پرولتاریا را در سرزمین آلمان برافراشت، و او بود که اولین سازمان دهنده حزب طبقه کارگر آلمان بود. این خدمت غیرقابل انکار لاسال بود.

اما در فعالیت سازماندهی و سیاسی بسیار فشرده، گرچه کوتاه، لاسال – که کمتر از دو سال طول کشید – عیوب اساسی‌ای وجود داشت، که حتی بیش از برنامه ناکافی او، مارکس و انگلس را از خود دور می ساخت.

بسیار واضح بود که لاسال بر ارتباط بین اتحادیه عمومی کارگران آلمان که او سازمان داده بود و جنبش قدیم کمونیستی نه تنها تأکید نمی‌نمود، بلکه بالعکس هرگونه ارتباطی را به شدیدترین وجهی نفی می‌کرد. وی که اغلب عقاید اساسی‌اش را از “مانیفست کمونیست” و نوشتجات دیگر مارکس بعاریت گرفته بود، با جدیت فوق العاده‌ای از هرگونه ارجاع به آنها اجتناب می‌نمود. تنها در یکی از آخرین کارهایش او از مارکس نقل قول می‌آورد، نه از مارکس کمونیست، نه از مارکس انقلابی، بلکه از مارکس اقتصاددان.

این امر را لاسال با ملاحظات تاکتیکی توجیه می کر‌. نمی‌خواست توده‌هائی را که دارای آگاهی ناکافی بودند، و می‌بایست از قید روانی مترقیون، که به پخش افسانه شبح کریه کمونیسم ادامه می‌دادند، آزاد می‌شدند، برماند.

لاسال لاف زن بود. عاشق هرگونه غوغا، رژه، و تبلیغی بود که تأثیری چنین نیرومند بر توده بی‌فرهنگ دارد، و کارگر تحصیل کرده را از خود می‌راند. از این که بعنوان خالق جنبش کارگری آلمان شناخته شود لذت می‌برد. این امر بود که نه تنها مارکس و انگلس، بلکه همه افراد قدیمی جنبش انقلابی قدیم را می‌راند. این نکته حائز اهمیت است که تنها طرفداران قبلی ویت لینگ و مخالفین فراکسیونی مارکس به لاسال پیوستند. حتی یکسال هم نگذشته بود که کارگران آلمانی دریافتند که جنبش آنها تنها توسط لاسال آغاز نشده بود. مارکس و دوستانش علیه این اشتیاق به از بین بردن کلیه پیوندها با جنبش قدیمی انقلابی و مخفی اعتراض کردند. این اکراه لاسال از اینکه با ارتباطاتش با گروه غیرقانونی قدیمی بخود لطمه وارد نماید نیز با نقطی ضعف لاسال در تعلق به “سیاست بازی” توضیح داده می‌شد.

نکته مورد عدم توافق دیگر مسئله حق رأی عمومی بود. این خواست توسط چارتیستها طرح شده بود. مارکس و انگلس نیز آنرا مطرح می‌ساختند، اما نمی‌توانستند اهمیت مبالغه آمیزی را که لاسال برای آن قائل بود یا استدلالی را که او مینمود، بپذیرند. برای لاسال حق رأی عمومی داروی اعجازآمیز همه دردها شده بود، چیزی که در خود کافی بود و مستقل از دیگر تغییرات در زندگی سیاسی و اقتصادی، بلافاصله قدرت را در دست کارگران قرار می‌داد. وی با ساده لوحی باور داشت که وقتی کارگران حق رأی بدست آورند، حدود ٩٠ درصد کرسی‌های پارلمان را خواهند برد. درک نمی‌کرد که تعدادی شرایط بسیار مهم پیش شرط برای تبدیل حق رأی عمومی به وسیله‌ای برای آموزش طبقاتی – بجای وسیله‌ای برای فریب توده‌ها – بودند.

عدم توافق بر سر مسئله “تعاونیهای تولید کنندگان” کمتر از این عمیق نبود. این تعاونیها برای مارکس و انگلس در آن زمان ابزاری جانبی با اهمیت بسیار محدود بودند. این تعاونیها می‌بایست بعنوان اثبات این امر که نه کارفرما و نه سرمایه‌دار هیچیک فاکتور واجبی در تولید نیستند، بکار می‌رفتند. اما انجمن‌های تعاوی را به صورت ابزاری برای تسخیر تدریجی کل ابزار تولید توسط جامعه دیدن، بمثابه فراموش کردن این امر بود که برای انجام دادن این کار ابتدا احتیاج به در اختیار داشتن قدرت سیاسی است. همانطور که در “مانیفست” نشان داده شده بود، تنها در آن زمان بود که می‌توانست یک سلسله اقدامات لازم صورت گیرد.

مارکس و انگلس به همین شدت بر سر مسئله نقش اتحادیه‌های کارگری با لاسال اختلاف نظر داشتند. لاسال که کاملا اهمیت انجمن‌های تعاونی تولید کنندگان را بیش از حد واقعی برآورد می‌کرد، سازماندهی اتحادیه‌های کارگری را مطلقا بی‌فایده می‌دانست، و از این نظر به نظریات اتوپیستهای قدیمی که مورد جامع‌ترین انتقاد توسط “فقر فلسفه” مارکس قرار گرفته بودند، باز می‌گشت.

عدم توافق در زمینه تاکیتک، عمق کمتری نداشت، از جنبه عملی حتی حائز اهمیت بیشتری بود. ما کوچکترین حقی نداریم که مارکس را متهم کنیم، آنطور که مهرینگ متهم کرد، به اینکه به مترقیون پربها داد و امید بسیار زیادی به بورژوازی بست. فرصت داشته‌ایم که توصیف بورژوازی پروس را که مارکس در نتیجه تجربیات ١٨٤٨ خود نوشت، مورد مطالعه قرار دهیم. دیده‌ایم که با چه شدتی در جدلش علیه وگت بورژوا دمکراسی را مورد انتقاد قرار داد. اختلاف از اینجا ناشی نشد که مارکس که از سرزمین مادری خود جدا شده بود هنوز اعتقاد خود را به مترقی بودن بورژوازی پروس حفظ کرده بود. در حالیکه لاسال که با واقعیت‌های پروس بیشتر آشنا بود کاملا از آنها سرخورد بود. اختلاف بر سر تاکتیک در رابطه با بورژوازی بود. درست همچون در جنگی بین دولتهای سرمایه‌داری، در مبارزه بین بورژوازی مترقی و بیسمارک لازم بود تاکتیکی که خطر آلت دست شدن سوسیالیستها توسط یکی از طرفین دعوا را مرتفع سازد، تعیین گردد. لاسال در حمله‌اش به مترقیون پروس، فراموش می‌کرد که هنوز فئودالیسم پروسی، نظام یونکری پروسی، وجود داشت که با کارگران خصومت کمتری از بورژوازی نداشت. وی مترقیون را بدرستی مورد حمله قرار داد، اما خود را در محدوده وابستگی‌های لازم نگاه نداشت و با چاپلوسی کردن در برابر حکومت تنها به هدفش ضربه زد. لاسال حتی از متوسل شدن به سازش‌های کاملا غیرمجاز تردید بخود راه نداد. برای مثال، زمانی که چند کارگر دستگیر شدند توصیه کرد که عریضه‌ای خطاب به بیسمارک، که بدون شکت بخاطر عداوت با لیبرال‌ها آنان را آزاد می‌کرد، بنویسند. کارگران از پذیرفتن اندرز لاسال خودداری کردند. مطالعه سخنرانی‌هایش، خصوصا سخنرانی‌های او در نیمه اول سال ١٨٤٨، تعداد زیادی از اینگونه اشتباهات را آشکا می‌سازد. ما بر سر مذاکراتی که لاسال، بدون اطلاع سازمان، با بیسمارک انجام می‌داد و بدین ترتیب حیثیت خود و هدفی که به آن خدمت می‌کرد را در معرض صدمه جدی قرار می‌داد، تأمل نمی‌کنیم.

اینها اختلافاتی بودند که باعث می‌شدند مارکس و انگلس از قرار دادن اتوریته نام خود در پشتیبانی از تبلیغ و ترویج لاسال خودداری کنند. و اما – و بر این نکته تأکید می‌کنیم – گرچه آنان از پشتیبانی کردن از لاسال خودداری می‌کردند، با وجود این از مخالفت علنی با وی نیز خودداری می‌نمودند. تأثیر آنها بر همکارانشان در آلمان، مثلا لیبکنشت، در همین روال بود. در ضمن لاسال که بیطرفی آنها را بسیار ارج می‌نهاد، بی‌مهابا در سراشیب فرو می‌غلتید. لیبکنشت، همچون رفقای دیگر برلن، و ایالت راین، از مارکس می‌خواستند که با تاکتیکهای غلط لاسال علنا به مخالفت برخیزد. بسیار محتمل است که اگر لاسال در ٣٠ اوت ١٨٦٤ کشته نشده بود، کار به گسست علنی می رسید. چهار هفته پس از مرگ لاسال، در ٢٨ سپتامبر ١٨٦٤، بین الملل اول تأسیس شد. این امر فرصتی به مارکس داد تا به کار فوری انقلابی، این بار در مقیاسی بین المللی، بازگردد.

(ادامه دارد)