برگی از تاریخ ـ5 یاد و خاطراتی از رفیق عزیز و جانباخته دکتر جعفر شفیعی عبدااله کهنه پوشی )عبه شیخ عزیز(

1
برگی از تاریخ ـ5
یاد و خاطراتی از رفیق عزیز و جانباخته دکتر جعفر شفیعی
آشناێی من با دکترجعفر از طریق رفیق جانباخته امین مصطفی سلطانی و هنگامی بود که من در  روستای “خیرآباد” و رفیق امین در روستای “مرگ” معلم بودیم. این دو روستا از روستاهای حومه  مریوان هستند. رفیق امین پیشتر از طریق برادرش رفیق ماجد مصطفی سلطانی و هنگامی که هر دو در  تبریز دانشجو بودند و دکتر جعفر دانشجوی رشته پزشکی در دانشگاه تبریز بود با او آشنا شده بود.
هنگامی که دکتر جعفر به دیدار امین به روستای “مرگ ” آمده بود من هم به آنجا رفتم وبا او آشنا شدم.  در اولین دیدارم او را انسانی صمیمی و بی آایش و به تعبیر زیبا در زبان کردی ، او را “نزیک به  داڵن” احساس کردم، انگار سالهاست که او را می شناسم.. از آنجا که سابقه رفاقت من وامین به دوران  کودکی که متعاقبآ به رفاقت سیاسی تبدیل شده بود، ریشه داشت. با دکتر جعفر و امین رابطه مان مثل یک  محفل سیاسی ادامه پیدا کرد..
بعد ازمدتی دیدار، بحث سیاسی و مطالعه مشترک، من به سربازی رفتم. هنگامی که در لشکر  ٤٦رضائیه انجام وظیفه میکردم دوبار به ماقتم آمدند. بار اول به در خواست خودم وبرای مشورت و نظر  خواهی از آنها در رابطه با ماموریتی که من را نیز انتخاب کردە بودند. به ما گفته بودند که برای سپاه  صلح سازمان ملل انتخاب شده ایم، اما ما اعتماد نداشتیم و فکر می کردیم کلکی در کار است وما را به  “ظفار” می برند. زیرا نوع آموزشی که بما میدادند ومانورهائی که در آن شرکت می کردیم ما را  مشکوک کرده بود. به همین منظور با آنها مشورت کردم که اگر برای ظفار بود فرار کنم یا ادامه به  ماموریتم بدهم. اما بعدأ معلوم شد که ما را به ارتفاعات “جوان” در مرز سوریه و اسرا ئیل می برند.  داستان از این قرار بود هنگامی که از مرکز آموزشی به لشکر رضائیه اتنقال یافتم، یک روز سر صبحگاه  جمعی ارتشیان همراە یک سرهنک شروع به بازدید گردانها نمودند وازهرگردان در سطح لشکر تعدادی  را انتخاب نمودند وما را به پادگان لشکر انتقال دادند، معلوم شد از سایر پادگانها از جمله پادگان لشکرک  تهران و گردان آموزشی شمال هم تعدادی را آورده بودند. آن موقع نیروهای نظامی ایران هنوز درعمان  با چریکهای ظفاردرگیر جنگ بودند. رژیم شاه به رژیم سلطان قابوس درعمان کمک نظامی می کرد.
ایران در این جنگ همراه با نیروهای انگلیس برای سرکوب چریکهای ظفار که علیه رژیم عمان درگیر  جنک چریکی بودند، شرکت داشت. در همان موقع نیروی نظامی ایران به عنوان سپاه صلح سازمان  ملل در ارتفاعات “جوان” در رابطه با صلح بین اسرائیل و سوریه و فلسطین شرکت داشت. من در  مورد ظفار اطاعاتی داشتم. چون این مسئله در میان محافل سیاسی آن دوره مطرح ومورد بحث بود و  همچنین سه نفر اهل مریوان هنگام سربازی در جنگ ظفار شرکت داشتند ومن با خانواده هایشان در  ارتباط بودم. یکی از آنها طاهر مصطفی سلطانی کادر ارتش از افسران هوابرد نیروی هوائی و دونفر  سرباز یکی جعفر قسیمی که از فامیلهای من وهمکاس بودیم ودیگری رفیق جانباخته احمد امیری بودند.
به هر حال در حین آموزش ماموریت ما معلوم شد که برای “جوان “بود. ما به ارتفاعات “جوان “در
ما بین اسرائیل و سوریه رفتیم و یکسال در آنجا ماندگار شدیم. هنگام بر گشتن به رضائیه، دو باره دکتر 2 جعفر و امین به ماقاتم آمدند. این بار هم با آنها بر سر موضوعی دیگر مشورت کردم. هنگامی که از  ماموریت به رضائیه برگشتم پدرم به ماقاتم آمد وکارتی از طرف یکی از بستگان وسفارشی از طرف  سرگرد “بیو” ازافسران رکن دو ضد اطاعات ارتش که مدت زیادی در مریوان بود و بعدآ به مهاباد منتقل  شده بود، برایم آورد مبنی بر اینکه من به مهاباد پیش سرگرد “بیو” منتقل و بعدآ به مریوان به خانه  خودمان برگردم. دکتر چعفر و امین من را از این کار بر حزرداشتند ومن هم با آنها هم نظر بودم و  مخالف چنین کاری بودم. بعد از اتمام سربازی دوباره رابطه منظم سیاسیمان را از سر گرفتیم. در آن ایام
در میان سیاسیون تاش بر این بود که به محیطهای کارگری بروند تا با کار وزندگی در میان کارگران  آشنا شوند و در این را بطه به من پیشنهاد شد که به معلمی باز نگردم وبه کار درمیان کارگران بروم. دکتر  جعفر هنوز در تبریز و سال آخرپزشکی بود و قرار گذاشتیم به تبریز پیش او بروم ودر کارخانه ماشین  سازی یا کارخانه تراکتور سازی استخدام و مشغول بکار شوم. من با این پیشنهاد موافقت نمودم و چند نفر  کارگر که با آنها رفاقت قبلی داشتم و باهم یک جمع سیاسی تشکیل داده بودیم از ماجرای رفتن من با خبر  شدند واظهار عاقه نمودند که با من برای کارگری به تبریز بیایند، من یک قول ضمنی به آنها دادم، اما  جواب قطعی را به بعد از مشورت با دکتر جعفر موکول کردم.
با امین به دیدار دکتر جعفر در تبریز رفتیم و موضوع را با او درمیان گذاشتم، ضمن اظهار خوشحالی  موافت کرد و به فکر پیدا کردن کار برای آنها هم افتاد. در مدتی که پیش او بودم هر وقت که مشغولیتش  کمتر بود باهم به گردش می رفتیم و برای من که اولین بار بود به تبریز می رفتم فرصت خوبی برای
آشنائی با شهر تبریز بود. مخصوصآ با شخصی چون دکتر جعفر که سالها در آنجا زندگی کرده بود و  بطور همه جانبه ای با بافت اجتماعی، اقتصادی وسیاسی آنجا آشنائی داشت.
در فروردین ٧٥٣١هنگامی که من به تبریز رفتم مد ت کمی از تظاهرات بزرگ در آنجا گذشته بود.  این تظاهرات اثرات روحی خوبی چه بر دکتر جعفر و چه برمردم گذاشته بود، هر کجا که می رفتیم  آثارش بخوبی مشهود بود. رفیق جعفر آثار مثبت آن را در رفتا مردم ومقایسه با قبل ازتظاهرات در صف  نان وگوشت در قهوه خانه ودراتوبوس خط شهری و غیرە برای من بازگو میکرد. قبآ ناراحتی بینی داشتم دکتر جعفر پیشنهاد کرد به “بیمارستان پهلوی” مراجعه کنم و اگر ازم شد آنرا عمل کنم. همین کاررا  کردم او ضمن اینکه با یک پزشک جراح برایم وقت گرفت روز عمل خود شخصا همکار دکتر جراح  به عنوان درس عملی درعمل بینی ام شرکت داشت. در این مدت از رفتار و برخوردهای دکتر جعفر  متوجه شدم که تشکیات کومه له درگیر بحث بر سر تحلیل مناسبات تولیدی در جامعه ایران است که بعدآ  به بحث “دو دیدگاه” مشهور شد و در ایام کنگره اول و بعد از جانباختن رفیق فواد مصطفی سلطانی شدت  گرفت ودر کنگره دوم کومه له به سر انجام رسید.
رفیق عزیزم قدم به قدم وبا احساس مسـئولیت برایم توضیح می داد که کدام رفتار از اثرات بقایای نظام  فئودالی و کدامیک مربوط.به مناسبات سرمایه داری است. در توسعه پارکها، کارخانجات، راەها و توبانها  ، جاده سازیها وشهر سازیها خاصه همه موارد در رابطه با این موضوع شرح می داد.که خیلی جالب و با اهمیت بودند. دراکثر کوره پزخانه های دورو بر تبریز کارگران “چومی مجید خان” در نزدیکی بوکان و دیگر مناطق اطراف این شهرکار می کردند و دکتر جعفر که خود اهل بوکان بود توانسته بود با آنها 3 رابطه خوبی بر قرار کند و همیشه با آنها در رفت وآمد بود و یار و یاور روزهای سختشان بود و به لحاظ  پزشکی …..به آنها کمک بزرگی می کرد. یک روز با خبر شد که کارگران برای دستمزدهای معوقه و  بستن قرار داد جدید با صاحبان کوره پزخانه ها به تبریز آمده ودرهتلی هستند.می خواست به دیدار آنها  برود به من هم پیشنهاد کرد که او را همراهی کنم. باهم به هتل آنها رفتیم وضمن گوش دادن به درد  دلهایشان رفیق جعفر بحثی ارائه داد در رابطه با استثمار کارگران از طرف سرمایه داران و نحوه چپاول  دسترنج کارگران در نظام سرمایه داری که کارگران بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند وآنها نیز دربحث  شرکت فعالی داشتند و نمودهای عملی از تجارب خود را در راستای بحث دکتر جعفر بازگو میکردند و  تحت تاثیر قرار گرفتند که یکی دوتا از کارگران نکات بسیار حالبی در رابطه با اتحاد و مبارزه خود مطرح کردند و گفتند ما هم باید حقمان را از حلقوم سرمایه دارها بیرون بیاوریم. بحث کارگران در  جواب بحث او آنچنان طبقاتی و پر محتوا بود که دکتر جعفر بر اساس آن و همان شب شعری نوشت که  بسیار با مضمون و پر محتوا بود. متاسفانه شعر را فراموش کرده ام اما مضمون شعر چنین بود که در  یک کاه چرخان استثمار شدگان چطور مسیر زندگیشان عوض و آگاهیشان به بغض وکینه علیه  استثارگران تبدیل میشود.این شعر بعد از تظاهرات تبریز بود و کامآ تاثیر آنرا هم برخود داشت. نسخه  ای از این شعر پیش من بود که بعد از قیام وحمله رژیم جمهوری اسامی به کردستان و در جا بجاێێها از  بین رفت. رفیق جعفر به همسرش ملکه گفته بود که تنها نسخه ای از این شعر باقیمانده نزد من است و در  هنگام جانباختن دکتر جعفر ملکه بمن پیامی داد که آن نسخه را برایش بفرستم تا در روز تشییع جنازه اش  آنرا بخواند که متاسفانه از بین رفته بود.

بعد از مدتی از تبریز به مریوان برگشتم، به کارگران خبر دادم وخود را آماده رفتن نمودیم. در حین  آماده شدن یک رفیق که اوهم معلم و با ما در ارتباط بود اظهار عاقه کرد که با ما بیاید. همگی به تبریز  رفتیم. به دلیل اینکه بعضی از این جمع ما هنوز با دکترجعفر آشناێی نداشتند با وجود اصرار او بخاطر  مسائل امنیتی و رعایت حال اومن با آنها به هتل رفتم. قرار شد تا کارمان در ماشین سازی شروع شود در  شرکت سیلوسازی بنام “لویزان” که در کنار کارخانه سیمان “صوفیان” و متعلق به این کارخانه بود¨موقتآ مشغول بکار شویم. روز اول که به آنجا رسیدیم به دفتر “کارگزینی” رفتیم، معلوم بود احتیاج مبرم به  کارگر داشتند فورآ مهندس ومعمارآمدند ما را برای قسمتهای مختلف انتخاب کردند. روانشناسی گروه  استخدام کننده آنقدر قوی بود بمحض دیدن ما متوجه شده بودند که کدام یک از ما کارگر بوده و اهل کار
هستیم. کارگران بیچاره را برای قسمتهائی انتخاب کردند که می دانستند من و معلم دوستمان آن کاره  نیستیم، من را همراه چند استادکار حفاری روی دستگاهی گذاشتند، دم دست آنها مشغول به کار شدم، برایم
کار سختی نبود. اما معلم رفیقمان را با چند نفر تقریبآ مثل من و خودش با یک تراکتور برای بار کردن لوله وتخته وحمل آن به قسمتهای داخل شرکت نگه داشتند، به این ترتیب همگی مشغول بکار شدیم. وقتی  برای ناهار خوردن برگشتیم، آلونکهائی برای کارگران ساخته بودند با بلوک وسیمان، نه پنجرەای داشت  ونه سوراخی فقط یک درحلبی داشت بدون هواکش ١ تا ٩ نفر را در هریک جا میدادند.همگی برای  درست کردن ناهاراز پریموس نفتی استفاده می کردند ودر یک اطاق ٥ در٦ متری ٥ الی ٦ گروه چراغ
هارا پمپ میزدن تا سیب زمینی ویا شورباوشان )پیاز وکمی برنج یا لپه و آب( بپزد، بر اثر دود چراغها  همیشه سروصورتمان سیاه بود وبرای خوابیدن هم مثل زندانی اغلب کارگران تنها یک پتو همراه خود 4 داشتند از همه بدتر من و آغا معلم بودیم چون ما تجربه اینچنینی نداشتیم وفکر می کردیم برایمان تخت و  تشکپ پهن کرده اند!! خاصه دشمنتان نبینید که به سر ما چه آمد. یکشب و روز دیگر به همان شکل از  ما گذشت. من عصر بعد از کار با سرویسی که شرکت برای کارگران واستاد کارهائی که از شهر تبریز  به آنجا می آمدند گذاشته بودند به شهر و به دیدار دکتر جعفر رفتم و اوضاع را برایش گفتم وصبح به سر  کار بر گشتم و دکتر جعفر هم قرار بود برای یک کار تشکیاتی همان روز به بوکان برود. وقتی که به محل کار رسیدم رفیق معلم را ندیدم از بقیه پرسیدم گفتند صبح که بیدار شدیم بار و بنهاش را جمع کرد وبه مریوان برگشت. او دوباره بکار معلمی اش مشغول شد، هرچند طولی نکشید قیام شد و او  هم مثل خیلیها مشمول اخراج گردید.  البته زندگی همه کارگران به این سختی که بحث اش رفت، نبود بیشتر این حالت شامل کارگران فصلی  آنهم نه همه می شد. برای مثال کارگران فنی و آنهاێی که کار همیشگی آنها کارگری بود زندگی منظم تری  داشتند. آنها گروهی زندگی می کردند و توقعشان از زندگی بااتر بود. با کارفرما قرار داد می بستند، هر
گروه یک نفر که سلیقه آشپزی وکار تدارکاتی داشت را درمیان گروه انتخاب و درساعات معینی دنبال  خرید وغذا درست کردن می رفت و جزو ساعات کار برایش حساب می شد. هنگامی که کارگران فصلی  ومخصوصآ کارگران کرد و افغانی به آلونکها بر گشته جلو چراغهای دودی به پختن سیب زمینی  ……درهمان ساعات استراحت مشغول می شدند عده ای دیگربه سفره حاضر بر می گشتند وبوی آبگوشت  وچلووخورش بزاقها را تحریک می کرد. این تفاوت تنها مربوط به غذاخوردن نبود، بلکه در بهداشت و  نوع استراحت و وسائل خواب تفاوت زیادی بین کارگران موقت و فصلی از یکطرف با کارگران فنی و  دائم، از طرف دیگر، وجود داشت.  تیپ اول کارگران تخت، تشک، مافه و پتو همراه خود داشتند و از نظر مسکن هم به آلونکها راضی نمیشدند. جالب این بود که این تیپ مرفه تر کارگران متشکل تر و معترض تر و مبارزتر بودند. درمدتی که مشغول بکار بودیم دو اعتصاب چند ساعته داشتیم ، یکی بخاطر مرگ یکی از کارگرها  بود. جریان ازاین قرار بود، آن کارگر از داربست اطراف یک ساختمان پایین افتاد و متاسفانه جان باخت.  بمحض پخش مرگ او همه کارگران از کار دست کشیده و جلو دفتر شرکت جمع شدیم ، یکی دوتا از  کارگران باصدای بلند از رئیس شرکت خواستند که بمیان کارگران بیاید. این کارگران رو به
دیگرکارگران گفتند ، با این وضع نمی شود کار کرد همه تلف می شویم. باید از شرکت بخواهیم وسایل  ایمنی بهتری برای محافطت از جان کارگران تدارک ببیند، همچنین باید به خانواده کارگر جانبا خته  خسارت پرداخت شود و با هزینه شرکت جنازه او را بزادگاهش بفرستد و از طرف بیمه شرکت ماهیانه  به خانواده او حقوقش را بپردازند. خواستهاێی که از طرف این دو رهبر عملی طرح گردیدند مورد قبول  همه بود وبا هورا و کف زدن آنرا تاێید کردیم. کارگر جانباخته اهل روستاهای اطراف مرند بود وبا دونفر از آشنا هایش جنازه اورا به روستای زادگاهش بردند وما هم با قبول مطالباتمان به سر کارهایمان  باز گشتیم.اعتصاب دوم در روز قبل از عید قربان بود، معموآ حقوق کارگران سر ماه پرداخت می شد . اما
کارگران می خواستند روز عید را در میان خانواده هایشان باشند و به همین دلیل از شرکت در خواست  پول پیش از موعد نمودند ، اما شرکت اول به این درخواست جواب رد داد، کارگران دست از کار کشیدند  وجلو شرکت تجمع کردند که بعد از یک بگو مگوی کوتاه شرکت ناچار به قبول آن شد. در ادامه ما با دیگر رفقای کارگرمان درروزهای تعطیل پیش دکتر جعفر می رفتیم ، رابطه مان فشرده  ترشد وبه بحثهای سیاسی ومطالعه مشترک کتاب وجزوات از قبیل مانیفست کمونیست واصول مقدماتی  فلسفه و.. کشیده شد. درهمین ایام با دانشجویان دیگر و دانشجویان مریوانی که در دانشگاه تبریز مشغول  تحصیل بودند، رابطه داشتیم مخصوصآ باعارف نادری که بعد از مدتی رابطه با او، با دکتر جعفر برنامه  داشتیم عارف را هم به جمع خود دعوت نماێیم. برای جذب عارف ما و توده ایها هردو تاش می کردیم  اما با توجه به ماموریتی که برای دکتر جعفر پیش آمد وزمینه ای که خود عارف داشت وبرنامه منظمی که  توده ایها برا ی جذب او داشتند، آنها عارف را بردند و عارف توده ای شد. برنامه ای که توده ایها برای  جذبش داشتند از این قرار بود آنها بر روی روانشناسی عارف کار کرده وفهمیده بودند عائق او بر سر چه  مسائلی است. در این زمینه ها رابطه هایشان را با او تنگ تر می کردند و مخصوصا در زمینه مواضع  حزبشان با او بیشتر کار می کردند. از طریق یک تکنسین کرد بوکانی که در سیمان صوفیان یا ماشین  سازی کار می کرد و توده ای بود، هرشب بطور سیستماتیک یک محموله جزوات حاوی مواضعشان را  جلو در منزلش میگذاشتند، او هر روز که از خواب بیدار می شد و می خواست به دانشگاه برود ، یک  بسته را می دید که بسیار مورد عاقه او بود و ما چنین امکانی نداشتیم وبااخره عارف توده ای شد.
در تابستان ٧٥٣١از طرف کومهله به دکتر جعفر و ساعد وطندوست ماموریت داده شد تا به کردستان  عراق بروند و برای مدتی در صف نیروهای اتحادیه میهنی باشند، در آن مدت اتحادیه میهنی احتیاج  مبرمی به امکانات تدارکاتی و مالی و پزشکی داشتند. آنها به آنجا رفتند تا به لحاظ سیاسی و پزشکی به  آنها کمک کنند و به لحاظ نظامی هم آموزش ببینند. هنگامی که آنها خود را برای رفتن آماده میکردند، من  در تبریز کار می کرد م و دکتر جعفر هنوز به سفرش نرفته بود. در همین روزها بود که مبارزات دهقانان  “دارسیران” مریوان که سالها با مالکین و دولت در گیر مبارزه ای سخت برای باز پسگیری زمینهایشان  بودند و مبارزات آنها در اشکال مختلف، تظاهرات و جنگ و گریز خیابانی با مالکین و عواملشان تا
درگیری با مامورین ژاندارمری وشهربانی وساواک تا تحصن در فرمانداری …..و بااخره آخرین  اقدامشان کوچ دسته جمعی با خانوادە هایشان به طرف مرز عرا ق ، به اوج خود رسیده بود. من از طریق  رادیوهای اسرائێل و بی بی سی از این ماجرا باخبر شدم . فورآ پیش دکتر جعفر رفتم و موضوع را برایش  گفتم، درضمن به او گفتم که در این شرایط باید به مریوان بر گردم. با پیشنهاد من موافق بود و باهم به  بوکان برگشتیم، وشب را در منزل ایشان بودم. دکتر جعفر پیشنهاد کرد که من با “دست خالی” برنگردم،  شروع کرد به نوشتن اعامیه ای در رابطه با کوچ دهقانان دارسیران و وظایف کمونیستها و انقابیون  شهر مریوان در رابطه با این کوچ. او لیستی از وظایفی را که برای حمایت از آن مبارزات با اهمیت  ومهم بودند تعریف کرده بود که عبارت بودند از: ٧. نگهبانی از خانه ومحل زندگی آنها هنگامی که آنها در کوچ بسر می برند تا مالکان و عواملشان نتوانند آنها را غارت کنند.٢. نگهداری از دامها و کلیه اموال  بجا مانده در منازلشآن ٥. مواظبت از محصوات کشاورزی آنها از درو کردن تا آبیاری وجمع آوری آنها 6 و برای این کارها از مردم وروستائیان دیگر دعوت به همکاری شود ٦. جمع آوری کمک مالی و تامین  تدارکات آنها از شهر و روستاها برای دهقانان کوچ کردە.  روز بعد من به مریوان رفتم هنگامی که به شهر رسیدم به سراغ بعضی از رفقا رفتم تا از ماجرا باخبر  شوم و ترتیب تکثیر و پخش اعامیه را بدهیم، اما اکثر رفقایمان بدنبال ماجرای کوچ بودند. اتفاقی عارف  نادری و مجید ابراهیمی را دیدم و با آنها موضوع را در میان گذاشتم بی درنگ ضمن قبول دست بکار  شدند. آنها به دستگاه تایپ وتکثیر چریکهای فداێی خلق دسترسی داشتند وفورأ اعامیه را تکثیر وهمان  شب در سطح وسیعی پخش کردیم و به دست اکثر فعالین چپ در شهر رساندیم. این اطاعیه در تشویق  وترغیب بیشتر این طیف و جلب حمایت و وسمپاتی بیشتر با این کوچ تاثیر فراوانی داشت. متعاقبآ یک  هیات از طرف دولت برای مذاکره به میان کوچ کنندگان به مرز عراق رفت وبا قبول کلیه خواستهایشان،  مبارزه هفت ساله آنها با موفقیت کامل به نفع دهقانان به پایان رسید. قبا گفتم ازطرف کومه له دکتر جعفر قرار بود به کردستان عراق و به میان اتحادیه میهنی برود، در  این سفر همراه خود مقدار زیادی وسایل تدارکاتی، دارو و وسایل پزشکی وهمچنین مقدار زیادی پول

همراه خود داشت. درخرداد ماە سال ٧٥٣١ کومه له به همین منظور به فعالین خود در شهرها فراخوان  داده بود که برای جمع آوری این امکانات تاش نمایند. در مریوان من و امین مصطفی سلطانی به جلو  بانک ملی رفتیم و هنگامی که کارمندان و معلمین برای دریافت حقوقشان به بانک مراجعه کردند، جلوشان  صندوق کمک مالی را می گرفتیم، آنها بمحض اینکه می دانستند به چه منظوری اینکار را می کنیم بیدریغ  کمکشان را می کردند ودر نتیجه پول زیادی جمع آوری شد. قبل از رفتن به کردستان عراق، یک بار  دیگر او را در شهر بوکان ماقات کردم. .و آن وقتی بود که بعد از تحصن در دادگستری سنندج که برای  حمایت و پستیبانی از اعتصاب غذای زندانیان سیاسی و عادی در زندان سنندج در تابستان تیر ماە ٧٥٣١ که جمعی از رفقای کومه له از جمله ر. فوآد مصطفی سلطانی، طیب روح اللهی ،عثمان و  هوشمند روشن توده ، محمد شافعی، محمد کعبی، تورج میرزایی بودند. در این اعتصاب ر. فوآد که  تازگی از زندان قصر تهران به زندان سنندج منتقل شده بود، نقش اصلی را داشت. زندانیان در رابطه با  بهبود وضع خود مطالبات و خواستهاێی به مسئولین زندان ارائه می دهند، وقتی با جواب رد مسئولین  رو برو می شوند تصمیم به اعتصاب غذا می گیرند که اعتصابشان ٢٦روز ادامه داشت و در روزهای
آخر به اعتصاب خشک کشیده شد وحالشان رو به وخامت رفت. ر. امین در ماقاتی که با رفیق فوآد  داشته بود ماجرای اعتصاب را فاش نمود و وقتی در بیرون زندان متوجه وضع آنها شدیم جمع زیادی از  فعالین چپ وکمونیست های مریوان وسنندج وخانواده های آنها به حمایت از آنها در دادگستری سنندج  متحصن شدیم. در مورد اعتصاب و پخش اخبار مربوط به آن، رفیق جانباخته صدیق کمانگر وهمچنین  یدی بیگلری که از وکای دادگستری بودند و عبدهللا بابابان نقش برجسته ای داشتند وبا کانون وکا و  جمعیت دفاع از حقوق بشر وهمچنین رایو های خارجی از قبیل رادیو اسراێیل، رادیو فرانسه و رادیو بی  بی سی تماس گرفتند و اخبار اعتصاب از طریق آنها پخش وگزارش گر رادیو بی بی سی و نمایندە صلیب سرخ جهانی برای تهیه گزارش مربوط به اعتصاب به داخل زندان رفت و با رفیق فوآد مصاحبه انجام  داد. هنگامی که پلیس از تحصن ما با خبر شدند، دادگستری را محاصره کردند، درهای ورودی و  خروجی را بر روی ما بستند و بعد از چند التیماتم به ما حمله کردند، ماهم محاصره را شکستیم. نا گفته 7 نماند در باز کردن در و شکستن محاصره ر . عبدهللا دارابی نقش بزرگی داشت. بعد از شکستن  محاصره به پلیس و ماشینهایشان حمله کردیم ، با تظاهرات به شهر رفته جمعیت زیادی به ما ملحق شدند،  به بانکها هم حمله کردیم. در شهر سنندج ومحات شهر حکومت نظامی بر قرار شد، پلیس عده ای را  دستگیر کرد و ما هم به محات شهر عقب نشینی کردیم، مردم محات دروازە خانه هایشان را برویمان
باز کردند تا خود را از چنگ پلیس مخفی کنیم، من و رفیق جانباخته حمید فرشچی ، عبدهللا دارابی و  تعدادی دیگر در محله قطارچیان به خانه رفیق جانباخته حبیب اله لطف الهی رفتیم، پدرش موقع ناهار  وقتی به خانه آمد و باچنین وضعی رو برو شد ، وحشت اورا گرفت و با عصبانیت همه مارا از منزلش  بیرون کرد!! ما ناچار شدیم برای فریب دادن پلیس که در سطح محله مستقر و به بازرسی عابرین  مشغول بودند، مقداری نان و ماست وهندوانه دستمان گرفتیم وگفتیم کارگریم و برای استراحت و ناهار  خوردن آمده ایم و اسم کارگاه وشرکتی را که ر.حمید فر شچی که اهل سنندج بود و قبآ به ما گفته بود به  آنها گفتیم. بعدا به محله خسراوآباد و به منزل عبدهللا بابان رفتیم و یکی دو روز در آنجا مخفی شدیم. مجید  حسینی و رفیق جانباخته رئوف کهنه پوشی بما ملحق شدند، وقتی تصمیم گرفتیم به مریوان برگردیم، به ما خبر دادند که در جاده سنندج مریوان پستهای بازرسی گذاشته و دنبال ما می گردند. در نتیجه تصمیم  گرفتیم به بوکان برویم ومن ورئوف ومجید به بوکان رفتیم، من به دیدار دکتر جعفر به منزل ایشان  مراجعه کردم و سراغ او را گرفتم، او منزل نبود. یاداشتی برایش گذاشتم وبه هتل رفتیم، یک ساعتی نگذشته بود او به هتل نزد ما آمد. داستان تحصن و تظاهرات وکل ماجرا را برایش تعریف کردیم، او  اصرار زیادی کرد که به منزلشان برویم، اما باتوجه به اطاعاتی که از او داشتم و قرار بود به کردستان  عراق برود و ما هم موقعیت امنیتیمان خوب نبود، به خاطر رعایت امنیت او قبول نکردیم که به منزلشان  برویم. بعدا ازجاده سقز به مریوان بر گشتیم، قبل از پستهای بازرسی پیاده شدیم و از بیراهه به شهربر  گشتیم، در این ماجرا در سنندج و مریوان تعدادی را دستگیر نمودند که رفقای جانباخته حسین، امین ماجد
وامجد مصطفی سلطانی که هر چهار برادران رفیق فوآد بودند وهمچنین رفیق غام قاسم نژاد از این  دستگیر شدگان بودند. در سنندج بازاریان وعده ای دیگر…که نمی خواستند اسم شهرشان از نظر رژیم  خراب شود وبچه هایشانرا با این بهانه از دست ساواک برهانند، تقصیر را به گردن “مریوانی”ها می  انداختند و می گفتند”مهریوانی گهل کراس و پانتۆڵ له پا شارەکمانیان شێواند”) مریوانیهای پیراهن شلوار  کردی پوش شهر ما را به آشوب کشاندند( این تظاهرات اولین تظاهرات در کردستان بود و رژیم با  حساسیت زیادی شرکت کنندگان را تحت تعقیب قرار داد، اما ما به دلیل نسبت فامیلی با ر. فوآد برای  شرکتمان در این تحصن و تظاهرات توجیهی داشتیم. متعاقبا دکتر جعفر به کردستان عراق رفت و برای
مدتی آنجا ماند. در مدتی که او آنجا بود در ایران قیام شروع شد و روز بروز تظاهراتها گرمتر میشد واز  این بابت جای خالی او را در رهبری حرکتهای توده ای و تظاهراتها احساس می کردیم. در دوران  اتحادیه دهقانان مریوان، او در رابطه با کار و فعالیتمان در صفوف پیشمرگان این اتحادیه نامه ای برای  من و امین فرستاده بود که در اطراف روستای سعد آباد دریافت کردیم که حاوی نکات با اهمیتی در رابطه  با ذوب نشدن در فرهنگ وکار و بینش مسائل دهقانان وتوجه به مسائل کارگران روستا و فاقد زمین و  توصیه مطالعات مار کسیستی و… بود که همان موقع نامه اورا به رفیق فوآد هم دادیم. وقتی که کومه له  علنی شد دوباره او راماقات کردم و آنهم در سال ٧٥٣٩وقتی بود که او برا ی کار تشکیاتی و بازرسی
به ناحیه مریوان آمده بود.8
دکتر جعفر تا موقعی که جان باخت در کمیته مرکزی کومه له و دفتر سیاسی و کمیته مرکزی حزب  کمونیست ایران به فعالیت مشغول بود. وقتی که از جان باختن دکتر جعفرعزیز باخبر شدیم همراه تعدادی  از اعضای کمیته ناحیه مریوان برای همدردی و تسلیت به همسرش ملکه و کمیته مرکزی کومه له به  اردوگاه مرکزی کومه له رفتیم، وقتی به مقر کمیته مرکزی کومه له رسیدیم متاسفانه دیگر دکتر جعفر  عزیز را با لبخندهای صمیمانه اش در میان رفقای کمیته مرکزی ندیدم و یکباره کل این خاطراتی را که با  اوداشتم بخاطر آوردم و بشدت گریه ام گرفت، به نحوی که همه این را احساس کردند، عمر ایلخانی زاده  که در سال ٧٥٣١ مسئول تشکیات کومه له در تبریز بود و مقداری از روابط من با دکتر جعفر اطاع
داشت برای جمع توضیح داد که ما رفا قت دیرینه ای داشته ایم. بعداز ناهار پیش ملکه همسر دکتر جعفر  برای تسلیت وهمدردی رفتیم. در آنجا هم وقتی ملکه را دیدم غم از دست دادن این انسان بزرگوار را بسیار
سنگین احساس کردم. یاد عزیزش برای همیشه گرامی باد.
عبدااله کهنه پوشی )عبه شیخ عزیز(
نوامبر٢٠٧٧