بهروز سورن – تلنگری به خاطرات – بخش چهارم – رحیم حسین پور رودسری – مقصود فتحی و حسن صادقیبببببببب

 تلنگری به خاطرات – بخش چهارم – رحیم حسین پور رودسری – مقصود فتحی و حسن صادقیبببببببب

بهروز سورن
غرق در افکارم بودم که صدای پاسدار در گوشم پیچید: اگر بیرون از کمیته سروصدایی صورت بگیرد مرا مقصر شناخته و دستگیر می کنند.این جمله را به همه کسانی که ساک عزیزانشان را تحویل می گرفتند, گفته بودند. بیرون اما خانواده ها سروصدائی نکردند. فریادی از گلو در نمی آمد. بغض ها نمی ترکید. همگان از اینهمه جنایات مات و مبهوت بودند و ناباورانه بیکدیگر نگاه میکردند. بسیاری حتی توان اشک ریختن نیز نداشتند. رنگ ها پریده و چهره ها بی حالت بودند. جامعه کلا بی حالت و ماتم زده بود. همه جا سکوت بود. وحشت و ترس همه جامعه را در خود پیچیده بود. سرها در گریبان بود.
شایعه کشتار زندانیان سیاسی پس از فرمان جلاد, حقیقت داشت. کشته بودند و در خاوران روی هم ریخته بودند. رحیم هم خاورانی شده بود.

……………….

رحیم حسین پور رودسری

رحیم مبارزی خستگی ناپذیر بود. مبارزه با دیکتاتوری شاه را سالها پیش از سقوط رژیم پهلوی آغاز کرد. مارکسیستی غریضی بود. بیش از آنکه در هزارتوی مسائل تئوریک بلغزد به پراتیک مبارزاتی تمایل داشت. برای همه دوستان و رفقایش رفیق بود. رفیق نه تنها از زاویه تعلقات چپ اش که دوستی قابل اعتماد, فداکار و دست گیر در مشکلات روزمره بود. بسرعت در محل زندگی یا کارش شناخته و محبوب می شد. آغوشش برای همه دوستان و رفقایش باز بود.

برخی از افراد و شخصیت ها آنچنان خصوصیات برجسته و جذابی دارند که خود میتوانند در بدترین شرایط, سازمان یا تشکلی راه بیاندازند. رحیم چنان خوشرو و پر محبت و صمیمی بود که ارتباطات عادی بسیاری در محل زندگی یا کارش ایجاد میکرد و در فاصله کوتاهی محوریت می یافت. این مهم تاثیرات بسیاری در روند شکلیابی و گسترش راه کارگر در تهران و شمال کشور برجای نهاد.

خانه اش مامن همه کسانی بود که در خطر بودند و خانه و کاشانه خود را بدلائل امنیتی و بناچار ترک کرده بودند. از سال 1355 تا لحظه دستگیری اش شاید دهها بار خانه و محل سکونتش را باز بدلائل امنیتی و همراه کانون خانواده اش تغییر داد. همواره در خطر بود و منزلش پایگاه روشنفکران و شورشیان علیه شاه و سپس شیخ بود. رحیم پاکباخته ای بود که سودای سازش و مماشات با حاکمان وقت را در سر نداشت. کمتر عضو سازمان بود که او و همسرش و کانون خانواده اش را نشناسد.

بالاخره به خانواده زندانیان سیاسی ملاقات دادند و من هم همراه مادر بعنوان فردی از خانواده درجه یک بسوی محل ملاقات وارد شدم. هنگامی که مسیر را طی میکردم بناگاه به سمت چپ نظرم جلب شد. زمان ملاقات مردان زندانی با خانواده هایشان نیز بود. برای یک لحظه رحیم را در میان زندانیان دیگر دیدم و شناختم و هر دو برای لحظه ای از فاصله ای زیاد به یکدیگر زل زدیم و مات بیکدیگر نگاه کردیم. سالها از آخرین دیدار گذشته بود. لحظه ای بود بدرازای یک زندگی! بشدت لاغر شده بود.

آرزو داشتم او را ببینم و روزها و شب ها با وی گفتگو کنم. او را درآغوش بگیرم و سالهای دور از او را جبران کنم. اما این آخرین بار بود که او را دیدم و مدتی پس از آن ساک رحیم و وسایل زندانش را در دست داشتم. تابستان 67 زندانی کشی راه انداختند, بجان زندانیان افتادند. خون میخواستند. جلاد خمینی فرمان داده بود و مریدانش قربانی بدرگاهش میبردند. آنهم هزار هزار.

کمیته تهرانپارس محل دریافت ساک رحیم بود که از میان انبوه ساک های دیگر کشتار شدگان تابستان سال شصت و هفت روی هم چیده شده بود, جدا و بمن تحویل داده شد. به ساک زل زده بودم و میدانستم که وسایل شخصی رحیم در زندان در آن جای گرفته بود و مطمئن بودم که وسایلش بوی شورش علیه بیداد میدهد و آغشته شرافت و انسانیت است. غرق در افکارم بودم که صدای پاسدار در گوشم پیچید: اگر بیرون از کمیته سروصدایی صورت بگیرد مرا مقصر شناخته و دستگیر می کنند.

این جمله را به همه کسانی که ساک عزیزانشان را تحویل می گرفتند, گفته بودند.

بیرون اما خانواده ها سروصدائی نکردند. فریادی از گلو در نمی آمد. بغض ها نمی ترکید. همگان از اینهمه جنایات مات و مبهوت بودند و ناباورانه بیکدیگر نگاه میکردند. بسیاری حتی توان اشک ریختن نیز نداشتند. رنگ ها پریده و چهره ها بی حالت بودند. جامعه کلا بی حالت و ماتم زده بود. همه جا سکوت بود. وحشت و ترس همه جامعه را در خود پیچیده بود. سرها در گریبان بود. شایعه کشتار زندانیان سیاسی پس از فرمان جلاد, حقیقت داشت. کشته بودند و در خاوران روی هم ریخته بودند. رحیم هم خاورانی شده بود.

یاد رحیم و خاورانی های دیگر جاودان!

01.07.2015

Sooren001@yahoo.de