احمد نیکجو -برگی از تاریخ انقلاب شکوهمند مردم ایران بر ضد حکومت فاسد خاندان پهلوی در سال ١٣٥٧

برگی از تاریخ 
انقلاب شکوهمند مردم ایران بر ضد حکومت فاسد خاندان پهلوی در سال ١٣٥٧

احمد نیکجو

تظاهرات شروع شده، حکومت نظامی سر تا سر ایران را فرا گرفته، صف بندیها اشکار در خیابان و محافل مشهود است. مرتجعین کردستان هم به رهبری احمد مفتی زاده به دست و پا افتاده که از کارون عقب نمانند. حکومت شاه با دم و دستگاه سرکوبگر عریض و طویلش ساکت نبود ه و در حال دفاع و .توطئهای گوناگون است که با چه وسیله بتوانند جلو انقلاب را بگیرند. حال انقلاب چرا به این وضعیت دچار شد، آن رشته سر دراز دارد و بماند.در چنین فضای بود که ما هم در شهر مریوان با سازمان دادن اعتراضات و اعتصابات مختلف همراه با دیگر مردم ایران در تلاش برای سرنگونی رژیم شاه  بودیم که یک روز حدودهای  عصر بود، جمعی با هم داشتیم صحبت میکردیم که یکی از رفقای خودمان پیدا یش شد و یواشکی گفت وضعیت قرمز، امشب ساعت ٧ منزل کاک احمد نودینیان یادش گرامی پدر رفقا نسان و اسد نودینیان، کاک  عطا رستمی میخواهد شما را ببیند . حدود ٧ شب بود که ما هم در جمعهای دو و سه نفر به انجا رفتیم، تقریبا ٢٠ تا ٢٥ نفری میشدیم.  متاسفانه من اسامی همه رفقا را بیاد ندارم ، اما تا انجا که حضور ذهن دارم رفقای را که در این جلسه بودند عبارت بودند از :

1عطا رستمی هم فراخوان جلسه را داده بود و هم رئیس جلسه بود.
٢ موسی شیخ السلامی
٣ جلال نسیمی
٤ رئوف کهنه پوشی
٥ علی ناصرابادی
٦احمد امیری
٧انور پویا
٨ عه به ی نودینیان که یاد عزیزشان گرامی باد.
٩مجید حسینی
١٠ عه به ی کهنه پوشی(عه به ی شێخ عه زیز)
١١ نسان نودینیان
١٢ اسد نودینیان
١٣ همایون گدازگر
١٤احمد نیک جو
.
بعد از چند دقیقه از هر دری صحبت کردن ، جلسه رسمی شد. کاک عطا مقداری از وضعیت ایران و شهر های کردستان مخصوصا شهرمان مریوان و چگونگی برخورد با جماعت احمد مفتی زاده که تازه سر و کله شان پیدا شده بود صحبت کرد. ماهم یکی پس از دیگری هر کس خبری داشت به جلسه ارائه کرد، یادم نمیرود رفیق رئوف کهنه پوشی گفت اگر این جلسه اجازه بدهد من بتنهائی کار چند تا لمپن مفتی زاده را تمام میکنم، یادش گرامی. و اما اصل موضع، رفیق عطا گفت رفقا خبری از جلسه امنتی دولت بما رسیده که ساواک در نظر دارد برای سرکوب و جلوگیری از انقلاب در شهرهای کردستان مجموعه ای از فعالین انقلابی را دستگیر کند. و این خبر صد در صد درست است و ادامه داد که من پیشنهاد میکنم که هیچکس از شماها شبها در خانه خودتان نخوابی تا ببینیم چه خواهد شد. همگی قبول کردیم و جلسه تمام شد . من خودم نزدیک به ١٠شبی در خانه خودمان نبودم با وصف اینکه زن و بچه هم داشتم. بعد که هیچ خبری نبود،  به خانه برگشتم که زیاد طول نکشید شبی ساعات ٤ صبح خانه مان را از چهار طرف محاصره کرده بودند . هم زمان علی فتاحی رئیس شهربانی با بلندگو من را صدا میکرد و میگفت که خودت را تسلیم کن وگر نه کشته میشوید.( ایشان از همکلاسیهای برادرم و اهل شهر مریوان بود) فکر فرار به سرم زد ، از هر جا که میخواست ١٠ تا پلیس را با زدن میل تفنگ در مقابل خود میدیدم. وقتی که فهمیدم که کاری نمیشود کرد . خلاصه چاره نبود، از خانه که بیرون رفتم، سر کوچه تا خانه ما ١٠تا ١٢ متری بود، فرمانده پادگان،رئیس ساواک و رئیس شهربانی با ٣تا ماشین پر از پلیش و ارتشی منتظر بنده بودند.
تا پا را از در خانه بیرون گذاشتم ، نزدیک ٢٠ پلیس و ارتشی من را محاصره کرد و دستبند زدند بعد من را سوار یکی از جیبها شهربانی کرده و ٢ تا پلیس با تفنگ دو طرف من نشسته و به اداره ساواک منتقل کردند. زمانی که وارد ساواک شدم تنها بودم ولی بعد از دو ساعتی ٧ نفر دیگر را که دستگیر کرده بودند به انجا اوردند. اسامی دستگیر شدگان .
١محمود شیخ الاسلامی
٢محمود کرداری
٣فایق رستمی
٤ صدیق مینوی(صدیق سێ شه ریف)
٥محمد رجبی
٦موسی بوتیک
٧ احمد نیک جو
رئیس شهربانی مقداری من را ملاحظه میکرد ولی ٢تا٣ نفر را لخت از اطاق خوابشان بیرون کشیده و پێش ما آورده بودند. ساعت نزدیکی ٧ صبح بود که هر کدام از ما را در ماشینی سوار کرده با ٤ پلییس به طرف پادگان شهر که در ٥ تا ٦ کیلومتری شهر  مریوان قرار دارد، منتقل مان نمودند. زمانیکه به داخل پادگان رسیدیم کاروان ماشینها حامل ما  را بطرف میدان تیر که در انتهای پادگان بود در حرکت بودند.راننده ماشینی که من در آن بودم هم شهری و برادر رفیق همایون گدازگر بود ، ایشان اسماعیل گدازگر بودند، او همه ما را میشناخت و قضیه را فهمیده بود که ما را میخواهند به میدان تیر برده و تیر باران کنند.کاروان نرسیده به میدان تیر ایستاد، فرمانده پادگان،رئیس ساواک،و رئیس شهربانی همگی با تلفن صحبت میکردند که کاک اسماعیل گدازگر با صدای بلند داد زد و کلاهش را بر زمین زد،  گفت شما میدانی چکار میکنید؟این انسانها را شما گرفته و میخواهید اعدام شان کنید؟ ایا میدانی اینها جه کسانی هستند؟ ایا میدانید اینها بهترین انسانهای این شهر هستند؟ اگر بلائی بر سر اینها بیاورید، بخدا مردم دنیا را اتش میزنند. فرمانده پادگان گفت که در شهر مردم خیال دارند دژبانی شهر را اشغال کنند.همین حالا مردم و ارتش در جنگ و گریز هستند،و ادامه داد که همین حالا با فرماندهی نیروی زمینی صحبت کرده و وضعیت را برایش تعریف کردم، ایشان گفته که فعلا دست نگهدارید تا فرمان بعدی. کاروان ماشینها به عقب بر گشته ما را به زندان پادگان برده تحویل زندان دادند. ٣ تا ٤ روز از ما نپرسیدند و اجازه هیچ ملاقاتی هم به ما نمیدادند، ماهم هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتیم .غذای ما همان غذای معمولی بود که سربازها میخردند. در پادگان چند نفر ارتشی هم شهری داشتیم آنها بخاطر  ملاحظات کار شان از ما نمیپرسیدند.از طریق در زندان گوشه کوچکی از آمد رفت به داخل زندان و حرفها را میشنیدیم. روزی یکی از دوستان زندانی داد زد و گفت کاک مجید چرا از ما نمیپرسید که توجه هم را جلب کرد . کاک مجید مینوی استوار ارتش بود و هم شهری، همه را میشناخت و خواسته بود که از ما خبری داشته باشد. کاک مجید آمد جلو درب زندان با رنگی پریده از ما خواهش کرد که وضعیت او را درک کنیم.یکی از دوستان از او خواست که خبر شهر و خانوادهایمان را برایمان بیاورد،گفت بخاطر خدا من زن و بچه دارم و من را قبل از شما تیر باران خواهند کرد.دوستمان گفت که ما از شما چیز عجیبی نمیخواهیم فقط خبر سلامتی ما را به خانوادهایمان برسان و مال آنها را بما. کاک مجید گفت نگران نباشید از روزی که شما بازداشت شدی هر روز تظاهرات و تحصن است ، مردم دنیا را بهم زده و گاه گاهی به درگیری میان مردم  و پلیس منجر میگردد، همان طور خانواده همگی سلامی هستند و رفت. اگر یادم باشد روز هشتم غذای ما از سر بازی به غذای افسری تغیر کرد.روز نهم ما را برای هوا خوری بیرون از زندان بردند. ما که تغیر وضعیت را میدیدیم با هم صحبت کردیم و خواستار ملاقات با فرمانده پادگان شدیم .  فرمانده پادگان اسمش یادم نیست ،سرهنگ قد بلندی بود، پیش ما آمد و از ایشان خواستیم که چرا ما زندانی هستیم؟ او هم گفت که شما را اداره ساواک بازداشت کرده ما هیچ ربطی به زندانی شدن شما نداریم، از او خواستیم که با رئیس ساواک  دیداری داشته باشیم که از ایشان بپرسیم ما را چرا زندانی کرده و جرم ما چیست؟ بعد از یکی دو روز رئیس ساواک پیش ما آمد و در جلو در زندان شروع به حرف زدن کرد و مارا دلداری میداد که نگران نباشید همه چیز درست میشود……………….
ماهم فرصت آوردیم هر چه از دهنمان درآمد باو گفتیم و از بین میلهای زندان میخواستیم که او را بگیریم که سربازها به کمکش آمدند و او را از ما دور کرده و با خود بردند. برای روز بعد ما را برای هوا خوری بیرون زندان بردند ، جلو زندان چند تا نیمکت بود که ما را آنجا میبردند، نشسته بودیم که چند تا ماشین تعدادی چریک ژاندار مری را پیاده کرده و برای تمرین تیر اندازی بمیدان تیر میرفتند، همگی ما را میشناختند و اهل مریوان بودند، وقتی که نزدیک ما شدند کاک فایق رستمی با صدای بلند روبه آنها گفت کورررررر که مخفف کرخر است. آنها هم گلنگدل زده و سنگر گرفتند همگی و شروع کردند به فحاشی بما،کا ک فایق رستمی روبه افسر نگهبان ما کرد و گفت  جناب سروان ما مهمان و بازداشت شما هستیم چرا در مقابل این جاشها از ما محافظت نمیکنید؟ افسر نگهبانمان هم  به سربازان دستور داد و هر دو طرف سنگر گرفت ما هم در وسط قرار گرفتیم، هر لحظه امکان داشت که تیر اندازی شروع شود که به خیر گذشت، با میانجیگری چند نفر کار بپایان رسید.
هر چه در شهر اعتراض و تظاهرات میشود ما وضعمان بهتر میشد که خبر تحصن مردم سنندج برای پشتیبانی از مبارزات مردم مریوان بما رسید خیلی خوشحال کننده بود. ما هم تصمیم گرفتیم که برای آزادیمان اعتصاب غذا شروع کنیم و آن کار را کردیم، تا جائیکه یکی از دوستان ما را به بیمارستان شهر منتقل کردند. بعد از ١٣یا ١٤ روز در زندان ارتش، نزدیک غروب بود که یکی یکی ما را به اطاق فرمانده پادگان بردند، وقتیکه نوبت من رسید من را به اطاق بزرگی بردند که یک عکس بزرگ شاه با یک پرچم از او بزرگتر، فرمانده پادگان،رئیس ساواک و رئیس شهربانی نشسته بودند. اولین حرف رئیس ساواک بمن این بود ،جناب احمد خان میدانی که شما پسر کی هستید؟ میدانید پدر شما یکی از بزرگان این شهر است و ما همگی برایش احترام قائل هستیم؟ شما چه به این کارها ،که مردم را تشویق میکنید تظاهرات و اعتصاب راه بیندازند بر ضد دولت و اشوب براه بیندازند. من در جواب گفتم این وضعیت سر تا سر ایران را فرا گرفته به ما چه ربطی دارد. فرمانده پادگان گفت شما را آزاد میکنیم ولی باید بما کمک کنید که مردم را به آرامش دعوت کنید که به زندگی خودشان آدامه دهند و از این حرفها.
بعد از این که با همه صحبت کردند، ساعت نزدیک ٨ شب بود که چند تا ماشین آماده ما را به طرف شهر بردند. نزدیک شهر که شدم از ما خواستند که کجا پیاده میشوید ما هم گفتیم که به داد گستری شهر ببرید که مردم برای پشتیبانی از ما و ٤ دهقان اهل بیلو در داد گستری تحصن کرده بودند. وقت رسیدن به داد گشتری مورد تشویق و خوشحالی مردم قرار گرفتیم . روز بعد تقریبا تمام مردم مریوان و بهمراه دهقانان بیلو بطرف بیلو رفتیم و این پیروزی را چشن گرفتیم که با سخنرانی رفیق حسین پتر خضری آن را بپایان رساندیم. 
یاد رفیق حسین و همه جان باختگان راه آزادی و برابری گرامی باد.
احمد نیک جو
٨.١.٢٠١٦